سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سیروس، "عشق عرض شد"!


ناصر پاکدامن


• سیروس از فردائی که "زایمان گندمستانهاست" گفته بود. آن فردا را سروده بود در ورای آن "آینده با ماست"های کیسه‌ای، کشیمنی و کَتره پَتره¬ای. احساس می‌کنی که نه فریب و نیرنگ است و نه از روی ساده لوحی و یا بابت دلخوشکنک. این سروده چیست و این واژه ها کدام است و از کجا می‌آیند؟ از ذهن و زبان شاعری؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۰ دی ۱٣۹۱ -  ۹ ژانويه ۲۰۱٣


سیروس آریان پور در سحر دهم دی ماه ۱٣۹۱ (٣۰ دسامبر ۲۰۱۲) درگذشت.
آنچه درینجا می آید متن کامل سخنانی است که در مجلس یادبود او
(شهر کرتی، عصر شنبه ۱۶ دی ماه / ۵ ژانویه) گفته شد.




سیروس از سلاله‍ی خاکیان بود. افتادگی راستان را داشت. خنده بود و بیداری و آزادگی. و نگاه نافذی که تا دورها می رفت و به ژرفاها می رسید.
با او که می نشستی، ژرفای نگاهی دیگر بر هستی را می دیدی. پس می شد دیگر دید و دیگر شد. باید دیگر دید و دیگر شد. دیگر می دیدی و دیگر می شدی! حضور و مصاحبتش پر‌اثر و با ثمر بود.

سیروس ساده و سادگی بود. وقتی که می آمد و می نشست و می گفت و می شنید، افتادگی بود و سکون. این آرامش و سکون ظاهر، پرده ای بود بر آن درد و هیاهوی درون . و در آن سو یکسره شور و آتش بود که بیدادها نباید باشد، که دست نیاز نباید باشد، که آن زور و این رنگ و نیرنگ نباید باشد. سیروس بیطرف و بینظر از زمانه‍ی ما نگذشت. در همه‍ی احوال آزادی را می ستود و می جست و در همه زمان، فقر و نابرابری را خوار می داشت. با درد مردمان زیست.
نگاه نافذ و پر طنز او بر بود و نبود، از چهره‍ی پیچیده در تلخی و تزویر و تصنع آداب و رسوم و عادات پرده بر می‌گرفت. این چنین بود که با او، همه‍ی پذیرفته‌ها هیبت تعبدآور خود را از دست می‌داد، تهی، شکسته و پوچ می شد، تقدسها به کناری می رفت و آزادگی جلای دیگری می‌یافت.


سیروس از نسل استقلال و آزادی بود: نوجوانان و جوانانی که در آن حول و حوشهای سال سی، دستیابی به چنین آرمانهایی را در دسترس می دیدند و امید به آزادی و استقلال را چشیدند. از آن پس نیز نه آن کودتا و نه سرکوب فرداهای آن نتوانست میان ایشان و آن آرمانهای آزادیخواهانه و استقلال طلبانه جدائی اندازد.
خاستگاه سیروس و نسل او آن سالها و آن آرمانهاست. ترانه‍ی "پرستو" سروده‍ی آن روزهای اوست که بر زبانها می رفت و بر ذهنها می نشست: ترانه ای که منوچهر به یاد و در رثای برادرش می‌خواند: سرگرد سخائی که در آن روز که در حقیقت به گفته‍ی دوستم آزرم "شب بد، شب دد، شب اهرمن" بود، در کرمان، کشته‍ی اوباش قیامی شد تا تن بیجانش همچون طلیعه‍ی آن سالهای سیاه، بر کوی و خیابان شهر کشانده شود: "پرستوئی شد و پرپرزنون رفت / به صحراهای بی نام و نشون رفت / حریفان پیش من با طعنه میگن / ستاره شد، به طاق آسمون رفت". یکی از نخستین ترانه های فارسی که با الهام و به تبع از وزن و کلام ترانه های ادبیات توده سروده شدند و بدینگونه بود که تجربه‌ها و راههای نو و دیگری را در ترانه سرایی معاصر ایران می آفریدند.
سیروس از بنیانگذاران و نخستینیان جبهه‍ی دموکراتیک ملی ایران بود (اسفند ۱٣۵۷) و تا جبهه فعال بود، او هم بود. سیروس از مهر به ایران و ایراندوستی دلی آکنده داشت و هیچ زمان از تکیه بر آزادی و آزادیها باز نایستاد. جزم اندیشی و تعصب و خودسری و خودکامگی را بر نمی تافت. تحمل و تسامح و شکیبائی و گوناگونی و چندگانگی را ارج می گذاشت. دلبستگی پایدار به یک چنین آرمانها بود که او را در خونین‌ترین سالهای ایرانِ زمان ما (۱٣۶۰) به زندان کوردلان روانه کرد تا در چرخ‌آونگ وهن و درشتی و ضرب و زجر و شکنجه و تعزیر جسم و جان، اگر نه نابود که خرد شود و تا همواره و همیشه، ازهم گسیخته و درهم شکسته بماند. هفته‌ها و ماههایی درآن سوی مرز هستی و نیستی که سالهای بالندگی و آفرینندگی سیروس را در سایه‍ی شوم و سنگین خود فرو می کشاند. همین سالها بود که به سالهای غربتی ناخواسته انجامید. تولدی دیگر با جسم و جانی به شکنندگی سلامت "اوین دیدگان" در برهوت زندگی روشنفکر در مهاجرت، در غربت و یا در تبعید.

ازین پس سیروس بیشتر می نوشت. تسلط پر وسواس او بر زبانهای آلمانی و فارسی، ترجمه‍ی او ازین رمان اشتفان تسوایگ ( وجدان بیدار: تسامح یا تعصب، تهران، فرزان، ۱٣۷۶) و آن کتاب (روشن نگری چیست؟ نظریه¬ها و تعریفها، تهران، آگاه، ۱٣٨۶) در بحث از آن متن معروف ایمانوئل کانت را به رتبه‍ی نمونه های خواندنی و ماندنی از برگردان متون کلاسیک فرهنگ جهانی به زبان فارسی رسانده است. دو کتاب با دو پیام جاودانه: این دومین با پیامی کوتاه و قطعی: "به اندیشیدن خطر کن!" و در آن نخستین، این سخن سباستین کاستلو خطاب به کالون مصلح دینی: "آدمکشی هرگز، دفاع کردن از مکتبی نیست، آدم کشتن است و بس!" که این داوری نویسنده را به همراه می‌آورد "چه رساست این سخن، در راستی و روشنی، نامیراست این سخن و انسانی ترین کلامهاست این سخن".
سیروس همزمان ما بود. زمانه را به دور از هر توهم و تخیلی می دید. به اسارت و خدمت فسون و فسانه‌ها در نیامد. در فاصله با قدرتهای حاکم زیست و رسمیتها را به پشیزی نگرفت.
سیروس همزبان ما بود. کلام و بیان خود را داشت. کلام و بیانی مرصع به رسایی و گویایی تکیه کلامها و اصطلاحات و استعارات و ترکیبات خود ساخته و پرداخته.
سیروس با دقت و ظرافت می نوشت و بیهوده نویس نبود. در جست و جوی روشن کردن نکته ای، با وسواس و حوصله همه‍ی منابع را می دید و همه چیز را می سنجید و پیش از آنکه به اطمینانی دست یابد قلم به کاغذ نمی برد. "سفرنامه‍ی مهندس عبدالله" حاصل یک چنین کوششها است. عبدالله مهندس، از فارغ التحصیلان دارالفنون را در ۱۹ مارس ۱۹۰۰ به مأموریت روانه‍ی آذربایجان می کنند تا بررسی کند که آیا موکب ملوکانه در سفر فرنگ عنقریبی خود می تواند طریق تبریز را بگزیند یا نه؟ سیروس متن سفرنامه‍ی عبدالله مهندس را برای طبع و نشر آماده می کرد. اگر از اهتمامیون جنت مکان بود به طرفه¬العینی سفرنامه به مرحله‍ی طبع و چه بسا نشر رسیده بود. اما سیروس آرام نداشت و از همه می پرسید تا شاید یادی و نشانی ازین فارغ التحصیل دارالفنون به دست آورد. چه ماهها گذشت و چه پرسشها کرد و بی پاسخیها تحمل کرد و پاسخهای بی پایه شنید تا بالاخره بر وسواس و دقت خود به چاپ کتاب رضایت داد.
سیروس الگو نداشت. الگو بود. در امید بهتری و بهتریها زیست. در امید آزادیها و برابریها.

سیروس پیام‌آور امیدها بود و آن ترانه اش، از دیروز تا فرداهای نزدیک و دور، با صدای ویگن همچنان گل نساء را نوید می دهد از آمدن "بارون"، " تر" شدن "زمینا" و از رفتن "زمسّون"، زمسّونی که "پشتش بهاره، پشتش بهاره"!

سیروس "وجدان بیدار" بود. از وجدانهای بیدار زمانه‍ی خود بود. با هشیاری زیست. دیگر بود و دیگر زیست و دیگر ماند.
"مرگ چنین خواجه نه کاری است خُرد"

این سخنان را با یاد آنها که نیستند و هستند به پایان می برم.
با پیام آن وجود عزیز، هوشنگ، "وجود حاضر غائب" که در سفری دور دست است و اگر بود با ما و پیش از ما و بیش از ما، در اندوه بود و همدرد بود و سوگوار. اگر هوشنگ بود هشدار می داد که آن هویت خودمان را که هویت سیروس هم بود از یاد نبریم. باید که از یاد نبریم! که آن واژه و واژه های کم و بیش معادلش، از خصلت اصلی زندگی این سالهای ما سخن می دارد. واقعیتی که ساعدی از آن به "آوارگی" یاد می کرد. شاید رساتر ازین ، آن کلام تئودور آدرنو باشد که از "زندگی مثله شده" سخن می گوید. پرتاب شده در اکنونی بیگانه با دیروز. بریدگی از گذشته و حضور در یک زندگی بی فردا و بی دیروز. زندگی آن نی ببریده از نیستان، یکسره در خروش و نفیر، در امروزی بی دیروز و در جست و جوی فردایی بی امروز. آدورنو می نویسد که روشنفکر است که این "زندگی مثله شده"، ریشه‌کن شده، لت و پار، سر و دست و زبان بریده، ازهم گسیخته را زندگی می‌کند. روشنفکر در تبعید، "وجدان مثله شده" است. "مثله شدگی" بیان و وضع و حال روشنفکر در تبعید است. و درین "زندگی مثله شده"، زبان مفری است، التیام دوری و دورافتادگی است. نوشتن به امید خوانده شدن. قلم زدن در ورای رویاهای دیروز و امروز. در تلاش گفت و گو با خوانندگانی محتمل، مفروض و چه بسا واقعی.
سیروس روشنفکر تبعیدی بود. وجدانی مثله شده. نوشتن و نوشتن و باز هم نوشتن، فریاد پر خروش او هم بود.
نوشتنی پر وسواس و سراسر نوشته با سنجیدنها و سبک و سنگین کردنهای کلمات و واژه ها و اصطلاحات و استعارات. گویی که برای تاریخ می نوشت. برای فردا ها که می آیند

همچون این سروده اش که آن دیگر "وجود حاضر غائب"، مهدی خانبابا تهرانی که با همه‍ی میل و تلاش، امکان آمدن نیافت فرستاده است تا درینجا خوانده شود.
به "زمین شب"، این سروده‍ی سیروس گوش فرا دهیم. سروده ای که با عمر پنجاه ساله اش، همچنان از طراوت و تازگی سروده ای امروزین بهره مند است:

می گفتند و می گفتند:
ای همه در جستجوی روزگار خویش،
در رگ خاموش مرطوب این گودال!
در زمین شب!
گلی هرگز نروئیدست!
کرکس مغموم باد هرزه گردش
عطر نمناک زمین آب گیری را نبوئیدست!
این زمین دشت فراموشی است!
ماه آن مرده است!
رنگ آفتابش را،
آسمان از یاد خود برده است.
بیکران تا بیکرانش،
سایه‍ی شوم خدا پهن است.
ای همه در جستجوی روزگار خویش
این همه کنکاش بیهوده است!

می گوئیم، و می گوئیم:
ای همه مردان و نامردان!
ای همه درویش و نادرویش!
ای همه در جستجوی روزگار خویش!
در زمین شب:
دستی آشنا از خاک روئیدست
و بر انگشت، آن انگشتر معهود، با نقش سرِ خورشید!
در زمین شب، کنار برکه‍ی خاموش
سواری گرد راه از خویش می‌شوید
و راه از چاه می جوید، . . .   و می‌راند

سوار آواز می‌خواند
زمین آبستن فرداست،
و فردا زایمان گندمستانهاست.

سیروس از فردائی که "زایمان گندمستانهاست" گفته بود. آن فردا را سروده بود در ورای آن "آینده با ماست"های کیسه‌ای، کشیمنی و کَتره پَتره¬ای. احساس می‌کنی که نه فریب و نیرنگ است و نه از روی ساده لوحی و یا بابت دلخوشکنک. این سروده چیست و این واژه ها کدام است و از کجا می‌آیند؟ از ذهن و زبان شاعری؟ از بد حادثه‍ی گرداندن قلمی؟ حاصل خلق الساعه اتفاقی ساده؟ رویدادی ناگهانی؟ بالبداهه و پس، بی پیشین و بی پسین! یکتا و از زیر علف روئیده!
اگر به سیروس می گفتی که شاعری، با چشمهای براقش، شگفت‌زده، ثابت و و بی‌سخن در تو نگاه می‌کرد با پوزخندی بر لب. که چه می‌گوئی؟ در چه کاری؟ کجای کاری؟ چه می‌جوئی؟
شاعری، امتیاز نیست. خون اشرافیت و لباس روحانیت و خرقه‍ی درویشی نیست. سرودن است. سیروس سروده بود: واژه ها و معنی ها را تار و پود کرده بود با آهنگ و وزن رنگین کرده بود . اکنون شنونده و خواننده را از خیالها و رویاها می‌گذراند و به دورها و دورترها می برد و از لابلای احساسها و ظرافتهای تازه با او سخن می‌گفت. سیروس شاعر بود؟ سیروس این کلمات را همچون چندین شعر و ترانه‍ی دیگر سروده بود. همه آکنده از واژه ها و ترکیبات و تصاویر ابداعی و کمیاب. از چندین دهه‍ی پیش و تا امروز، همچنان و همچنان مانده در جوانی و شادابی و نوئی و تازگی. سیروس سراینده‍ی این سروده ها بود. با این سروده ها از میان ما گذشته بود. کاشکی بیشتر سروده بود. شاید هم سروده باشد!

سیروس آن پیام در پیامگیر هم بود. چه افسوس که نبوده ای تا بی پاسخش نگذاری. و حال پیام کوتاه بود: "عشق عرض شد". هم ملامتی که آخر کجائی. و هم به لحنی که از آشنائی و دوستی جلوترها رفته بود. و در کلامی دیگر هم بیان می شد. زنگ و طنین کلام و پیام فتوتیان و جوانمردان را داشت. کشیده و بلند و مصمم می گفت. چنان می گفت که گوئی از سرزمین ابرهای دور آمده بود با همه‍ی قطعیت و اطمینان و صمیمیت و صراحت و لطف ممکن.
"عشق عرض شد"، از دگراندیشی و دگربینی نشانه‌ها داشت و حکایتها می کرد. سنت شکنی بود. و هر سنت شکنی، از هوائی تازه نوید می دهد و پنجره‌ای است گشوده بر چشم‌اندازهای دیگر. و سیروس اینهمه بود. "عشق عرض شد"
سیروس، عشق عرض شد! سیروس، عشق عرض شد!
سیروس، عشق عرض می شود! سیروس، عشق عرض می شود!
همچنان و همیشه و همواره، عشق عرض می شود! که با ما هستی، با ما باش، با ما بمان. با ما می¬مانی! با ما مانده ای!
"عشق عرض شد". عشقها عرض شد.
یادش بیدار و پایدار.
در همدردی با مهری و مریم و یاسمن و فرهاد و دیگر بازماندگان و دوستان.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست