سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یادی از فخری خانم گلستان


ناصر زراعتی


• یک بار، در یکی از جلسه های هفتگی، منفردزاده گفت که در مجلسی، وقتی صحبت از این کلاسها شده، فخری خانم گلستان هم حضور داشته و پرسیده آیا میشود یک مربی فیلمسازی هم برای یتیمخانه ای بفرستند که او مدیریّتِ آن را به عهده دارد تا بچه های آنجا هم بتوانند استفاده کنند؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱ مرداد ۱٣۹۱ -  ۲۲ ژوئيه ۲۰۱۲



 
 پس فخری خانم هم رفت؟ در هشتاد و هفت سالگی...
این طور وقتها، معمولاً میگویند: «خدایش بیامُرزاد!» یا «روانش شاد!» یا «یادش گرامی!» و از اینگونه عبارتها و ذکر خیری میکنند از مرحوم یا مرحومه و مومنان فاتحه ای نثارِ روح درگذشته میکنند و برخی به یادش، پیاله سرنگون... و به بازماندگان تسلیت گفته، بقایِ عمرِ ایشان را آرزو میکنند و نیز بردباری و شکیبایی برایشان... بدترین چیز اما ذکرِ این عبارتِ رایجِ قدیمیِ جاافتاده است که: «غمِ آخرتان باشد!» دیده و شنیده ام که همه این را میگویند، بی آنکه توجه داشته باشند معنای درست این جمله در واقع این است که: «خودت هرچه زودتر از دنیا بروی!» زیرا واقعاً مگر میشود غم «غمِ آخر» باشد؟ در این دنیایی که به قول شاعر، «هر دَم از نو غمی آید به مُبارکبادم!»، و به قول معروف «مرگ حق است!»، چگونه میتوان آرزو کرد غمی آخرین غم باشد؟
باری، شنیدن خبر درگذشتِ فخری خانم گلستان، همسر آقای ابراهیم گلستان و مادر (یادش همیشه سبز و گرامی!) کاوه و خانم لیلی (که عمرشان دراز باد!) مرا به سالها پیش بازگرداند: اواخر دهه‍ی پنجاه، دو سه سال پیش از انقلاب...
دقیق خاطرم نیست سال ۵۴ بود یا ۵۵... در «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» کار میکردم، «مرکز آموزش فیلمسازی» که مسولش دوست عزیزم اسفندیار منفردزاده بود. اینجا و آنجا، در این سالها، در مورد این مرکز چند باری گفته و نوشته ام. ایده‍ی آموزش فیلمسازی و راه اندازی این مرکز از دوست نازنین ارسلان ساسانی بود که از آمریکا آن را با خود آورده بود و خودش هم از نخستین مربیان این مرکز. تعدادی از دوستان سینماخوانده (بیشتر بروبچه های هنرهای دراماتیک) بودند که هر یک هفته ای شش روز، به سه کتابخانه میرفتیم و به نوجوانانِ علاقمند به سینما که عضو کتابخانه های کانون بودند، با دوربینهایِ «سوپر٨»، فیلمسازی درس میدادیم. سالهاست که همان نوجوانان در ایران و دیگرکشورها، فیلمسازان نام آوری شده اند و خوشبختانه دارند خوب کار میکنند.
یک بار، در یکی از جلسه های هفتگی، منفردزاده گفت که در مجلسی، وقتی صحبت از این کلاسها شده، فخری خانم گلستان هم حضور داشته و پرسیده آیا میشود یک مربی فیلمسازی هم برای یتیمخانه ای بفرستند که او مدیریّتِ آن را به عهده دارد تا بچه های آنجا هم بتوانند استفاده کنند؟ بعد که منفردزاده گفته بوده امکان این هست که از سوی این مرکز و کانون، دوربین و وسایل و نیز مربی در اختیار آنها قرار داده شود، اما باید حق التدریس مربی را خودشان بپردازند، فخری خانم گفته بوده برای این کار بودجه ای ندارند و چرخ این یتیمخانه با یاری این و آن میچرخد.
وقتی منفردزاده از ماها پرسید: «چه کسی حاضر است بدون حق التدریس، مجانی برود آنجا درس بدهد؟»، گفتم: «من!»
نشانی گرفتم و چند روز بعد رفتم. در ایستگاه بهنام، خیابان ژاله، کمی بعد از میدان ژاله، در انتهای کوچه ای باریک، ساختمانی قدیمی بود، محل آن یتیمخانه. اکنون نامش یادم نمی آید.
همانجا بود که اولین بار، فخری خانم را دیدم. پیش از آن با نامش آشنا بودم و یکی از ترجمه هایش [گمانم ـ اگر اشتباه نکنم ـ مجموعه داستان کوتاه «فیل» نوشته اسلاومیر مروژک] را خوانده بودم.
ساختمان بزرگی بود با حیاط و سالنها و اتاقهای متعدد. پسربچه هایی شبانه روز آنجا زندگی میکردند و امکاناتِ نسبتاً خوبی هم داشتند. از جمله مراکز نگهداری بچه هایی بود که یا پدر و مادر نداشتند یا از خانواده هایی بودند که به دلیلِ فقر زیاد یا مشکلات دیگر، فرزندانش را نمیتوانستند نگهداری کنند. بچه ها به مدرسه های اطراف میرفتند و استخر شنا هم داشتند و از امکانات ورزشی دیگر هم بهره مند بودند. بخش مهمی از هزینه های آنجا را خود فخری خانم و آقای گلستان تأمین میکردند و بقیه را هم خیرخواهان و نیکوکارانی که از دوستان آنان بودند.
قرار شد هفته ای یک روز برایشان کلاس آموزش فیلمسازی بگذارم. اطلاعیه ای نوشتیم که زدند به دیوار: هر کس به سینما و فیلمسازی علاقمند است بیاید نامنویسی کند.
جلسه اول حدود بیست نفری آمدند که بعد، در جلسه های بعدی تعدادشان کاهش یافت تا سرانجام ده دوازده هنرجوی علاقمند باقی ماندند و کارمان را شروع کردیم. چندتاشان مستعد بودند که بعدها آمدند به کتابخانه‍ی پشت کارخانه برقِ میدان ژاله که یکی از آن سه کتابخانه ای بود که من در آنها فیلمسازی آموزش می‌دادم.
فخری خانم همیشه تشکر میکرد که من حاضر شده ام برایشان رایگان کار کنم. میگفتم: «من که امکان مالی ندارم به چنین مکانها و چنین کارهای خیری یاری برسانم، این حداقل کاری است که از دستم ساخته است.»
چند ماهی کلاسها برقرار بود. با اینکه فخری خانم خیلی خوب آنجا را اداره میکرد و برنامه های متنوعِ مفیدی هم از لحاظ فرهنگی و ورزشی و تفریحی و آموزشی برای بچه ها فراهم بود، اما اشکالی اساسی و پنهان وجود داشت (که تقریباً آن سالها در تمامِ جاها بیش و کم میشد آن را ملاحظه کرد). چند تن از زیردستان و کارکنان آنجا ـ متأسفانه ـ همچون فخری خانم صادقانه کار نمیکردند و سوءاستفاده های چندی صورت میگرفت.
یک روز، وسط حرفهای من سرِ کلاس، یکی از پسربچه ها که بزرگتر و زبلتر از دیگران بود، گوش تیز کرد و بعد اشاره کرد به من که ادامه بدهم و آهسته از جا برخاست و رفت طرفِ در اتاق و ناگهان آن را گشود. پسربچه‍ی کوچکی که پشت در گوش ایستاده بود، تقریباً پرت شد تو اتاق. پسری که در را باز کرده بود، گوش او را گرفت و یک پسِ‌گردنی زد بهش که: «فلان فلان شده، جاسوسی میکنی؟»
او را رهاندم و پرسیدم: «برای چی گوش وایستاده بودی؟»
سرخ شد و بعد بُغض کرد و زد زیر گریه. فرستادمش برود دست و رویش را بشوید و به دیگران هم گفتم کاری به کارش نداشته باشند.
گفتند که آقا و خانمی که زن و شوهر بودند و در واقع گرداننده‍ی آنجا، چند تایی از این بچه‌های ضعیف را به جاسوسی و خبرکشی واداشته اند و با چنین سیاستها و تمهیداتی، هر کار دلشان میخواهد میکنند. وقتی گفتم چرا به خانم گلستان نمیگویید؟ گفتند فایده ندارد، این دو خیلی زرنگ اند.
چنین مواردی باز هم وقتی تکرار شد، دیدم در واقع، تنها چیزی که نمیشود آن‌جا یاد آنها داد همین فیلمسازی است؛ پیوسته بحث و جدلِ اوضاع ناجور حاکم بر یتیمخانه مطرح بود.
سرانجام، وقتی فخری خانم را در جریان قرار دادم و دریافتم که او نیز با همه‍ی صداقت و محبّت و دلسوزی و مدیریتش متأسفانه از پسِ آن زیردستان زرنگِ سوءاستفاده چی برنمیآید و چون جز دو سه نفر از بچه ها، بقیه چندان علاقه ای به فیلمسازی نداشتند، برای سال بعد گفتم که بهتر است این دو سه نفر را بفرستید به همان کتابخانه‍ی پشت کارخانه برق که همانطور هم شد و البته حواسم بود که هنرجویان آن کتابخانه متوجه نشوند که این هنرجویان جدید از کجا میآیند. زندگی در «یتیمخانه» موجب شرمساری آن پسرها بود!
یادم میآید یک بار هم از آن حیاط و فضا و محیط برای مکان [یا به قول سینماچیها «لوکیشن»] یکی از فیلمهایی که بچه ها میساختند استفاده کردیم.
بعد که انقلاب شد، شنیدم «تازه به قدرت رسیدگان» اجازه نداده اند خانم گلستان به کارش در آنجا ادامه بدهد.
و بعدها، چند بار او را در کتابفروشی و [بعدها] گالری دخترش ـ لیلی خانم ـ می‌دیدم. یک بار هم ـ روشن و دقیق خاطرم نمیآید ـ گویا نمایشگاهی از آثار سفالگری فخری خانم آنجا برگزار شده بود که رفتم...
و نیز تا زمانی که کاوه حیات داشت، هرگاه ایران بودم و او را می‌دیدم، همیشه از «مادر» میپرسیدم و میگفتم حتماً سلام مرا برساند.
مرگ فاجعه آمیز کاوه در آن انفجار مین میدانستم که چقدر باید برای «مادر» سنگین و تلخ باید بوده باشد. در سایتها و نشریه ها، عکسهای فخری خانم و لیلی خانم را دیدم که سیاهپوش و گریان بودند.
در این روز و روزگار تلخ‌تر از زهر، که خبر رفتن دوستان پی در پی میرسد [همین پریروز بود که دوستی از درگذشت سعید نادری گفت و مراسم خاکسپاری و بعد هم یادبود او: دوست فیلمسازی که از بروبچه های تلویزیون بود و چند سالی بود با بیماری دست به گریبان بود...]، وقتی میشنویم که عزیزی در بالای هشتاد سالگی از میانمان میرود، حداقل اینطور خود را دلداری میدهیم که جوانمرگ نشد!
و حالا، پس از این یادآوری از دوستی از دست رفته، باید یادداشتی هم بنویسم در پاسخ درخواست دوستی جوان از ایران که گویا دست اندر کار گردآوری و انتشار یادنامه ای هستند برای حمید سمندریان که هنرمندی بزرگ بود و آموزگاری تأثیرگذار و انسانی شریف... او هم همین روزهای اخیر از دنیای ما رفته است...
اگر اینها «غم آخر»مان هم باشد، ایرادی ندارد... بالاخره، همه مان رفتنی هستیم و این «رفتن» از آن موارد است که به قول قدیمیها، دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد! مهم همان است که سعدی شیرین سخن گفته: «نام نیکو گر بمانَد ز آدمی...»
یاد و نامِ نیک فخری گلستان زنده باشد!
ناصر زراعتی
بیست و یکم ماه ژوئیه ۲۰۱۲
گوتنبرگ سوئد

            



اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست