سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

ویالن نواز
The Fiddler


HERMAN MELVILLE هرمان ملویل - مترجم: علی اصغر راشدان


• هرچه بیشتر به فلوت نواز خیره شدم و حال و هواش را ستایش کردم، حالت درمانده زمان بیرون زدن از خانه تماما رهام نکرد و هر از گاه با خطور در ذهنم آزارم میداد. خود را از بازگشت حالتهای ناگوار رهانیدم. خیلی زود به چهره های حریصانه جلب شده و تشویق کننده آدمهای دور و اطراف آمفی تاتر وسیع خیره شدم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۷ آذر ۱٣۹۱ -  ۲۷ نوامبر ۲۰۱۲


 
 
   بنا براین شعر من گنده، شهرت جاودانه برام نداره! برای همیشه هیچ چیز نیستم، همیشه. سرنوشتی تحمل ناپذیر!
کلاهم را قاپیدم، منتقد را پرت کردم پائین و پریدم بیرون تو برادوی. جماعت شلوغ پرشور به طرف سیرکی مشهور با یک دلقک درجه یک، که اخیرا تو یک خیابان فرعی نزدیک کارش را شروع کرده بود، میرفت.
دوست سرزنده قدیمیم استاندارد جلوم سبز شد:
« از دیدنت خوشحالم، هلمستون، پسرم! آه! چه خبره؟ کسی رو نکشتی؟ از چنگ عدالت فرار نمیکنی؟ عینهو وحشیا شدی! »
بعد از اشاره ای به منتقد، گفتم « سیرکو دیدی؟ »
« آره، تو اجرای صبحش اونجا بودم. بهت اطمینان میدم، دلقکی بزرگه! فلوت نواز داره میاد. فلوت زن، هلمستون. »
   با توجه به اشتباه شرم آور تازه م، بدون داشتن وقت یا تمایل، بعد از چنان معرفی بی مقدمه، به صورت آشنای تازه خیره ماندم و بلافاصله آرام گرفتم. قدی کوتاه و پر و قالبی جوان و سرزنده داشت. چهره ش ساده و گلگون، چشمهاش خاکستری، صمیمی و شاد بودند. تنها موهاش نشان میدادند که پسری به بلوغ نرسیده است. از موهاش سنش را چهل یا بیشتر تخمین زدم.
سرخوشانه به طرف دوستم داد زد « بیا استاندارد، شما به سیرک نمیرین؟ میگن کار دلقک تقلید ناپذیره. بیا آقای هلمستون، هر دو با هم بیائین. بعد از سیرکم تو تیلوریه خوراک نایس و مشروب میزنیم. »
خرسندی اصیل، خلق خوش و گلگونی فوق العاده و حالت صمیمی این آشنای تازه بی نظیر انگار افسونم کرد. پذیرفتن دعوت از طرف موجودی آنهمه خطاناپذیر و قلبی نجیب، وفاداری محظ به طبیعت انسان به نظرمیرسید.
در طی برنامه سیرک نگاهم به جای دلقک مشهور بیشتر رو فلوت نواز متمرکز بود. فلوت نواز چشم انداز من بود. چنان نبوغ شادی، مقوله ای بنام خرسندی را با حسی از واقعیت به اعماق روحم میراند. دلقک انگار طنزهاش را مثل بطری بزرگ « بونوس » زیر زبانش لوله میکرد. گاهی با پا و گاهی با دست، مشغول آزمایش تشویقهای خوشایندش بود. فلوت نواز هرازگاه بیش از حد معمول به طرف استاندارد و من برمیگشت که ما را در شادی نادرش شریک کند. پسری دوازده ساله را در وجود مردی چهل ساله دیدم، ذره ای از احترامم بهش فروکش نکرد. تمام حرکاتش فوق العاده نجیبانه و طبیعی بود، هر حالت چهره و رفتارش فوق العاده جذاب و لبریز از نبوغی طبیعی بود. جوانی خارق العاده فلوت نواز، به نوعی پیشگوئی و نغمه فناناپذیر برخی از خدایان همواره لبریز از جوانی یونان را القا میکرد.
    هرچه بیشتر به فلوت نواز خیره شدم و حال و هواش را ستایش کردم، حالت درمانده زمان بیرون زدن از خانه تماما رهام نکرد و هرازگاه با خطور در ذهنم آزارم میداد. خود را از بازگشت حالتهای ناگوار رهانیدم. خیلی زود به چهره های حریصانه جلب شده و تشویق کننده آدمهای دور و اطراف آمفی تاتر وسیع خیره شدم. دست زدنها، پای کوبیها، هوراهای کرکننده. انگار فشار احساسات جماعت عظیم را از خود بیخود کرده بود. چه میگویم، به همه این دلایل منهم غرق شده بودم؟ دلقک تنها با یکی از آن نیشخندهای فوق العاده ش، نیشخندی مسخره میزد.
آن عبارت حیرت آور شعرم را که « کلئوتمس » یونانی عدالت جنگ را تائید میکند، تو ذهنم تکرار کردم. آره، آره، تو ذهنم مجسم کردم که پریدم رو سکو و همان عبارت را تکرار کردم. نه، تمامی آن شعر غم انگیز را در برابرشان اجرا کردم. شاعر را هم مثل دلقک تشویق خواهند کرد؟ نه! آنها هووم خواهند کرد، پاک باخته یا دیوانه خطابم خواهند کرد. و این مقوله چه چیزی را ثابت میکند؟ شیدائی تو را یا بی احساسی آنها را؟ احتمالا هر دو را، اما بدون شک اولی را. چرا شیون؟ دنبال تشویق از تشویق گران یک دلقک هستی؟ گفته آن یونانی در موقع هیاهو و تشویق مردم در محل گفتگو را به خاطر آوردم که با پچپچه از دوستش پرسید « چه کار احمقانه ای کردم؟ »
   دوباره نگاهم به طرف سیرک برگشت و روی فلوت نواز گلگون تابناک آشنا افتاد. شادی نجیبانه روشنش تحقیرم را خشکاند. به خود بالیدن کوته فکرانه م را سرزنش کرد. فلوت نواز به ذهنش خطور نمیکرد که چه تحقیرهای جادوگرانه ای تو ذهن امثال من میگذرد، با چهره خندانش نشسته بود. در این لحظه خیزش تحقیر را در خود حس کردم. چشمهاش برق میزد، دستهاش موج برمی داشت، دلقک خستگی ناپذیر از جوکی به جوک دیگر که میرفت، صدای فلوت نواز با ملایمتی شادمانه اوج میگرفت....
سیرک پایان یافت. به رستوران تیلور رفتیم. در میان شلوغی دیگران، کنار یک میز کوچک سنگی نشستیم که خوراک و مشروبمان را بخوریم و بنوشیم. فلوت نواز رودرروی من نشست. قهقهه های قبلیش آرام گرفته بود، هنوز چهره ش از شادی میدرخشید. اضافه بر اینها کیفیتی نه چندان برجسته مثل قبل، در او بود. سکوتی خاص، حالت چهره ای با تانی و حس عمیق خوبی داشت. حس خوب و بذله گوئی نیکش دست به دست هم داده بود. گفتگو بین استاندارد چالاک و او پیش میرفت (من کم میگفتم یا هیچ نمی گفتم)، هرچه بیشتر مبهوت بروز پختگی نظریاتش میشدم. فلوت نواز در بیشتر اشاراتش در موضوعات گوناگون، انگار از روی حدس و گمان به خط دقیق بین اشتیاق و بی تفاوتی ضربه میزد. نظریاتش روشن بود، دنیا را همانطور که بود میدید، از نظر دیدگاه تئوریک طرف روشن یا طرف تاریک مطلقش را نمیدید. تمامی راه حلها را نمی پذیرفت، واقعیتها را می شناخت. آنچه در جهان اندوهگین بود، ظاهرا انکار نمیکرد، آنچه هم شادمانه بود، بدبینانه لاپوشانی نمیکرد. تمام چیزهائی که به نظر شخص او قابل لذت بردن بود، با تمام وجود و سپاسگزارانه برمیگزید. دیدگاهش روشن بود (حداقل در آن لحظه خاص اینطور به نظر میرسید)، سرخوشی خارق العاده ش از نارسائی احساس و فکر ناشی نمیشد.
   ناگهان انجام وظیفه ای به خاطرش آمد، کلاهش را برداشت، با سرخوشی خم شد و ترکمان کرد. استاندارد آهسته رو صفحه میز ضرب گرفت و گفت:
« خب، هلمستون، درباره آشنای تازه ت چه فکر میکنی؟ »
دو کلمه آخر با اهمیتی تازه و ویژه تو گوشم وزوز کرد. جواب دادم:
« واقعا آشنای تازه، استاندارد، من هزار تا تشکر بدهکارتم که به آدمی فوق العاده استثنائی که در تمام عمرم دیده م، معرفیم کردی. دیدگاهی خاص لازم است تا چنین مردی امکانات وجودیش را باور داشته باشد. »
استاندارد با خشکی آهنینی گفت « پس ترجیح میدی دوستش داشته باشی. »
« فوق العاده دوستش دارم و ستایشش میکنم، استاندارد. آرزو میکنم کاش فلوت نواز بودم. »
« آه، حالا دیگر مایه تاسفه. تو دنیا تنها یک فلوت نواز وجود داره. »
این آخرین اشاره دوباره به فکر فرو برد و به نوعی آن حالت تیره را در من زنده کرد. با بیحوصلگی پوزخند زدم و گفتم:
« فکر میکنم سرخوشی خارق العاده ش، از خوشبختی مناسبش است و کمتر از خلق و خوی مناسبش هم سرچشمه نمیگیره. احساس عظیم نیکش آشکاره، اما احساس عظیم نیک ممکنه بدون استعدادهای حیرت انگیزم عرض وجود کنه. نه، من این مقوله را از موضوعات خاص برمیگزینم، آن احساس به سادگی بدهکار عدم حضور آنهاست. خیلی بیشتر به سرخوشی بدون برخورداری از نبوغ برمیگرده. فلوت نواز خوشبخت جاودانه ست. »
« یعنی فکر نمیکنی نابغه ای فوق العاده ست؟ »
« چه! نابغه؟ آدمی چنان کوتاه و خپله، نابغه! نابغه شبیه کاسیوس باریکه. »
« تصور نمیکنی فلوت نواز درگذشته نابغه بوده و خوشبختانه از شرش رها و چاق شده؟ »
« رها شدن نابغه از شر نبوغش به همان ناممکنی رها شدن مصرف کننده ای مهارناپذیر از شر مصرفشه. »
« اهه؟ خیلی بااطمینان حرف میزنی! »
بیحوصلگیم اوج گرفت و داد زدم « آره، استاندارد، از همه اینها گذشته، فلوت نواز شنگول تو الگو نیست. با معیار توانائیها و نظریات روشن و به دلیل محدودیت و شور و شوق سر به راه وضعیفش، درسی برای من و تو هم نیست. خلق و خوی مسخره او برای نبوغ زاده نشده. فلوت نواز تو با چه معیاری برای آدم ولنگاری مثل تو یا بلندپرواز روءیائی مثل من، ضرب المثلی منطقی شده؟ هیچ چیز در ورای محدودیتهای عادی وسوسه ش نمیکنه، چیزی برای بازداشتن تو خودش نداره. بر پایه قوانین مربوطه، او مکانیه برای تمامی آسیبهای اخلاقی، بلندپروازی میسوزاندش. تشویقی را شنیده یا جائی را تحمل کرده؟ فلوت نواز تو تنها میتواند مردی بسیار متفاوت باشد، آرامشی از گهواره تا گور. آشکارا تو جماعت میلولد...»
« اهه؟»
« چرا تا حرف میزنم اینجور عجیب بهم میگی اهه؟ »
« هیچ وقت چیزی از استاد بتی شنیدی؟ »
« نابغه بزرگ انگلیسی که خیلی پیش «سیدونس» و «کمبلز» را از مسیر «دروری» کنار زد و تمام شهر را با تحسین دوید؟ »
استاندارد دوباره رو صفحه میز آهسته ضرب گرفت و گفت «همانه.»
مبهوت نگاهش کردم. انگار شاه کلید موضوع مورد بحث را در محفظه ای مرموز محفوظ داشت، انگار استاد بتی را بیرون کشید تا بیشتر گیجم کند.
« تو رو خدا، استاد بتی، نابغه ای بزرگ و پدیده شگفت و پسری دوازده ساله انگلیسی، چه ربطی با فلوت نواز بیچاره و خرحمال عادی آمریکائی چهل ساله میتواند داشته باشه؟ »
« در نهایت هیچ. تصور نمیکنم هرگز هم را دیده باشند. به علاوه، استاد بتی باید مرده و سالها پیش دفن شده باشه. »
« پس چرا آقیانوس را دور میزنی و گورکنی میکنی که باقیمانده هاش را وارد این گفتگوی زنده کنی؟ »
« فکر میکنم حواس پرتیه. متواضعانه ازت معذرت میخوام. دیدگاهت را درباره فلوت نواز ادامه بده. فکر میکنی هیچ وقت نبوغی نداشته، تنها خیلی شنگول و شاد است، گوشت و گلشم مناسب آن است، مگه نه؟ فکر میکنی رو همرفته الگوئی برای آدمها نیست؟ نداشتن درسی از ارزشهای به فراموشی سپرده شده، نبوغ نادیده گرفته شده، یا ناتوانی گستاخی سرزنش؟ جمع سه مقوله ای که خیلی شبیه همند. سرخوشی او را ستایش و عادی بودنش را سرزنش میکنی. فلوت زن بیچاره، چه غم انگیزه. علیرغم همه اینها، سرخوش بودنت برات حرامزادگی به ارمغان می آورد! »
« نخواستم سرزنشش کنم، تو عادل نیستی. خیلی ساده میگم که الگوی من نیست. »
صدائی ناگهانی در کنار گوشم به خود میاوردم، برمیگردم و دوباره فلوت نواز را می بینم که با بی خیالی رو صندلی ئی که ترک کرده می نشیند.
فلوت نواز گفت « بیموقع مشغول انجام وظیفه شدم، فکر کردم باید با سرعت برگردم و به شما به پیوندم. شما به اندازه کافی نشسته اید، بریم خانه من. پنج دقیقه پیاده روی داره. »
استاندارد گفت « قول بدی برامان ویالن بزنی؛ می آئیم. »
فکر کردم: ویالن! پس او ویالن نواز پرجنب و جوشی هم هست؟ تصور نمیکردم نابغه تا حد یک ویالن نواز هم تنزل کند. حالا بیحوصلگیم خیلی اوج گرفته بود.
فلوت نواز به استاندارد جواب داد « با کمال افتخار و تا دلتان بخواد براتان ویالن میزنم ، بریم. »
چند دقیقه بعد تو انباری مانندی تو طبقه پنجم ساختمانی در یک خیابان فرعی منتهی به برادوی بودیم، با همه جور اسباب عجیب تکه تکه خریداری شده از حراجیهای لوازم خانه های قدیمی، به طرز عجیبی مبله شده اما به صورت جذابی تمیز و خوشایند بود.
فلوت نواز با اصرار استاندارد بیدرنگ ویالن قرشده ش را درآورد و رو چارپایه بلند زهوار دررفته ای نشست، بلافاصله با سرزندگی « یانکی دودل » و قطعات دیگری را فی البداهه پرشور، تحقیرآمیز و سربه هوا نواخت. آهنگها را به همان شکل عادیشان نواخت. با مقوله معجزه آمیز خارق العاده ای در سبک کارش مبهوت شدم. نشسته رو چارپایه کهنه، کلاه گلگون رو سرش کج شده بود. یک پاش سرگردان بود و تکان میخورد، آرشه را افسونگرانه رو سیمها میرقصاند. تمام بدخلقی ناخوشایند و هرجور اثری از دلخوریهام از بین رفت. روح تندخویم تسلیم ویالن جادوئی او شد.
استاندارد موذیانه سقلمه ای به زیر دنده چپم زد و گفت « چیزی از اورفیوس، ها؟ »
زیرلب زمزمه کردم « و من،بروئین افسون شده م. »
ویالن از صدا بازماند. دوباره با کنجکاوی مضاعف به فلوت نواز راحت و بی تفاوت خیره ماندم. مبهوت و غرقه وارسی بود.
ترکش کردیم. دوباره با استاندارد تو خیابان بودیم. جدی ازش خواستم به صورتی متین واقعیت را بگوید که این فلوت نواز خارق العاده کیست.
« یعنی چه، خودت ندیده ایش؟ تمامی استخوانبدیش را رو سنگ میز رستوران تیلور تشریح نکردی؟ دیگر میتوانی چه چیز احتمالی بیشتری بدانی؟ مهارت درونیت بدون شک تو را در جریان همه چیز میگذارد. »
« دستم میاندازی استاندازد. رمزی در این کار است. بهم بگو، التماس میکنم، این فلوت نواز کیه؟ »
استاندارد با شوری ناگهانی گفت « نابغه ای خارق العاده که تمامی تنگ شراب افتخار را در کودکی سرکشیده. از شهری به شهری و از پیروزی ئی به پیروزی ئی رفته. کسی که مایه بهت خردمند ترینها بوده. از عاشق ترینها نوازش دیده. از هزاران هزار مردم عادی ستایش دیده، امروز تو برادوی با من و تو راه میره و هیچکس نمی شناسدش. ساعد مامور با عجله و ستون سنگدل اتوبوس هلش میدهند. او که صد مرتبه جماعت غرقه در افتخارش کرده، لباسی را که می بینی می پوشه، یک پوست تنگ سگ آبی. روزگاری خوشبختی، فواره های برگهای افتخار رو پیشانیش و فواره های طلا رو دامنش می پاشید. امروز از خانه ای به خانه ای می دود، ویالن تدریس میکنه که زندگیش را بگذرانه. روزی غرق شهرت بود و امروز بدون آن شاد است. با نبوغ و بدون شهرت، حالا سرخوش تر از یک سلطان است. حالا نابغه ای است بیشتر از همیشه. »
« و اسم واقعیش ؟ »
« بگذار تو گوشت زمزمه کنم.»
« چه! آه، استاندارد، خودم بچه که بودم فریاد زده م، هورا کشیده و این نام را تو تاتر تشویق کرده م. »
استاندارد ناگهان موضوع را عوض کرد و گفت « شنیده م شعرت خیلی سخاوتمندانه مورد استقبال قرار نگرفته. »
فریاد کشیدم « تو رو خدا یک کلمه ازش حرف نزن، سیسرو هم که به شرق سفر کند، در نگریستن به متروکه ای فرو افتاده که روزی شهری درخشان بوده، برای رنج خود تسکینی دلسوزانه پیدا میکنه. به تاک و رز بالا رفته بر ستونهای شکسته معبد درهم فروریخته شهرت فلوت نواز که می نگرم، گرفتاری پیش پا افتاده من از هیچ هم کمتر نیست ؟....»
روز بعد تمام دست نوشته هام را پاره کردم، ویالنی خریدم و رفتم پیش فلوت نواز که درسهای اولیه را فرا بگیرم....               
      


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست