سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

خانه نشین دو چشم و یک قلب


مسعود نقره کار


• از پای دیوارهای پاره‌ای از بیابان‌های جنوب شهر مدفوع جمع می‌کرد و به مزرعه‌داران بیابان‌های شترخوان و دوروبرِ جاده شاه عبدالعظیم می‌فروخت تا کود تره بار و میوه هایمان کنند. کار وکاسبی‌اش بود. کاسب‌های محله و گاه عابرین تنگ ‌شان که می‌گرفت پای دیوارهای بیابان‌‌ها و یخچالی ها خودشان را راحت می‌کردند. فاصله‌ی مسجدها و مستراح‌های عمومی تا مغازه‌های دوروبر بیابان‌ها و یخچالی ها زیاد بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۶ بهمن ۱٣۹۰ -  ۵ فوريه ۲۰۱۲


 
بیش از چهل سال است که با من است. همزاد من نیست، همراه من است.
"مُسلم" را می‌گویم. "مش مُسلم گُه‌جمع‌کن"، که بچه‌های میدان خراسان و بی‌سیم نجف‌آباد و تیردوقلو و شترخوان دوست اش داشتند.
از پای دیوارهای پاره‌ای از بیابان‌های جنوب شهر مدفوع جمع می‌کرد و به مزرعه‌داران بیابان‌های شترخوان و دوروبرِ جاده شاه عبدالعظیم می‌فروخت تا کود تره بار و میوه هایمان کنند. کار وکاسبی‌اش بود. کاسب‌های محله و گاه عابرین تنگ ‌شان که می‌گرفت پای دیوارهای بیابان‌‌ها و یخچالی ها خودشان را راحت می‌کردند. فاصله‌ی مسجدها و مستراح‌های عمومی تا مغازه‌های دوروبر بیابان‌ها و یخچالی ها زیاد بود.
"سه‌ماه تعطیلی" بیابان‌ها و یخچالی‌ها،ورزشگاه و تفریحگاه‌ مان بود. مش مسلم می آمد, کیسه ای روی شانه ی چپ وبیلچه ای دست راست. خسته که می شد , زیرسایه‌ی دیوارِ کاهگلیِ بیابانِ زغالی می نشست.
عاشق بود، عاشق مادر و خواهرش. پدرش سال‌ها پیش مُرده بود.
می گفت , از عشق های اش و از رنجی که می‌برد.
می گفت، می گفت , و هرچه بیشتر می‌گفت کوچک‌تر می‌شد، کوچک و کوچک و کوچک‌تر. و دستِ آخر یک روز پیش چشم‌های حیرت‌زده‌ی من سه قطره شد. دو قطره زلال که خودشان را روی صورتم کشیدند، و آرام و آرام از گوشه‌ی پلک‌ها پا توی چشم‌هایم گذاشتند، و یک قطره سرخرنگ که نم‌نم روی سینه‌ام لغزید، و توی قلبم نشست.
کسی به مادر خبر داده بود، مادر به پدر گفته بود، و پدر برای چندمین‌بار سرم داد کشیده بود:
"تو با این مرد چیکار داری بچه؟ پسر کارمند عدلیه چیکار به یه گُه‌جمع‌کن داره؟ بُرو، بُرو با همبازی‌ها و همدرسی‌های خودت وقت بگذرون و بازی کن."
گوش نکرده بودم.
از همان روزها مُسلم همه جا با من بود , و با من می آمد.
از دبستانِ ادیبِ نیشابوری خیابان بی‌سیم نجف‌آباد تا دبیرستان ابوریحان در خیابانِ غیاثی، و دبیرستان صفوی در خیابان شهباز، ایستگاه ناصری سپهر و بعدتر دبیرستانِ فرهمندِ خیابان شاهپور، پُشت پارک شهر. از درمانگاه‌های بندرعباس تا بیمارستان فیروزگر تهران، از بیمارستا‌ن‌های اهواز تا درمانگاه‌های جنوب شهر تهران، از بیمارستان سانترال تهران تا بیمارستان سوانح سوختگی، واز درمانگاه‌های بابل و بابلسر و شاهی و زیرآب تا بیمارستان‌های فرانکفورت و برمن در آلمان، تا بیمارستان‌های "دی‌ موند" و اورلاندو در امریکا و...
از خیابان‌ بی‌سیم نجف‌آباد و تیردوقلو شروع کرده بود، تا نظام‌آباد و عباس‌آباد، و شهر به شهر، از تهران تا اورلاندوی امریکا، حتی در بازداشت و زندان‌ ول‌کنم نبود.
زیر گوشم می‌خواند کجا بروم و چه کنم. به سازمان چریکهای فدائی خلق ایران معرفی ام کرد، به میانِ اهل‌قلم بُرد، گفت هم می‌توانم پزشک باشم هم نویسنده.
آنقدر گفت تا بالاخره یک کتابفروشی‌ ی کوچک در خیابان نظام‌آباد تهران باز کردم. قلم بدستم داد و گفت بنویس! و از من خواست تا فریاد بزنم "زنده باد سوسیالیسم"، "آزادی، عدالت، برابری، برادری". خط می‌داد .
مادرحرص و جوش می‌خورد و پدر غُر می‌زد.
" خبر خوبی نیاوردی پسر، آدم بدی نبود خدا بیامرزدش"
"راحت شد، اون زندگی نبود که داشت، سگای بیابون زغالی زندگی‌ی بهتری داشتن"
اما مُسلم نمرده بود، خانه‌نشینِ دو چشمِ و یک قلب بود.
قرارهای خیابانی با من می‌آمد، به او اعتماد داشتم، هر دو امّا یک "کپسول سیانور" داشتیم. برایمان بس بود. با هم مخفی شدیم، و با هم آواره و تبعیدی.
به اروپا آمدیم. سوئد، فرانسه، هلند، نروژ، دانمارک و بلژیک را با هم گشتیم , گشتی بی‌شادی.
در آلمان ماند، هفت‌سال. از آلمان خوش اش نمی‌آمد، می‌گفت گریزگاهِ تلخی‌ست. راهیِ امریکا شدیم. سری به کانادا زدیم . ول کن نبود.
آخرین‌بار که با هم حرف زدیم ده دقیقه‌ی پیش بود، آره، همین ده‌ دقیقه‌ی پیش.
"وایسا، وایسا، همین‌‌جا، همین‌جا، وایسا"
راه‌بندان بود. کمی جلوتر، جمعیت زیادی هلهله‌کنان، و گاه نعره‌زنان دورِ میدانی کوچک جمع شده بودند. مشت‌های گره‌شده‌ هوا را می‌شکافتد. از ماشین پیاده شدیم، مُسلم امّا پا سست کرده بود.
"نمیخواد بریم جلوتر، از همین‌جا نیگا می‌کنیم"
جرثقیلی بزرگ میانه‌ی میدان ,چهارچوبی بر حلقه‌ی جرثقیل آویزان ، و بهرگوشه‌اش یک نفر به دار آویخته ، ٣ مرد، و یک زن، زن درون کیسه‌ای سیاه‌رنگ گذاشته شده بود.
"این که کار هر روزه‌ی اینهاست، دیدن نداره مش مُسلم"
" باید وایساد و تماشا کرد"
فریاد "الله اکبر، خمینی رهبر" پرنده‌های روی درخت‌ها را تاراند.
"نیگا، یکیشون داره تکون میخوره، اونیکه کفشِ سفیدِ آدیداس و شلوارِ لی داره و......"
چیزی ‌گفت انگاری، امّا خوب نشنیدم، فریادها نمی‌گذاشتند.
"نیگا کن، هنوز تکون میخوره"
پرنده‌ها برگشتند. نسیمِ بهاری جسدها وبرگ‌های درخت‌های بیدِ حاشیه‌ی خیابان را بازی می‌داد. پرنده‌ها هراسان و ناآرام به‌نظر می‌رسیدند:
"چه بهاری"
دستی بزرگ و سنگین روی شانه‌ام ‌نشست:
" می‌توونم به شما کمک کنم، مشگلی دارید؟"
آشنا بود. دو ماشین پلیس پشتِ ماشین‌ ایستاده بودند.
"نه، مشگلی ندارم، خیلی متشکرم"
"پس لطفاً حرکت کنید، اینجا توقف ممنوع‌ست"
راه افتادم، لرزان و ترس‌خورده.
از توی آئینه‌ی ماشین می‌دیدم شان. همان پلیس به طرفِ ماشین همکارش رفت، به او که پشت فرمان نشسته بود, چیزی گفت، و بعد به طرف ماشین خودش رفت:
" حتمی به همکارش گفته؛ "این یارو رو من می‌شناسم، کار هر روزشه، هرجا جرثقیل می‌بینه می‌ایسته و چند دقیقه‌ای به حلقه‌های جرثقیل خیره میشه ، خونه‌شم تو منطقه ی " گذر آهو"س , تو خیابونه " عقاب".

باز نویسی سال ۲۰۰۱/ اورلاندو ـ امریکا

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست