سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

«وحشت»
FEAR


ریس دیویس RHYS DAVIES - مترجم: علی اصغر راشدان


• پسر تا وارد کوپه شد چیزی غیرعادی را حس کرد. تنها مسافر دیگر مردی باریک و تیره بود که با ادب و عدم اعتماد به خود خاص نژادش در گوشه دیگر نشسته بود. شبیه آنها به نظر میرسید که تو انگلیس دوست دارند خود را بومی نشان دهند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۵ مرداد ۱٣۹۱ -  ۵ اوت ۲۰۱۲


 
 پسر تا وارد کوپه شد چیزی غیرعادی را حس کرد. تنها مسافر دیگر مردی باریک و تیره بود که با ادب و عدم اعتماد به خود خاص نژادش در گوشه دیگر نشسته بود. شبیه آنها به نظر میرسید که تو انگلیس دوست دارند خود را بومی نشان دهند. بوی رقیق کسالت آوری فضا را در خود گرفته بود. سالها بعد که دوباره آن بوی مشک را استنشاق میکرد، وحشت آن بعد از ظهر بهش مسلط میشد.
   به انتهای دیگر کوپه رفت و در گوشه مخالف نشست. ترنهای محلی راهرو نداشتند. مرد نگاهش کرد و دوستانه لبخند زد. پسر با لبخند ملایمی پاسخ داد. پسر نفهمید دقیقا به چه فکر میکند، تنها متوجه ناراحتی ای عمیق و مبهم تو خودش شد. بلند شدن و از کوپه بیرون زدن احمقانه بود. ترن ژیغ و ژاغ و حرکتش را شروع کرد.
همراه با ژیغ و ژاغ ترن، مرد بلافاصله پچپچه ریتمی آهسته و مشخص را شروع کرد. لبهاش باز نمیشدند و تکان نمیخوردند. پچپچه از فراز سروصدای چرخهای ترن نفوذ میکرد. نوعی ریتم رویایی، وسوسه انگیز و تنهایی عهد عتیق بود. یکنواختی کویر، شکیبایی جاودانه و خردمندی آرامبخشی را القاء میکرد. ریتم ادامه و ادامه یافت. یک جور سرود باستانی بود که تصاویر سماع آهسته تن ها در نوعی از مراسم پایان ناپذیر تو یک معبد وحشی ها را به ذهن میاورد.
بهت زده، آگاه به وجود چیزی عجیب تو کوپه، برگشت، خیره شدن به بیرون پنجره را رها کرد. ترن تو حومه و در عمق مزارع تنها و دامنه جنگلهای تیره بود. پسر به خود فشار آورد که چشم از مرد برندارد. مرد نگاهش میکرد. هرکدام در یک گوشه کوپه و رو در روی هم بودند. چیزی از درون پسر را در خود پیچید. انگار روحش گرفتار ترس اولیه شد، خیز برداشت که پنهانش کند. لبهای قهوه ای مرد به خنده ای راز آلود قوس برداشت، سرود پچپچه آمیز ادامه داشت، بی بیان کلمه ای از دهنش بیرون میزد. نگاه تیره درک ناپذیرش هرگز از پسر دور نمیشد. بوی مشک نیرمندتر شد.
و این تمام قضیه نبود، پسر نمیتوانست تصور کند چه چیز وحشتناک دیگری در کمینش است. نیروی رازآمیز چیزی شریر و دشمن کیش را تو کوپه حس میکرد. از دستهای دراز قهوه ای صورتی مرد میامد؟ دستهای نیرومند بدون گوشت نژاد صدمه دیده زیر پرتو خورشید؟ دستهای دراز قبیله ای شبیه چنگال؟ یا تنها از این واقعیت که مرد اهل کشوری دور و کاملا اتفاقی گذارش به کشور ما افتاده بود؟ مرد خنده ش را ادامه داد، خنده ای ملایم و هوشمندانه . چشمهاش انگار در کارهای پسر تعمق و ارزیابیش میکردند. چیزی شبیه سوء نیتی رقصنده در داخل و بیرون آن چشمهای سایه ای برق میزد.
    پسر سیخ نشست، دیگر نمیتوانست به بیرون پنجره خیره شود. سعی کرد به مرد نگاه نکند. پچپچه متوقف نشد. ناگهان شبیه نهنگی آرام که محدوده مشخص و تنگ خود را حفظ کند، صدای پچپچه بالا گرفت. مایعی شادی آور به درون و بعد به بیرون از نهنگ لغزید. سروصدای ترن، مزارع و جنگل های در حال پرواز، حتی دیوارهای کوپه ناپدیده شده بود. تنها سرود مرد که زمزمه ش میکرد و خود پسر عرض وجود میکردند. خودش نمیدانست دیگر نمیتواند نگاهش را از مرد بر دارد.
کوپه ناگهان تو تاریکی کشیده شد. هجوم هوا ژیغ کشید. ترن وارد تونلی شده بود. پسر همراه با ژیغ و ژاغ ترن به پایین خم برداشت. لرزید، زنده بود و با حسی شبیه برق گرفتگی تو صندلی گوشه مچاله شد.
پچپچه بر فراز غرش هوا و چرخش های پرت کننده ترن اوج گرفت و قدرت مکارانه ش را با اقتدار حفظ کرد. فرا خواند، آهسته خواستار فرمان برداری شد و آرامش داد. سروصدا و هیاهوی شدید فروکش کرد. پسر خسته و از پا درآمده و کمک ناپذیر، مچاله شد و تو تاریکی منتظر تهدیدهای دیگر ماند. میدانست که چشمهای مرد به طرفش خیره مانده اند، فکر کرد برقشان را می بیند که فاتحانه تاریکی را سوراخ میکنند. حضور این شیطان بیگانه تو فضای باز چه بود که حالا تو تاریکی نیرومندتر بود؟
هجوم ناگهانی پرتو آبی و سفید روز تو کوپه انگار ضربه ای بود. ترن تو تونل سرعت گرفته بود، تو روشنایی هم با همان تکانهای دردآور به هر طرف پرت میکرد و انگار تا ابد هجوم میبرد. پسر خسته تا حد مرگ، حسهاش را از دست داد، با تیرگی به مرد خیره شد. پچپچه گرچه در واقع متوقف شده بود، انگار هنوز می شنیدش. لبهای مرد با خنده ای موذیانه از هم جدا شدند. درخشش دندانهای سفید را بین لبهای تیره دید. خنده اغواگرانه ادامه یافت، جرقه های نور با شیطنت تو چشمهای مرد رقصید و گفت:
« تونل رو دوست نداری؟ »
با انگشت پرچروکش اشاره کرد « بیا! »، پسر تکان نخورد.
« انار دوست داری؟ »، بلند شد و از یک کوله پشتی بزرگ یک سبد حصیری قهوه ای برداشت. سبد از آنها بود که گربه بزرگی را تو سفر توش حمل میکنند. « بیا! »، دوستانه خندید. پسر باز از جاش تکان نخورد. مرد کوپه را پیمود و با فاصله ای معقول کنار پسر نشست.
پسر تکان نخورد و بهش خیره ماند.
مرد گفت « انارهائی از شرق! پسر انگلیسی اونو دوست داره؟ »
انگار تو صدای صمیمیش حس همکاری داشت، او هم پسری بود که میوه هاش را با دوستهاش قسمت میکرد.
« انارای خوب! »
گشاده رو خندید، چیزی ابلهانه، ابلهانه ای مرموز تو رفتار داشت.
سبد را رو زانوش گذاشت. دوباره پچپچه ش را شروع کرد. پسر هنوز بی حرکت و سرد و مبهم، در پاسخ این دوستی، ناخودآگاه نگاهش کرد. بوی کسالت آور را نیرومند تر از همیشه در وجودی مکار و کاملا تنها، کنار خود حس کرد. ناگهان آن نیروی شیطانی در کنارش بود. مرد دوباره نگاهش کرد، پچپچه ش را دنبال کرد، میله ای را کشید و در سبد را بلند کرد.
نه برق جادویی درخشش میوه ای، رنگ قهوه ای گلگون پوست کشیده شده رو دانه های مشکین خوش مزه انار در کار نبود. از عمق سبد سر ماری بالا آمد. مار با افسون پچپچه آهسته بلند شد. از حلقه خواب آلودش اوج گرفت، گلوی قهوه ای طلایی خود را رویاگون راست کرد. سر سنگینش به طرف لبهای مرد لنگر بر داشت. چشمهای کورش انگار به هیچ خیره بودند. یک کبرا بود.
چیزی تو پسر فرو ریخت. اخطاری کهنه از عضلات و آسیب پذیری گوشت. از جا جست و شتابزده خود را به طرف دیگر کوپه پرت کرد. متوجه نشد که فریاد تیزی هم کشیده است. خود را به نشستنگاه مقابل کشاند. زانوهاش را به کوسن فشرد. نیم چرخی به خود داد، نمیتوانست از سر سیخ بالا آمده چشم بردارد. حس کرد عمیقا خشمش برانگیخته شده. کبرا با خشمی ترس آور در خود پیچید، سرش را رو به جلو پرت کرد. پسر سیاهی بدخواهانه را تو چشمهای بیدار شده ته سنجاقیش دید. پهنای گلوش وحشتناکتر بود. پوست خشمگینش شبیه کلاهک ورم کرد و به شکل دو اخگر لرزان درآمد. پسر با تمام سلولهاش متوجه شد کلاهک با خشمی ویران کننده ورم آورد و سراپا سکوت شد.
مرد پچپچه ش را متوقف نکرد، چشمهای تنگش با تمرکزی براق رو مار دوخته شده بود. پچپچه ش تنی تازه از تصمیمی قاطع به خود گرفته بود. دامی از نیرویی زیرکانه در مقابل خواسته های مار و نیز صلح طلبی بود. مردی با مار حرف میزد. باج دادنش را به مار اعلام و از خشمش قدردانی میکرد. مرد سرخوش و آرام بود. همزمان از اعلام مالک بودن خود نیز غفلت نمیکرد. این احترامی بود نسبت به نیروی برتر حیطه فرمانروایی حیوان و افتخار به برتری باستانی انسان.
مار آرام شد. یقه سیخ ورم آورده پوستش تو گردنش فروکش کرد. سر آماده پریدن به طرف پسر آرام گرفت. پچپچه به لالائی رویایی تبدیل شد. دیگر چشمهای به تنگی گرائیده مرد تکان نمیخورد. درازای تن قهوه ای روشن آهسته به عقب فروکش کرد. پوستش برقی تیره، برقی از یک سستی ناسالم داشت. دیگر انگار مار نیروی زهرش فروکش کرد و کوتاه آمد. سر زهری فرو رفت. مرد در سبد را به آرامی بست و میله اطمینان را به جایش سراند.
با خشم به طرف پسر برگشت، همزمان صدایی شبیه هیس درآورد:
« من کبرا نشونت میدم، تو از جات میپری و نعره میکشی! اونو عصبانیش میکنی! »
تو شگفت زدگیش بیش از خشم واقعی سرزنش بود. چهره قهوه ایش به شکل نوعی از حماقت بچگانه جمع شد. انگار پسر دوازده ساله دیگری بود.
« با کبرا برات نمایش مفتی راه میندازم، مثل یه دختر از جات میپری و جیغ میکشی! »
رنجیدگی تو چشمهاش مرد، آنها بیشتر به حالت ادراک یک آدم بزرگ متمرکز شدند و توضیح داد:
« من ورد میخونم که کبرا رو تو ترن آرام کنم، کبرا ترنو دوست نداره. »
پسر بهش خیره نشد. مرد با تعجب لطمه دیده پرسید:
« تو کبرا دوست نداری؟ مار نایسیه، نیش زهری نمیزنه، اما نه اونجور که تو پریدی و فریاد زدی! »
جواب و حرکتی دیده نشد، بین او و پسر هنوز سرباز زننده، قرنها و قاره ها فاصله بود.
« میری نیو پرت دنبال کارت؟ منو می بینی؟ علی افسونگر مار. بیا پیشم، کبرا رقصوندن مو مجانی تماشا کن....»
ترن تو ایستگاه فرو میرفت. ایستگاه پسر نبود، ناگهان با پرشی کور از مرد دور شد، در را باز کرد، ترن هنوز کنار سکو نرسیده بود، اما پرید. یکی فریاد کشید، به موازات خط دوید، زیر نرده های سیمی شیرجه رفت، شبیه خرگوش صحرائیی که میداند زندگیش در میان خطرهای خارق العاده دنیای آزاد در خطر است و ناگهان یکی شان را حس کرده، با پرشهای سریع کوتاه گاوگیجه گرفته و با تمام توانش تو مزرعه ای به دویدن پرداخت......   
   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست