سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نرگس


علی کریمی


• گرچه توی راه از بوی گازوییل و گرما و تن آدمها و مرغ و خروس حالش بد شده بود امّا همین که پا از مینی بوس پایین گذاشت خستگی از تنش پرید و از دیدن آن همه آدم در یک محل و صدای بوق کیف کرده بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۶ شهريور ۱٣۹۱ -  ۲۷ اوت ۲۰۱۲


 نرگس نمی دانست کی به دنیا آمده است. امّا خاطره ی اولین روزی را که به شهر آمده بود هیچ وقت فراموش نکرده بود، بارها آن را برای دوستان کمی که داشت با آب و تاب تعریف کرده بود،ولی هیچ وقت هیچ کس از شنیدنش به اندازه ی خود او شگفت زده نشده بود. وقتی هم که مرد زود فراموشش کردند. گفته بودند وقتی دنیا آمد هنوز جفتش زنده بود ولی با آمدنش فهمید که گویا جای او را تنگ کرده است. در آن حوالی فقط مرده ها مانده بودند که جای دیگران را تنگ کرده بودند، زنده هایی که دست و پا داشتند، رفته بودند شهر. زمین و دام هر سال بیشتر آب می رفت. هنوز مانده بود تا پای تیر برق به آنجا کشیده شود و او هم از که از بخت بدش از همان کودکی به بیماری دانستن مبتلا شده بود، نو جوانیش را هم پای چراغ نفتی گذرانده بود .و وقتی شگفتی های بدنش را تجربه کرد که از دود و دم دور شده بود و دوش می گرفت و در شهر دیگر تنها در اتاقش می خوابید. با اندامی موزون و سینه هایی برجسته، خیلی زود توانست حسادت دختران دانش سرای تربیت معلم را که در آن پذیرفته شده بود برانگیزد. و آنها تا مدت ها پس از مرگش نمی دانستند که جایش را با کدام تازه وارد باید عوض کنند.
گرچه توی راه از بوی گازوییل و گرما و تن آدمها و مرغ و خروس حالش بد شده بود امّا همین که پا از مینی بوس    پایین گذاشت خستگی از تنش پرید و از دیدن آن همه آدم در یک محل و صدای بوق کیف کرده بود.
نگاهی به آسمان انداخت و زیر لب زمزمه کرد. جواد پیاده شدنش را تماشا کرده بود. براندازش کرد.سرش را بوسید و یک لحظه چشمانش را بست و بو کشید. شتابی برای رفتن نداشتند. ردیف مغازه ها را می شمرد و گاهی می ایستاد و تماشا می کرد. اتاقش را که پنجره ای رو به خیابان داشت خیلی زود پر از کتاب و مجله کرده بود. و بی امان می خواند و زود با رسم و رسوم شهر آشنا شد و برای رفت و برگشت به مدرسه راهنمایی میان بر می زد.
روزی که جواد هم داشت همراه جمعیت تظاهر کننده از مراسم خاکسپاری سه جوانی که با رگبار ژاندارمها کشته شده بودند از گورستان بر می گشت، یادش آمد که خیلی وقت می شود که سرخاک نرفته و چهره اش دارد از خاطره اش محو می شود. هنوز یک سال از آن شبی نگذشته بودکه وقتی نعش را دید ه بود، دست و پایش را گم کرده بود. کمی هم اشک ریخته بود. اولین باری بودکه گلوله خوردن کسی را می دید. وقتی هم که جیپ جلو مسجد جامع ترمز کرد و شلیک شد، اوّل فریاد زده بود که: نترسید گلوله ها مشقین. اما خون را که بر دیوار پاشیده دید، دوباره ترسیده بود. و مثل دفعه ی پیش صورتش را پوشانده بود.امّا نمی دانست چرا باید گریه کند. نمی شد او را برای ندانستن فاتحه سرزنش کرد، چون یادش نمی آمد کسی بفکر مشق و سواد او بوده باشد. حالا هم پس از ماه ها ، باز تنها بالای قبر ایستاده بود و از بی اعتنایی دورو بری ها، یکه خورده بود. او هم دیگر دل و دماغی برایش نمانده بود تا سر به سرشان بگذارد. خودش گفته بود که: هیچ چیز مرد را بیشتر از مرگ آدمهای خوب نمی ترساند.
پایش که به خوش نشین مخمل کشیده شد، خیلی زود قلق کارها را یاد گرفته بود؛ فرمان بر فرزی بود. با یک سوت می پرید بازار و با دست پر بر می گشت. از پول نسخه و لوازم بهداشتی خانم ها کش می رفت و لی هوای همه اشان را داشت. چند سالی که ماند و آبی زیر پوستش رفت و از رسم و رسوم شهر سر در آورد،داد شیری روی بازویش خالکوبی کردند. و با آنکه جثه ی درشتی نداشت، از بس قلچماق بود و نترس، شده بود، جواد لات. اما خودش وقتی مست می کرد یا می خواست کسی را بترساند می گفت: به من میگن حواد قره بهار. خوش نشین مخمل را شاید بشود کاروانسرای کوچکی نامید که او با مهارت اداره می کرد و از میهمانان با زنان حاشیه نشین و یا روستایانی که برای فروش لبنیات و مرغ و خروس به شهر آمده بودند پذیرایی می کرد. که خودش می گفت کمک در آمدی است برای دهاتی ها بیچاره . بعضی از دهاتی های خوش بر و پوست و بی قوم و خویش هم آنجا مانگار می شدند. گاهی هم خیری پیدا می شد و دستشان را جایی بند می کرد. از زیر شلیته ی مخمل خیلی ها سر در آوردند که بعدها مثل افراز به سرپرستی چند نهاد مردمی رسیدند و صاحب برو و بیایی شدند. یا زینب که مکه رفت و چون شش کلاس درس خوانده بود، سرپرست دانش سرای دخترانه شود. امّا جوادکه دیگر پر و بالش ریخته بود، با همان لقب لاتی هم مرد.
هیچ وقت نگذاشت نرگس از خوش نشین بویی ببرد. خانه ای بالای سینمای استاد غریب دور از کاروان سرا گرفته بود. ابتدایی را که تمام کرده بود، داده بود بیاورند ش شهر. و او هم اگر بعد ها می دانست ،اما هرگز نپرسیده بود که کجا کار می کند. خودش که گفته بود موتور را مرید پیمانکار حمل و نقل شرکت نفت برایش خریده تا برایش اسپکتوری کند.گاهی هم از اتاق صدای بوق به خصوصی را می شنید و از پنجره هم می دید که جواد سوار جیپ چروکی همیشگی می شود که شماره هایش ردیف بود و شیشه هایش دودی .
تا سیکل اش را بگیرد، برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده بود . چپ و راست تشویق می شد. می گفتند کتاب را بو می کند، و کلمه ها را می قاپد. به قول شهناز نشانده ی جواد، مورچه ای بود که بال گرفته بود، و سیلی خورده بود. از وقتی به شهر آمده بود، روستایش را داشت بیشتر می شناخت. با خودش در آیینه گاهی حرف می زد. از وقتی شنید برق به مدرسه آمده ، زوق زده بود. از اینکه خانم معلم صدایش کنند بیشتر زوق می کرد.
و در آن آمد شدنهای با بوق بود که راد خاطر خواهش شده بود. گفته بود نمی دانم تو مرا بیاد کی می اندازی که اینقدر دوستت دارم. و نرگس جواب داده بود:
- آنکه که شبیه من بود، با آمدنم عمرش را داد به شما.
راد هر چه بافت تا از دانش سرا رفتن منصرفش کند پنبه شد. قول ازدواج را هم که داد و جواد را جلو انداخت، دختر کوتاه نیامد. دیگر میلی به ماندن در آن خانه نداشت. همه ی هوش و حواسش آنجا بود. راد اما کوتاه نیامده بود و مرتب پاپی اش می شد. اواسط اسفند بود. دختر ها شامشان را خورده بودن و به اتاقهای خود بر می گشتند که لشکری سرایدار خودش را به خانم ساری خانی مدیر خوابگاه رساند و گفت: باز هم این چروکی پیداش شده. ساری سرش را هم بر نمی گرداند و می گوید: من هم صدای بوق را شنیدم. شما به کار خودت برس. و راه می افتد و در راهرو با نرگس که او هم صدای بوق را شنیده گفتگویی می کند. و نرگس می گوید: من امشب نمی توانم. ساری خانی از او می خواهد خودش جواب بدهد. دختر که می خواهد راه بیفتد بازویش را می گیرد و می گوید:محض رضای خدا، مرا با خودت به درد سر نیندازد. و منتظر می ماند تا لباس عوض کند و رفتنش را تا در ورودی وکلید انداختن لشکری می پاید.   
هیچ کس هیچ گاه در آن شهر پنج هزاری نفری، نخواست تا بداند آنجا در آن شب چه گذشته بود.تنها ساعتی بعد بود که صدای جیغی و بعد گلوله ای و باز هم چند جیغ بلند شنیده شد و اتوموبیلی به سرعت رد شد. چراغ خوابگاه روشن شد. صدای مردی از خانه های نزدیک خوابگاه شنیده شدکه با همسایه ها حرف می زد و چون می ترسید بچه ها سرما بخورند پنجره را بسته بود. بعد هم که ژاندارمها آمدند سکوت همه جا را فرا گرفت. خانم ساری خانی سراسیمه و بی خبر از همه جا، از خواب پریده بود. لشکری یه توک پا رفته بود خونه ی دخترش و همین الان پیش پای جناب سروان برگشته بود. چراغ خوابگاه هم که خاموش شده بود.
هیچ کس نبود تا بگویدکه آن دختر سر به هوا، چرا آن وقت شب از خوابگاه بی خبر در رفته بود.

علی کریمی
دبی
halikarimi@hotmail.com
Inspector اسپکتور:



 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست