سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

قرار ملاقات


امید همایی


• سر راه از مقابل خانه ها میگذرم. خانه هائی که به هم شبیه نیستند. و هر یک شاید شاهد زندگی متفاوتی در درون چهار دیوار خود باشند. برخی خانه ها گویی خودرا به بیرون گشوده اند. به بیرون از خود و بیرونیها لبخند میزنند. درختچه ها و گلهای باغچه نگاه را به خود جلب میکنند. گل سرخ. گل رز و اگر فصلش باشد گل بنفشه، گل لادن. گاه یک درخت نسترن. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۶ خرداد ۱٣۹۱ -  ۵ ژوئن ۲۰۱۲


 

برخاستن

بیدار میشوم. به وجودم و به وجود آنچه که پیرامون من هست پی میبرم. به ساعت روی کمد که با نمایش قرمز رنگ دو عدد دو رقمی زمان را نشان میدهد نگاه میکنم. ساعت شش صبح است. امروز برای من روز مهمّی است. با شخصی قرار ملاقات دارم که هرگز ندیده ام. او را نمیشناسم. اگر روز دیگری بود تلاش میکردم باز هم بخوابم. کمی در جایم تکان میخوردم و لحافم را جابجا میکردم تا شاید دوباره خوابم ببرد. بیهوده. چرا که معمولا دیگر خوابم نمیبرد و بلند میشوم. برای بیدار شدن احتیاجی به زنگ ساعت ندارم. همیشه بین ساعت چهار تا پنج صبح بیدار میشوم. با اشتیاق شروع کردن روزی دیگر. یک روز نو که میتواند چیز تازه ای را به ارمغان بیاورد. یا شروع راهی تازه باشد. دیدار با آدمی دیگر. آدمی که سخن تازه ای بگوید و به سئوال دیرینه ای پاسخ دهد. روزی دیگر. روزی که باز هم بیاموزی و درس تازه ای فرابگیری. جائی خواندم که آدمهای موفق شب را با شوق آنچه که باید فردا انجام دهند میخوابند. یا نیمه شب با این شوق از خواب بر میخیزند. و اگر شوقی برای به استقبال فردا رفتن در تو نباشد چه سخت است از جا برخاستن. دوره هائی هم در زندگی هست که بیدار شدن صبحگاهی تلخ است. آنگاه که با مشکلی رودرو هستی که حل نمیشود ویا هنوز حل نشده است و یا تو به حلّ آن امیدی نداری. ولی حالا که زمان بسیاری گذ شته در میابی که چقدر بیهوده نگران بودی و غصّه خوردی.
اگر امروز برای مسئله ای سخت نگران هستید آیا پنج سال دیگر در همین روز و همین ساعت همینقدر برای آن نگران خواهید بود ؟ پنج سال دیگر در همین روز و همین ساعت دربارهء نگرانی امروز خود چه فکر خواهید کرد؟ آیا به آن خواهید خندید ؟ زندگی از برخی جنبه ها به زنجیره ای از مسائل میماند که یکی پس از دیگری رخ مینمایند و باید با یک یک آنها رودررو شد.
باید برخاست. باید گفت که روز نوینی است. من بازهم تلاش خواهم کرد. رودررو خواهم شد و خواهم آموخت. زیستن یعنی آموختن. در هر گامی و از هر اشتباهی. و اگر از هر اشتباهی چیزی می آموزیم پس چرا از اشتباه کردن وحشت داریم ؟
صبح شده است. یک دیدار مهم دارم. امروز شاید مهمترین روز زندگی من باشد. روزی که همه چیز را برای من روشن کند ویا از من آدم دیگری بسازد. آدمی که فکر کند در انجام همه چیز موفق میشود. در اینصورت اولّین اقدام این آدم چه خواهد بود ؟
هوا کم کم روشن میشود. رنگ سیاه شب خرده خرده جای خود را به رنگهای دیگری میسپارد. چراغهای شهر، چراغهای آپارتمانها هنوز روشن هستند و سو سو میزنند. دیوارها و پنجره ها زندگی را در پشت خود جای داده اند. آن را در پناه خود گرفته اند. رنگ قهوه ای تیرهء آسمان که لحظه به لحظه به قرمز و زرد میگراید و آهسته آهسته آبی را به خود میپذیرد. کرانه شرقی روشن و روشنتر میشود و خورشیدخو د را نرم نرمک بالا میکشد.
میروم دستشوئی. یک لیوان بر میدارم. شیر آب را باز میکنم و لیوان را تا سه چهارم حجمش پر میکنم. همین برای شستن دست و صورت کافی است. آب لیوان را با کف دستم به صورتم میزنم. سردی بیدار کننده آن را با پوستم میمکم. چرا باید شیر آب را باز گذاشت تا آب پیوسته بریزد و از سوراخ زیر آب به هدر رود. چقدر آب به اینصورت تلف میشود ؟ میتوان به همان لیوان آب بسنده کرد و به شرائط سختی اندیشید که آب کمی در دسترس است و برای آن، برای زیستن در آن شرائط آماده بود.
ریش تراش دستی را بر میدارم. به صورتم هیچ چیزی نمی زنم. همان آب و پوست خیس برای تراشیدن صورت کافیست. خمیر ریشها پوست را خسته و پیر میکنند. احساس میکنم اصلاح صورت بدون خمیر ریش پوستم را ماساژ میدهد و زنده میکند. چیزهای زیادی تولید میکنیم که شاید استفاده از آنها همیشه ضروری و مفید نباشد. به این محصولات عادت میکنیم و زندگی بدون آنها برایمان دشوار میشود. صابونها، شامپوهای گوناگون ، خمیر ریشها و هزار محصول شیمیائی دیگر را تولید و مصرف میکنیم و به دل طبیعت میریزیم تا آبها دشتها و جنگلها را آلوده کنند.برای تولید همین ها کارخانه می سازیم. کارخانه هائی که دود کشهای بلندی دارند. و دودی که هوارا آلوده میکند و آسمان شفّاف و آبی را درپشت پرده ای خاکستری و زشت پنهان مینماید. کارخانه بدون تعدادی کارگر نمیتواند بچرخد. باید کارگر استخدام کرد. ولی به آنها حدّ اقل مزد را داد تا سود کارخانه بالاتر رود. کارگرها نیز همیشه از حقوق خود که معمولا کمترین و کمینهء دستمزد است ناراضی اند و دست به اعتصاب میزنند. تظاهرات میکنند. با پلیس در گیر میشوند. کتک میخورند. زخمی و دستگیر میشوند. گاه پلیس تیر اندازی میکندو کارگری کشته میشود. کشته میشود و رفقای کارگر او را شهید مینامند. و از اینجا هم در گیریهای اجتماعی ریشه و پروبال میگیرد. جامعه ای ساخته میشود سراسر درگیری و رودرروئی. اغتشاشها، درگیریها و معضل پیچیدهء حّل آن ها.
نهادهای سیاسی و قضائی. سازمانهای کارگری و حرفه ای. چه بلبشوئی. .
با دقت در آینه به صورتم نگاه میکنم و تیغ را روی پوستم چند باربه طرف پائین میکشم تا صورتم را اصلاح کنم.
باید دوش بگیرم. عادت کرده ام به حمّام با آب سرد. میروم توی وان. شیر آب سرد را باز میکنم تا کمی آب جمع شود. خورده خورده با کف دست تنم را با آب سرد آشنا میکنم. دوش آب سرد را باز میکنم. آب سرد روی سرم و تنم مرا بیدار و بیدار تر میکند. دوش را میبندم. دوش آب سرد یک جور رویاروئی یک جور مسابقه با خودم است و از آن پیروز بیرون میایم. و این روحیهء مرا تقویت و برای زندگی روزمرّه آماده تر میکند . با حوله سر و تنم را خشک میکنم. حالم حسابی جا میاید. لباسم را میپوشم. سرم را شانه میکنم. به خودم در آینه مینگرم. برای یک روز نو برای دیدار کسی که ا صلا نمیشناسم آماده ام.

صبحانه

میایم توی آشپزخانه. هوا حسابی روشن شده است. آسمان شکوهمند آبی بر فراز شهر. شهری که با آفتاب بخشندهء مهربان گرم و روشن شده است. پاره ای از آفتاب از پنجره بدرون آشپزخانه آمده و آنرا نورانی کرده است. آب در کتری میریزم و روی اجاق برقی میگذارم تا جوش بیاید. تشنه هستم و میل شدیدی به چائی دارم. معتاد چائی هستم و آغاز کردن صبح بدون آن امکان ناپذیر بنظر میرسد. رنگ عقیقی آن جادوئی مینماید. قوری را بر میدارم. برگهای خشک چای را در آن میریزم و به آنها نگاه میکنم. چای نوشیدنی ای که در سراسر جهان نوشیده میشود وهمه جا تقریبا همان نام را دارد. تی در انگلیسی. ته در فرانسه و شای در زبانهای آسیای جنوبی. آب جوش آمده است. آب را در قوری میریزم و میگذارم تا چای دم بیاید. میز را باز میکنم. سفره را روی آن میاندازم. سفره رنگهای پسته ای و زرد آرامش بخشی دارد و مر ا بخوردن صبحانه دعوت میکند. ظرف نان و مقداری نان که در آن میگذارم. کمی کره و کمی مربّا. مربّائی که از سوپر مارکت میخریم. دیگر توی خانه مرّبا درست نمیکنیم. مربّای به. مربّای آلبالو. با عطر شیرینی که ماهها در فضای خانه میماند. صبحانه برای من باید شیرین باشد . مربّا یا شکری که در چای میریزیم. شیرین. صفتی که شاید از اسم شیر ساخته میشود. شیربه اضافهء ین. از همین دست است صفت هائی مثل سنگین، رنگین، سیمین. بدینترتیب در زبان فارسی چیزهای شیرین از شیر میایند. از شیر چرا که بخش عمدهء شیر گلوکز نوعی قند است. اگر بگوئیم شیر شیرین است در واقع گفته ایم شیر مانند شیر است.
صبحانه را تمام میکنم. دو سه استکان چای. ظرفها را از روی میز برمی چینم و میشویم. روی سفره دستمالی میکشم و خرده های نان را جمع میکنم. دست و دهانم را میشویم .

اتوبوس

لباسم را میپوشم. شانه ای به موهایم میکشم. آمادهء رفتن هستم. هرروز همان کت ارزان قیمت ولی براّق ساخت چین را میپوشم. کافیست. چه ضرورتی دارد که صد دست لباس داشته باشم. از آپارتمان خارج میشوم ودر آپارتمان را پشت سرم میبندم. میروم بطرف آسانسور و دکمه اش را میزنم. چند لحظه طول میکشد تا بیاید. با آن به پائین میروم. از ساختمان خارج میشوم. ساختمان در محوطهء سبز و با صفائی قرار دارد. میتوانست بهتر هم باشد. ولی همین خوب است. بهتر است دوستش بدارم. تا ایستگاه اتوبوس پنج دقیقه راه است. هوای خنک و آفتاب دلچسب صبحگاه..
سر راه از مقابل خانه ها میگذرم. خانه هائی که به هم شبیه نیستند. و هر یک شاید شاهد زندگی متفاوتی در درون چهار دیوار خود باشند. برخی خانه ها گویی خودرا به بیرون گشوده اند. به بیرون از خود و بیرونیها لبخند میزنند. درختچه ها و گلهای باغچه نگاه را به خود جلب میکنند. گل سرخ. گل رز و اگر فصلش باشد گل بنفشه، گل لادن. گاه یک درخت نسترن. شیشهء پنجره ها تمیز و شفّاف است و پرده های زیبائی پشت آنها آویخته اند. پرده های آبی همرنگ آسمان یا دریا. پرد ه های نارنجی با رنگی گرم و دعوت کننده. گاه پرده ای با رنگ سبز پسته ای. این خانه ها از یک زندگی شاد حکایت میکنند و از عشق به زندگی گواهی میدهند. خانه های دیگر زندگی را پشت دیوارهای بلند و ضخیمی پنهان کرده اند. پنجره ای نیست وپرده و رنگی هم دیده نمیشود. باغچه و گل و گیاهی ندارند. درب خانه سخت و محکم بسته شده و کسی را به درون دعوت نمیکند.
میرسم به ایستگاه اتوبوس. طبق اعلام تابلو، اتوبوس تا ده دقیقهء دیگر خواهد آمد. ده دقیقه وقت دارم. از خودم میپرسم اگر قرار بود فقط یک هفته دیگر زنده باشم این هفت روز را چگونه زندگی میکردم. به کجا سفر میکردم و برای دیدار آخر به سراغ چه کسانی میرفتم. جواب مشخصّی ندارم. آیا واقعا جوردیگری زندگی میکردم ؟ نمیدانم. چه کارهائی در زندگی نکرده ام که حالا در این هفتهء باقی مانده باید انجام دهم ؟ شاید یک هفته کم است. و دیگر کاری نمیتوانی بکنی. فقط انتظار میکشی تا یک هفته بسر برسد و داستان تو تمام شود. و شاید هم به زمان، به طول فرصتی که در اختیار توست بستگی ندارد. هم چنان که این همه مدّت ، تمام طول زندگیّت که در اختیار تو بوده است آن کارها را نکرده ای. شاید وقتی بتو بگویند فقط یک هفته از زندگیّت باقی مانده تو دیگر فلج میشوی و میگوئی کاری بکنم برای چی؟ من که یک هفتهء دیگر تمام میکنم. ولی وقتی این را نمیدانی. هنگامی که از وقت مرگ خود بیخبری برای آینده ای دور تر از مرگ خود نقشه میریزی و کارهائی را شروع کرده پیش میبری. اگرچه مرگ خبر نکرده میتواند همین فردا سربرسد.
اتوبوس از دور دیده میشود. نزدیک و نزدیک تر میاید و من افکارم را رها میکنم. جلوی ایستگاه توقف میکند و در آن باز میشود. دو سه نفر از در عقب پیاده میشوند و من از در جلو بالا میروم. کارتم را از جلوی دستگاه کنترل عبور میدهم. به اطراف نگاه میکنم. یک صندلی خالی میبینم. به طرف آن میروم و مینشینم. راننده خوش و خرّم پشت فرمان جای گرفته است. صندلیش از همه بالاتر است. اتوبوس بزرگ است و در چهرهء راننده احساس رضایت از کاری که میکند دیده میشود. چرا که نه. چرخی از چرخهای زندگی جامعه را میچرخاند. فکر میکنم احساس این را دارد که در حال راندن یک سفینهء فضائی است. موقّر و مودّب است. به مسافرانی که سوار میشوند با گشاده روئی سلام میکند. اگر رفتار دیگری داشت اورا چگونه میدیدم؟ باید آدمهارا از رفتارشان جدا کرد. فرد یک چیز است رفتارش یک چیز دیگر. حتّی اگر رفتار فرد از خود او سخن میگوید. شاید نباید آدمهارا بخاطر رفتارشان بی ارزش کرد. فلانی کار نمیکند، تنبل است، زود عصبانی میشه و خشونت به خرج میده. فلانی همش میخنده و آدم جدّی نیست. اینجوری ما آدمهارا در رفتارشان خلاصه میکنیم. میتوانیم برای یک فرد ارزش و حقوق انسانی قائل باشیم بی آنکه رفتارش را تائید کنیم.
صندلیهای اتوبوس مخملی هستند. با زمینه ای برنگ پسته ای. رویشان مثلث های کوچکیست با رنگهای آبی زرد و صورتی. آفتاب توی شهر است توی خیابانها. و عابرین در پیاده روها یا در حال گذر از عرض خیابان. ساختمانهای بلند. ساختمانهای کوتاه. ساختمانهای نو و ساختمانهای قدیمی تر و درختهای کنار خیابان. یک درخت. به اضافهء یک درخت. میشود دو درخت. بعد یک درخت دیگر میشود سه درخت. توی اتوبوس چند نفر هستیم؟ یک نفر به اضافهء یک نفر دیگر میشود دو نفر. ولی نه تنها این نیست. یک نفر به اضافهء یک نفر میشود دو نفر و یک رابطه. اینجاست که جمع کردن آدمها با جمع کردن اشیاء فرق میکند. یک سیب و یک سیب میشود دو سیب ولی یک آدم و یک آدم میشود دو آدم با یک رابطه. این رابطه میتواند دوستی باشد یا همراهی و همدلی. نیروئی باشد برای هردوی آنها. برای پیشتر بردن هردوی آنها. رابطه میتواند جدل و مناقشه باشد. یکدیگر را تخریب کردن و از آرامش و آسودگی یکدیگر کاستن. بی تفاوتی ، خصومت، حسادت، حبّ و بغض و کینه هم نوعی رابطه هستند. همانطور که یاری، دلجوئی و مراقبت نوع دیگری از آنند. یک رابطه میتواند نیروئی شود برای حلّ مشکلات. برای یافتن پاسخ به سوالاتی که امروز پیش رویند و یافتن چاره ای برای آنچه که امروز زندگی را دشوار کرده است. یک رابطهء ساده فقط برای گوش دادن، برای شنیدن آنچه که گوینده از آنچه حس کرده باز میگوید ، بی هیچ سرزنشی، بی هیچ انتقادی وبدون پیشنهاد هیچ راه حلّ عالمانه ای شاید.

آنسوی خیابان بیژن را میبینم که در حال رفتن است. دیگر تقریبا تمام موهایش ریخته است. صدای قشنگی دارد. هم در حرف زدن و هم برای آواز خواندن. در تقلید صدای دیگران هم موفق است. با هم در یک دانشگاه بودیم ولی نه همکلاس. بعداز قوق لیسانس اگر درست به خاطرم مانده باشد از درس و تحصیل خسته شده بود و با ادامهء آن توافقی نداشت. ولی بعد رفت و یواشکی درجه ای معادل دکترا گرفت. حالا در دبیرستانها درس میدهد. فکر میکنم که دیگر کارش تضمین و استخدام رسمیست و خطر بیکار ی تهدیدش نمیکند. باید در کارش آدمی جدّی باشد. زن و بچه ندارد. پس وقتش بیشتر است. گویا چند سال است بیماری ناشناخته ای که میتواند منجر به مرگ شود به سراغش آمده است. او هم مثل بسیار بسیاری از جوانان نسل ما در انقلاب شرکت داشت. بعد از سخت شدن شرائط از کشور گریخت. از مرز عبور کرد و به ترکیه آمد. یکشب پلیس ترکیه به هتل محلّ اقامتش ریخت. آن شب سردی لولهء اسلحه را روی شقیقه اش شناخت و به اخراج و بازگشت تهدید شد. چند سال است همدیگر را نمیبینیم. او پیش دیگران از اینکه به او تلفن نمیکنم شکایت میکند و من در تلفن کردن به او و از سرگیری رابطه فایده ای نمیبینم. فکر میکنم که بیشتر موجب رنجش است تا سازش. بیشتر سبب اختلاف و عدم تفاهم است تا گفتگوی روشن و بی غش.او هم مثل بسیار بسیار از جوانان نسل ما در انقلاب شرکت داشت.

انقلاب

در کتابهای ابتدائی ما نوشته شده بود که جهان آوردگاه خوبی و بدیست. جنگی که همیشه ادامه دارد. تمام دیا لکتیک و پویش تاریخ در این عبارت بیان شده بود ولی آنروز ما برای فهم آن بسیار بسیار کوچک بودیم. جهان میدان رودرروئی نیکی و بدیست. بدیها زندگی را بر بسیاری دشوار میسازد. بدیها چیستند ؟ شاید اوّل از همه بیشتر از سهم خود خواستن. دیگری را با خود برابر و شایستهء حقوق اوّلیه ندانستن. بدینترتیب و برای تحقق این بدی جنگها براه میفتند. خانه ها و کاشانه ها به آتش کشیده میشوند. کودکان خردسال زنان و مادران و نوجوانان کشته میشوند و هلاک میگردند.
بدی ها زندگی را بر آدمیان دشوار میسازند. برخی تاب نمی آورند و خواستار بهبود میشوند. برخی برای بهبودی راه گفتگو و اقناع را اختیار میکنند.
برخی خواستار نابودی نظم پیشین و برپائی نظمی جدید میشوند. نابودی نظم کهن نابودی پاره ای افراد ، سوختن پاره ای منازل و کاشانه ها را هم به دنبال دارد . از همه بد تر خلاء قدرت و ضعف و گاه نابودی نهادهای حقوقی را به همراه میاورد که برای گروههای قدرت طلب فرصتی مغتنم است. اینان برای رسیدن به آن هیچ ابای اخلاقی و وجدانی ندارند پس میبرند و میسوزانند. اگر گروه به قدرت رسیده ایدئولوژی و یا مذهبی هم داشته باشد و بخواهد آن را بر زندگی روزمرّه حاکم کند واویلا. انسان فدای آرمانهای ایدئولوژیک یا مذهبی میگردد و انسانیّت نیز از یاد میرود. زندانهای مخوف و اردو گاه های کار اینجا و آنجا قد علم میکنند تا انسان، انسانیّت و غرور و عزّتش را شکسته و خوار کنند. کتابهارا میسوزانند و خبرگان و فرهیختگان را به بیگاری میبرند. پس از قرنها و قرنها این داستان باز هم تکرار میشود. امروز هم آدمها برای حّل اختلافات خود اسلحه میکشند و جنگ براه میاندازند. شیوه ای که هزاران هزار سال پیش هم رائج بود
جهان آوردگاه نیکی و بدیست و این پایانی ندارد. به پایان این نبرد و پیروزی نیکی دل نمیبندیم و رویائی نداریم. هیچ ایدئولوژی و یا مذهبی هم بر آن نقطهء پایانی نمیگذارد چرا که شاید سر چشمهء زندگی همین نبرد است. امّا میتوان این نبرد را تخفیف داد و از هم مهمتر صف خودرا معّین کرد. ما در صف بدی هستیم یا در صف نیکی ؟ ما صلح و آرامش را به پیش میبریم یا بر آتش جنگ و خصومت می افزائیم ؟ در هر گام در هر حرکت روز مرّه از خود همین سئوال را میکنیم. در سلامی که به پیرامونیان میدهیم، در گفتگوهامان در توجّهاتمان به آنان آیا امید و نیرو می بخشیم ؟ به تاریخ نگاه کنیم و از آن بیاموزیم. انقلابها به دیکتاتوری ها و نسل کشی ها بدل شدند و انقلابیها بجز برخی معدود دیکتاتور شده و رهبران مادام العمر باقی ماندند.
تلاش برای ویرانی نظم کهنه و برپائی نظمی نو ؟ اگر با آرامش و بی خون ریزی بشود چرا که نه. امّا تاریخ نشان داده است که نمیشود. تلاش برای بهبود نظام کنونی و خرده خرده انسانی تر کردن آن بسیار کم هزینه تر است. گاه نظامهای ضّد انسانی به ویژه از نوع تمامیّت خواه و ایدئولوژیک به گره ای ناگشودنی تبدیل میگردند. قدرت سرکوب حاکمان مستبد چنان عظیم و وحشیانه است که هیچ کس بر نمی خیزد و صاحبان قدرت هیچ کلام خردمندانه ای را پذیرا نمیشوند. قدرت با مطلق کردن ایدئولوژی خود به عنوان راه حّل نهائی هر اندیشهء دیگری را به خاک میسپارد. هیچ امیدی به تغییر نمیرود. سیاهی مطلق فضای آینده را رنگ میکند. دیگرگونی این نظامها امکان پذیر نیست مگر آنکه از درون متلاشی گردند. آری از درون و به یمن اختلافات درونیست که متلاشی میشوند. یا با حملهء کشورها ی خارجیست که بساطشان فرو میریزد.
در انقلاب سال پنجا ه و هفت ایران گروههای سیاسی بسیاری در صحنهء زندگی اجتماعی، برخی برای اولّین بار و پاره ای دوباره، به یمن آزادی زود گذر پدید آمده، ظاهرشدند. اگر فرض بر بیگناهی باشد انگیزهء اولیه و پایه ای همهء اینان ساختن ایرانی آزاد و آباد بود. اگرچه هریک از آبادی و آزادی و از سعادت مردم تعریف و نگرشی ویژهء خود داشت. هیچیک از اینان را به خیانت نمیتوان متّهم کرد و روزو شب، آنهم بعد از سالها، بر سرشان کوبید. آری برخی شان اشتباه کردند و واقعیّت را آنگونه که بود در نیافتند. واقعیّت امروز و اکنون است که بر همه آشکار و واضح مینماید. در آن روزها هر کدامشان بر آن بودند که حق به جانب آنهاست و راه صلاح و نجات را تنها آنانند که میشناسند و مینمایند. هیهات که چنین نبوده و چنین نیست. اگر راه حلّی باشد نزد همگان است و برآیندی از همهء گفتارها و اندیشه ها. بسیار و بسیار از آنان افرادی ساده و شیفته بودند و خطر بزرگی که در سر راهشان نهفته بود سبعیت و ددمنشی که در انتظارشان بود را بو نمیکشیدند و ذرّه ای گمان نمیبردند. شاید بتوان گفت که همه شان اشتباه کردند چرا که هیچکدامشان نتوانستند راه حلّی برای پیشگیری از افتادن به ورطهء کنونی ارائه و آن را عملی کنند. هیچ دادگاهی نتوانست ثابت کند که این یا آن با کشوری خارجی در تبانی بوده است. در هیچ محکمهء معتبری برگی دالّ بر اینکه از خارج پولی در یافت کرده اند ارائه نشد. چگونه میتوانستند گمان کنند که روزی چنین بشکنند. خود و خویشتن و یقین خود را فرو کنند و در برابر مردم بر پرده ای ظاهر شوند و به اجبار دد منشی و تحقیر آن بگویند که گفتند.
همهء گروهها گروهی بودند از افراد. افرادی با ویژگیهای فراوان. ویژگیهائی مشترک که آنان را پیوند میداد و به هم نزدیک میکرد. ویژگیهائی که سبب شده بود گروه خود را انتخاب کرده و به آن بپیوندند. همچنین هرکدامشان فردی بودند با ویژگیهای فردی خود. شخصیّت ویژهء خود. متمایز از دیگرانی که در گروه بودند. هریک خوبیها و بدیهائی داشتند. نمیتوان گفت که از صفات خوب و بد آدمی بی بهره بودند. عشق، محبّت، فداکاری، توجّه به دیگری ، فرو تنی و احترام با خشم و تنفّر، دلزدگی و کینه، آرزوی به قدرت رسیدن و حکمرانی بر اطرافیان، سود جوئی و منفعت طلبی در وجودشان آمیخته بود. امّا در برخی نیکیها و خوبیها بود که چیره بود و در پاره ای کفّهء زشتخوئی ها بود که میچربید. و کژیها و ویرانگریها از اینجا بود که پا میگرفت و میسوزاند و بر باد میداد. برخی با آگاهی و از سر انتخابی اندیشمندانه به گروههای سیاسی پیوسته بودند. و افرادی در این گروهها و فعالیّت سیاسی مرهمی میدیدند بر دردها و آشفتگیهاشان. میخواستند انزوای خودرابشکنند با دیگران در آمیزند و هویّتی بیابند.

فرزاد

تولّد فرزاد رنگ و بوی تازه ای به خانه بخشید. خنده ها و سرو صدایش شادمانی نوینی بود که در خانواده راه مییافت. مادر مثل اکثر مادر ها پروانه وار بدور او میچرخید. شوق دیدار فرزاد شبها پدر را از سر کار به خانه می آورد و خواست فراهم کردن وسائل زندگیش صبحها اورا با نیروی تازه ای بسر کار میفرستاد.
بعد نوبت کودکستان رسید. فرزاد هر صبح دست در دست پدر کوچه را طی میکرد. با هم سر کوچه دست راست میچرخیدند. کودکستان پلاک نه خیابان بود. پدر دست در دست کودکش گوئی پرواز میکرد و دست پدر در دست فرزاد احساس پناه و اطمینانی برای کودک بود. جشن تولّد ها، جشنهای کودکستان و بعد مدرسه همه و همه صفحات پر نقش زندگی بودند که یکی پس از دیگری پر میشدند. مادر گرم برقرار داشتن کاشانه بود و فرزاد با پدرش تکلیفهای مدرسه را انجام میداد. برخی جمعه ها با فولکس واگن آبی رنگ پدر میرفتند پیک نیک. حالا دیگر فرزاد کمی بزرگتر شده بود و با پدر فوتبال بازی میکرد. وقتیکه خسته میشدند نوبت شطرنج بود. روزها میگذشتند و فرزاد در تجربهء زندگی روزمرّه و هم در درسها و مطالبی که می آموخت با شگفتی زندگی و سرشاری آن خرده خرده آشنا میشد. بعد به دبیرستان رفت. کارش بیشتر بود و ورود به دانشگاه در پیش رو. عصر یکی ازروزهای آبان ماه سال شصت فرزاد به موقع به خانه باز نگشت. نیمساعت و سه ربع اوّل مادر چندان نگران نبود. پس از آن کمی مشوّش شد و به پدر فرزاد با تلفن تاخیر او را خبر داد. پدر به خانه آمد. مادر را کمی تسلّی داد و با هم بطرف مدرسه رفتند. ساعتها بود که دیگر کسی در مدرسه نبود. سرایدار را پیدا کردند و او گفت که بعد ازظهر دو پاسدار به جستجوی فرزاد آمدند و او را با خود بردند. پدر و مادر گیج و متعجب شدند. وحشت هم در جانشان رخنه کرد. چطور او را بردند ؟ برای چه ؟ چرا کسی به آنها خبر نداد؟ او را به کجا بردند؟ سیر بی پایان سئوالهای بی جواب. و یا جوابهائی که بر آشفتگی می افزود. مسجد، کمیته، سپاه، کلانتری. هیچ جا خبری نبود. قطرهء آبی که تبخیر و ناپدید شده بود. هیچ نشانی. هیج ردّی. مثل هزار مفقود الاثر دیگر در آن دوران وحشت و بربریت. وحشت و بربریّتی لجام گسیخته که جز اوامر مذهبی یا توضیحات ایدئولوژیک چیزی نمیشنید. گوشش به فریادهای انسان بدهکار نبود. اصلا انسانی نمیشناخت. یا تو معتقد بودی. پس بودی. واگر معتقد نبودی پس دیگر نبودی. نابودی و میبایست نابود میشدی.
آن شب هرگز برای آن پدر و مادر به پایان نرسید. از این دادگاه به آن دادگاه. از این زندان به آن زندان. زندان این شهر. زندان آن شهر. کسی خبری نمیداد. توهین و تحقیرو آزار که چرا به جستجوی عزیزی آمده اند. خانه سیاه و ماتم کده شده بود. دیگر در آن کلامی نبود. آوازی نبود. صدای حنده های فرزاد نبود. صدای گفتگویش نبود. ضبط صوتش دیگر روشن نمیشد. ترانه های مورد علاقه اش را فرزاد دیگر نمیخواند. نور رفته بود. شادی رفته بود. شادمانی گم شده بود. همه دیوارهای خانه تصویر فرزاد را بر خود داشتند. مادر ناله میکرد. گریه میکرد. به اشیاء به صندلیها به پرده ها مینگریست و فرزاد را به خاطر میاورد. نمیتوانست آرام بنشیند. از خانه بیرون میزد و در شهر کوچه به کوچه خیابان به خیابان میگشت تا نشانی از فرزاد بیابد. و امّا شهر همه جا نشان فرزاد بود. خیابانی که او در آن به کودکستان رفته بود. خیابانی که در آن دبیرستانش واقع شده بود. فرزاد در همه جای شهر بود و شهر جای فرزاد بود. هر گوشه و کناری خاطره ای از او بود. خاطره ای از بودن با او بود. مادر دیوانه میشد فریاد میزد از حال میرفت و او را بیهوش به خانه می آوردند. آسمان سیاه و غمبار بود. آسمان دیگر برای آنها هرگز آبی نمیشد. آی آسمان میتوانی درد این مادر را در خود جائی بدهی ؟ آیا آنقدر گسترده هستی ؟ نه. رنج مادر بی پایان بود. گسترده بود. گسترده تر از همهء بیابانها و شوره زارهای زمین..
و پدر باور نمیکرد که فرزاد را از مدرسه برده اند. بر آن بود که فرزاد جائی درون مدرسه نهان است. عصرها به عادت گذشته، گذشته های شیرین بر باد شده جلوی مدرسه میرفت و منتظر می ایستاد با این باور که فرزاد بیاید. ساعتها می ایستاد. و فرزاد نمیامد. زیرا فرزادی نبود. دیگر فرزادی نبود. فرزاد جوان پرپر شده بود. زیر شلّاقهای شکنجه و تعزیر. در جعبه ها و تابوتها.
شب میآمد و پدر همچنان در انتظار ایستاده بود. به دیوارهای مدرسه دست میکشید و فرزاد را صدا میکرد. بعد فریاد میکشید بلند و بلند تر. ناله اش فریادش شهر را میگرفت. دیوارهای شهر آن را میشنیدند. دردمند و حزین میشدند و آن را باز میگرداندند. فریاد پدر به آسمانها میرفت. از آسمانها میگذشت و به کهکشانها میرسید. آی آسمانها آی کهکشانها آیا فریاد این پدر دلشکسته را میشنیدید ؟ آری میشنیدند امّا کاری از دستشان بر نمیامد. پدر را آخر شب همسایه ها و یا عابرانی که او را میشناختند به خانه باز میگرداندند.
مادر به مجنون پریشان حالی بدل شده بود. مرگ و فقدان فرزاد را باور نداشت. برای او کسی قادر نبود فرزاد را بکشد. خوشروئی و لبخند پر امید فرزاد دل هر سنگدلی را آب میکرد و به تفقّد و نرم دلی فرا میخواند. امّا چنین نبود و آنان که فرزاد را برده بودند نه سر تفقّد داشتند و نه دل نرم دلی. نزد آنها همه چیز ، هر گونه انسانیّت و مروتّی در پشت پندارهای واهیشان نادیدنی و بیرنگ شده بود. انسان ، عشق ، دوستی و محبّت مرده بود و همه واژه های غلط و خطرناکی بودند که باید نه تنها از اذهان بلکه از کتابهای لغت هم حذف میشدند. آنها پاکی و زیبائی را دوست نداشتند. چهرهء زیبای دختران و زنان میبایست زیر حجاب سیاهی پنهان شود و اگر دستشان میرسید شاید گلها و پرنده هارا نیز از چشم نهان کرده در گونی و کرباس میکردند.
ناگاه بخودم میایم. توی اتوبوس هستم. اتوبوس به نرمی و بی درنگی نا بجا پیش میرود. یکروز آفتابی، آسمانی آبی بی لکه ای ابر. درختهای ردیف کنار خیابان. عابرین که هرکدام با سرعت متفاوتی بر حسب قصد و مقصدی که دارند در حر کتند. مغازه ها و فروشگاهها. وجود برخی شان ضروریست. خوراک و نوشاک میفروشند و باید بقدر نیاز متعارف خرید. پاره ای دیگر اجناس لوکس از همه نو عالی و ارزشمند یا بنجل و به درد نخور میفروشند. میفروشند میفروشند هرچه بیشتر و ما نیز میخریم میخریم یعنی خرمیشویم. هر چه بیشتر. بالاخره باید چرخهای این جامعه بچرخد.
ساختمانها. در کنار هم. همگون و یا ناهمگون. تازه ساز یا قدیمی. پنجره ها. برخی که گو یا سالهاست که بسته شده و دیگر گشوده نشده اند. برخی دیگر نیمه باز هستند و میگویند که زندگی در پس آنها جریان دارد. تک و توکی آدمها از پنجره بیرون را نگاه و خیابان و عابرین را نظاره میکنند.
تلفن همراهم زنگ میزند. فرید است.
ـ سلام فرید جان.
.......
ـ خوبی ؟ خوش و خرمّی؟
...............
آره بد نیستم. خیلی ممنون..
.....................
ـ توی اتوبوس هستم.
.................
ـ دارم میروم یکنفر را ببینم.
...............
ـ نمیشناسمش. هیجوقت او را ندیده ام.
.........................
ـ ولی باید بتونه به همه سئوالها م جواب بده.
.....................
ـ هر نوع سئوالی. سئوال فلسفی، اجتماعی، روانی . همه جور سئوالی. همهء سئوالهائی که اینهمه سال ذهنت را مشغول کردن و تورو به جستجو واداشتن و تو هنوز براشون جوابی پیدا نکردی.
..................
ـ نمیدونم. شاید هم یک بازی یا یک جور شوخی باشه.
...................
ـ ممکنه ممکنه ولی باید هم بتونه جوابهائی بده. جوابهائی که برخی گره های کور زندگیت رو باز کنه. چشمت را وا کنه و تورو آدم دیگه ای از آب در بیاره.
..................
ـ نمیدونم. یه بازیه، یک تجربه که گرون قیمت هم نیست. بهتره که انجامش بدم. اگه نرم همیشه خودم را سرزنش خواهم کرد که چرا نرفتم. شاید سئوالهایم پاسخی پیدا میکرد. ولی حالا که میرم خواهم دید که پاسخی برای سئوالهای من داره یا نه.
......................
ـ پاسخی نداشت خوب بر میگردیم.
....................
ـ قربانت. خداحافظ.
.............
ـ باشه حتما حتما.
اتوبوس باز هم جلو میرود از یک دو خیابان دیگر هم میگذرد و به ایستگاه پایانی خود میرسد. همه باید پیاده شوند. آرام هستم و عجله ای ندارم. میگذارم همه پیاده شوند. بطرف در راه میافتم و میایم پائین. بر میگردم به راننده نگاه میکنم. با خوشروئی لبخند میزند.

درختها

هنوز تا مقصد مانده. باید یک تاکسی بگیرم. آهسته آهسته قدم بر میدارم. سعی میکنم انگشتهای پایم را حس کنم. بعد کف پاهایم را. پاشنهء پا. و کم کم بالاتر ماهیچه های پا که در حرکت هستند و مرا به پیش میبرند. ماهیچه های ران. همهء ماهیچه هائی که در راه رفتن من شرکت دارند. ماهیچه های شکم. سینه. دستها. ساعد بازوها. چگونه همه با هم در حرکتند و مرا به جلو میبرند. من راه میروم آگاه به جسم خودم و آگاه به حرکت تک تک اندامم و نقششان در راه رفتنم و شرکتشان در راه رفتن من. راه رفتن هشیارانه.

خیابان خلوت و عریض است. به ندرت ماشینی از آن عبور میکند. ساختمانهای بلند در کنار آن نیستند بلکه خانه های بزرگی هستند با باغچه های زیبا مرتّب و پر گل. درختهای بلندی در امتداد خیابان کاشته شده اند. گوئی در باغی راه میروم. به در ختها نگاه میکنم. سرم را هرچه بیشتر بلند میکنم تا نقطهء دیدارشان با آسمان را ببینم.   موجودات زنده ای هستند سرفراز و افراشته که پای در خاک دارند. تنفّس میکنند. به تنفس آنها می اندیشم. منهم نفسهایم را حس میکنم. سعی میکنم با آنها نفس بکشم. گوئی با آنها یکی شده ام و همه با هم نفس میکشیم. بسمت یکی از درختها میروم. به تنه اش دست میکشم. به پوست خشکش دست میزنم و انگشتم را از درون شیارهای آن عبور میدهم. تنه درخت را در آغوش میگیرم. رهایش میکنم. پشتم را به درخت تکیه میدهم. با پشتم به درخت فشار میاورم تا صلابتش را حس کنم. سرم را بلند میکنم. گسترهء شاخه هایش را مشاهده میکنم. آسمان را از لابلای آنان میبینم. چشمهایم را میبندم و خود را با درخت یکی احساس میکنم. چشمهایم را میگشایم.

می نشینم. چشمهایم را میبندم و علفهای خاک را در دستم میگیرم. لحظه به لحظه کوچکتر میشوم. کوچکتر کوچکتر.
دانه ای میشوم. خاک مرا به خود میکشد. از گرمایش گرم میشوم. رطوبتش را به خود میگیرم. و ذرّه ذرّه میرویم.
میرویم. سبز میشوم. جوانه میزنم. چون نهالی. پا میگیرم. بلند میشوم. برگهایم میرویند. شاخه هایم بر می آیند. بلند و بلندتر میشوم. می فرازم. بسوی آفتاب میروم. شاخ و برگ می گسترم. و سر به آسمان می سائم. من درخت هستم. هر بهار سبز میشوم و جوانه های سبز تازگی بر من میروید و شکوفه ها میشکفند بر شاخسار من.
ای کاش من درخت بودم و هر بهار سبز میشدم.

براهم ادامه میدهم.
به ایستگاه تاکسی میرسم. از دور یک تاکسی میبینم که نزدیک میشود. دست بلند میکنم.
تاکسی جلوی پایم توقف میکند. ماشین زرد رنگ است. چرم صندلیها به رنگ سیاه است. آدرس را به راننده میدهم. او خودش را در جایش جابجا میکند. دنده را عوض میکند. پایش را از روی ترمز آهسته آهسته بر میدارد و اتوموبیل به حرکت در میاید. به سفر خودم ادامه میدهم. نظاره گر خیابانها و عابرین هستم.
به مادرم فکر میکنم. صدایش را در گوشم میشنوم. گوئی توی تاکسی کنار من نشسته است. بیست سال است که او را ندیده ام. تنها وسیلهء ارتباط ما در این بیست سال تلفن بوده است. آنگاه که کاری برایم دشوار جلوه میکرد میگفت به خودت بگو : من همیشه موفقم.
من در دلم به این جمله میخندیدم. آن را جدّی نمیگرفتم و به جای تکرار مداوم آن با خود از یادش میبردم. چگونه یک جمله و تکرار آن میتوانست مشکل را حل کند و یا کار پیش رو را ساده تر بنماید. حالا در کتابهای روانشناسی این شیوهء تلقین به خود را پیشنهاد میکنند. این تلقین رفته رفته در ناخودآگاه تو جای میگیرد. تصور اینکه در کاری که در پیش داری موفق خواهی شد در تو آرامش و آمادگی ایجاد میکند. در آرامش و آمادگی بهتر فکر میکنی. حرکاتت آرام تر وعاری از تردید و دستپاچگی هستند. پس نتیجه بسیار بهتر است. سعی میکنی حتما کار را به پایان برسانی و در نیمه راه رهایش نکنی. همهء نیروی تو در این است که کار را با اندیشهء موفق شدن آغاز کرده ای.
پدر و مادر تا چه حد در ساختن ما نقش دارند ؟ چه چیزی آدم را میسازد ؟ تلقینها ؟ آنچه در ناخودآگاه ما هست ؟ شخصیّت آدم در چه سنّی تثبیت میشود؟ جوابهای مختلفی به این پرسش هست : همه چیز تا قبل از پنج سالگی شکل میکیرد. یا همه چیز تا قبل از سه سالگی شکل میگیرد.
پدر و مادر عموما بچه های خود را دوست دارند و آنچه میتوانند کم و بیش انجام میدهند تا کودکانشان زندگی کنند و احتیاجاتشان بر آورده شود. معمولا میخواهند بچه ها راهی را در پیش گیرند که پدر و مادردرست و منتهی به موفقیّت میشمارند. امّا فرزند خود فرد دیگریست مستقل از پدر ومادر که خود زندگی را شاید به گونه ای دیگر میبیند و راهش را انتخاب میکند. امّا باید که شیوهء انتخاب درستی را آموخته و در انتخاب خود خردمند باشد.
مهمترین مسئله برقراری ارتباط بین اولیاء و فرزند است. اگر گفتگو بین آنها وجود داشته باشد. اگر بتوانند بر سر مسائل با یکدیگر با آرامش صحبت کنند شاید بشود امیدوار بود که هرسه راه سلامت را بسوی آینده برگزینند. فرزند به بیراهه نرود و پدر و مادر نتیجهء زحمات خود و عشق خودرا بر باد رفته نبینند.
گفتگو، گفتگوی درست و از سر آرامش و خرد میتواند راه حلّ مشکلات بشری باشد و جنگ و ویرانی را از صحنهء زمین محو و نا پدید کند. امّا چگونه گفتگوئی ؟ اساس یک گفتگوی سازنده و بار آور چیست ؟
پیغامی که در یک گفتگو به مخاطب خود میدهیم هم محتوی دارد هم شکل و هم نوعی نگرش. محتوی فقط ده درصد آن چیزیست که مخاطب دریافت میدارد. اینکه آن را چگونه، با چه شکلی با چه لحن و چه شدّتی بیان میکنیم پنجاه در صد دیگر پیام را میسازد. چهل درصدی که میماند در نگاه و حالت ما ابراز میشود. نگاه و حالت ما آن نمودی است که هنگام گفتگو از خود نشان میدهیم. بخش بی صدای گفتگوست. این که چگونه نشسته ایم و در نگاه ما چه خوانده میشود و چه حالتی در صورتمان به چشم میخورد.
جوهر گفتگو در این است که دیگری را در تفاوتهایش با خودمان بشناسیم. در کلام خود یعنی بخش شفاهی ارتباط هر یک از کلماتی برای شرح تجربیات خود استفاده میکنیم با فرض بر اینکه معنی آنها برای همه یکیست و فرد روبروی ما ازآنها همان چیزی را میفهمد که ما میفهمیم. امّا همیشه چنین نیست و تفاوت استنباط وجود دارد. در اینصورت کلمات میتوانند منشاء عدم درک و عدم تفاهم باشند. آنچه که من عالی اش مینامم ضرورتاٌ همان نیست که شما عالی مینامید چرا که هریک از ما دنیای متفاوتی را زیسته است . توجّه کردن و علاقه نشان دادن به دیگری همان تلاش برای خواندن آن چیزهائی است که درپشت کلمات او نهانند. مشاهدهء تجربیاتیست که نگرش وی به دنیارا ساخته اند.
هنگامی که گفتگو پیش نمیرود اوّلین عکس العمل ما آنست که بگوئیم دیگری نمیفهمد. به اینترتیب ما همهء تقصیر را به گردن دیگری میاندازیم. با این کار چیزی تغییر نمیکند و منظور ما باز هم فهمیده نمیشود و چون نمیتوانیم دیگری را تغییر دهیم دیگر تسلطی بر موقعیّت نداریم. اینجاست که باید کاری کنیم. میتوانیم کیفیت گفتگو را در پاسخها و عکس العمل های مخاطب بررسی کنیم. منظور خود را به شکل و شکلهای دیگری بیان کنیم تا آنجا که مطمئن شویم که منظور ما فهمیده شده است. اگر چه این فهمیده شدن به معنای این نیست که او عقیدهء ما را بپذیرد.
چگونگی یک گفتگو ، یک ارتباط، بیشتر به شکل بستگی دارد تا به محتوا. میتوان با مخاطب موافق نبود ولی رابطهء بسیار خوبی با او داشت همچنانکه با برخی هم عقیده هستیم امّا با آنها تفاهم و همنشینی نمیتوانیم داشت. چگونگی رابطهء ما با دیگری منوط است به نحوهء ارتباط گیری ما با او و تنها به افکار و عقاید ما بستگی ندارد.
در هر بحثی گوش دادن به نظرات طرف مقابل امری اساسی است. گوش دادن به وی گام اوّل است. وقتی عصبانی میشویم دیگر حرفهای مخاطب را نمی شنویم. خشم و دلخوری ظرفیّت همدردی و توان حسّ آنچه که وی میگذراند را در ما کاهش میدهد. باید از خشونت و هیجان در گفتگو پرهیز کرد. یک گفتگوی مسالمت آمیز باید برای آن باشد که احساسات درونی ما را بیان کند. آنهم بصورتی که ادامهء گفتگو را امکان پذیر سازد و نه آنکه آن را محدود کند. گفتگو همچنین برای گوشدادن به حرفهای دیگری است فارغ از هر صورتی که میتواند خودرا با آن بیان نماید.
در گفتگو ابتدا باید شرائط را بطوری که قابل قبول هر دوطرف باشد تشریح کرد. بعد از آن توضیح داد که این شرائط چه احساسات و حالاتی را ایجاد میکند. حالا که شرائط چنین است و چنین حالاتی را در ما ایجاد میکند احتیاجات ما چیست ؟ برای بر آوردن این احتیاجات چه تقاضائی داریم؟ تقاضا باید تحقق پذیر، دقیق بوده و بصورتی مثبت بیان شود.
تاکسی براه خود ادامه میدهد. من کجا هستم ؟ سایهء درختها یکی یکی از روی کاپوت تاکسی میگریزند و جای خود را به سایهء بعدی میدهند. تاکسی متوقف میشود. اطراف را نمیشناسم. قبلا هرگز اینجا نیامده ام. شوفر تاکسی رویش را بر میگرداند. به من مینگرد و میگوید : اینجاست. آدرسی که دادید همین جاست. کمی تردید دارم. آیا براستی همینجاست ؟ پیاده شوم یا نه ؟ پیاده میشوم و پول را کف دست شوفر می گذارم. میگوید خیلی ممنون ولی من آن را به زحمت میشنوم.

دیدار

تاکسی درست مرا در مقابل ساختمان محّل ملاقات پیاده کرده است. ساختمانی چند طبقه که در یک بلوار بزرگ قرار دارد. درختهای بلندی در دوطرف خیابان قرار دارند. ساختمان سنگی است. سنگهائی که رنگ تقریبا سفید دارند. تاریخی که بالای سر در ورودی در سمت چپ روی سنگ کنده شده است تاریخ بنای ساختمان است و در کنار آن نام معمار بنا هم ذکر شده است. ساختمان یک قرن است که بر پاست. با پنجره هایش هرروز عابران را مینگرد. کسانی از این عابرین را در خود پناه و سکنی میدهد. چند نفر در این یک قرن در این ساختمان سکونت کرده اند ؟ بدنیا آمده اند؟ زیسته اند و بعد به جای دیگری نقل مکان کرده اند ؟ و یا این ساختمان آخرین ساختمانی بوده است که در آن بسر برده اند و آخرین روزها را گذرانده اند تا مرگ به سراغشان بیاید. مرگ به سراغشان بیاید و به آنها بگوید که وقتشان سر رسیده است و باید بروند. باید به خاک به پیوندند چرا که از خاک بر آمده اند و این فرصتی بوده است برای آنان. فرصتی محدود. فرصتی که شاید همیشه کوتاه باشد. زندگی ابدی نیست. کوتاه است. زمان زود میگذرد و مارا در هم میپیچد. چروکیده و مچاله میکند. با این همه آنگاه که فرصتی در اختیار مان است حوصله مان سر میرود میخواهیم که زمان زود بگذرد پس بدنبال مشغولیّتی میگردیم تا زمان این داشتهء گرانبهارا بکشیم. کوتاهش کنیم و از حسّ و درک لحظه به لحظهء آن بگریزیم.
یک قرن است که آدمها در این ساختمان زندگی میکنند. زندگی. روزها از پی روزها. روزهای خوب. روزهای بد. آیا روز خوبی هم وجود دارد ؟ آیا روز بدی وجود دارد؟ روزهائی که بایست بیایند و بروند پس دیگر خوب و بدی ندارد. روزهای شاد. روز خبرهای خوش. روزی که نمره خوبی در امتحان مدرسه گرفتی. روزی که در کنکور قبول شدی. روزی که کار پیدا کردی. و روزهای تلخ. آن روز که باید خانه، پدر و مادر و تمام کودکی پشت سر را رها میکردی و برای تحصیل دانشگاهی به شهر دیگری میرفتی. روزی که جنگ شروع شد. روزی که او رفت و دیگر هرگز بر نگشت.
درب ساختمان آهنیست. رنگ آن سیاه است. مشبّک است. شبکه های مربع با ابعادی متوسط. شاید چهل سانتیمتر در چهل سانتیمتر. هر یک ازشبکه های مربّع شکل با شیشه ای پوشانده شده است. و نرده هائی با آهن ریخته به شکل گل و گیاه شیشه ها را در پشت خود جای داده و حفاظت میکنند.
سر تا سر ساختمان، از بالا تا به پائین را با نگاه بر انداز میکنم. کمی تردید میکنم ولی چند لحظه بعد به سمت ساختمان میروم. در طرف راست آستانه دکمه ای هست. حتما برای باز کردن در است. دکمه را میفشارم. در صدا میکند و آن را فشار میدهم. باز میشود و وارد ورودی خانه میشوم. دیوارها رنگ سفید دارند. کف پوش زمین موکتی مخمل گونه و به رنگ سرخ است. روی دیوارها آئینه نصب کرده اند. آئینه هائی که رنگ قابهایشان طلائی است. کسی نیست. گیشه و پنجره ای دیده نمیشود که بگوئیم سرایداری پشت آن یافتنی باشد. بدنبال پلّه و آسانسور میگردم. چرخی میخورم و راه پلّه را پیدا میکنم. میدانم که باید به طبقهء سوّم بروم.
پلّه ها از سنگ و با رنگ خردلی روشن هستند. نرده ها با رنگ طلائی حول پله ها همراه با آن بالا میروند. دست به نرده میگیرم و با تکیه به آن خود را بالا میکشم. پای چپ را روی پلّهء بالاتر میگذارم. و بعد پای راست را بالا میاورم تا روی پلّه قرار بگیرد. همینطور ادامه میدهم. روی راهرو طبقهء دوّم هستم. یک نیمکت آنجا هست. مینشینم. فکر میکنم. که را باید ببینم ؟ آیا میتواند به همهء سئوالها پاسخ دهد ؟ همچین کسی پیدا میشود ؟ بروم یا نروم ؟ من که تا اینجا آمده ام پس تردید و بازگشت چه معنائی دارد. بلند میشوم و به راهم ادامه میدهم. به طبقهء سوم میرسم. مقابل آپارتمان شمارهء پنج. میدانم که در آپارتمان قفل نیست. این را از پیش به من گفته اند. درب را فشار میدهم و آن را باز میکنم. وارد میشوم.
فضائی است شاید سه متر در چهار متر. دیوارها رنگی گرم، رنگ کرم دارند. آئینهء بزرگی روی یکی از دیوارهاست. کاناپه ای کنار دیوار مقابل آن است. نه پنجره ای هست و نه دری که به اتاق یا فضای دیگری باز شود. صدائی نیست. کسی هم نیست. روی کاناپه مینشینم و منتظر میمانم. سعی میکنم حضور خودم را حضور جسم خودم را حس کنم. نقاط تماسم با کاناپه و سپس انگشتان پایم در کفش. پاشنهء پا. چشمهایم را بسته ام تا تمام حواسم متوجهء حس کردن پایم باشد. پاشنهء پا. قوزک پا. ساقها. ماهیچه هایشان را منقبض و منبسط میکنم تا حسّشان کنم. زانوها. ران ها. به کمرم میرسم و ستون فقراتم را هم با تصویری که از آن میسازم و هم با حرکت کوچکی که به سر و گردنم میدهم حس میکنم. به شانه هایم میرسم. از بازوها به آرنج و ساعد میرسم تا بند بند انگشتان. دوباره دستم را به سمت بالا طی میکنم و تا فرق سرم پیش میروم.
به دیوارهای اطرافم مینگرم. خطوط عمودی که از کف به بالا میروند. گوئی در حرکتند. بالا میروند. بالاتر و بالاتر. ترا با خود میکشانند. خط افقی حاشیهء سقف آنها را قطع میکند. سکون و آرامشی برقرار میشود. نگاهم پایین میاید. در نیمهء دیوار یک خط افقی سراسری دیوارها را دو نیمه میکند. گوئی افق دور دست است. چشمهایم را میبندم. و خودرا کنار ساحل دریائی آرام تجسّم میکنم که نشسته ام و به افق دوردست خیره شده ام. خط افقی که به من آرامش میبخشد. یک صفحهء کاغذ را در پیش چشم میاورم. صفحه ای سفید بی هیچ نقش و اثری. همچون فضایی بیکران مینماید. دایره ای روی آن ترسیم میکنم. حالا فضای صفحهء کاغذ به دو فضای محدود و نامحدود تقسیم شده است. فضای محدودی که در درون دایره قرار دارد و فضای بیحدی که از آن بیرون است. دایره را در ذهنم با رنگ سبز زنده ای پر میکنم. رنگ سبز بهار. رنگ سبز سرسبزی و خرّمی. رنگ آبادی و فراوانی. ده یا سبزه زار خرّمی که در بیابان خشک صفحهء کاغذ پدیدار شده است. رنگ سبز برای ما نشان خرّمی و آبادیست. برای غربیها تا مدّتها پیش چنین نبوده است. برایشان بیشتر یادآور فساد و پوسیدگیست. آب همه جارا میگیرد و میپوساند. دیوارها و چوبها از آب میپوسند. جلبک میزنند. خزه میبنندند. و طاعون میاید. رنگ سبز فساد و طاعون.
به خودم میایم.
سکوت فضارا فرا گرفته است. هیچ صدائی نیست. صدائی نیست یا به گوش من است که صدائی نمیرسد ؟ صدا اثر ارتعاش است بر حسّ شنوائی من. همهء نوساناتی که ضربانی بین شانزده تا بیست هزار در ثانیه دارند بر شنوائی من اثر میگذارند و من آنها را، صدای آنهارا میشنوم. و جهان همیشه در نوسان است. الکترونها و اتمها از نوسان باز نمیمانند. پس صدا هست نوسان هست ولی من نمیشنوم چرا که نوسانشان بین شانزده تا بیست هزار در ثانیه نیست و من این را سکوت مینامم. سکوت حسّ من است برای من است و برای من است که سکوت مفهوم دارد. در جهان خارج، در بیرون از اندیشهء من آیا سکوت وجود دارد ؟ سکوت هم نوعی گفتگوست. سکوت تو معنا دارد. تو گاه با سکوتت بیش از وقتی که حرف میزنی میگوئی. تو با سکوتت با من و با پیرامونت ارتباط بر قرار میکنی.
گاه سکوت را چون دیواری بر میگزینی. دیواری برای حفاظت. دیواری برای در امان بودن. دیگر نمیخواهی چیزی بگوئی چرا که آنچه میگوئی جز آفرینندهء ابهام نیست و دلگیری و خشم میافروزد پس همان بهتر که سکوت کنی. لب فرو بندی و مخاطبین نیز خاموش بمانند و آنچه که تو در نمی یابی نگویند.


چقدر وقت گذشته است؟ یکساعت؟ دو ساعت؟ کمتر یا بیشتر. آیا کسی خواهد آمد ؟ آیا بیهوده انتظار میکشم. منتظر کیستی؟ اگر کسی بود تا بحال آمده بود. خودت را توی آئینه نمی بینی؟ چرا این آئینه اینجا هست؟ برای اینکه تو را به خودت نشان بدهد. این خود تو هستی. تو با خودت قرار ملاقات داری. این خود تو هستی که سئوال میکنی. از خودت سئوال میکنی. همهء سئوالها مال تو هستند. ساختهء تو. سئوالهای تو. پس همهء جوابها هم شاید از تو بیایند. همهء پاسخها. همهء پاسخها در تو هستند. تو پاسخ همهء پرسشهایت را داری. ولی آنها را هنوز نمیشناسی. یا هنوز بهشان پی نبردی. در خودت جستجویشان نکردی. به خودت مراجعه کن. شاید فرصت و بخت آن را نداشته باشی که همه شان را بیابی. همه پاسخهارا. ولی همه در تو هستند.
سئوال و پرسش از دیگران ممنوع نیست. جوابی که دریافت میداری باید فهمیده و در اندیشه ات پذیرفته شود. آن را از آن خود کنی و با آن آمیخته گردی. پاسخ باید از آن تو گردد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست