سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

کلاغ


مهری کاشانی


• از پنجره‌ی کلاس به باغ نگاه می‌کردم که از همهمه و قار قار کلاغ‌ها زیر و رو می‌شد، دنیا را روی سرشان گذاشته بودند، دل توی دلم نبود که زنگ بخورد تا خودم را به معرکه‌ی باغ برسا‌نم. چند پله پائین‌تر از قسمت اصلی زمین مدرسه‌، در خاک خشک گودی که فضا و حتا درختا‌نش غم‌زده و تیره‌تر از جاهای دیگر بود، روی دیوار، روی شاخه‌ی درخت‌ها و آسمان بالای آن از پرواز‌های عصبی و کوتاه و بلند کلاغ سیاه و کبود بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۴ ارديبهشت ۱٣۹۱ -  ۲٣ آوريل ۲۰۱۲


 
 
مردی ، زنی ، جانوری
گلویت را می فشارد که
... این عدل نیست
و تو می‌دانی که ...


از پنجره‌ی کلاس به باغ نگاه می‌کردم که از همهمه و قار قار کلاغ‌ها زیر
و رو می‌شد، دنیا را روی سرشان گذاشته بودند، دل توی دلم نبود که زنگ
بخورد تا خودم را به معرکه‌ی باغ برسا‌نم.
   چند پله پائین‌تر از قسمت اصلی زمین مدرسه‌، در خاک خشک گودی که فضا و
حتا درختا‌نش غم‌زده و تیره‌تر از جاهای دیگر بود، روی دیوار، روی شاخه‌ی
درخت‌ها و آسمان بالای آن از پرواز‌های عصبی و کوتاه و بلند کلاغ سیاه و
کبود بود.
مدتی گیج و ویج ایستاد‌م و تماشا کردم تا جوجه کلاغ کز کرده پای درخت کاج
بلندی، داستان را برایم روشن کرد‌.
کار من این بود که به پا‌ئین بپرم و جوجه کلاغ را قا‌پ بزنم.که
هیجان‌انگیزترین لحظه‌های زندگی من، همیشه همین بود که پرنده‌ئی را از سر
بام از توی باغچه و لب حوض مثل گربه قاپ بزنم و از آن خود کنم.
صدای تاپ تاپ قلب پرنده‌ی توی دست‌هام همراه با تاپ تاپ قلبم سحر غریبی
داشت که از خود بی‌خودم می‌کرد.
به همین ترتیب ده‌ها کبوتر گرفته بودم و بیشتر از آن گنجشگ، حتا سار،
شانه به سر. یکبار هم خروس کولی که در یک روز گرم تا‌بستان وقتی که از
تشنگی نو‌کش از هم باز مانده بود تا دم دست آمده بود.
برای پرنده‌های زخمی که به تورم خورده بودند مدت‌ها وقت صرف معالجه‌شان
کرده بودم.
به کلاغ اصلن فکر هم نکرده بودم و این اولین شکارم بود که بدون درد سر
گرفتمش، یعنی از زمین برش داشتم
اما بلا فاصله متوجه شدم که بایک کلاغ زیر بغل نمی‌توانم با بچه‌های دیگر
از در مدرسه بیرون بروم که توی کیفم چپاندمش. کیف نسبتا بزرگی داشتم که
براحتی جا گرفت در آن. این را هم بگویم که این بار طپش مضطرب قلبی در کار
نبود نه از طرف جوجه کلاغ و نه از خود من. اما می‌دانستم حامل خبر مهمی
هستم برای اولین بار،کلاغ گرفته‌ام و بچه‌ها را مبهوت خواهم کرد.
در بین راه همهمه‌ی غریبی همراهم بود که انگار با یک لشگر حرکت می‌کنم.
حواس من اما به پرنده‌ی لای کتاب‌هایم بود و شاید خیال می‌کردم صداها از
قبل و از قار قار کلاغ های مدرسه در ذهنم مانده، ولی یکبار که سرم را
بالا کردم دیدم تکه تکه‌ی آسمان بالای سرم از پرواز جمعی کلاغ سیاه شده
است، باور نمی‌کردم که مرا دنبال کرده باشند و نمی‌خواستم قبول کنم که
آنها چپاندن جوجه‌شان را در کیفم دیده‌اند.
از ترس سرم را بالا نمی‌کردم ولی صدای ممتد قار و صدای مبهم حرکت
با‌ل‌ها‌یشان را می‌شنیدم و می‌دیدم که راه من از زیر سایه‌ی آن‌ها
می‌گذرد در حالی‌که چاره‌ئی جز رفتن و گذ‌شتن از خیا‌با‌ن‌های سر راه تا
خانه را ندارم. دیگر مثل آد‌مک کوکی به سختی قدم به قدم به جلو
می‌رفتم و فکر می‌کردم بلائی که به سرم آمده بهت زده‌ام کرده و می‌دانستم
هیچ‌وقت فرامو‌شش نخواهم کرد.
هنوز به خانه نرسیده گفتم اگر به خانه ریختند چکار باید بکنم؟هنوز به
خانه نرسیده‌، جماعت زیادی از مردم که زنده باد مرده باد می‌گفتند خیابان
را سد کرده بودند انگار دور بینی از آسمان پر از کلاغ عکس می‌گرفت و به
زمین منتقل می‌کرد. جماعت درهم و برهم قار می‌زدند. چند نفری از مخالفین
دولت که از تبعید باز می‌گشتند به در خانه‌شان رسیده بودند. این خانه و
این مخالفین را نه تنها می‌شناختم، پیش‌نمازانی بودند که تقلید می‌کردم
از آن‌ها، قبو‌لشان داشتم انشاهایم مملو بود از حرف‌ها و کلمات آنها.
برایشان می‌خواندم. تشویق می‌شدم دخترکوچولوی مبارز اسم داشتم.
آن‌روز اما فکر می‌کردم کاسه‌ئی زیر نیم کاسه است و جوجه کلاغی در حال
جان دادن در کیف یکی از آن‌هاست.
کلاغ‌ها خانه را محاصره کرده بودند و شاید پیش‌تر از من به خانه رسیده
بودند. قشون بالای سرم در آسمان خانه، روی درخت‌ها و دیوار‌های دور و
نزدیک به خانه جمع شده بودند. باور کردنی نبود، انگار قهرمان فیلمی بودم
شبیه پرندگان آلفرد هیچکاک.
در اسارت پرندگانی بسیار باهوش‌تر از پرندگان هیچکاک که مثل روباه مکر
را هم می‌شنا‌ختند و به سیستم تعقیب و سماجت در آن واردند.
درهای اتاقم را رو به باغچه بستم و قفل کردم. از پشت شیشه کلاغ‌ها را
می‌پا‌ئیدم که در پرواز‌های کوتاه و بلند جا عوض می‌کنند قار می‌زنند و
خانه را چار چشمی زیر نظر دارند.
مادرم صدایم میزد که بیا ببین چه خبر شده، خانه را کلاغ برداشته، بچه‌ها،
دور مادر جمع شده بودند و بهت زده کلاغ‌ها را تماشا می‌کردند. هرکس چیزی
می‌گفت که با موضوع اصلی نمی‌خواند، هیچ‌کس نمی‌دانست مقصر اصلی در همین
اتا‌ق و در کنا‌رشان ایستاده، مقصر من بودم که بچه‌ی آن ها را دزدیده
ام و ...
کم‌کم تاریک می‌شد، غروب افتاده بود روی باغچه و درخت‌های آن و کلاغ‌ها
که مجبور به ترک باغ و باغچه شده بودند، یکی یکی و چند تا چند تا
می‌پریدند و در آسمان تاریک، گم می‌شدند تا وقتی می‌پائیدمشان چند تائی
این‌جا و آ‌ن‌جا مانده بودند که انگار خیال رفتن ندارند، تاریکی تن و
توششان را خورده بود اما نگاه کینه‌توزشان از دل فضا به من زل زده بود.
وقت خواب، جوجه کلاغ را از میان کتاب‌هایم بیرون آوردم، مثل کتاب پهن شده
بود، معلوم نبود نفس می‌کشد یا نه؟
جرئت نکردم از خودم دورش کنم، زیر بالشم گذاشتمش و خوابیدم، در یکی از
بدترین شب‌های زندگیم که بین خواب و بیداری گذشت.
هنوز هوا روشن نشده کلاغ‌ها شروع به محاصره‌ی دوباره‌ی خانه کرده بودند
،که جوجه کلاغ را که حتمن مرده بود به باغچه پرتاب کردم و پرده‌ها را
کشیدم. آفتاب زده بود و سر دیوار‌ها و شاخه‌ها درخت‌ها دیگر از کلاغ خالی
می‌شد، جوجه‌ی پهن کتابی اما در گوشه‌ئی از باغچه بی‌یار و یا‌ور و در
رفت‌وآمد سریع مورچه‌ها، شروع به گذر از داستان دنباله‌دار پوسیدن کرده
بود.




اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست