یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

آشکوبِ تحتانی (زیرزمین)
källarvåningen


پَر فابیان لاگرکویست


• همه‌یِ ما او را دیده و تقریباً هر روز می‌بینیم. امّا دیگر اعتنایی به او نمی‌کنیم، گه گاه از برابرِ جایی که می‌نشیند می‌گذریم امّا توجه خاصی به آن نمی‌کنیم، مثلِ این است که باید آن‌جا باشد، انگار که جزیی از جهانِ ما می‌باشد. منظورِ من لیندگرن (Lindgren) است، آن پیرمردِ کوچک با پاهایِ افلیج‌اش در پاپوش‌هایِ چرمین ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٣ بهمن ۱٣۹۰ -  ۲ فوريه ۲۰۱۲


 

    پَر فابیان لاگرکویست (Pär Fabian Lagerkvist)نویسنده‌ و شاعرِ انسانگرایِ نامدارِ سوئد و جهان در ۲۳ ماهِ میِ ۱۸۹۱، در یک خانواده‌یِ عمیقاً مذهبی و مومنِ به مسیحیّت، در یک آپارتمانِ کوچکِ اداری در طبقه‌یِ فوقانیِ رستورانِ ایستگاهِ راه آهنِ شهرِ وِکخُو (Växjö) در جنوبِ سوئد، چَشم بر جهان گشود. پدرَش سرباغبان و مادرَش خانه‌دار و پَر نخستین فرزند از هفت فرزندِ آن‌هاست.
    پَر در همان شهرِ وِکخُو (وِکشُو) به مدرسه می‌رود و دوره‌یِ دبیرستان را نیز در همان‌جا به پایان می‌رساند. پس از آن برایِ ادامه‌یِ تحصیلات در رشته‌یِ ادبیّات و تاریخِ هنر به شهرِ اُپسالا (Uppsala) نقلِ مکان می‌کند. امّا بعداز دو سال از ادامه‌یِ تحصیل صرفنظر، و به‌جایِ آن، تمامِ وقتِ خود را، تا پایانِ عُمر، صرفِ نوشتن می‌نماید.
    نخستینِ اَثرِ مهمّ‌ِ او کتابِ شعری‌ست با نامِ «دلهُره» (Ångest) که پس از انتشارِ آن در سالِ ۱۹۱۶ نامِ او را به عنوانِ یکی از پیش‌گامانِ شعرِ مُدرن در ادبیّاتِ سوئد ثبت می‌کند. امّا مهمّ‌ترین اثرِ او در شعر، کتابی‌ست با نامِ «غروب‌گاهان» (Aftonland) که در سالِ ۱۹۵۳ انتشار می‌یابد. در این اثرِ ارزنده او هم‌چون انسانی جستجوگر به محوری‌ترین مسایلِ زنده‌گی، خُدایِ نامریی و معنایِ زنده‌گی پرداخته است. بخشِ بزرگی از کار و آثارَش حولِ همین موضوعات می‌گردد.
    لاگرکویست در سالِ ۱۹۴۰ به عضویتِ فرهنگستانِ سوئد (Svenska Akademien) درمی‌آید. در سالِ ۱۹۴۱ دکترایِ افتخاری در فلسفه به او اعطاء می‌گردد. در سالِ ۱۹۵۱ از طرفِ آکادمیِ سوئد برنده‌یِ جایزه‌یِ نوبل در ادبیّات می‌شود. و ... سرانجام در ۱۱ ژوئنِ ۱۹۷۴ در سنّ‌ِ ۸۳ ساله‌گی چشم از جهان فرو بست.
    برخی از مهم‌ترین آثارِ او در زمینه‌یِ رُمان از این قرار است: جلاد (Bödeln) ۱۹۳۳، کوتوله (Dvärgen) ۱۹۴۴، باراباس (Barabbas) ۱۹۵۰. رُمانِ اخیر (باراباس) بعداز چاپ با استقبالِ بسیار زیادی رو به رو می‌شود چنان‌که به فاصله‌یِ ۹ سال دوبار نیز به فیلم در می‌آید: نَخُستین‌بار در سالِ ۱۹۵۳، سه سال پس از انتشارِ کتاب، توسُطِ فیلم‌سازِ سوئدی اولُف مولاندر (Olof Molander) و دوّمین‌بار در سالِ ۱۹۶۲ توسُطِ فیلم‌سازِ آمریکایی ریچارد فلیشر (Richard Fleischer)

    داستانِ «آشکوبِ تحتانی (زیرزمین) Källarvåningen»، که ترجمه‌یِ فارسی آنرا در ذیل از نظر می‌گذرانید، یکی از یازده داستانِ کوتاهی‌ست که در کتابی با نامِ «داستان‌هایِ شوم Onda Sagor» در سالِ ۱۹۲۴ در سوئد به چاپ رسیده است.
    تا آن‌جا که در توانم بود تلاش کردم تا جایی که امکان دارد، هنگامِ ترجمه، هم به متنِ داستان هم به لحنِ راوی وفادار بمانم. امّا نمی‌دانم تا چه حدّ در این کار موفّق بوده‌ام، چون مُترجم نیستم، و این کار صرفاً از رویِ علاقه به ادبیّات انجام گرفته است. با همه‌یِ این‌ها ترجمه‌یِ این داستان بدونِ کُمکِ دوستِ گرامیم مسعودِ اسماعیل زاده مُیسّر نمی‌شُد. با سپاس فراوان از یاری‌هایِ او.

جهانگیر سعیدی
اِستُکهُلم ژانویه ۲۰۱۲
      
آشکوبِ تحتانی (زیرزمین) källarvåningen


       همه‌یِ ما او را دیده و تقریباً هر روز می‌بینیم. امّا دیگر اعتنایی به او نمی‌کنیم، گه گاه از برابرِ جایی که می‌نشیند می‌گذریم امّا توجه خاصی به آن نمی‌کنیم، مثلِ این است که باید آن‌جا باشد، انگار که جزیی از جهانِ ما می‌باشد. منظورِ من لیندگرن (Lindgren) است، آن پیرمردِ کوچک با پاهایِ افلیج‌اش در پاپوش‌هایِ چرمین، که خود را با کُمکِ دست‌هایش، آن‌ها هم در دستکش‌هایِ چرمین، در خیابان‌ها و کشتزارها به جلو می‌کشاند. صورتش با آن ریشِ کوتاه حاکی از رنجی‌ست که چَشم‌هایِ کوچک و صبوراش به راستی قادر به بیانِ آن نیست. ما با او روـ درـ رو شده‌ایم، همواره و دائماً روـ درـ رو می‌شویم، ما به وی، انگار که جُزیی از خودِ ماست، عادت کرده‌ایم. هنگامی‌که از برابر‌اش می‌گذریم سکّه‌ای در کفِ دستِ فرسوده‌اش می‌نهیم، زیرا او هم باید زنده‌گی کند.
      امّا کمتر کسی چیزِ بیشتری درباره‌اش، غیراز آن‌که هست، می‌داند. برایِ همین، چون او را می‌شناسم، می‌خواهم شرحِ مُفصّل‌تری دربارهٔ وی بدهم.
      من اغلب لحظاتی می‌ایستادم و با او حرف می‌زدم، چیزِ آرام‌بخش و نیکویی، که انگار به آن نیاز داشته باشم، در وی بود. بیشترِ وقت‌ها طوری با او حرف می‌زدم که آدم واقعاً فکر می‌کرد پیرمرد کسی از خویشاوندانِ ناکامم است. این درست نیست. در فامیلِ ما، غیر از اندوهی که راسخ وُ اُستوار آنرا تحمُّلِ می‌کنیم و مالِ ما و نه هیچ کسِ دیگری‌ست، فقر وُ بدبختی نیست. امّا به نظرام گاهی نیاز داشتم به ایستم و با وی، به خاطرِ این‌که یک وقت خودش را مطرود احساس نکند، حرف بزنم، ولی به خاطرِ خودم هم، زیرا چیزی برایِ گفتن به من داشت. و فکر نمی‌کردم که فاصله‌یِ چندان زیادی میانِ ما باشد، بیشترِ اوقات به این می‌اندیشیدم که اگر پایی برایِ راه رفتن نداشتم، من هم باید خودام را مثلِ او رویِ زمین می‌کشیدم، پس در آن صورت این نیز نباید برایِ من ناگوار می‌بود، دیگر دلیلی نداشتم که از چیزی که برایم مُقدّر شده بود شگفت‌زده بشوم. بنابراین مثلِ آن بود که ما چیزِ مُشتَرکی داشتیم.
      این‌چنین غروبِ یک روزِ پاییزی در پارکی که محلّ‌ِ مُلاقاتِ زوج‌هایِ عاشق بود به وی برخوردم. او برایِ دیده شدن، آن‌جا زیرِ نورِ یکی از چراغ‌هایِ فانوسِ پارک نشسته بود، دستِ فرسوده‌اش را، اگرچه کسی نمی‌آمد، دراز کرده بود، حتماً فکر می‌کرد که عشق آدم را سخاوتمند و بخشنده می‌کند، به احتمالِ فراوان آنقدرها چیزِ زیادی درباره‌یِ این دنیا نمی‌دانست، فقط نشسته و دستش را به سویی دراز کرده بود، با وجودِ این فقط هم این‌جا گذران می‌کرد. باران باریده بود، و از خاکِ باران‌خوردهْ گِل‌آلود، و خسته وُ گرفته به نظر می‌آمد.
      ــ حالا به احتمالِ زیاد لیندگرن می‌خواهد راهیِ خانه شود، من گفتم، دیر وقت است. ــ آه بله، او جواب داد، بهتر است بروم. ــ من چند قدمی همراهِ شما می‌آیم، من گفتم، کجا زنده‌گی می‌کنید؟ وقتی نشانیِ خانه‌اش را ذکر کرد، پی بردیم که چندان از یکدیگر دور نبودیم، مَسیرِمان یکی بود.
      بعداز طیّ مسافتی برایِ گذشتن از خیابانی راه‌امان را کج کردیم.
      ــ این خطرناک نیست، من پُرسیدم، وقتی از این طرف به آن طرفِ خیابان می‌روید؟ ــ نه اصلاً، وی پاسُخ داد، آنها مواظبم هستند. دیروز یک مأمورِ راهنمایی تمامِ ترافیک را مُتوقف کرد چون می‌خواستم از خیابان بگذرم. امّا گفت یک کمی عجله کُنم، و البتّه آدم نمی‌تواند از این موضوع مُتعجّب بشود. نه اصلاً، تمامِ مردمِ اینجا مرا، انگار فکر می‌کنند مالِ این‌جا هستم، می‌شناسند.
      ما آهسته می‌رفتیم. با آن‌که قدم‌هایِ کوچکی برمی‌داشتم معذالک گاهی می‌ایستادم تا او بتواند به من برسد. باران نم ـ نم شروع به باریدن کرد. آن پایین کنارِ پاهایم او خوداش را به جلو می‌کشید، دستانِ گِل‌آلوداش سنگ‌فرشِ خیابان را می‌سابید، تنه‌اش بالا و پایین می‌رفت. مثلِ حیوانی بود که خود را در راهِ خانه به سمتِ سوراخش می‌کِشاند. و با وجودِ این انسانی بود عیناً مثلِ من و مثلِ خودِ من حرف می‌زد و نفس می‌کشید و حرف‌ها و صدایِ نفس زدن‌هایش را از آن پایین می‌شنیدم، امّا دیدنش به سختی مُیسّر، زیرا هوا مه‌آلود و چراغ‌هایِ فانوسِ خیابان هم تقریباً فاقدِ نور بود. وقتی صدایِ نفس زدن‌هایش را در کنارِ پاهایم می‌شنیدم که چطور برایِ همراهی با من تقلّا می‌کند، وجودم آکنده از احساسِ تَرَحُّم می‌شُد. ــ لیندگرن فکر نمی‌کنید کشیدنِ بارِ یک چنین سرنوشتی با خود، سخت وُ دُشوار باشد، من گفتم، اغلبِ اوقات هم باید تلخ وُ ناگوار. ــ خیر، وی از آن پایین جواب داد، شاید عجیب باشد، امّا این آن‌قدرها هم که مردم فکر می‌کنند دُشوار نیست. آدم به آن عادت می‌کند. و البتّه من با آن به دُنیا آمده‌ام، بنابراین آن‌طور نیست که آدم صحیح وُ سالم باشد و بعد ناگهان دچارِ چیزی بشود که اصلاً فکراش را هم نمی‌کرد. خیر، تصوّر نمی‌کنم که، اگر دقیقاً فقط به آن بیندیشم، چیزی برایِ گله وُ شکایت از آن داشته باشم. مسلماً خیلی‌ها هستند که وضع‌اشان به مراتب از من بَدتَر است. من از انجامِ خیلی کارها که دیگران باید آنرا انجام بدهند مُعاف هستم، مُضاف بر این‌که در این جهان ایمنی و آسایش دارم، این جهان با من رئوف و مهربان بوده است. مَصلحتِ خُداوندگار بر این است که تنها با خوبی‌هایِ آن مواجه شوم.
      ــ واقعاً؟ شِگفت‌زده پرسیدم.
      ــ بله، من تنها با انسان‌هایِ نیک مواجه می‌شوم، فقط چنین افرادی هستند که می‌ایستند و سکّه‌ای به من می‌دهند. در باره‌یِ دیگران طبیعتاً چیزی نمی‌دانم، آنها تنها رهگذراند.
      ــ بله، پس لیندگرن می‌فهمد که همه چیز را به نحوِ مطلوب توجیه کند! من جواب دادم و به زحمت لبخند زدم.
      ــ امّا این درست است، وی با جدّیّت می‌گفت، و این چیزِ ارزشمندی‌ست. من هم واقعیّتش آنرا جدّی گرفتم، فهمیدم که راست می‌گفت، تنها نیاز به شناختنِ خوبی‌هایِ زنده‌گی چه نعمتِ بزرگی بود.
      ما همچنان می‌رفتیم. نورِ مَغازه‌ای در طبقه‌یِ زیرینِ یک ساختمان به بیرون می‌تابید. ــ می‌خواهم از این‌جا نان بخرم، لیندگرن گفت، سپس به سمتِ پنجره‌یِ مغازه خزید و ضربه‌ای به آن نواخت. دُختری با یک پاکت نان از پلّه‌ها آمد بالا، پاکتِ نان حاضر وُ آماده بود. ــ عصر بخیر لیندگرن، دُختر گفت، اُوه چه هوایی! حالا حتماً در حالِ رفتن به خانه هستی. ــ بله، همین‌طور است، پیرِ مرد جواب داد، آن دو با تکان‌دادنِ سر از هم خُداحافظی کردند، دُختر دوباره به مغازه برگشت.
      ــ من همیشه از مَغازه‌هایی که در زیرزمین واقع هستند خرید می‌کنم، لیندگرن در حالِ رفتن می‌گفت. ــ می‌توانم بفهمم، من جواب دادم. ــ بله، چون برخوردِ مردمانش همیشه دوستانه است. ــ عجب، شاید این‌طور باشد. ــ نه واقعاً همیــن‌طور است، او قاطعانه می‌گفت.
      ما به زحمت از میانِ چند کوچه‌یِ تاریک و ناهموار گذشتیم. ــ من هم، همان‌طور که آقا می‌تواند حدس بزند، در زیرزمین زنده‌گی می‌کنم، او ادامه داد، و البتّه خیلی هم برایم مُناسب است. این صاحب‌خانه‌یِ ماست که آنرا ترتیب داده است. او آدمِ قابلِ‌اعتنایی‌ست.
      بدین‌سان از خیابانی به خیابانِ دیگر می‌رسیدیم، کورمال کورمال جلو می‌رفتیم. من ابداً فکر نمی‌کردم که برایِ رسیدن به خانه یک چنین راهِ درازی را طیّ می‌کنم. احساس می‌کردم که انگار خسته وُ کوفته شده بودم. مثلِ آن بود که من هم خودم را، سنگین و دُشوار، از میانِ تاریکی به جلو می‌کشاندم، اگرچه افلیج نبودم، رویِ پاهایم، همان‌طور که آدمی راه می‌رود، راه می‌رفتم. کنارِ چراغ‌هایِ فانوسْ یک آن خزیدنش را در آن پایین می‌دیدم، بعد دوباره ناپدید می‌شد، امّا صدایِ نفس نفس زدن‌هایش را بی‌انقطاع می‌شنیدم.
      سرانجام واردِ خیابانِ او شدیم، به خانه‌ای که در آن زنده‌گی می‌کرد رسیدیم. خانه‌ای بزرگ وُ مُجلِّل بود، تقریباً در طاقچه‌هایِ تمامِ پنجره‌ها شمع می‌سوخت، در طبقه‌یِ دوّم به نظر می‌آمد جشنی برپا بود، لوسترها می‌درخشیدند، صدایِ موزیک در سوزِ پاییزی به بیرون درز می‌کرد، زوج‌ها در حالِ رقصْ یک آن نمایان شُده و می‌گذشتند. لیندگرن به سمتِ جایی که با سه ـ چهار پلّه در آن پایین به محلّ‌ِ سکونتش می‌رسید به جلو می‌خزید. کنارِ دربِ اُتاق پنجره‌ای بود با یک تکّه پرده و یک قوطیِ کُنسروِ آنشُوویس در طاقچه‌اش که در آن گُل پیاز کاشته بودند. ــ آقا حتماً با من پایین می‌آید تا وضعیّتی را که دارم ببیند، لیندگرن گفت.
      من به این موضوع فکر نکرده بودم. نفهمیده بودم که طبیعتاً باید این کار را می‌کردم. دَمغ و پَکر شده بودم و حالِ عجیبی داشتم، چرا باید آن پایین می‌رفتم، ما آنقدرها به‌هم نزدیک نبودیم که بتواند دلیلی برایِ رفتن به خانه‌اش باشد، من بخشی از راه را به خاطرِ این‌که مَسیرامان تقریباً یکی بود دُنبالش آمده بودم، اصلاً در صددِ رفتن به خانه‌اش برنیامده بودم، چرا باید آن پایین می‌رفتم. ولی خُب باید می‌رفتم.
       من به فکرِ آن خانواده‌ای که آن بالا مشغولِ جشن وُ پایکوبی بودند اُفتادم، در واقع آنها را می‌شناختم، خیلی عجیب بود که مرا دعوت نکرده بودند، احتمالاً فراموش کرده بودند.
      ــ آقا مطمئناً از این‌که ایشان را این پایین به خانه‌ام دعوت کرده‌ام ناراحت نشده است؟ پیرِ مرد پرسید، مثلِ این‌که متوجه‌یِ سکوتم شده بود.
      ــ خیر، من گفتم.
      پیرِ مرد دُچارِ سوءِ تفاهُم شده بود. من می‌خواستم آن پایین نزدِ او بروم، وضعیّتی را که داشت ببینم، برایِ همین همراهش آمده بودم، می‌خواستم به جایی که دعوت شده بودم بروم.
      او خود را از پلّه‌ها پایین کشید، کلید را بیرون آورد و داخلِ قُفل کرد. متوجه شدم که قُفل را برایِ این‌که دستش به آن برسد پایین آورده بودند. این صاحب‌خانه‌یِ ماست که آنرا دُرُست کرده است، لیندگرن گفت، او فکرِ همه‌چیز را می‌کند. درب باز شد و ما واردِ اُتاق شدیم. وقتی لامپ روشن شد، دُور تا دُور، آنرا نگاه کردم. اُتاقْ مُحقّر و کوچک بود، کفِ سنگیِ سردِ آن با چند تکّه گِلیم مَفروش. در وسطِ اُتاق میزی قرار داشت که پایه‌هایِ آن چند سانتی ارّه شده بود، و دو صندلیِ کوتاهِ آن نیز همین‌طور. در یک گوشه بُخاری‌ای بود که طبعاً می‌توانست رویِ آن غذا هم درست کند، در کنارِ بُخاری یک قفسه که حُکمِ جاظرفی را داشت، قوطی‌ها به ترتیبِ اندازه، با برچسپ‌هایشان، ردیف، تکّه‌هایِ ذخیره شُده‌یِ نانِ خُشک رویِ هم، این‌ها را احتمالاً برایِ تلید کردن در قهوه می‌خواست، دُورِ قفسه را زرورق گرفته بود. کنارِ دیوارِ کوتاهِ اُتاقْ تخت‌ِخوابش، که شاملِ تخته‌ای برآمده از کفِ اُتاق بود، لحاف مُرتّب و تمیز. به رغمِ تمامیِ آن فقر وُ تنگدستی باز هم در گوشه گوشه‌یِ اُتاق نظم وُ ترتیب بود و پاکیزه‌گی. نمی‌دانم چرا، امّا این نظم وُ ترتیب یک جورهایی برایم کلافه‌کننده بود. چرا چنین نظم وُ ترتیبی داشت؟ اگر من مثلِ او بودم ترجیح می‌دادم اُتاق کثیف و نامُرتّب بود، تنها حُفره یا سوراخی برایِ خزیدن و پنهان کردنِ خودم در آن، مثلِ یک حیوان، چون فکر می‌کنم که تحمّلِ آن راحت‌تر بود. امّا همه جایِ این اُتاق تمیز و مُرتّب بود. او در گوشه وُ کنارِ آن چنان می‌خزید که انگار در یک خانه‌یِ کوچکِ باصفاست، برمی‌داشت و می‌گذاشت، در پیِ گُلدانِ رویِ میزْ خودش را بالا کشید و به آن آب داد، دوباره خود را پایین کشید، از داخلِ جعبه‌یِ کوچکِ آبی‌رنگی یک سُفره بیرون آورد، و رویِ جعبه پهن کرد، فنجان‌ها و زیرفنجانی‌ها را رویِ آن گذاشت. دیدنِ وَر رفتنِ او با این اشیایِ آشنا قلبم را جریحه‌دار می‌کرد. دستکش‌هایِ چرمین را در آورده بود، کفِ دست‌ها با آن پوستِ ضخیم صاف بود. سپس آتشی افروخت، نشست و در آن دمید تا شعله‌ها تویِ لوله‌یِ بُخاری غُریدن گرفت، ذُغال هم در آن ریخت، پس از آن قهوه جوش را پایین آورد و رویِ بُخاری گذاشت. من ابداً هیچ کُمکی به او نمی‌کردم، خیر، خوداش به به‌ترین نحو می‌دانست که چه می‌کند. همه‌چیز را بسیار عالی و ماهرانه انجام می‌داد و آدم می‌توانست ببیند که چقدر از آن لذّت می‌بُرد، چقدر آن کارهایِ کوچک برایش عزیز شده بود. هر از گاه با خُوش‌رویی به من نگاه می‌کرد، او این‌جا در خانه‌اش بر فَرازِ خود هاله‌ای بسیار گرم و اَمن داشت، آن‌گونه نبود که در خیابان. به زودی صدایِ پِت پِتِ قهوه‌جوش از رویِ بُخاری بلند شد و بویِ مُعَطّرِ قهوه در اُتاق پیچید. وقتی قهوه آماده شد به زحمت رویِ صندلیش خَزید، شاد وُ خُرسند به طرزِ صحیحی رویِ آن نشست. قهوه را در فنجان‌ها ریخت و شروع به نوشیدن کردیم. گرمایِ آن مَطبوع بود. نان را به من هم تعارُف کرد، امّا نمی‌خواستم آنرا از او بگیرم. خودش نان را با یک مِناعَتِ خاصی می‌خورد، به آهسته‌گی آنرا تکّه تکّه و تمامِ خُرده ریزهایش را با دقّت جمع می‌کرد. یک حالتِ روحانی در غذا‌خوردنش بود. چَشم‌ها می‌درخشید، هرگز صورتی ندیده بودم که مانندِ صورتِ او بدرخشد، هرگز نه به این شکلِ بسیار آرام‌بخش، روشن وُ تابناک.
      من از دیدنِ این چنین بودنِ او در میانِ فقر وُ بی‌نواییش در یک آن هم متأثر شدم هم ناراحت. چگونه می‌توانست این‌طور باشد؟ منی که به معنایِ واقعیِ کلمه زنده‌گی می‌کردم، که فقط، برایِ دیدنِ چگونگیِ وضعیّتِ او در آن حُفره‌اش، هم‌چون مهمانی موقّت آن‌جا نشسته بودم ــ آسایشی نداشتم. آری، با خودام می‌اندیشیدم، او مسلماً چیزِ دیگری دارد که به آن اُمید دارد، احتمالاً به آنهایی تعلّق دارد که به خُدا و این جور چیزها باور دارند، و برایِ همین مسلماً آدم می‌تواند همه‌چیز را تحمّل کند، درآن‌صورت هیچ چیزی دُشوار نیست. و یادم آمد که البتّه می‌خواستم درست در همین خصوص از او سوأل کنم، که خودِ من دائماً زیرِ فشارِ سنگینِ آن بودم، که هرگز لحظه‌ای آسوده و راحتم نمی‌گذاشت، که مرا به اعماق؛ جایی که نمی‌خواستم باشم، می‌کشاند، به‌خاطرِ همین همراهِ او به خانه‌اش آمده بودم، برایِ سوأل کردن در این باره. من به این پایین تَعَلّق نداشتم، تنها می‌خواستم در باره‌یِ همین‌ از او سوأل کنم.
      ــ لیندگرن، به من بگو، چه وقت زنده‌گیِ کسی، وقتی‌که آدم مُتحمّلِ یک همچون رنجی هم شُده باشد، این‌چنین مثلِ زنده‌گیِ لیندگرن می‌شود، چه آدم طبیعتاً نیازِ شدیدتری از ما برایِ ایمان داشتن به چیزی فراسویِ این جهان احساس می‌کند، ایمان به این‌که خُدایی وجود دارد که حُکم می‌راند و منظورِ والاتری از آنچه به ما تحمیل می‌کند دارد؟
      پیرِ مرد لحظه‌ای تَعمّق کرد.
      ــ خیر، او با تأمُل جواب داد، نه لُزوماً هنگامی‌که زنده‌گیِ کسی این‌طور مثلِ زنده‌گیِ من بشود.
      شنیدنِ این حرف‌ها در نظرام عجیب کلافه‌کننده بود. پس او هیچ تصوّری از بدبختی‌اش نداشت، نمی‌دانست که زنده‌گی چقدر می‌بایست غنی و لذّت‌بخش باشد!
      ــ خیر، او، غرق در افکاراش، گفت، این ما نیستیم که نیازمندِ او هستیم. اگر خُدایی هم وجود داشته باشد طبیعتاً تنها می‌توانست همان چیزی را که تا کنون فهمیده‌ایم و برایِ آن شُکرگذارش هستیم به ما بگوید.
      من اغلب با صاحب‌خانه‌امان دراین‌باره صحبت می‌کنم، لیندگرن ادامه داد، خیلی از او آموخته‌ام. آری، آقا شاید صاحب‌خانه‌یِ مرا نشناسد، اما کاش می‌شناختید، او مردِ عجیبی‌ست. – خیر، او را نمی‌شناسم. – البتّه که نه، خُب طبیعتاً این را می‌فهمم، امّا کاش می‌شناختید. – عجب، با خود اندیشیدم، بله، شاید پیش آمد، نمی‌دانستم چه چیزِ یک صاحب‌خانه قابلِ‌اعتنا بود که درباره‌اش حرف می‌زد، خُب البتّه می‌توانست به راستی چیزِ خاصی باشد، ولی من در خانه‌یِ دیگری زنده‌گی می‌کردم. امّا اینرا در درون به خودم گفتم، با صدایِ بلند نگفتم. – تعجّب می‌کنم، پیرِ مَرد در جوابم گفت. او خانه‌هایِ زیادی دارد، تقریباً کُلِ خانه‌ها را، و به احتمالِ زیاد مالکِ خانه‌یِ آقا هم هست.
      بله، پیرِ مرد ادامه داد، کنترل و اداره‌یِ همه چیز برایش ناممکن است. وقتی آمدم و پرسیدم که شاید بتواند یک جایی در این‌جا به من بدهد، چون من هم بالاخره باید یک جایی زنده‌گی کنم، یک چند لحظه‌ای با نگاه براندازام کرد. – آره، ترا می‌توانم تویِ زیرزمین جای بدهم، صاحب‌خانه گفت، تو البتّه نمی‌توانی آن بالا در خودِ خانه زنده‌گی کنی. ــ خیر، من جواب دادم، طبیعتاً اینرا می‌فهمم. ــ فکر می‌کنم به دردِ زیرزمین بُخُوری، صاحب‌خانه گفت، اُمیدوارم در موردِ تو اشتباه نکرده باشم؟ خودِت چی فکر می‌کنی؟ ــ فکر می‌کنم آن‌جا برایم جایِ مُناسبی باشد. ــ آری، تو خوب می‌دانی که من نمی‌خواهم در آن‌جا هر نوع چیزی را داشته باشم. نه اوقات‌تلخی و نقرت، نه مردُمانِ شرور و نامُطمئن. آن بالا می‌توانم کمی از هرکدام را بپذیرم، درباره‌یِ خیلی‌هایشان چیزِ زیادی هم نمی‌دانم، امّا در آشکوبِ تحتانی، تو زیرزمین، مَردُمان خوب و قابلِ اعتماد می‌خواهم، آنانی را که می‌شناسم و از نزدیکانم هستند. نظرات چیه، این‌طور آدمی هستی؟ ــ از صمیمِ قلب می‌خواهم باشم، من با خوشحالی پاسُخ دادم. ــ خُب، چقدر عالی. امّا می‌توانی اجاره بها را پرداخت کنی؟ صاحب‌خانه گفت، چون سختگیر هم هست، صاحب‌خانه است دیگر. همه باید بپردازند، آدم، هر چقدر هم که مُفلِس باشد، نمی‌تواند از پرداختِ آن خلاص بشود. تو می‌توانی آنرا ارزان بگیری، چون کارِ زیادی از تو بر نمیاد. یک چیزی درهرحال باید بپردازی، چه‌طوری آنرا فراهم می‌کنی؟ ــ من با مُساعدتِ انسان‌هایِ نیکِ این جهان زنده‌گی می‌کنم. ــ چنین آدم‌هایی وجود دارند؟ صاحب‌خانه پرسید و با تُندی به من نگاه کرد. ــ چنین آدم‌هایی، تا آن حدّ که آدم می‌تواند بفهمد، باید زیاد باشند. ــ درست است، صاحب‌خانه گفت، اینرا آدم، فقط اگر بخواهد، می‌تواند به راحتی درک کند. تو مردِ باشعوری هستی، باید نزدِ من زنده‌گی کنی.
      بله، صاحب‌خانه‌ام، اگرچه خیلی ساده و طبیعی، آدمِ عجیبی‌ست. مرا بیش از اندازه کُمک کرده است. بدونِ او چنین جایی مُیسّر نمی‌شد. اغلبِ اوقات سری به این پایین می‌زند، چند لحظه‌ای می‌نشیند و صُحبت می‌کند. همیشه به آدم نیرو می‌دهد. ارزش قائل شدنش آدم را سَرِ پا نگاه می‌دارد.
      لیندگرن مردِ بااهمیّتی‌ست، صاحب‌خانه‌ام می‌گوید. شنیدنِ آن خوش است.
      پیرِ مرد راضی و خشنود به من نگاه می‌کرد. ــ آیا آقا مَردِ بااهمیّتی‌ست، لیندگرن پُرسید.
      من جواب ندادم، به کفِ اُتاق خیره شُدم، چون نمی‌خواستم نگاه‌هایمان با هم تلاقی کند.
      ــ آدم باید بااهمیّت باشد، پیرِ مرد می‌گفت. این موضوع وقتی آدم می‌داند که اهمیّتی دارد او را از همه‌چیز بیشتر کُمَک می‌کند.
      اُتاق مُحقّرانه و امن در پیرامونِ ما پابرجا بود. نورِ لامپ رویِ آن میزِ کوتاه با پایه‌هایِ ارّه شده‌اش، رویِ آن سُفره‌ای که نانِ ذخیره‌اش در آن بود، رویِ تخت‌ِخواب که جایِ آرمیدنش، گسترده بود. او اهمیّتی به این نداد که من ساکت شده بودم. فقط نشسته و در فکر فرو رفته بود، من متوجه‌یِ این موضوع شدم.
      لحظاتی بعد خود را از صندلی پایین کشید، نگاهی به آتش انداخت، فنجان‌ها را شست و آنها را در جایی که می‌بایست باشند در قفسه گذاشت. به سویِ تخت‌ِخوابش خَزید و آن‌جا را مُرتّب کرد، روتختی را جمع کرد. امّا وقتی آنرا رویِ نشیمنگاهِ صندلی تا و صاف کرد همان‌جا رویِ زانوْ نشسته باقی ماند.
      ــ خوش است هنگامی که روز تمام می‌شود، پیرِ مرد گفت. و آدم می‌توانست خسته‌گی را در چهره‌اش ببیند.
      ــ این را لیندگرن می‌گوید، مردی که زنده‌گی برایش آن‌همه غنی و پُرمعناست.
      ــ بله، او جواب داد و با آرامش به روـ به ـ رویِ خود خیره ماند، زنده‌گی غنی و سرشار است. اینرا به خوبی می‌فهمم، و خیلی راسِخ وُ اُستوار آنرا در درونم احساس می‌کنم. امّا تَحمُّلِ روزمرّه‌گی سنگین است.
      این را من دارم به آقا می‌گویم، زیرا فکر می‌کنم ما به خوبی یکدیگر را درک می‌کنیم. و آدم طبیعتاً نمی‌تواند خود را از آنچه که هست بهتر کند.
      پیرِ مرد نفسِ عمیقی کشید. اگر آدم او را در آن حالت می‌دید که رویِ زانوهایش خَم شده بود، می‌توانست باور کند که نشسته و عبادت می‌کرد، امّا او فقط این‌طور خلق شده بود.
      من ساکت و آرام به قصدِ رفتن برخاستم. جلو رفتم و از او تشَکُّر کردم، شب به خیر گفتم. پیرِ مرد خواهانِ آن بود که دوباره هر وقت که حوصله داشتم نزدِ او بروم، و من اینرا با کمالِ میل می‌خواستم. سپس کشان ـ کشان تا دَمِ در با من آمد و من دوباره خودم را در خیابان دیدم.
      حالا تمامیِ آن خانه در تاریکی فرو رفته بود. آشکوبِ دوم هم، جایی که همین چند لحظه‌یِ پیش لوسترهایش می‌درخشید. یقیناً آن‌جا یک جشنِ واقعی برپا نبود، چرا که زود به پایان رسیده بود. فقط آن پایین نزدِ آن پیرِ مرد نور فروزان بود، نوری که همین‌طور تا خانه مرا بدرقه کرد.

                                                                                          
                                                                                                    ترجمه، جهانگیرِ سعیدی
                                                                                                 استکهلم، ژانویه ۲۰۱۲


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست