سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دفترچه ی جلدقرمز


ناصر زراعتی


• پیش از پُست کردن آن دفترچه ی جلدقرمز برایِ صاحبِ اصلی اش، بااجازه ی او، از تمامِ صفحه هایِ آن فتوکُپی گرفتم. دفترچه از آن دفترچه هایِ جلدمُقواییِ قدیمی بود که در دهه ی سی رایج بوده؛ در اندازه هایِ مختلف. قطعِ وزیریشان را در اواخرِ آن دهه و اوایلِ دهه ی بعد، ما مُحصلها برایِ «پاکنویس» میخریدیم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۰ مهر ۱٣۹۱ -  ۱ اکتبر ۲۰۱۲


 پیش از پُست کردن آن دفترچه ی جلدقرمز برایِ صاحبِ اصلی اش، بااجازه ی او، از تمامِ صفحه هایِ آن فتوکُپی گرفتم. دفترچه از آن دفترچه هایِ جلدمُقواییِ قدیمی بود که در دهه ی سی رایج بوده؛ در اندازه هایِ مختلف. قطعِ وزیریشان را در اواخرِ آن دهه و اوایلِ دهه ی بعد، ما مُحصلها برایِ «پاکنویس» میخریدیم. این کوچکهاش، کوچکتر از قطعِ رُقعی، تقریباً نصفِ قطعِ وزیری، معمولاً برایِ یادداشتهایِ شخصی یا حساب کتاب یا همین دفترِ خاطرات یا یادبود یا نظرخواهی از خویشان و دوستان و آشنایان استفاده میشد. اینها راحت تویِ جیبِ کُت جا میگرفت. معمولاً صدبرگی بودند؛ با کاغذِ بالایِ صدگِرمی و خط دار. رویِ جلدِ مُقواییشان، گاهی نقشهایِ برجسته یا فُرورفته هم بود: نقشِ گُلی یا قابی با خطهایِ تزئینی، رویِ آن کاغذِ سُرخ رنگ که با سِریش چسبانده شده بود رویِ مُقوا. معمولاً مُحکم صحافی و تَه دوزی میشد. در نتیجه، فقط بر اثرِ مُرورِ زمان یا تورقِ زیاد از حدّ پاره میشدند...
آلکس و همسرش دُری خانم طبقه ی سومِ آن ساختمانِ سه طبقه مینشستند، در پیچِ اولِ کوچه ی آبشار، روبرویِ پارکِ ساعی، کنارِ آن کوچه ی باریک که راه پلّه ای طولانی بود تا خیابانِ یوسف آباد. فقط یک پسرِ نوجوان داشتند عزیزدُردانه. نگران بودند مبادا نتوانند پیش از چهارده ساله شدنش (که ممنوع الخروج میشد)، از ایران بروند و خودشان را برسانند به آمریکا که بیشترِ افرادِ خانواده ی زن و شوهر مهاجرت کرده بودند آنجا. اواسطِ دهه ی شصت بود و جنگ با عراق رسیده بود به موشکبارانِ پایتختها و شهرهایِ دو طرف. جریانِ ازدواجِ آن مرد که از ارامنه بود با دختری مسلمان، آنهم از خانواده ای قدیمی و جاافتاده که پدر قاضیِ بازنشسته بود، از اولین فارغ التحصیلانِ دورانِ پهلویِ اول، چند باری به شکلِ سربسته و مُبهم، در آن مهمانیهایِ خانوادگی، نقل شده بود. ولی بالاخره هیچکس نفهمید کدامیک از آن زوجِ عاشق به مذهبِ معشوق گرویده بوده است...
طبقه ی دومِ آن ساختمان را پدرِ همسرم خریده بود. ما معمولاً جمعه ها میرفتیم آنجا. با همسایگانِ طبقه ی بالا هم از طریقِ همان مهمانیهایِ خانوادگی آشنا شده بودیم. از حُسنهایِ این آشنایی یکی هم تأمینِ نوشیدنیِ بهداشتی، قابلِ اعتماد و مَرغوبی بود تولیدِ هم مَرامانِ مردِ خانواده...
پس از ناهارِ یکی از آن جمعه ها بود که تلفنِ خانه ی پدرزن زنگ زد. آلکس بود. میخواست با من حرف بزند.
گفت: «فرصت داری؟ سری بزن بالا.»
درِ آپارتمان را که باز کردند، چشمم افتاد به انبوهی کاغذ و کتاب و اسنادِ کهنه و پاره پوره که تلنبار شده بود رویِ هم، وسطِ سرسرایِ نسبتاً وسیعِ آپارتمانشان.
خبر رسیده بود که قاضیِ بازنشسته در ـ نمیدانم ـ کدام ایالتِ آمریکا، به علّتِ کهولت و سکته ی قلبی درگذشته و همانجا به خاکش سپرده اند. «تسلیت»ی گفتم و طلبِ آمُرزش کردم برایِ آن مرحوم و آرزویِ بُردباری و طولِ عُمر برایِ بازماندگان، به خصوص تنها دخترش دُری خانم و دامادِ محترم بارون آلکس که تا خبر را شنیده بودند، درِ اتاقی را که وسایلِ بازمانده از آقایِ قاضی در آن انبار شده بود، باز کرده بودند و آن ـ به قولِ خودشان ـ «خِرت و پِرتها»یِ به دردنخور را درآورده بودند بریزند دور.
آلکس گفت: «فکر کردیم شاید بعضی ازین کتابا به دردِ شما بخوره!»
نشستم به زیر و رو کردنِ کتابها و کاغذها و سندها...
وقتی تشکر کردم از تعارفِ آلکس که: «یه گیلاس بریزم برات؟» و گفتم: «نَع. الان نمیطلبه.»، دُری خانم یک لیوان چایِ تازه دَمِ داغ آورد که گذاشتم کنار تا کمی خُنک شود و باز سرگرمِ تورقِ کتابها شدم که لایِ بعضی صفحه هاشان، یادداشتها یا عکسهایی بود سیاه و سفید و قدیمی که وقتی نشانشان دادم، هر دو ایستادند کنارم به تماشایِ عکسها و تشخیصِ خویشان و دوستان و آشنایانی که تصویرهایِ جوانیهاشان بر آن کاغذهایِ عکاسیِ برّاق با حاشیه‍ی دندانه دار، ثابت مانده بودند و تقریباً همه خندان، به دوربین نگاه میکردند.
تعدادی کتاب در زمینه هایِ حقوقی بود که گذاشتم کنار و چند کتابِ تاریخیِ قدیمی و کتابِ شعر و رُمانهایِ ایرانی و فرنگیِ رایجِ دهه هایِ بیست و سی را برداشتم. بعد، توصیه کردم سندها را نگهدارند که آن گوهینامه هایِ دبیرستانی و دانشگاهی و آن تشویق نامه ها و برگِ مأموریتهایِ اداری که با قلم فرانسه و اکثراً به خطِ خوش نوشته شده بودند، غیر از «یادگار» بودن، ارزشِ تاریخی هم دارند که هر دو گفتند به چه دردشان میخورَد؟ آن خدابیامُرز که از دنیا رفته و خودشان هم که به زودی عازمِ آمریکا هستند و اینها را نه میتوانند با خود ببرند و نه دیگر اینجا کس و کاری دارند که بگذارند پیشِشان تا بعد که خبرِ مرگشان رسید، آنها این «خِرت و پِرتها» را همینجور رو هم تلنبار کنند و بعد بریزند دور...
گفتم من پولِ این کتابهایی را که برمیدارم، میپردازم. بقیه را هم میشود فروخت به اینها که کتابِ قدیمی میخرند... البته پولِ چندانی دستشان را نمیگیرد، ولی به هر حال، کاچی به از هیچی ست...
غیر از چند جلد کتاب که پولشان را به زور دادم، مقداری هم از آن سندها برداشتم و همین دفترچه ی جلدِقرمز را که برادرِ بزرگِ دُری خانم که همقطارِ امان منطقی بوده در دبیرستانِ نظام، گویا آن را گرفته بوده تا نظرِ خودش را در موردِ صاحبِ دفترچه بنویسد و بعد، یا فراموش کرده، یا با هم قهر کرده اند و زمان گذشته و یادش رفته آن را پَس بدهد و مانده لایِ کاغذها و کتابهایِ قاضیِ بازنشسته و...
شنیده بودم که امان منطقی غیر از فیلمفارسی سازی، شعر هم میسُروده و نقاشی هم میکرده است. پُرسوجو کردم ببینم کجاست... بالاخره دریافتم مهاجرت کرده به اروپا؛ به احتمالِ زیاد به فرانسه. یک بار هم که شعری از او را دیدم در «روزگارِ نو» که پوروالی تا زنده بود در پاریس، سرِ هر ماه، درمیآوَرد و گاهی به دستِ ما هم میرسید در تهران، درست یادم نیست نامه ای نوشتم به مُدیر و سردبیر، یا در آن سفرِ به هلند و انگلیس و سوئد بود که تلفن زدم و پیغام دادم: «به آقایِ امان منطقی بگویید یک چیزِ جالبِ خاطره انگیز نزدِ من به امانت دارد!»
خبری نشد. تا آنکه بیست سال پیش بود که آمدم اینجا، سوئد، و دفترچه را هم ـ نمیدانم چرا ـ با خودم آوردم.
گاهگُداری، آن را ورق میزدم، نوشته هایش را میخواندم، اسمها را مُرور میکردم، نقاشیهایِ سیاه قلم و مدادرنگی اش را تماشا میکردم، یا وقتی با دوستان مینشستیم، آن را میآوردم نشانشان میدادم. برایِ همه، همه چیزش جالب بود.
یک بار که سخت بی پول شده بودم، دوستی پیشنهاد داد که: «امان منطقی را پیدا کن. احتمالاً اوضاعِ مالی اش رو به راه است و حتماً از اوضاعِ تو بهتر... این را بفروش بهش...»
گفتم: «ای بابا... همین یه کارم مونده!»
و بعد، یادم رفت. چند باری رفتم ایران و برگشتم و چند سالی به این ترتیب گذشت...
شاید ده سال پیش بود. باز ـ نمیدانم چه شد که ـ یادِ دفترچه افتادم. یک بارِ دیگر آن را ورق زدم و نوشته هاش را خواندم و فکر کردم حتماً حالا، در غُربتِ یکی از آن محله هایِ پاریس یا حومه ی آن شهرِ درندشت، پیرمرد نشسته است پشتِ پنجره و بیرون را نگاه میکند. پیشِ خودم تصور کردم اگر چنین یادگاری از دورانِ جوانی به دستش برسد، حتماً خوشحال خواهد شد.
همان وقتها بودم که دنبالِ دو دوستِ قدیمیِ دیگر هم میگشتم. هرچه از این و آن و اینجا و آنجا پُرس وجو کرده بودم، به جایی نرسیده بودم. پس، یادداشتِ کوچکی نوشتم به این مضمون که:
ای دوستانِ عزیز!
هر کس از این سه تن خبر دارد، یا شماره تلفنی، نشانی ای، ایمیلی، چیزی از اینها دارد، لُطف کند به من برساند که کارشان دارم!
و اسمِ «امان منطقی» و آن دو دوست را نوشتم و گذاشتم رویِ اینترنت...
یکی دو هفته بعدش بود که رضا قاسمی از پاریس یادم نیست تلفن کرد یا ایمیل فرستاد.
رضا که آپارتمانِ کوچکی در یکی از محلاتِ پاریس خریده، یک روز میرود خرید به یکی از این مغازه هایِ موادِ غذاییِ عربها یا تُرکها که همه جور جنس و کالایی میفروشند. مردی مُسن را میبیند. حالا یا او با رضا سرِ حرف را باز میکند، یا رضا از او میپُرسد: «شما ایرانی هستید؟» و حال و احوال و کمی ـ مثلِ همیشه در اینجور مواقع ـ دردِدل و یادِ آغوشِ گرمِ مامِ میهن و بعد هم معرفی... که تا طرف میگوید: «امان منطقی هستم!» رضا یادش می افتد به یادداشتِ من و میگوید فُلانکس در سوئد دنبالِ شما میگردد...
به شماره تلفنی که برایم نوشته بود زنگ زدم. گوشی را خانمی برداشت. اول سلام کردم. بعد که خودم را معرفی کردم، گفت همسرِ آقایِ منطقی است و:
ـ گوشی را داشته باشید...
آقایِ منطقی اصلاً یادش رفته بود که چنین دفترچه ای داشته و حتا اسمِ برادرِ دُری خانم را هم به خاطر نیاوَرد.
تعریف کردم که دفترچه ی جلدقرمز را چگونه یافته ام و در این سالها، چقدر دنبالش گشته ام و به شوخی گفتم: «به یک شرط اینو براتون میفرستم.»
پرسید: «چه شرطی؟»
پیشنهادِ دوستم هوشنگ گلمکانی را گفتم که: «قول بدید بشینیم، من بپرسم و شما از خاطراتِ خودتون در کارِ فیلم و سینما بگید.»
گفت: «ای آقا... من که خودمو فیلمساز نمیدونم... از بدِ حادثه افتادیم تو اون کار... من شاعرم و کمی هم نقاش... حالا اگه زمانی اومدید، تابلوهامو نشونتون میدَم... شعرهامو خونده ید؟»
گفتم که تعدادی از آنها را خوانده ام و خیلی دوست دارم نقاشیهایش را ببینم.
بعد گفت: «ایرادی نداره. اگه فکر میکنید حرفها و خاطراتِ من به دردبخوره، باشه... چه اشکالی داره...»
نشانی پُستی اش را گرفتم و پرسیدم آیا اجازه دارم از صفحه هایِ این دفترچه برایِ خودم فتوکُپی بگیرم؟ وقتی گفت: «مانعی نداره...»، قرار گذاشتیم هرگاه رفتم پاریس، تلفن بزنم و قراری بگذاریم همدیگر را ببینیم.
حالا فکر میکنم کاش آن زمان «اِسکَنِر» داشتم یا میدادم کسی این صفحه ها یا فوقش نقاشیهاش را اِسکَن میکرد. این فتوکپی ها کیفیّتِ خوبی ندارد و همه هم سیاه و سفید است، آنهم با کُنتراستِ بالا...
همراهِ دفترچه، دو سه تا از کتابهایِ خودم را هم برایش فرستادم.
آن سال بود یا سالِ بعدش که سفری رفتم پاریس؟...
تلفن کردم. باز همسرش گوشی را برداشت. گفت که منطقی بیمارستان است و کمی کسالت دارد هنوز و هفته ی دیگر مُرخص خواهد شد.
آن سفر نشد همدیگر را ببینیم. بعد هم با آنکه دو سه بارِ دیگر رفتم پاریس، باز هم مُیسر نشد هم را ببینیم... نمیدانم چرا گاهی نمیشود. انگار همه چیز دست به دستِ هم میدهند که کاری یا دیداری انجام نشود و برعکسش هم هست: گاهی ناخواسته و کاملاً اتفاقی، طوری همه چیز جور می شوند که باور کردنش دشوار است. نمونه اش همان دیدارِ رضا و امان منطقی در آن مغازه...
و حالا، ناگهان خبر می رسد که امان منطقی از دنیا رفته و من باز میروم سراغِ آن دفترچه ی جلدمُقوایی/ جلدقرمز که دیگر خودش را ندارم و فتوکپیِ آن را در پوشه ای سیاه گذاشته ام و رویِ برچَسبی سفید، با ماژیکِ قرمز، نوشته ام:
امان منطقی!
تقریباً اطمینان دارم کسی از آن هموطنِ دورافتاده، از آن افسرِ بازنشسته ی ارتشِ دورانِ پهلوی که از سرِ اتفاق، با دوربینِ فیلمبرداری و در نتیجه با «سینما» آشنا شد و بعد هم در اواخرِ دهه ی چهل و دهه ی پنجاه، حتا تا دو سه سال پس از انقلاب هم فیلمهایی ساخت که این آخری هاش همه توقیف شدند، از آن مردِ باذوق که طبعِ شعر داشت و شعرهایی در اوزانِ قدیم میسُرود و دستی قوی در طراحی و نقاشی داشت و حتماً تابلوهایی دیدنی هم کشیده است، یادی نخواهد کرد.
نمیدانم آیا همسرش هنوز حیات دارد؟ چند فرزند دارد؟ کجا هستند و چه میکنند؟ آنها با «خِرت و پِرتها»یِ پدر چه خواهند کرد و آن دفترچه ی جلدقرمز حالا کجاست؟ لایِ کتابهایِ او در کدام قفسه؟ یا الان، در کدام کارتون یا صندوق، کنجِ یک انباریِ نمورِ نیمه تاریک در زیرزمینی در پاریس یا در اُتاقی زیرشیروانی در یکی از محلاتِ آن شهر...
پس، نشستم و همین ماجرا را فشرده نوشتم. بعد، چند برگی از آن فتوکپی ها را اِسکَن کردم و فرستادم برایِ روزنامه ای که در کانادا درمیآید و بعد هم گذاشته میشود رویِ نِت: یادِ خیری از دوستی نادیده که از من بزرگتر بود و چند بار بیشتر با هم گفتگو نکرده بودیم؛ آنهم تلفنی...
*
و باز، حالا، یادم می افتد که وقتی لینکِ آن مطلب را در صفحه ی «فیسبوک»م گذاشتم، دوستی کامنت گذاشت که این موضوع میتواند داستانی بشود کوتاه... و من یادِ داستانِ کوتاهِ «دو زن» افتادم که آنهم بر اساسِ یافتنِ دفترچه ای شبیهِ همین دفترچه شکل گرفت که در صندوقی، همراه با «خِرت و پِرتها»یِ دیگری، در زیرزمینِ خانه ای قدیمی پیداش کردیم که حسین و جمیله آن را اجاره کرده بودند: خانه ای با معماریِ دورانِ رضاشاه، در کوچه ای مقابلِ پارکِ دانشجو که آن زمانها «باغ شهرداری» بوده... یادداشتهایِ روزانه ی زنی جوان از طبقه ی مُتعَیّنِ دهه ی دومِ همین قرنِ خورشیدی که کم کم داریم به آخرهاش میرسیم؛ زنی که آرزوها داشت و...
*
حالا، آیا «این» داستان میشود یا نمیشود، زیاد مهم نیست. لااقل برایِ من که دوست دارم «داستان» بنویسم و داستانِ خوب و خواندنی هم بنویسم که خواننده بخواند و «لذّت» ببرد، نمیدانم چرا ـ این بار ـ «مهم» نیست... فکر میکنم با همین موضوع و با همین آدمها، میتوان حتا رُمان نوشت؛ آدمهایی که در این دفترچه، هرکدام چند کلمه، چند جمله یا شاید چند بَند یا یکی دو صفحه نوشته اند و حالا معلوم نیست در این دنیا هستند یا نه... و اگر هم باشند، آنقدر پیر شده اند که بعید است یادشان باشد شصت سال پیش، چنین چیزهایی نوشته باشند راجع به جوانی خوش قیافه و جذّاب، مُلبس به یونیفورمِ دبیرستانِ نظام و بعد، دانشکده ی افسری... آنهم کِی؟ یک سال پیش از کودتایِ ۲٨ مُردادِ ۱٣٣۲... و چند یادداشتی هم پس از آن تاریخ... تا یک سال بعد حدوداً...
اینها هرکدام دنیایی هستند پُر از ماجرا؛ ماجراهایی تلخ و شیرین...
این سیاه قلمِ شیرِ نرِ در حالتِ حرکت به جلو، با دهانِ گشوده، باظرافت کارشده... «بلبل از فیضِ گُل آموخت سخن، وَرنه نبود/ اینهمه قول و غزل تَعبیه در منقارش»... به خطِ خوش... و «نظریه ی استادِ واقعیِ من جنابِ آقایِ عَلَم شاه» با آن خطِ شکسته ی زیبا، مورخِ ٣/۷/٣۱... و آن دو صفحه با این دو نوشته ی کتیبه گونه: «نظریه ی پدرم نسبت به من» و «نظریه ی مادرم نسبت به من»... و آغازِ یادداشتِ پدر: «دهقانِ سالخورده چه خوش گفت با پسر/ کای نورِ چشمِ من به جُز از کِشته نَدرَوی»... و «ای یگانه فرزند» و «فرزندِ مُنحصربه فرد» از زبانِ پدر و مادر... و تعریف و تمجید و خوشامدگویی و تشویق و نصیحت و نصیحت و نصیحت... و آن دو صفحه: یکی: «دوستانِ من! اگر به روحیه و صفاتِ من آشنا هستید، اگر در مدتی که با شما تماس داشته ام، به افکار و اندیشه هایِ من پی بُرده اید، اگر تونسته اید با دیدهای بصیر و توانا مرا بشناسید، بنویسید من کیستم؟... مرا چگونه جوانی تشخیص داده اید؟...» و روبرویِ آن صفحه، فهرستِ نامِ آنها که نظرشان را نوشته اند... فقط یازده نام... و بقیه دیگر نوشته نشده... و آن خطهایِ خوش و آن جمله هایِ کلیشه ایِ مُدِ آن روزگار... روزگارِ کتابهایِ «شیوه ی نامه نگاری»، «زبانِ گُلها»، «قطعاتِ ادبی»، لامارتین، کُنتس دونوا، اشتفان تسوایک... ترجمه هایِ شجاع الدین شفا که هنوز پایش به دربارِ محمدرضا شاه باز نشده بود، و مقدمه هایِ «استاد سعید نفیسی» و رُمانهایِ شورانگیزِ عشقی... علی دشتی، محمد حجازی، حسینقُلی مُستعان، جواد فاضل... و آن رُمانهایِ تاریخیِ پُرماجرا... سبکتکین سالور... چند نفر قزلباش؟ حسین مَسرور... و پاورقیهایِ مجلاتِ هفتگی و تهرانِ «لاله زار»هایِ نو و کُهنه، و کافه فردوسی و لِقانطه و کافه نادری... نقاشیِ مدادرنگیِ زنی در حالِ رقص، ایستاده بر نوکِ انگشتانِ آن پاهایِ کشیده ی عریان و دامنی که در چرخشِ تن، چون چتری گشوده شده... و آن دخترِ زیبا با انبوهِ خرمنِ گیسو و انگشتانِ کشیده و لبخندی دلرُبا... و نوشته ی آن دوست با آن بیتِ تَق و لَق: «این امان کیست که همه دیوانه ی اوست؟/ وین چه شمعی ست که همه پروانه ی اوست.» و آن گُلِ سُرخ با غُنچه ها و برگها و تیغهایش... و طرحِ سیاه قلمِ آن گوزنِ مغرورِ زیبا، با گردنِ برافراشته و آن شاخهایِ بزرگ و پاهایِ ظریفِ محکم... و آن چند کلمه: «بشری بی عاطفه، بی وفا، فراموشکار هستی.» امضاء: ؟ با خطی دخترانه... و عکسِ سرکارِ ستوانِ یکم با چسب چسبانده شده، جدّی... و یادداشتِ «استادانه ی» ایشان و نوشته ی «جناب سرگردِ پیاده» که انگار «تأییدیه» مرقوم فرموده اند برایِ این «دانش آموزِ ساعیِ بااستعداد»...
و آخرین نوشته ی بی امضاء:
ای امان! این «امان» کیست که امانم ببُریده؟
سالها بود که قلبِ من دیگر هیجانی نداشت... سودایِ کسی را در سر نداشتم... آسوده و بیخیال، چون بلبلی هوسباز، به شاخسارِ گُلشنِ زندگانی میپریدم و آزادانه در گوشِ هر گُلی زمزمه ای میسُرودم... نمیدانستم که عاقبت، صیّادی به دامم می اندازد و... هنوز تو را ندیده، هنوز گرفتارِ محبّت نشده بودم. آن روز که تو را ملاقات نمودم، یک احساسِ عجیبی در قلبِ من نمودار شد، زیرا... تو همان شکلی را داشتی که شاهزاده ی رویاها و آرزوهایِ من دارا بود. راستش را بخواهی آن روز را نفهمیده به شب رساندم. چندی بعد، وقتی به نزدت آمدم، دیدم که بیشترِ اوقات، با یک نگاهِ عجیب به من مینگری. راستش را بخواهی، حدس زدم که دوستم میداری... ملاقاتهایِ پی در پیِ ما حدسِ مرا تأیید کردند. اما تو بیش از انتظارِ من خونسرد بودی. مدتها انتظارِ اعترافِ تو را داشتم، اما تو با اینکه به من علاقمند بودی، میل نداشتی که من بدانم. اما چشمانِ تو رازِ درونی ات را فاش کردند. شاید خودت بیخبر بودی... روزی که از من سوالاتی کردی، نخواستم به تو راستش را بگویم، زیرا عقیده ی تو را درست نمیدانستم، ولی خواه ناخواه آنچه که در دل داشتم به چشمانم نقش بست. در نتیجه، تو نیز آنچه نباید بدانی دانستی. اما با وجودِ این، باز خاموش ماندی... یک هفته گذشت... یک روز، وقتی به پیشت آمدم، یک قطعه نقره را که در وسطش کلماتی بود نشانم دادی. بعد از دیدنِ آن فهمیدم که حدسِ من خطا نکرده و تو نیز بالاخره بدین وسیله اعتراف کرده ای. اما این بار هم مثلِ همیشه خاموش ماندی... روزِ بعد، یک کتابچه به من دادی. وقتی باز کردم و خواندم، فهمیدم که در بینِ ما یک «عشقِ افلاتونی» به وجود آمده. آری، آنوقت بود که تازه به خود آمدم و دانستم که نفهمیده و ندانسته به چاهِ محبّت هر دو سقوط کرده ایم... اما افسوس که دیگر کار از کار گذشته بود...
روزها به سرعت خواهد گذشت. من و تو نیز خواه ناخواه همراهِ تقدیر از یکدیگر جدا خواهیم شد، اما من در هر کجا که باشم، تو را دوست خواهم داشت... رویایِ تو، چهره ی تو... چشمانِ سیاه و محجوبِ تو در خاطرِ من خواهد ماند. تو در هر کجا که باشی، از من دور نخواهی شد، زیرا آنچنان صورتِ تو در دلم نقش بسته که فقط مرگ آن را از بین خواهد بُرد و بس...
در خاتمه، آرزومندم به هدفِ نهائیِ خود یعنی ساختنِ «ایران»ی برسی که متعلق به ایرانی باشد و توفیق حاصل کنی.
۱۶/۱/٣٣
*
حیف که نشد همدیگر را ببینیم و بنشینیم این دفترچه را با هم ورق بزنیم و من بپرسم و او بگوید که این که بوده و آن که و حالا آیا خبر دارد اینها کجا هستند؟ چه میکنند؟
همین دفترچه ی جلدقرمز میتوانست موضوع یک مُستندِ جالب و جذّاب بشود: سفری به شش دهه پیش، از پاریس به تهرانِ اوایلِ دهه ی سی...
نشد.
اما همیشه چنین دفترچه هایی هست؛ حالا جلدقرمز یا جلدسبز یا جلدآبی یا جلدقهوه ای یا جلدسیاه و... به هر رنگی و در هر اندازهای... دفترچه هایی که بوده، حالا هم هست، شاید به شکلهایِ دیگر... و یادها و خاطره هایی که اندک اندک، بر اثرِ مُرورِ زمان، رنگ میبازند، همچنان که وقتی سن بالا میرود، چین و چروکهایِ خاکستریِ مغزِ ما هم فرسوده میشوند و گاه، فراموشی میآید...
کِی بود؟ کجا؟ کی؟...
حالا، ناگهان یادم میآید که در آن چند مکالمه ی تلفنی، هر بار از این دفترچه ی جلدقرمز پرسیدم، به نوعی حرف را برگرداند، یا پاسخی نداد، یا اگر هم حرفی زد، سربسته بود و زمزمه وار و نفهمیدم چرا... یعنی آیا از یافته شدنِ آن خوشحال نشده بوده؟ یا دوست نداشته ـ به دلیلی که من نفهمیدم و نمیدانم چرا ـ آن یادداشتها را مُرور کند؟
چه فایده که من بنشینم و خیال ببافم یا (به قولِ دوستانِ نویسنده:) تخیّل کنم چه بوده؟ چه میتوانسته باشد؟
همین قدر که هست، آیا کافی نیست؟


دوازده اردیبهشتِ ۱٣۹۰ [دومِ ماهِ مِهِ ۲۰۱۲]
گوتنبرگِ سوئد
   


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست