سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

هشت عکس فوری از آلبومی خصوصی
برای ۶۷ ساله‌گی پرویز قلیچ‌خانی


مهدی اصلانی


• پرویز‌خان که دوباره شده پرویز، شیره‌ی جانش را نه از بلندای جیحون که از کمانِ آرش به درازای مطبوعاتِ تبعید پرت کرد. قلیچ و آرش ۲۲ سال است که یکی شده‌اند. پرویز قلیچ اما جدای از آن گلِ مانده‌گار که حافظه‌ی تاریخ شد، از خاکستر سر بر آورد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱٣ آذر ۱٣۹۱ -  ٣ دسامبر ۲۰۱۲



تو این روزگار کَسونی هستند که به هزاران کَس می‌ارزند و اونارو نمی‌شه با هیچ‌کسِ دیگه جز خودشون تاخت زد، که رفیق تاخت‌زدنی نیست و قیمتش به شماره نیاید. گفتن و نوشتن در باره‌ی کسی که هم رفیق است و هم برادر، نوشتن از فرزند خاک و طفلِ شیرینِ تیردوقولو، کاری است نه چندان ساده برای الکنی چون من.


تصویر اول: سال ۱٣٣۹ پشتِ انبار‌گندم، میدان شوش، نزدیکِ میدان تره‌بار و میوه. پسرکی گرد و قلنبه و کار‌دُرست و بدن ریخته، با بچه‌های تیر‌دو‌قلو و صابون‌پز‌خونه شرطی می‌پرید پشتِ وانتِ هندوانه. بقیه جخ زور که می‌زدند، با یه هندوانه زمین می‌خوردند، اون اما همیشه هم‌چون ژیمناستی قابل با دو هندوانه در دست، جفت‌پا از پشتِ وانتِ در حالِ حرکت، سالم کفِ آسفالتِ خیابون فرود می‌آمد. چه باک از طعن حسود و سعایت غمازان و کشیده‌ی آب‌دارِ پدرِ از کار برگشته بر گونه‌هایش و چغلی هم‌سایه‌ها که: «مش آراز، چه نشستی که شاه‌پسرت هندونه کف می‌ره اون هم جفت جفت.»                                                      
سرخی و مزه‌ی هندوانه با شورابه‌ی خون خوش‌تر. خون و خاک و جمالِ بچه‌ی خاک را عشق است، که شورش و عصیان ذاتی‌ی بچه‌ی خاک است.
                                                                     
تصویرِ دوم: می‌خواست والیبالیست شود، روزگار اما سرنوشتی دیگرگون برایش رقم زد. سال ۱٣۴۱ منصور‌خانِ امیر‌آصفی سر‌مربی باشگاه کیان بازی او را پسندید و از تیم دوم باشگاه -البرز- به کیان برد و یکی از اون پیراهن‌های راه‌راهِ خوش‌قواره‌ی کیان را تن‌خورش کرد. منصور‌خان از آموزشگاه‌ها وی را زیر‌نظر داشت. اولین سفرِ فوتبالی در بازی‌های آموزشگاهی این‌گونه رقم خورد: پدر ناتوان از پرداختِ هزینه‌ی سفر. امیر‌خان، دست‌گیر شاگرد شد و اجازه‌اش را از "مش‌آراز" گرفت و با ٣۵ تومان پولِ ‌تو‌جیبی و ره‌توشه‌ی راه، اولین مسافرتِ فوتبالی پرویز که هنوز تا "خانِ" فوتبال شدن فاصله داشت مهیا شد. کم‌تر کسی حدس می‌زد طفل شیرین و بچه‌ی دوست‌داشتنی صابون‌پزخونه با فاصله‌ای کوتاه در هجده ‌سالگی به تیم ملی دعوت خواهد شد. سال ۱٣۴۲ برای اولین بار به تیم ملی دعوت و در امجدیه مقابل هندوستان نیم‌کت‌نشین شد. تا پایان بازی رو نیمکت این پا و آن پا می‌کرد و چشمش به دهان آقا‌فکری دوخته شده بود که بگه: پرویز پاشو گرم کن. جِلز‌‌وِلز می‌کرد تا از جا بلند شه و یکی از اون پرش جفتی‌های رو وانت هندوانه رو با ضرب و زورِ ماهیچه‌های ساخته‌ شده‌اش به رخ بکشه. نوبت بازی بهش نرسید و او هنوز باید دندان به جگر می‌گذاشت. این اولین و آخرین نیم‌کت‌نشینی پرویز بود. هیچ‌وقت نیم‌کت را دوست نداشت. هنوز هم ندارد. هیچ‌گاه در فوتبال دوم نبود. میراث‌اش از دارِ دنیا دو هنر بود. رفاقت و فوتبال. هر دو را از کوچه به ارث برده بود. او برای صیقل دادن هنرِ دوم‌اش هیچ کم نگذاشت، آن‌گونه که برای رفیق کم نفروخت. تمرینِ فوتبال که تمام می‌شد یه پاش استخرِ قهرمانی‌‌ی امجدیه بود و کُر‌کُری با بچه‌های واتر‌پلو، یه پاش رو تشک ژیمناستیک و بدن‌سازی‌های ابداعی‌اش که هیچ‌کس جز خودش از پسش بر‌نمی‌اومد. عینهو آشپزی و غذا درست کردن‌های من‌در‌آوردیش که از فرطِ تندی هیچ‌کس جز خودش حریف‌اش نمی‌شد. بعد‌تر هم که به سیاست زد این‌گونه بود. همیشه باید در مرکز و کانون خطر قرار می‌گرفت.
                                                                        
تصویر سوم: سال ۱٣۴٣ زمانی‌که شش شاهینی معروف از حضور در تیم ملی سرباز زدند، آقا فکری شش جوان را جایگزین معترضین کرد. چشم بر‌هم گذاشتیم نزدیک نیم قرن گذشت. انگار نه انگار که ۴٨ سال پیش این کیانی شجاع، شاگردِ منصور خانِ امیر‌آصفی چگونه پاسخِ اعتماد مرشد را سرفرازانه داد و توسط آقا‌فکری به تیم اصلی فراخوانده شد. آسمانِ المپیکِ توکیو در سال ۱۹۶۴ میلادی شهادت به درخشش ستاره‌ی اول فوتبال سرزمین‌مان داد. به سرعت قد کشید. از خاک سر برکشید و چشم باز نکرده هم‌قدِ کاج‌های استادیوم المپیک توکیو شد. در بازگشت از ژاپن مجلات ورزشی از ظهور ستاره‌ای درخشان در آسمان فوتبال ایران خبر دادند. عطاء بهمنش لقبِ "تانک تیم ملی ایران" را به وی بخشید، حالا دیگر دختر مدرسه‌ای‌های محله که موهای دم‌اسبی‌شون را با روبان‌های قرمز می‌بستند، پشتِ جلدِ کلاسوراشون را مزین به اولین عکسِ "تانکِ تیم ملی" در کیهان ورزشی کرده و آن‌را به سینه می‌فشردند و پُزِ بچه‌محلشون را می‌دادند و چشم به راهِ بازگشتِ پرویز‌خان از تمرین، تا خنده‌ی معصومانه و دزدانه‌شان را نثارِ بچه‌محل و رعنای تیر‌دو‌قلو کنند. و پرویز‌خان که دیگر هیچ‌کس او را پرویز صدا نمی‌زد، شده بود خانِ فوتبال، و دریغ نداشت تا آن امضای بزرگ و معروفِ تخم‌مرغی و بیضی شکل‌اش را نثارِ بچه‌محله‌ای‌ها کند. برخی دخترکان جوان به بهانه‌ی نذری و بردن پیام برای مامان عادله به دور از چشمِ اغیار با دارچین اسمش را روی شله‌زرد نذری می‌پاشیدند، تا حاجیه خانم که حالا تیر‌دو‌قلو رو کاکلِ پسرش می‌چرخید، نیم‌نگاهی بدان‌ها داشته باشد.

تصویر چهارم: از میان کَسانِ کَس، پاره‌ای آدمیان تنها و تنها به واسطه‌ی پدید‌آوردن یک اثر مانده‌گار تاریخ شده‌اند. سید جواد بدیع‌زاده با "شد خزان". حسن گلنراقی با "مرا ببوس" و پرویز قلیچ‌خانی با آن مانده‌گار، گُلِ گُل. ۲۹ اردیبهشت ۱٣۴۷حدود یک سال از جنگ شش روزه و تحقیر بزرگ سپری می‌شد. در روزی که همه‌ی ایران در امجدیه خلاصه شده. بازی آغاز می‌شود. سکوتی مرگ‌بار پس از گل اولِ اسرائیل ایران را فرا‌گرفته. به ناگاه بغضِ ملتی در استادیوم پیرِ شهر به واسطه‌ی پای راست فرزندِ خاک ‌می‌ترکد. پاس حسین فرزامی، حرکتِ یکه‌سوار فوتبال ایران تا نیمه‌های زمین و شلیکی که ویسوکر، گلر پر‌آوازه اسراییل را به قول فوتبالی‌ها چمن داد. باقی شادی‌ی شهر بود و امیدِ همه‌ی بغض فروخورده‌گان آن سال‌ها که در استادیوم پیرِ شهر به رقص ایستادند و جز سلام و بوسه و اشک دیگر واژه‌گان از معنا تهی: با اره بریدن سر موشه‌دایان را/ با اره بریدن سر موشه‌دایان را/ عجب ختنه‌سورونی/ عجب ختنه‌سورونی/. شوت قلیچ تورو پاره کرده/ ... بچه‌ی‌ پشتِ انبار گندم، خانِ فوتبال شده و تا امروز همه‌‌ی فوتبالی‌ها پرویز‌خان خطابش می‌کنند.

تصویر پنجم: پائیز سال ۱٣۶۲ افتخار فوتبال آسیا از چاپ‌خانه نشریه ی "کار" تحویل گرفته و با وانت، کار توزیع می‌کند. مرگ‌فروشان یک به یک بساط جمع می‌کنند. دست‌گیری اتفاقی هبت، کارستانِ پایانِ آگاهانه‌ی زندگی بهروز به دستِ خود. به سراغش می‌آیند. از پُشتِ‌بامِ خانه‌ی زرین‌لعل تا فوزیه را بام به بام می‌گریزد. یک هفته‌ای مخفی است و بعد غریبی و غربت بزرگ آغاز می‌شود. با بیست سال تاًخیر در زمستان ۶۲ پا به خاک ترکیه گذاشته و دعوتشان را پاسخ می‌دهد. بیست سال قبل وقتی در جامِ عمرانِ منطقه‌ای از ملی‌پوش ترک‌ها "اور" یک هیچ‌کاره ساخت، مسئولین گالاتاسرای خواهان جذبش بودند که نشد و نرفت. این بار افسرِ تُرکِ پاسگاهِ مرزی در دوبایزید، در بازجویی و خطر دیپورت و بازگرداندن به ایران وقتی می‌فهمد فوتبالیست است و کاپیتان تیم ملی ایران و تازه تیم محبوب‌اش گالاتاسرای خواهانش بوده، کلاه از سر بر داشته و "بویور افندیم" گویان تا استانبول هم‌راهی‌اش می‌کند، و این شاید تنها مرتبه‌ای‌است که فوتبال به دادش می‌رسد.

تصویر ششم: "بی‌مرد مانده بود پائیز/ آن بیوه‌ی غم‌انگیزِ مهربان." پائیز سال ۱٣۶٣ بعد از دریافتِ خبرِ ضربه‌ی کمر‌شکن و خانمان‌بر‌انداز به تشکیلات فدایی، بغض کرده بر کنارِ بغاز در استانبول با چشمانی که از همه‌وقت ریز‌تر است فارغ از هیاهو و غوغای پرنده‌گانِ آبی بر یافتن دانه‌های اهدایی توریست‌ها، بطری راکی را لاجرعه سر می‌کشید. احمد کایا گوش می‌دهد و سیگارش را می‌‌گیراند، و این‌چنین عمقِ تلخی غربت در جانش ته‌نشین می‌شود. به فکر سیر کردنِ شکم کسانی است که هنوز هم‌سازمانی‌شان است. بالاخره یک‌جا آشپزی‌ ابداعی‌اش کارساز می‌شود. بدونِ آن‌که کسی متوجه شاه‌کار! آشپزی‌اش شود با مخلوط کردن یک کیلو گوشت چرخ‌کرده و چهار کیلو سویا به ضرب و زورِ "آجی" و ادویه‌جات ترکی غذایی طبخ می‌کند که هیچ‌کس را توان تشخیص گوشت از سویا نباشد.         

تصویر هفتم: هجرت بزرگ آغاز می‌شود. ستاره‌ی تاب‌ناک و "نرِ" فوتبالِ آسیا با پشت‌بازو و کوپالی که هنوز رشک‌بر‌انگیز می‌نماید، در گمرکِ فرشِ ریپوبلیکِ پاریس به جای سه‌ نفر، یک‌تنه کامیون فرش خالی می‌کند تا بخشی از دست‌رنج و پولش را به نامِ "فدایی" که جوانی به نازش گذاشت بخشد. محلل دعواهای خانواده‌گی است و اسرار مگوی بسیار در سینه دفن کرده. تقریباً هیچ جا‌به‌جایی و اسباب‌کشی فعالان تشکیلات در پاریس بی‌حضور پرویز‌خان که دیگر شده "عمو" ناممکن است. از آمریکا زنگ می‌زنند پاریس که: "عمو" داریم می‌آییم لندن کسی را انگلیس سراغ نداری یه هفته بریم خونشون پول هتل ندیم. و عموی آواره‌ها با یه تلفن از طریق شبکه‌ی دوستی رشک‌بر‌انگیزش که چونان خط‌شیری از قطب جنوب تا ترکیه و هندوستان امتداد دارد کارساز می‌شود. تا زمانی‌که توانش بود و بدن رخصت می‌داد، دست‌گیرِ کسانی از خانواده‌های زندانیان از بند‌رسته می‌شد. تمامِ شصت‌و‌هفت سال‌ زندگی‌اش را سرویس داد و جخ یک‌دهم آن سرویس نگرفت.

تصویرِ هشتم: زمستان سال ۱٣۶۹ با تغییر شناسنامه‌ تولدی دوباره می‌یابد. آرش. سیاست در وجهه سازمانی و تشکیلاتی برایش به آخر می‌رسد. آرش اما؟ مجله در‌آوردنش هم ابداعی خودش است. عینهو زمانی که از نظر قد و قواره به جلال طالبی و همایون بهزادی نمی‌رسید اما با فاصله و لنگ که می‌پرید، یه گردن سر بود و شهیدشون می‌کرد. عمراً رو سرِ پرویز‌خان کسی نتونست سر بزنه. چند ماه دیگر ۲۲ ساله‌گی آرش‌اش را باید جشن بگیرد. گفت: شامیت نظرت چیه؟ می‌خوام یه شماره ویژه در بیارم ۱۰۰۰ صفحه. گفتم: پرویز، جونِ اولدوزت، جونِ نوه‌هات، آرتروز می‌گیرند خواننده‌های آرش از سنگینی مجله، تازه فکرِ پاکت و هزینه‌ی پست رو کردی؟ کمر‌شکن است. کلاه را تا روی ابروانش پایین می‌کشد و چشم ریز می‌کند. می‌شنود اما گوش نمی‌دهد. تو بدن‌سازی است پرویز‌خان. می‌دانم، بالاخره کار خودش را می‌کند. وقتی شماره صد آرش را هم تدارک می‌دید همین مدل برخورد کرد. یه روز آمد و گفت: شامیت می‌خوام یه مجله درآرم موندگار شه و تو چشم بره. که تو چشم رفت، آرش ۱۰۰. پرویز‌خان که دوباره شده پرویز، شیره‌ی جانش را نه از بلندای جیحون که از کمانِ آرش به درازای مطبوعاتِ تبعید پرت کرد. قلیچ و آرش ۲۲ سال است که یکی شده‌اند. پرویز قلیچ اما جدای از آن گلِ مانده‌گار که حافظه‌ی تاریخ شد، از خاکستر سر بر آورد. پاره‌ای آدم‌ها بی‌هراس از باخت به استقبالِ آن رفته و از خاکسترِ خویش سر ‌بر‌ می‌آورند.
               
تصویرِ آخر: که اول و آخر، رفاقت است و بس.
                  
* * *
این نوشته به مناسبت ۶۵ ساله‌گی پرویز به پیشنهادِ نجمه موسوی، قلمی شد. قرار بود جشنی بزرگ در فرانکفورت تدارک کنیم که نشد. 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱٨)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست