سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

در کشور آرامش برقرار است
(داستان کوتاه)


آنتونیو اسکارمتا - مترجم: مجتبا کولیوند


• باد از بیرون چند نیزه آفتاب را از لابلای تیغه های مواج کرکره به داخل اتاق پرتاب کرد. ولی این عمل نتوانست تاریکی خفه و مرموز اتاق کار دکتر مندزا را با آن پرده های کشیده و گرگره های پایین آمده زخمی کند. فرماندار حالتی خواب آلود و رخوتناک داشت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۰ دی ۱٣۹۱ -  ٣۰ دسامبر ۲۰۱۲


 
 
معرفی کوتاه نویسنده:
"آنتونیو اسکارمتا" (Antonio Skarmeta) نویسنده و کارگردان سینما در سال ۱۹۴۰ در کشور شیلی متولد شد. در جوانی مدتی استاد رشته ادبیات آمریکای لاتین در دانشگاه سانتیاگو بود، ولی پس از وقوع کودتای ۱۹۷٣ در شیلی و برقراری حکومت نظامی به اروپا گریخت و سال ها در برلن غربی به عنوان تبعیدی زندگی کرد. حاصل سال های تبعیدش نگارش چند فیلم نامه سینما برای کارگردانان معروفی چون "پیتر لیلین تال" و "کریستیان تیسور" و... بود. علاوه براین بر اساس آثار ادبی خود که در گذشته منتشر کرده بود، چند فیلم را کارگردانی کرد، که از آن میان می توان از رمان های "وداع در برلن" و "با بی صبری" اشاره کرد. هم چنین تا کنون آثاری چند اعم از رمان و داستان کوتاه از آنتونیو اسکارمتا منتشر شده است. در زیر برای نمونه یکی از داستان های کوتاه او را که به زمان سرکوب مبارزات مردم شیلی مربوط می شود، می خوانید.

در کشور آرامش برقرار است

فرماندار که پشت میز نشسته بود، ازجا برخاست و کرکره های پنجره اتاق را پایین کشید. گره کراواتش را قدری شل کرد و قبل از این که دوباره روی صندلی بزرگ و راحت خود بنشیند، با انگشت چند ضربه به برآمدگی های چرم آن نواخت. باد از بیرون چند نیزه آفتاب را از لابلای تیغه های مواج کرکره به داخل اتاق پرتاب کرد. ولی این عمل نتوانست تاریکی خفه و مرموز اتاق کار دکتر مندزا را با آن پرده های کشیده و گرگره های پایین آمده زخمی کند. فرماندار حالتی خواب آلود و رخوتناک داشت. هربار که خلط چسبناک گلویش را قورت می داد، سیبک گردنش بالا و پایین می رفت. با زبان لب های خود را خیس کرد و دست راستش را داخل شکاف صندلی چرمی فرو برد و یک شیشه ویسکی که تا نیمه پر بود، بیرون آورد. جرعه ای طولانی نوشید، سپس کمربند و اولین دکمه شلوارش را باز کرد. با انگشت سبابه و شست پره های بینی اش را فشار داد، و خودش را آماده کرد تا چرتی بزند. ولی ناگهان چهار صدا که به طور هم زمان شنیده می شد، آرامش اتاق او را برهم زد: اولی صدای ترکیدن گازهای اشک آور در آن نزدیکی ها بود. دیگری صدای آژیر ماشین پلیس بود که از دور دست به گوش می رسید. سومی زنگ تلفن اتاق کارش بود که روی زمین قرار داشت. و چهارمین صدای مزاحم که البته از صداهای دیگر آرام تر بود، صدای نواختن ضربه انگشت مرددی بر درب اتاق کار فرماندار بود.
***

فرماندار پایش را که تنها جوراب به پا داشت، دراز کرد و با لگد گوشی تلفن را آرام پرت کرد. گوشی خیلی نرم روی فرش افتاد. صدای هیجان زده زنی از گوشی تلفن به گوش می رسید: "الو؟ دفتر آقای فرماندار؟ الو؟ لطفاً جواب بدهید!"
ولی دکتر مندزا با شست پای راستش ارتباط را قطع کرد. صدای ترکیدن گازهای اشک آور خاموش شد. آژیر ماشین پلیس نیز در آن دوردست ها گم گشت و تنها صدای ضربه های انگشت کسی بر در اتاق هم چنان شنیده می شد.
فرماندار گفت: "بفرمایی!" و طبق عادت ناخودآگاه گره کراواتش را مرتب کرد. چشم هایش را محکم به هم مالید و دید که "پارای" پیر از شکاف در خجولانه وارد شد. او روی پنجه پا آهسته داخل اتاق شد، از قیافه اش پیدا بود که می دانست مزاحم شده است. خصوصاً موقعی که روی فرش اتاق مردد ایستاده بود.
پیر مرد چشم های خود را ریز کرد، تا در تاریکی اتاق قیافه رییس خود را پشت میز کارش بهتر ببیند. دکتر مندوزا برای لحظه ای هیچ عکس العملی از خود نشان نداد و به عنوان انتقام کوچکی هم که شده پیرمرد را در این حالت دودلی منتظر گذاشت.
پارای پیر در حالی که صورت خود را به سمت دیوار گرفته بود، ولی گوش هایش را تیز کرده بود، گفت: "آقای فرماندار...؟"
"چه می خواهید؟"
"منم... پارای پیر."
"این را که می بینم. چه کاری دارید؟"
"راستش هیچی سینور... جزاینکه به من کمک کنید پسرم را پیدا کنم. زیرا او را دستگیر کرده اند. خواستم از شما عاجزانه تقاضا کنم او را آزاد کنید. تنها از شما این خواهش را دارم."
فرماندار دست به جیب کتش برد و یک خودنویس گران قیمت و پزدار بیرون آورد. می خواست وانمود کند که دارد در حاشیه روزنامه یادداشت بر می دارد. منتها او فقط یک دایره رسم کرد و بعداً آن را با جوهر پر کرد. سپس گفت:
"ما تمام تلاشمان را می کنیم. هرچه از دستمان برآید انجام می دهیم. اسم پسرتان چیست؟"
"اسمش گوستاو پارا است."
فرماندار تکرار کرد: "گو- ستاو- پا- را-... خب باشد تا ببینم چه کاری از دستمان بر می آید."
پارای پیر آب دهانش را قورت داد، با دست چانه خود را مالید و گفت:
"آقای دکتر می خواستم از شما خواهش کنم اگر زحمتی نیست، همین الان تلفن کنید تا او را آزاد کنند. آخر می گویند که در استادیوم دارند بازداشت شدگان را تیرباران می کنند..."
فرماندار با خودنویس دایره دیگری کشید و در داخل آن دایره گوچک تری رسم کرد. سپس پاسخ داد:
"نخیر، این نوع کارها را پای تلفن انجام نمی دهند. شما نگران نباشید. بروید منزل من قضیه را دنبال می کنم."
پیرمرد سرش را به علامت تایید تکان داد، ولی رفتارش به گونه ای نبود که حکایت از رفتنش می کرد. کماکان سرجای خود ایستاده بود و پلک هایش را تند به هم می زد. گویی که پرنده ای مقابل چشم او پر می زد. بعد از لحظه ای گفت:
"آقای فرماندار... اگر حمل بر پررویی نکنید، می خواستم از شما تقاضا کنم که اگر می شود نوه ام آرتور کوچولو را هم از استادیوم نجات بدهد. زیرا او را هم دستگیر کرده اند."
فرماندار پرسید: "یعنی پدر و پسر را با هم؟"
"بله، گوستاو پارا و آرتورو پارا. آن ها پدر و پسر هستند."
فرماندار بازهم با حالتی که گویی دارد یادداشت می کند، با صدای بلند ادا کرد: "آر- تو- رو-پا-را."
ولی درواقع با دست راست دایره دوم را پر کرد و با دست چپ جرعه دیگری از ویسکی بالا رفت. هم این که مشروب را از گلویش پایین فرستاد، بر اثر تیزی طعم آن چهره درهم کشید و پشت گردنش مور مور شد. سپس گفت:
"خب تقاصای شما تمام شد؟ ما سعی خود را می کنیم. با همه قدرتی که دراختیار داریم."
"آقای فرماندار واقعاً از شما بی نهایت سپاس گزارم."
"اصلاً لازم به تشکر نیست مرد... این که چیزی نیست."

***

دکتر مندوزا دیگر داشت با چشمان بسته خمیازه می کشید. پس از این که بدن خود را قدری کش و قوس داد و این عمل را به پایان رساند، سرش را به عقب تکیه داد و آماده شد که چرتش را شروع کند. احساس کرد که خواب هم چون سنجابی سمج و با هدف از بدنش بالا می رود. طوری که دیگر صدای ترکیدن گازهای اشگ آور که هم چنان از آن دورها به گوش می رسید و شعار: "آلنده، آلنده، خلق پشتیبان توست!" بسیار خفه و گنگ به گوشش می رسید. ولی همه این ها اکنون دیگر جزء جدایی ناپذیر احساس رخوتناک و کاهلی بود که او آن ها را به مثابه مقدمه خواب می پنداشت.
ولی ناگهان صدای جنبشی در اتاق به گوشش خورد. این صدا با وجود بزرگی اتاق بازهم بلند و مزاحم بود. فرماندار از روی صندلی به جلو خم شد و دید که پارای پیر در حالی که لبخند می زند، هنوز در چهارچوب در ایستاده و انگشت سبابه خود را بالا برده است، گویی که همین الان چیز مهمی به یادش افتاده است.
پارای پیر کف دستان خود را به هم مالید و بالاخره گفت:
"آقای فرماندارد اگر حمل بر گستاخی نکنید، می خواستم یک خواهش دیگر از شما بکنم. آن هم این است که اگر ممکن است، عروسم را نیز که دستگیر کرده اند و الان در زندان به سر می برد، بیرون بیاورید."
درست در این لحظه خودنویس از دست فرماندار به زمین روی فرش افتاد. پارای پیر که دیگر چشمش به تاریکی عادت کرده بود، با زود جلو آمد، خم شد خودنویس را برداشت، سر آن را باز کرد و آن را جلوی فرماندار گرفت و گفت:
"اسم عروسم نینا ده پارا است..."

***

kolivand@andische.de



اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست