سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

پاسخ یک دگراندیش به پرسش های آقای نوری زاد


مسعود میرراشد


• پیش از این که به پرسش ها بپردازم توضیح چند نکته را ضروری می دانم. من نه مرجع تقلیدم و نه روحانی، با نگاه اسلامی هم به جهان نمی نگرم، ولی با این همه به پرسش ها پاسخ می گویم چون درست نمی دانم اندیشمندان اسلامی خود بپرسند و خود پاسخ دهند. وقت آن فرا رسید، به سخنان دیگران نیز توجه کنند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۶ دی ۱٣۹۰ -  ۱۶ ژانويه ۲۰۱۲


پیش از این که به پرسش ها بپردازم توضیح چند نکته را ضروری می دانم.
من نه مرجع تقلیدم و نه روحانی، با نگاه اسلامی هم به جهان نمی نگرم ، ولی با این همه به پرسش-ها پاسخ می گویم چون درست نمی دانم اندیشمندان اسلامی خود بپرسند و خود پاسخ دهند.
وقت آن فرارسید، به سخنان دیگران نیز توجه کنند.
من از آقای نوری زاد کمال سپاسگزاری را دارم که با طرح این پرسش ها و نوشتن آن نامه های شجاعانه و بزرگوارانه، درهای نوینی را به روی اندیشه گشوده اند. به گمان من اگرامروز فلسفه ی اسلامی ای درکار باشد بی شک برترین آنرا در همین نوشته های ایشان می توان یافت و نه در خواندن تاریخ فلسفه ی اسلامی.
من میانه ی خوبی با فلسفه ندارم ولی حتا از دیدگاه فلسفی هم، تاریخ فلسفه یک مقوله است و فلسفیدن یک مقوله ی دیگر.
به هرحال مناظره یا گفتگو درشرق و به ویژه ایران قدمتی دراز دارد که در برخی موارد نتایج جهانگیری پدید آورد که نقش و جایگاه شیطان در دین های توحیدی یکی از آنها است. به هنگام فرمانروایی هخامنشیان در بابل، گفتمان اندیشه های ایرانی و غیرایرانی منجر بدان می شود که یهودیان شیطان را که تا آنزمان فرزند دلبند خداوند بشمار می رفت بعنوان سرچشمه ی شر بپذیرند و به شکلی درآورند که امروز می شناسیم. در حقیقت این کشف یا اختراع ایرانیان جهانگیر می شود و حتا در یونان فیلسوفی چون پلاتون (افلاطون) را دچار سرگیجه می سازد و این همه نتیجه ی همان گفتگوهایی بود که انجام می گرفت.
دردوره اشکانیان و ساسانیان نیز وجود چنین گفتمان هایی گزارش شده که دردوران اسلامی نیزتا مدتی برجای ماند. مناظره ی زکریای رازی با ابوحاتم رازی (اسماعیلی) یا مناظره ی با مانویان در دوران مامون که منجربه مرگ آنان می شود ویا پرسش های بیرونی از ابن سینا، که تنها نمونه های اندکی از این سنت کهن اند.
متاسفانه از آن تاریخ به بعد برای فلسفه ی اسلامی چیزی باقی نماند و پرسش ها کسالت آور و پاسخ ها تکراری گردیدند. درواقع خود پرسیدند و خود هم پیروزمندانه پاسخ گفتند.
اگرهم در مواردی استثنائی- مثل مناظرات تلویزیونی اوایل انقلاب – گرایش های غیراسلامی در گفتگوها شرکت داده شدند، تلاش می شد که بیش از همه بی خدائی آنان به مردم نشان داده شود تا بیم تیغ فرهنگ عقب مانده را به جنبش آورند، همان بیم تیغی که وجودش را شمس تبریزی گواهی کرده بود.
جالب اینجاست که همان اندیشمندان مسلمان امروز در آزادی کامل و برخی دراروپا بسر می برند اما هیچ علاقه ای به آن بحث ها ندارند. گویی تنها با اسیران می توان به بحث پرداخت.
آیا وقت آن فرا نرسیده، اندیشه را با اندیشه پاسخ گویند و از بهتان و افترا و دروغ دست بردارند؟
به خورشید تابان سوگند، به این مهر بی پایان سوگند که دروغ و افترا و سکوت پیش درآمد خشونت است. شوپنهاوئر بر این باور بود که بین این دورابطه ای وجود دارد یعنی حق جنگیدن و حق دروغ گفتن. او از این زاویه دروغ را یک جنگ افزار به شمار می آورد. چه فایده دارد که در برابر پندارهای دیگران سکوت شود و تنها پس از مرگ آنان، اتهام هتاک بدانان زده شود؟ چه بهره که کسی را به بند کشند تا کژ راهه بنویسد؟ آیا این نشان ناتوانی اندیشه نیست؟
من به پرسش ها جداگانه پاسخ خواهم گفت، ولی روح کلی پرسش ها نشانگر عدم آگاهی مراجع تقلید از جهان و اندیشه ی دیگران است که به گمان من امری کاملا درست است. در این رابطه پرسیدنی است آیا همین کم آگاهی در صدر اسلام وجود نداشته است؟
یعنی اگردر آن زمان از ادبیات و فرهنگ دیگر سرزمین ها آگاهی می بود می توانستند خود را تافته ی جدابافته بدانند و قرآن را معجزه ی آسمان قلمداد نمایند؟ ادعایی که حتا مورد قبول بزرگان ادب در عرب قرار نگرفته است جز به شمشیر.
نکته دیگر رابطه اسلام و قدرت این جهانی است که درباره آن بسیار گفته و نوشته شده است، پرسش اساسی این است: غازان خان چه می توانست در اسلام دیده باشد که به یکباره خواب نما می شود و به همراه همه سردارانش اسلام می آورد؟ آیا او به عنوان یک مرد قدرت این جهانی، همان چیزی را نمی دید که ناپلئون بناپارت در جریان چیرگی بر مصر دید و از همان روی به آئین اسلام گروید؟
دررابطه با نقش روحانیت در سیاست کشورداری داستان ولتر بیش ازهر چیز دیگری گویا خواهد بود. ولتر در داستان خود می گوید که کوران با دیگران خوشبخت می زیستند، تا روزی که یکی از آنان ادعا نمود که کوران رنگ قرمز را بهتر از انسانهای دیگر می شناسند. جریان بالا می گیرد و کوران اورا به رهبری خود بر می گزینند و این به یک فاجعه منجر می شود، تا روزی که این خبر به کران می رسد. یکی از آنان ضمن نکوهش کوران می گوید: البته کران بهتر از هرانسانی نوای موسیقی را درک می کنند.
امروز فاجعه ای بر سردر آینده ی سرزمین ما ایستاده است، جنگی که ویراند و سوزاند و تباهاند.
از حمله ی چنگیز، هر ایرانی ای خبر دارد و درباره ی آن چیزی خوانده و یا شنیده است. نفراموشیم که فتوای فقیهان زمینه ساز این فاجعه گردید، فقیهانی که فتوا دادند و روا دانستند که خون فرستادگان چنگیز را برزمین ریزند و مالشان به رسم غنیمت گرفته شود . و این آغاز فاجعه بود! آیا روحانیت فاجعه ای دیگر برای ما تدارک می بیند؟

۱- دنیا از نگاه دین مبین و از نگاه شخصی حضرت شما یعنی چه؟ تا چه اندازه دنیا را می شناسید؟ چند سفر به سایر کشورها و یا حتا به شهرستانهای داخل کشورمان داشته اید؟

نگاه متفکران اسلامی به جهان برخاسته از درکی ست که در سنت یونان نشو و نما یافته و پس ازبن-بست فلسفه و رشد یکتا پرستی سیمایی دیگر یافته و از تناقض های شگفت آوری برخوردار است. ویژگی گوهری آن چنین خلاصه می شود: جدایی آشکار بنیادین روح و ماده که در آن روح در مقام بالادست و ماده فرودست قرار می گیرد. از این عزیمت گاه جهان مکانی برای آزمایش انسان است و خود او اشرف مخلوقات و یا خلیفه ی خدا بروی زمین خوانده می شود که بر همه ی موجودات برتری داشته و برآنان چیره می شود. در انجیل خداوند به انسانها می گوید: "کثیر شوید زمین را پر سازید و درآن تسلط نمائید و بر ماهیان دریا پرندگان آسمان و همه ی حیواناتی که برزمین می خزند حکومت کنید."
عین همین درک در اسلام و نزد متفکران اسلامی در اشکال گوناگون دیده شده است.
فیلسوفان روشنگری وبه ویژه دکارت فلسفه ی مدرن را بر پایه ی همین جدایی روح وماده بنا نهادند که بازتابی قطعی درتفکرات مدرن یا فت.
متاسفانه این درک زخم هایی گران بر پیکر زندگی انسانی وارد نمود که پرداختن به آن در اینجا ممکن نیست.
بنابراین یکتا پرستی، زندگی این جهانی وجهان را خوار می شمارد، ولی شگفت آور اینکه تمام تلاش خود را بکار می گیرد تا به قدرت این جهانی دست یابد که این امردرسراسر تاریخ آنان به روشنی دیده شده است.
حتا مسیحیت که دردوران نخست، تحت پی گرد و آزار شکنجه بود پس از مدتی به قدرت این جهانی دست می یابد و از قربانی به قاتل بدل می گردد.
بهر حال این تناقض را درهرگوشه ی فکر یکتا پرستانه می توان مشاهده نمود. بعنوان نمونه مسیحیت یهودا را بزرگترین خیانت کار می شمارد و این درک هیچ هم خوانی ای با فکر گوهری آنها ندارد. گفتنی است که اگر مسیح به ملکوت آسمانی پیوسته و اگر جهان چنین بی ارزش است ، پس یهودا نه یک خائن بل بایستی برترین شاگرد عیسی خوانده شود. این همان درکی ست که عرفان راستین مبلغ آن است و خوشبختانه با پیدایی انجیل یهودا در سالهای گذشته آشکار شده است. دراین انجیل سخن از آن می رود که یهودا برترین شاگرد عیسی است و استاد یا نجات بخش ازاو می خواهد شرایطی فراهم سازد تا او از این جهان برهد و درعوض به یهودا وعده ی حقایقی را می دهد که از قدرت آنان "آسمان ازهم می شکافد"
روشن است که این درک هیچ خویشاوندی ای با درک رسمی کلیسا ندارد ونمی تواند داشته باشد.
درتفکر اسلامی نیز چنین پدیده ای درشکل های گوناگون دیده می شود. ملاصدرا ماده ی جسمی را ملاک عدم و جهالت می داند. البته پرسیدنی است، پس مسئله آفرینش چه ارزشی دارد.؟
جالب تر اینکه اکثریت این متفکران وحتا عارفان و شاعران ازیک سو جهان را می نکوهند و از سوی دیگر همواره در پناه قدرت ویا خود پناه قدرت بوده اند. سنائی از فریب آباد گیتی می گوید ولی برای این فریب آباد تا آخر عمر خویش غزلها وقطعه ها می سراید. سعدی نیز با آن همه نکوهش جهان، مرثیه ای درمرگ آخرین خلیفه ی عباسی می سراید:
آسمان را حق بود گرخون بباردبرزمین
برزوال ملک مسعتصم امیرالمومنین
خون فرزندان عم مصطفی شد ریخته
هم برآن خاکی که سلطانان نهادندی جبین
البته درتشیع هم نمونه ی جالبی وجود دارد که بی شباهت با داستان عیسی و یهودا نیست. من این نمونه را از ابن اثیر نقل می کنم که گویای نکات فراوانی است. " هنگامی که سرور خداگریان علی بن ابی طالب » به دست پور ملجم کشته می شود، ام کلثوم دخترعلی ، درحالی که می گریست گفت : ای دشمن خدا، پدرم را باکی نیست و خدا ترا خوار و ناکام خواهد ساخت! ابن ملجم گفت : پس بر چه کسی گریه می کنی؟
آنجایی که جویای نظر خود من درباره جهان شدید باید بگویم که جهان جایگاه زیستن است، و هستن و زیستن پیوندی ناگسستنی با یکدیگر دارند. من درکتابهای شاهزاده و اژدهای سه سر، هستن و زیستن ، حقیقت دروغ و کتاب خارستان اندیشه های خود را باز تابانده ام که می توان به آنان مراجعه نمود ولی در اینجا تنها به یک نکته اشاره می کنم . سرخپوستان درتوصیف جهان چه زیبا گفته اند که : "جهان امانتی ست که فرزندانمان به ما سپرده اند."

۲- از نقطه نظر جنابعالی چرا باید از جهات اجتماعی و امنیتی و اقتصادی، بیان یک مرجع تقلید و یک استاد کهنسال و کم نظیر فیزیک و شیمی و ادبیات، یا یک پزشک مجرب، یا یک مهندس کارفهم و یک مدیر خردمند، فاصله ای به وسعت بی کرانگی باشد؟ آیا این فاصله انکار ناپذیر، جزئی از بایستگی های دینی است یانه، مردم چون بجای فرمول های شیمی و فیزیک، از دهان علما و مراجع ما، احادیثی از رسول گرامی اسلام و امامان شیعه وآیات قرآن می شنوند، این عزت اعتبار اجتماعی را با آنان همراه کرده اند، چرا باید همان استاد کارآمد و کهنسال، با اعتنا به پشتوانه علمی درخشان خود، درحاشیه های این عزت و اعتبار بایستد، و مراجع وعلمای ما در متن مستقیم آن باشند؟ چرا او با شکایت مختصر یک رهگذر، به پشت میله های زندان در می غلتد و مثلا مراجع ما از هر شکایت مصون و درامان باشند؟ چرا آن استاد کارآمد مطلقاً از امنیت سیاسی اجتماعی و اقتصای برخوردار نیست؟ و عمده علمای ما، به ویژه مراجع ما، به دیوار بلندی از این برخورداری، تکیه زده اند و چرا باید یک مرجع و حتا یک طلبه نو پا، مقدس باشند و او برکنار از این تقدس باشد ودر ردیف همگان؟

این تقاوت ناشی از درکی است که در بنیانهای یکتا پرستی نهفته است. از آنجایی که یهود، مسیحیت و اسلام خود را حقیقت مطلق می پندارند، جایگاه ویژه ای برای خویش قایل هستند و این نه تنها درک عالمان دینی است بل حتا کسانی که به اندیشه می پردازند، بدان باور دارند. یکی از کسانی که تاریخ فلسفه ی اسلامی را می پژوهد و در رژیم گذشته و امروز از نفوذی برخوردار بوده می نویسد: اگر عقل ازحالت طبیعی خارج نشود به یکتا پرستی گرایش می یابد. این سخنان آقای نصر همان باور به حقیقت مطلق است. از ایشان باید پرسید، چگونه است که بیش از نیمی از مردم جهان دیوانه و یا بی عقل قلمداد می شوند؟ یعنی به گمان ایشان عقل بزرگ مردانی چون مهاتما گاندی، تولستوی و غیره از حالت طبیعی خارج شده ولی عقل امثال لاجوردی ، خلخالی و حسین شریعتمداری و غیره درحالت طبیعی است!! آخرکدام عقل سالمی این را باور می کند؟ بهترنیست بپذیریم ،عقل کسانی که چنین می پندارند ، از حالت طبیعی خارج شده است؟
البته شک نباید داشت که این پندار را نزد اغلب متفکران اسلامی می توان یافت. آنها باید هم این گونه بیندیشند. دراینجا بد نیست که به خلاصه ی داستان گفتگوی یک عارف با یک شاه اشاره شود.
عارف بزرگ شیخ علاء الدوله سمنانی به دستور ارغون خان پادشاه مستبد مغول نزد اومی رود. شاه با اوبه شوخی می پردازد ،ولی سمنانی توجه ای نمی کند وشاه از این بابت خشمگین می شود.
آنگاه یک عالم بودائی نزد آنان می آید و شاه از او می خواهد که چیزی ازسمنانی بپرسد.
اومی پرسد:علاءالدوله کدام عضو تو است؟
سمنانی جواب می دهد: این مجموع من ام.
سمنانی می گوید که ازاینجا دریافت باید بحث کند. پس اول می کوشد رنجش شاه را از میان بردارد که چنین می کند و سپس می گوید که این شخص اصلا پیرو بودا نیست. آن عالم بودایی چون این را می شنود اعتراض کرده می پرسد که چه خلافی کرده است؟
سمنانی : "مگر گیاهان را نبریدی و بودا این را نفی کرده است؟ مگربودا نگفت که اگر شراب بر زمین بریزد و آنجا گیاه برآید و اسب ازآن بخورد، نباید برپشت آن اسب نشست؟ مگر شکم شوم تو پراز شراب نیست؟"
به گفته ی سمنانی شاه از این برهان خوش اش آمد ولی می گوید: "افسوس که با این دانش بردین باطل هستی."
سمنانی : "بالاترین دین است ."
شاه: " مگر خودت نگفتی که بودا بریدن گیاهان را هم روا نمی دارد؟"
سمنانی : "آری "
شاه : " محمد سیاستی در میان خلق نهاده است که مردمان را به ریختن خون ترغیب می کند و کشتن آدم ازسیاست او لازم می آید، این باطل نیست. یکی شکستن گیاه را ناروا می داند و دیگری کشتن خلق را روا!"
سمنانی : " این چگونه می باشد."
شاه: " مگر او نگفته است با کافران جنگ کنید که اگر ایشان را بکشید به بهشت می روید و اگر هم کشته شوید به بهشت می روید. این سیاست رغبت به خون ریزی نیست؟ "
دراین هنگام باغبانی شاخه های درختان می برید پس شیخ سمنانی می گوید: " چرا به این باغبان اجرت می دهی که شاخه ها راببرد؟ "
شاه: " او دانسته کار می کند و باغبان است، بریدنی را می برد تاشاخه های دیگر قوت گیرند. "
سمنانی : " این عالم باغ خداست و محمد باغبان آن و خلایق چون درختان. محمد داند که کافران شاخه های بد هستند و مسلمانان شاخه های نیک، کافران رامی کشد تا مسلمانان به فراغت خاطر بندگی حق توانند کرد وآن لذت که کافران خورند ، مسلمانان بخورند.
خلاصه اینکه شاه از این برهان شیخ به وجد می آید و ازسمنانی می خواهد که همراه او باشد ولی شیخ دشنام می دهد و قبول نمی کند.
من این داستان را برای خندیدن بازگو نکرده ام بل ازآن روی که نشان دهم ، صاحبان حقیقت مطلق چه جایگاه ویژه ای برای خویش در نظر می گیرند. البته اگرهم دراین میان خنده ای نصیب کسی شود باکی نیست چرا که به قول هومر: " خنده مرده ریگ خدایان است."
عین همین نگرش را در تفکر مسیحی نیز می توان مشاهده نمود. هگل می خواست انسانهایی را که در کلیسا شرکت نمی کنند ، از حقوق شهروندی محروم سازد.
حال با این تفاصیل تعجب آور خواهد بود اگر عالمان دینی برای خود جایگاه ویژه ای قایل نباشند و به عنوان صاحبان حقیقت مطلق علم خود را برتر از هر حقیقت دیگری نپندارند. آن هم در سرزمینی که مال و جان و ناموس مردم در دستشان قرار دارد.

٣-معروف است که علامه حلی – که خدایش او را رحمت کناد – دستور فرمود چاه آب منزلش را با خاک پر کنند تا اوفارغ از داشتن یا نداشتن آن چاه به پرسشی در همان خصوص پاسخ گوید. از نگاه شما برای پاسخگویی به این پرسش که : "زندان انفرادی شکنجه است یا نیست؟ یا : زندان انفرادی در نظام اسلامی ما حرام است یا حلال؟ " آیا ضرورتی برای حضور چند ماهه مراجع ما و علمای ما در یک سلول و فضای کوچک ، آن هم نه در زندان، که در کنجی ازبیت شریفشان، احساس نمی کنید؟ البته با این تجسم هماره که افرادی در هیبت بازجویان نظام مقدس، مرتب بر آنان تحقیر و ناسزا می بارند و به وقت ضرورت، آنان را با مشت و لگد می نوازند. اگر از نوع پرسش من، احساسی از گزش و توهین به ذهن مبارکتان راه یافت با تلمیح این سخن که : گزش پرسش من کجا و فحش های ناموسی و ضرب و شتم سربازان گمنام کجا، به ذات مبارک تسکین دهید.

به گمان من اغلب عالمان دینی هم اکنون نیز در زندانهای انفرادی به سر می برند، در زندانهای سرداب گونه ی پیچ درپیچ توهمات و خود شیفتگی ها ؛ آنچه آنان نیاز دارند زندان نیست بل یک شکست است ، شکستی که توهمات را بروباند، توهمات را بسوزاند و نهال واقع بینی را برویاند، تا اگر گوهری در خویش نهفته اند آنرا بتاباند.
پیداست که این شکست بر آستان در ایستاده و بر آنان لبخند می زند. نمی بینید این شکست را که سایه ای سنگین افکنده و بنیانهای بسیار را کنده؟
آیا گوهر پرسشهای شما بدون این شکست هرگز درخشیدن می گرفت؟

۴- از نگاه شما آیا جهان بینی مراجع ما، اگر که عمر شریفشان را در بیت و شهرخود سپری کنند، یا جهان بینی همانان، آنجا که از کشورهای گوناگون جهان دیدن فرمایند و از نزدیک با داشته ها و نداشته های ایمانی و دنیاوی مردمان جهان آشنا شوند، تفاوت می کند یا نه؟ اگر نه به چه دلیل؟ و اگر بله، چرا مراجع ما تا کنون در عرصه های دینی جهان حضور نیافته اند و با توده ی مردم جهان و اندیشمندان و بزرگان دینی آنان از نزدیک و بی واسطه ارتباط برقرار نکرده اند؟

روشن است که دیدن جهان و آشنایی با فرهنگهای گوناگون تاثیری بسیارمثبت خواهد داشت. در واقع جهان بینی همان دیدن جهان است ولی آنگاه که به پندار ایستا و دگرگون ناپذیر بدل گردد، به طور خودبخودی به جهان نبینی بدل خواهد شد، حال چه اسلامی باشد وچه مارکسیستی و یا چه مسیحی یا غیره.
در مورد بخش دوم پرسش باید بگویم اگر عالمان دینی در عرصه های دینی جهان حضور کم رنگی دارند و با اندیشمندان دیگر ارتباط برقرار نکرده اند، این ناشی از بی تفاوتی آنان نیست بل ناشی ازناتوانی است.
هرجایی هم که دست به چنین کاری زده اند به ناچار از آسمان حقیقت مطلق خویش پائین آمدند. به عنوان نمونه در مجلس ادیان ( شیکاگو ۱۹۹٣) مجبور شدند زیر بیانیه ای امضاء گذارند که در هیچ جای آن نامی از خدا برده نشده است. یعنی ناچار شدند به اصرار بودائیان که خواستاراین نکته بودند تن در دهند.

۵- به نظر شما، اگر که طالب سفر و مطالعه ی عینی آثار جهان نباشید، آیا این حهان بینی، با خواندن کتاب و دیدن فیلم و شنیدن اخبار، میسر می شود؟ مفهوم " سیروا فی الارض " آیا در کیفیت فتاوای یک مرجع تاثیر دارد یا ندارد؟

گمان می کنم در پاسخ قبلی بخشی از این را پاسخ داده ام و اینجا بد نیست اشاره ای کوتاه به جنبه ی ریشه ای آن داشته باشم . بحث فوق مربوط به تفاوت ارزش گذاری بین دیدن ازیک سوی و شنیدن و گفتن از سوی دیگر است. نظام های دانایی همواره تکیه بردیدن داشته اند و آنرا مهم ترین عامل برای اندیشه و پندار بشمار می آوردند. این درک در سرزمین ما قدمتی به اندازه ایران دارد و وجود واژه-هایی چون نگرش، بینش، جهان بینی و نگاه حکایت از توان پابرجای آن دارد. تفکراسلامی آشکارا جانب شنیدن و گفتن را گرفته و هم چون مواردی دیگردرک فلسفه یونان را باز تابانده.
در زبان یونانی واژه ی لوگوس نشانگر پیوند گویش و اندیشه است، درحالی که واژه ی نگرش، پیون دیدن و اندیشه را نشان می دهد که از نظام دانایی ایران به ارث رسیده است. مسیحیت نیز همان درک فلسفی را باز می تاباند. جمله ی مشهوری عیسی مسیح را تنها نوزادی می داند که بعداز ولادت سخن گفته است. غزالی ضمن تائید این امر می گوید " پیامبر اسلام دیرتر گفت ولی کامل تر گفت."
حتا عارفان اسلامی- ایرانی نیز که جا و بیجا اهمیت نظر و دیدن را مورد توجه قرار می دهند، به این میراث دانایی پای بندی جدی نشان نمی دهند و نگاه و نظر را ازگوهر درونی خود تهی می سازند. جمله ی مشهور آنان مبنی بر"شنیدن کی بود مانند دیدن" ازمعنای راستین خود فرسنگها فاصله می گیرد.

۶- اگر مردم ایران با هزینه ی شخصی خود، بخواهند مراجع ما را به یک سفر دور دنیا دعوت کنند، آیا شما از ذات و برآیند این سفر استقبال می فرمایید؟ چرا نه و چرا آری؟

این کار را به هیچ روی درست نمی دانم . قبل از همه باید بگویم شما در این پرسش، همان تبعیضی را قایل شدید که در پرسش دوم ، سعی در نفی آن نمودید. مثلا پرسیدنی است: چرا عالمان فیزیک و شیمی یا ادبیات را به خرج مردم به سفر دور دنیا نفرستیم ؟ آیا باید پرسش شما را این گونه بفهمیم که عالمان دینی نیازمند آموزش ، دیدن، ویادگیری هستند و عالمان دیگر بی نیاز ازآن؟ در این صورت یک مشکل حل می شود ولی مشکل بزرگتری پدید می آید. اگر عالمان دینی نیازمند یادگیری و دیدن جهان اند تا ازپیله های خود شیفتگی بیرون آیند، پس دیگرآموزگار مردم نیستند. کدام انسان عاقلی می پذیرد که اشخاص کهنسال را به دوردنیا بفرستند تا ببینند و بیاموزند و چون بازگشتند ، آموزگاران همان مردم شوند؟
مسئله چندان پیچیده نیست. دردوران کنونی ، عالمان دینی آموزگاران مردم نیستند. من می پذیرم که درست یا نادرست، در سده های گذشته آموزگاران مردم بوده اند و البته آموزگاران خوبی هم نبوده اند و گرنه حال روز ما چنین نمی بود.
اگر روزگاری درمحیطی امن و آزاد، روان تاریخ این سرزمین را به سخن در آوریم، از کدامین رویدادها سخن خواهد گفت؟ حمله چنگیز، یا کشتارامیر تیمور ازجنایت های دوره صفویان یا دوران نکبت بار قاجار،جنگ ایران و روس و یا همین سی و چند سال گذشته؟ متااسفانه بخش غالب عالمان دینی نقشی افسوس برانگیزدراین وقایع و دورانها داشته اند.
درصفویه محمد باقر مجلسی نه تنها مسئول قتل عام هزاران نفر بود بل حتا باکی نداشت که ازمستی شاه سوء استفاده کند و حکم به امضای او برساند تا بتواند پیروان دیگر ادیان را قتل عام نماید.
این روحانیت بود که در پیکر شاهان صفوی پرتوی درمان بخش یافتند و چون شاه چیزی را لمس می کرد آن پرتو در شئی رسوخ می نمود و آن را به دارو بدل می ساخت. یک جهانگرد اروپائی به ریشخند می نویسد که از همین روی مردم کاری به پزشکان نداشتند و داروی خود را در لگن دستشویی شاه و ته مانده غذای او جستجو می کردند.
برای روحانیت یک روز راه آهن نشان کفر بود و روزدیگر آموزش و پرورش نوین، یک بار با گرمابه های نوین دشمنی داشتند و امروز با ماهواره و غیره... یک زمان هم کفر در این تجلی می-یافت که سن ازدواج برای دخترکان از نه سال به شانزده سال افزایش یابد. البته کفر دیگر را نیز نباید فراموشید که همان تغییر ساعت برای صرفه جویی در مصرف انرژی.... به هر حال این داستان سر درازدارد.

۷- خود شما، آیا یک مرجع جهان دیده و جهان گشته را به مرجعی که از بیت و شهر خود چندان فاصله نگرفته، ترجیح نمی دهید؟ به فرض یکسانی مراتب علمی و تقوی و صیانت نفس هر دو.

چون مقلد نیستم و عصر تقلید را پایان یافته می دانم تنها به آنچه عالمان دینی می گویند توجه دارم . اگرانسان بزرگواری چون آقای منتظری با تمام جهان ندیدگی خود ، از کشتار ها گلایه کند و درباره-ی حقوق شهروندی انسانها بگوید، سخن اورا به جهت درستی برروی چشم می گذارم و اگر آقای خمینی جهان دیده تر، شکوه کند که چرا به اندازه کافی خون نریخته اند، سرافسوس تکان می دهم که چرا در سرزمین ما هنوزپیران کودکی کنند.

٨- مراجع ما در سخنان خود از واژه های "باید و نباید" بهره ی فراوان می برند: که مسئولین باید فلان کنند. و مردم باید یا نباید بهمان باشند. اولاٌ چرا این بایدها و نبایدهای مراجع در محدوده ی توصیه های اخلاقی متوقف می ماند؟ ثانیاٌ این " بایدها و نبایدها " ، آنجا که به خود آنان مربوط می شود، چرا بی مخاطب می ماند؟ مثل اینکه بگوییم : یک مرجع باید از درد و داغ مردم از نزدیک و بی واسطه آگاه باشد. و باید به حساسیت های همه جانبه ی آنان ورود کند. یک مرجع باید شجاع باشد و نباید با پناه بردن به آموزه هایی چون تقیه و مصلحت، از کنار واجبات حتمی اجتماعی، بی-تفاوت گذر کند. یک مرجع باید همه ی مردم را بویژه پسران جوان و دختران جوان جامعه اش را بشناسد، و آن سوتر از موکدات دینی، واقعیات این عرصه را فهم کند، و تنها به صدور توصیه های اخلاقی بسنده نکند. یک مرجع باید غمخوار پیروان سایر ادیان و حتا به فکر مشرکان و کمونیست-های کشورش و بی دینان جهان باشد و برای فهم و اعتقاد آنان احترام قایل شود و به سهم خود برای آنان کرسی های روشنگری تدارک ببیند.

از چند مورد استثنائی که بگذریم عالمان دینی پاسداران سنت های اسلامی اند و سرکوب، شکنجه و کشتار مخالفین در صدر این سنت ها قرار دارند. بی جهت نیست که حتا یک تاریخ نویس، تاریخ اسلام را ازدید مخالف ننوشته و بین همه ی آنها که درگذشته به این امر پرداخته اند ، حتا یک جریان مخالف نیز دیده نشده است. حتا در دوره ی خلافت مامون که اوج رواداری اسلامی بود، اسلام آوری اجباری امری معمول و کشتار مانویان امری اثبات شده بشمارمی رود.
شوپنهاوئر چه زیبا می گفت که خطرناکترین جنگ افزار آن است که به خود و یاران خود بقبولانیم که طرف مقابل ما انسان نیست. به زندگی سوگند به مهر تابان سوگند که همین پندار را درذهن بخشی از جوانان جامعه ی ما جا انداخته اند و این هم قدمتی بس دراز دارد. این گونه نیست که مشتی انسان خبیث به جامه ی روحانیت درآمده اند و این کارها را می کنند، نه! ریشه ها را بجوئید.
من حتا اطمینان ندارم که نواندیشان دینی ای که در خارج به سر می برند نیز شرایطی فراهم آورند تا دگر اندیشان نقطه نظرات خودرا بگویند.البته این پاسخ ها را برای برخی از آنان ارسال می کنم تا میزان مدارا و رواداری آنان را بسنجم تا روشن شود، این دوستان تا چه اندازه می توانند شرایطی را فراهم کنند که در پرسش گفته شده است. امیدوارم شاعراشتباه کرده باشد زمانی که می سرود.
خواجه گان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند
باز چون بر سر عمل آیند
همه چون شمر و یا یزید شوند

۹- علما و مراجع ما بارها در جانبداری از شیعیان مدینه و این که آنان از داشتن یک مسجد برای برگزاری آزادانه ی شعایرشان بی بهره اند، به دولت عربستان سعودی اعتراض کرده اند که البته در جای خود امر پشندیده ای است. اما چرا روزی که جلوی چشم همانان، خانقاه دراویش را در قم با خاک یکسان کردند، اعتراضی نکردند؟ مشابهت خواسته های دراویش کشورمان به جمهوری اسلامی ایران، مگر مثل خواسته های شیعیان مدینه به حاکمان عربستان سعودی نبوده و نیست؟ آیا شما موافق تخریب آن خانقاه بودید؟ آیا با زدن این برچسب که : خانقاه دراویش قم، مرکز فتنه بوده است، می توان کلیت آنرا برچید و مردمش را در برابر چشم جهان عقل، به هیچ گرفت؟
البته ویراندن خانقاه درویشان کاری نادرست است. ولی باید توجه داشت، این نه یک سنت سی و چند ساله بل سنتی است که بیش ازهزار سال سابقه دارد. در اساس خانقاه – خانگاه – مکان و جایگاه مانویان بوده که با شدت و بیرحمانه قتل عام می شدند، در حالی که برجسته ترین دانشمدان تمدنی که اسلامی می نامند ازبین آنان برخاسته اند.

۱۰- در نگاه شما، جامعه ای که بانوانش حجاب کامل یا مقبول اما اجباری دارند، و نمازهای جماعت مردمانش با شکوه است؟ و مجالس مذهبی اش پررونق، وحسین حسین گفتن ها و بر سروسینه کوفتن هایش مدام و نماز شبش برقرار، اما روند جاری این جامعه مبتنی است بر دروغگویی و دزدی و بی نظافتی و ریاکاری و چاپلوسی و اسرافکاری و حرامخواری، آیا این جامعه برتری دارد به جامعه ای که مردمش نه خدا را باور دارند و نه حجاب را رعایت می کنند و نه آداب دینی را قبول دارند، اما راست کردار و پاکدست و منصف و بی ریا و اهل نظافت اند؟ از نگاه شما، خداوند اگر بنا بر انتخاب بگذارد، کدام یک از این دو جامعه را برمی گزیند و انگشت برتری بر آن می نهد؟ در این مثال جامعه ی اول خود ما هستیم که سخت گرفتار ظاهر دین شده ایم و به جایی نیز نرسیده ایم. جامعه ی دوم مردمان کشورهای غرب و مردمان کشورهایی مثل ژاپن و حتا کشور مسلمان اما آزاد ترکیه اند که از جهات انسانی و اجتماعی از ما فاصله ای نجومی دارند و پیروان عقاید مختلف و بویژه مسلمانان در این کشورها از امنیت کم نظیری در برپایی شعایرشان بهره مندند.


در واقع شریعت همان تکیه بر ظواهر است و عارفان بدرستی عالمان را ظاهر پرست می خواندند . اشتباه این دسته از عارفان در این بود که نمی توانستند ریشه های این ظاهرپرستی را در اسلام و یکتاپرستی بجویند.
سخنرانی سیاتل یکی از رهبران سرخپوستان آمریکا بسیار جالب است او انسان سفید را می نکوهد و می گوید: " خدای مرد سفید فرزندان سرخ خود را دوست ندارد.... با خاستگاهی جدا و سرنوشتی جدا، کمتر اشتراکی بین ما وجود دارد.... دین شما توسط خدایی خشمگین با انگشتانی آهنین و آتش بر سنگ نوشته شد تا آنرا نفراموشید..... اما دین ما بر قلب خلق ما نوشته شده است."
آری خدای خشمگین برسنگ می نویسد و نه بردل . آنچه بردل نوشته شود درذرات وجود انسان و کردارهای قلبی او نشان می یابد و آنچه با خشم بر سنگ نوشته شود، تنها از طریق ترس چهره می نماید.ترس هم چون شراب است وهرچه کهنه تر شود گیرایی اش بیشتر خواهد شد.
درباره کشورهای نامبرده باید بگویم که دراغلب آنان یکتاپرستی وجود دارد ولی نقش تعیین کننده در زندگی ندارد، یعنی تنها پوسته ای از آن بجای مانده و اگراز میان نرفته تنها وتنها ازآن روی است که جامعه ،تکنیک وعلم مدرن ادامه ی منطقی یکتا پرستی ست و کارد، دسته ی خود را نمی برد.
اندیشمندانی چون نیچه که خبر از مرگ خدا داده بودند، به این گوهر مشترک فلسفه، یکتاپرستی و تکنیک مدرن توجه نداشتند. خدای مسیجیت مرد ولی خدای دیگری برجای آن نشست. خدای قانونمندی که به گمان نیوتن ، خدایی شخصی بود و به گمان انشتین حتا قدرتمندتر ازخدای مسیحی، زیرا به گمان او خداوند تاس نمی ریزد. من شکی ندارم که تفکر اسلامی هم چاره ای نخواهد داشت و مجبور می شود همین خدای قانونمندی را از آن خود کند. اگر هم این کار را تاکنون نکرده به جهت اگاهی اندک متفکران اسلامی بود که به راستی سالهای نوری ازسیما ی جهان ، سمت وسوهای اندیشه ودانش مدن فاصله دارند.
باید توجه داشت که همین خدای قانونمندی نیز که ساخته و پرداخته ی دانش طبیعی و یکتا پرستی است و به ویژه ریشه در فیزیک مدرن و ریاضیات دارد، هرروزدر تنگنای بیشتری قرار می گیرد و با بحرانی مواجه است که از دل همان فیزیک و همان ریاضیات بیرون آمده است.
البته ذکر یک نکته ضروری است. هرجایی سخن از دانش طبیعی و یا تکنیک مدرن می رود، منظور بخشی از آن است که ریشه در فلسفه یونان دارد و هدف اساسی خود را چیرگی تعریف نموده است ودر برابر آن بخشی دیگر قرار می گیرد که آماج نهایی اش برقراری پایایی وهماهنگی در زندگی است و ریشه های آنرا در تمدن های کهن بروشنی می توان مشاهده نمود.

۱۱- چرا علما و مراجع ما آنقدر که به حجاب یا بی حجابی بانوان حساسند، به دزدی ها و دروغگویی های مسولان حساس نیستند؟ آیا اسلام از بی حجابی بانوان بیشتر آسیب می بیند یا از دغلکاری های بزرگان حاکم؟

تفکر اسلامی دراساس مخالفتی جدی با زندگی، زیبایی وشادی دارد واین هرسه ویژگی هایی ست که با زن هویت می یابند و دراغلب فرهنگ ها داستانهای زیادی در این باره وجود دارد. درزبان فارسی هم واژه   ی زن که بر جای مانده از گذشته است، پدیده ای ست که زندگی می بخشد، یعنی زن+ ده (زنده) بخشایش زن قلمداد می شود.متاسفانه کسانی این نکته را درنمی یابند و با زندگی ستیزی، زن ستیزی را همراه می سازند.
تمدن اقتصادی- صنعتی نیز همین مشکل را دارد، ازیکسوی تیشه برریشه ی اصل زندگی می زند وازسوی دیگر شرایطی فراهم می آورد تا زنان ازیکسوی جهان به سوی دیگرروانه شوند و به عنوان ابزار کام جویی مورد بهره برداری قرار گیرند. این همان چیزی ست که سازمان ملل، ازآن بعنوان برده داری مدرن نام می برد و محکوم می کند.
متاسفانه درایران مشکل دوچندان است،ازیک سوی مشکلات جامعه ی مدرن وازسوی دیگر تفکر اسلامی. جالب اینجاست که ازیک سوی زن ستیزی حاکم است و ازسوی دیگر خواست کام جویی. متاسفانه حتا برخی از بزرگان دین هم که می بایستی خود الگو می بودند حتا به همان شعار" خدای یگانه و زنان چهارگانه" نیز پای بند نماندند.
پیش از این اشاره کردم که به باور هومر، خنده مرده ریگ خدایان است؛ اما برای متفکران اسلامی ، قرآن برای اندوه فرود آمد، تا جایی که ناصرخسرو خنده را نشان نادانی می داند. ویا غزالی می گوید: " دل ازخنده سیاه می شود." البته این نگرش بازتابی از سخن امام جعفرصادق است که می-گفت: "بسیار خندیدن دل را می میراند ودین را می گدازد."
درپایان هنوزیک پرسش اساسی برای من باقی می ماند، این که چرا بدحجابی بانوان ، می تواند اسلام را به خطر اندازد؟ آیا بانوان این چنین توانمنداند؟ یا اسلام این اندازه نا توان است؟

۱۲- چرا مراجع وعلمای برجسته ی ما هنوز که هنوز است احکام برده داری را که در دوره های دور جوامع اسلامی رایج بوده، لغو نکرده اند و آزادانه، احکام قرانی برده داری را امری سپری و تاریخی اعلام نمی کنند؟ آیا شما معتقدید هر چه در قران آمده ابدی و لایتغیر است؟

برده داری به همراه مسایلی دیگرچون امربه معروف ونهی ازمنکر،قصاص وغیره ازاهمیت ویژه-ای برخورداراند زیرا دررابطه ی دین های یکتاپرست جایگاه ویژه ای دارند.من می کوشم اشاره واربه این نکته بپردازم. ۱- برده داری سنتی پذیرفته دراسلام بوده است. ۲- برده داری،حداقل درمقیاس کلان، پدیده ای غربی و برخاسته ازفلسفه یونان است که دگرگونی ای درتعریف واژه ی بربر پدید آوردند وارسطو به کامل ترین وجهی بیان کرده است. دردوره ای دیگر امپراتوری روم این درک را بنیان زندگی سیاسی و اجتماعی خود قرار می دهد. ٣- لغو حقوقی آن در سرزمین های مجاور ایران، نه توسط اندیشه ی اسلامی یا مسیحی بل توسط دولت استعمارگر بریتانیا انجام پذیرفته است.
اسلام برده داری را پذیرفته وحتا درشرق به آن شتاب بیشتری داده است. انکار این واقعیت، ذره ای از حقیقت وجودی اش نخواهد کاست.
آقای کدیور درپاسخ همین پرسش می نویسد باور به برده داری امضائی بوده، یعنی این که برده داری درعربستان وجود داشته و پیامبر این سنت را بطور موقت پذیرفته تا بعد بطورکامل نفی نماید، زیرا نفی آن"غایت نهایی رسول| بوده است.
متاسفانه این نظر نادرست است و ایشان بی آنکه بخواهند پیامبر اسلام را مورد توهین قرارمی دهند، چون می نویسد:" انسان آزادآفریده شده و احدی حق ندارد اورا برده ومملوک کند. "
یعنی اینکه پیامبر اسلام ، ابوبکر،عمر،عثمان ، امام علی، امام حسن، امام حسین ودیگران انسانهایی را که خدا آزاد آفریده بود برده ساختند واین با هیچ بهانه ای قابل توجیه نیست.
البته من مسئله را این گونه نمی بینم. پیامبر اسلام اصلا از این زاویه به مسئله نمی نگریسته و اگر برده داری را درعمل پذیرفته ناشی ازآگاهی اندک اسلام از مسیحیت بوده است.
اوتوانست درست یا نادرست، خدایان متعدد جامعه ی عرب را نابود کند و دگرگونی ای ژرف در زندگی عرب پدید آورد، رابطه ی ایمانی را جایگزین رابطه ی خونی کند- که متاسفانه تشیع این را قبول نمی کند وبه سنت جاهلیت بازمی گردد- وسرانجام به آنچنان نفوذی دست می یابد که باورکردنی نبود. ابن اثیر، طبری ودیگران مثالهای جالبی دراین باره نقل کرده اند.
حال بااین تفاصیل چرا نمی توانست برده داری را نفی نماید؟ البته که می توانست و اگر نکرد، چون نمی      خواست؛ به ویژه اینکه جامعه ی عربستان به هیچ روی با روم قابل مقایسه نبود که درآن همه ی زندگی وابسته سنت برده داری بوده است.
آری می توانست حداقل به لحاظ نظری برده داری را نفی نماید، یعنی کاری که مسیحیت انجام داد. تازه این همه ی مشکل نیست. می دانیم که مسیح اصلاحاتی عمیق دردین یهود پدید آورد که نفی برده-داری یکی از آنها بوده است. اگر از کسانی چون زنون ، اپیکور و هوادارانش بگذریم، مسیحیت جزو نخستین جریاناتی بود که برده داری را نفی نمود و انسان را آزاد خواند.
متاسفانه اسلام، هم در این مورد و هم درموارد دیگر، اصلاحات انجام شده را نفی نمود و به دوران پیش ازمسیحیت بازگشت. این نکته ی بسیار مهمی است. اگر آموزه واصلاحات عیسی را فرمان خداوند بدانیم پس این آشکارا نفی فرمان خداست. یا اینکه بپذیریم خداوند نظری داشته و به عیسی نازل کرده وسپس نظرش عوض شده که این هم مشکلات بیشتری به بار خواهد آورد.
لازم به ذکر است که در تاریخ تفکر اسلامی همین پندار هم دیده شده است که به نام بداع شهرت یافته. یعنی اینکه خداوند می تواند اراده و نظر خود را تغییر دهد. آشکار است که این معنایی جز نفی مطلقیت خدا نخواهد داشت.
اینجا جای بحث بیشتر نیست و تنها به متفکران اسلامی توصیه می کنم که دست ازتوجیه بردارند چون توجیه ، نخستین پله فریب و خودفریبی است و تازه مشکلی راهم حل نمی کند و اگر جایی گره-ای بگشاید بی گمان مشکلات دیگری به همراه خواهد آورد.
اگر زیادی ازتوجیه یاری بگیریم، اندک اندک به شوخی تبدیل خواهد شد. به گمان من مراجع تقلید ازاین مشکلات به خوبی آگاهند و ازاین همین روی سکوت را ترجیح می دهند. شاید به گمان آنان سیاست نواندیشان دینی، تیشه برریشه ی اسلام می زند. در حقیقت اگر اسلام به عوض قدرت گیری این جهانی به دلهای مردم بازگردد و سیاست را به سیاست پیشه گان واگذارد. این مشکل و مشکلات این چنینی عملا از دستور روز خارج می شوند و شاید در آنزمان بهترین سیاست همین سکوت باشد.

۱٣- دستگاه قضایی ما، هر از گاه، حکم به سنگسار زنان زناکار می دهد و آبروی ما را در جهان عقل، به مضحکه درمی اندازد. به نظر شما چرا مراجع ما و دستگاه های دینی ما – مثل حوزه های علمیه – به صدور چنین احکامی اعتراض نمی کنند؟

سنگسار هم چون مسئله ی برده داری است.گمان می برم هرانسان اندیشمندی داستان انجیل را شنیده که درآن روسپی ای را سنگسار میکنند و عیسی مسیح به سان قهرمانی درمیدان ظاهر می شود، پای برزمین می کوبد، دستان از هم می گشاید و می گوید: آن کس که گناه نکرده سنگ بزند.همگان سنگ ها برزمین می اندازند و به خانه ی خود می روند.
ما دراینجا با یک اصلاح دین یهود روبر هستیم و متاسفانه باز هم اسلام این دگرگونی را نفی نمود . سکوت مراجع هم درست به همین خاطر است.
جایش نیست تا نشان دهم اغلب آن اصلاحات هم چون دگرگونی چشم در برابر چشم و یا امربه معروف و نهی ازمنکر ، همه توسط اسلام نفی شدند. درواقع با اسلام بازگشتی به دوران پیش از مسیح صورت گرفت.

۱۴- آیا مراجع ما از ماموران امنیتی ای که به بیت آنان رفت و آمد دارند، می ترسند؟ آیا این ماموران، مستقیم یا غیرمستقیم، خط قرمزهایی را برای تحکم می کنند؟ خود جنابعالی آیا در همان لحظه ای که یک سخن انتقادی را بر زبان می آورید، نگران این نیستید که عده ای از اوباشان مذهبی به بیت و محل کار شما هجوم بیاورند؟ آیا با این همه سنگینی هزینه برای نقد کردن، موافقید؟

دریکی از اسطوره های ایرانی کی کاووس به پهلوان خود سریت، فرمان کشتن گاو مقدس را می دهد و او این کار را به انجام می رساند، اما پس از چندی گرفتار درد وجدان شده و با روانی پریشیده نزد کاووس رفته و خواستار مرگ خود می شود.کاووس اورا به جنگل جادو می فرستد. سریت چون به ژرفای جنگل می رسد سگی درنده برابر خود می بیند وبا چوبدست چنان برسرسگ می کوبد که اودر جا برزمین می افتد ورهسپار جهان نیستی می شود.دیری نمی گذرد که از کالبد سگ مرده،دوسگ به پا می خیزند و بسوی سریت یورش می آورند و هربار سریت سگی را می کشد وهرباردوسگ به پا می خیزد تا جایی که انبوه سگان مجالی برای او باقی نمی گذارند و ازهم می درند اش.
درکتاب شاهزاده و اژدهای سه سراین سگ را به سگ خشونت تعبیرنمودم که به گمان من پربی راه نرفتم. این منطق خشونت و زورگویی درهمه جای ایران حاکم بوده و هست، چه در رژیم گذشته ، چه دررژیم کنونی، چه درحکومت و چه بین مخالفان. خود من هم متاسفانه درنوجوانی اندیشه، سرتعظیم و چاکری دربرابر این سگ فرود آوردم.
بهرحال انقلابی شد و به نادرست خشونت هایی انجام گرفت. دیری نگذشت که مجاهدین به منافق بدل گردیدند،درحالی که آنان دراین انقلاب، منافق نبودند، ولی به زور خشونت و سرکوب و کشتاربه دامان رژیم عراق پرتاب شدند. و نه اینکه خود می خواستند بل پرتاب شدند.
من صلاحیت دینی آن را ندارم که بدانم، مجاهدین خلق به لحاظ دینی، منافق بوده اند یا نه. البته شنیده ام ازپیامبراسلام روایت شده که " سه خصلت است که در هرکس بود منافق است حتا اگر نماز گزارد و روزه گیرد."
اول آن که درحدیث دروغ گوید. دوم کسی که دروعده خلاف گوید، و سوم آن که درامانت خیانت کند.
حال اگر این گفته درست باشد، هروجدان بیداری می تواند تشخیص دهد که چه کسانی حتا به لحاظ دینی منافق بوده و هستند . آیا مجاهدین وعده آزادی دادند و استبداد برقرار نمودند؟ مجلس شورای ملی را به شورای اسلامی بدل ساختند؟آیا آنان به امانت مردم ( رای) خیانت کردند؟ آیا آنان بیست و-چهار ساعت، بیست وپنج ساعت دروغ می گویند؟ آیا ....، آیا ....، آیا ....، آیا ....، آیا ....، .....
من به هیچ روی نمی خواهم اشتباهات آنان و دیگر گروه هایی را که نام می برم، نادیده بگیرم ولی گناهکار اصلی هیچ کدام آنان نبوده اند.
پس از چندی به سراغ آیت اله شریعتمدار رفتند و به جرم کودتا و غیره بلاها برسرش آوردند و به اتهام واهی، اهانتها و جسارتها نمودند.   
بعد نوبت حزب توده ایران شد که به جرم کودتا و خیانت و جاسوسی و غیره به شکنجه کشیده شدند، درحالی که اینها هم خائن به آن انقلاب نبودند.
سپس فدائیان یا کشته شدند، یا شکنجه و آواره وهنوز هم معلوم نشده که جرم آنان چه بوده است؟
درهمین دوران گاه و بیگاه شخصیت های بزرگ وکوچک سرکوب گردیدند، بعد هم شخصیت های دینی و سرانجام اصلاح طلبان. این است کارنامه ی آن سگ خشونت که آرزوها، اشکهای شوق و به ویژه امیدها و آرزوهای مردمی را برایش قربانی نمودند.

۱۵- شما از وضعیتی که بر منابر ما حاکم است خبر دارید. و خبر دارید که در کل کشور هیچ منبری وجود ندارد که سخنور آن بتواند آزادانه به نقد مسایل حساس جامعه بپردازد. آیا وضعیت کنونی جامعه ی ما همان است که یک روز آرزویش را داشتید؟ به نظر شما چرا اینهمه سانسور شدید بر رسانه ها و حتا بر منابر ما حاکم شده است؟

دراوایل انقلاب ، منبر ازآزادی بی مانندی برخوردار بود ولی از آنجایی که طبق عادت و سنت و روال همیشگی ، آزادی دیگران را تاب نیاورد به این درد گرفتار آمده است. منبر درنیافت که سنت همیشگی، جواب گوی نیازهای امروزین نیست. روشن بگویم : جوانان این سرزمین کشته نشدند که آزادی منبر را تامین کنند بل آنان آزادی می خواستند، آزادی ای که منبر لگدمال نمود.   

۱۶- مسولان ما، حادثه های مردمی در کشورهای سوریه و لیبی و تونس و یمن و بحرین را متأثر از نظام ما می دانند و با تمسک به این تحلیل نادرست، خود را از تیررس خیزش های اجتماعی مردم برکنار می بینند. به نظر شما اگر مردم لیبی را و مردم سوریه را در انتخاب شیوه ی نظام حکومتی کشورشان آزاد بگذارند، آیا شیوه حاکم بر کشور ما را برخواهند گزید؟ چرا؟

به گمان من مصر وسوریه و تونس دور هستند وایران نزدیک. پس بهتراست بپرسیم : اگر مردم آزاد باشند و ترس از سرنیزه و کشتار و شکنجه وتجاوز نداشته باشند و(رای ) آنها دزدیده نشود، دریک همه پرسی چه پاسخ خواهند داد؟ درجواب این پرسش که آیا از نظام جمهوری اسلامی ایران، نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر راضی هستید؟
راستی پاسخ چه خواهد بود؟ همه ی شواهد حکایت از آن دارند که پاسخ مثبت نخواهد بود. رسوایی از این بزرگتر؟ شکست ازاین رسوایی آورتر؟ نودونه درصد رای مردم کجا رفت؟
ساده بگویم ، این رسوایی با توجیه و ترفند وبهانه، زدودنی نیست. هنوز فریادهای آن روحانی انفلابی درگوش من می پیچد که فریاد می کشید: ای بدبخت های نیم درصدی! امروز اگرچه هنوز درسیاست ایران زندگی ای شبه گیاهی دارد ولی با خلع از خبرگان ، خود نیز به سرنوشت همان نیم درصدی ها گرفتارشده است.

۱۷- صدا و سیمای ما به دستور شورای عالی امنیت ملی کشورمان، خبرهای خیزش مردم سوریه را به قصد خدمت و همراهی با بشار اسد قاتل، سانسور می کند. این سانسورها، بلحاظ حقوقی چگونه است؟ آیا یک نظام اسلامی حق دارد به این حوزه های کاملاٌ مردمی نفوذ کند وحق فهمیدن را از مردم سلب کند؟

برای متفکران اسلامی حق وناحق ، درست و نادرست، روا و ناروا بنیان محکمی ندارند و با یک «اما و اگر» جادوئی دگرگون می شوند. امام محمد غزالی که بخش عمده ی اسلام امروزی مدیون اوست این نکته را به روشنی نشان داده است. من به جرات می گویم که کمتر موضوعی وجود دارد که او حق و درعین حال آنرا ناحق جلوه نداده است. اوهمه را از تکفیر مسلمانان برحذرمی دارد ولی خودش آشکارا مسلمانان دیگر را که به فلسفه می پرداختند کافر می خواند، او علم کلام را بس خطرناک می داند ولی تا آخر عمر به کلام پای بند می ماند، اودانش؛ را ناشی ازوحی پیامبران و امامان می داند و در عین حال امامت را نفی می کند، تقلید را امری نادرست می داند ودر عین حال تقلید را می ستاید، عقل را به آسمانها می برد ودر همان حال پیروان عقل گرایی را تکفیر می کند، سوگند که دراین باره می توان یک کتاب جداگانه نوشت.
از سوی دیگر این شیوه تنها به غزالی محدود نمی شود بل دراغلب متفکران اسلامی مشاهده و حتا در تاریخ وزندگی سیاسی دینی آشکارا انجام گرفته است.   بنابراین چندان شگفت آور نیست اگرنظام اسلامی حق خود بداند که حق وناحق را طبق منافع خود تعریف نماید . نکته ی دیگر مسئله ی حق فهمیدن است که مطرح نمودید. به گمان من دین های یکتاپرست این حق انسان را به رسمیت نمی-شناشند وبهترین برهان برای این ادعا داستان آدم در بهشت است.
گفته شد خداوند انسان را از خوردن میوه ی درخت دانایی منع می کند و انسان به واسطه ی وسوسه ی شیطان ازمیوه ی آن بهره می گیرد و عارف نیک و بد خود می شود. آشکارتر ازاین نمی توان حق فهمیدن را از انسان سلب نمود.

۱٨- در عین حال که خداوند در قران، ما را به شنیدن اقوال گوناگون و انتخاب و پیروی از یکی از آنها ترعیب فرموده، از نگاه شما، داشتن دیش ماهواره برای دریافت و تماشای شبکه های ماهواره ای، از همین منظر – شنیدن اقوال مختلف – حلال است یا حرام؟ پیش از این هم بسیاری از مراجع ما داشتن ویدیو را حرام اعلام کردند اما بدلیل دور بودن این فتوا از فهم رایج اجتماعی، بعدها خود حکومت به واردات بیشمار ویدیو دستور فرمود. اخیراٌ سردار رادان در یک سخن طنز گفته است که پلیس برای برچیدن دیش های ماهواره، با استفاده از عملیات رایل، به بامهای مردم ورود می کند و اقدام به برچیدن دیش ها خواهد کرد. این رویه را انسانی و اسلامی می دانید؟ تماشای یک چنین مضحکه ای، آیا با آموزه های دینی ما سازکاری دارد؟

با توجه به آنچه پیش ازاین گفته شد ، اسلام خود را حقیقت مطلق می داند، بنابراین ادعای اینکه انسان را به شنیدن آرا وعقاید گوناگون و انتخاب وپیروی از یکی از آنها دعوت می کند ، نادرست است. حداقل اینکه درک غالب به شمار نمی رود وگرنه نیازی برای جنگیدن نمی بود تا اسلام گسترش یابد. تاریخ بروشنی خلاف این ادعا را گواهی می کند. اگر هم در موارد اندکی گفته شده، بیشتر برای پیش برد اهداف معینی صورت گرفته ویا زمانی گفته شد که در قدرت نبوده اند. تفاوت درک درآیات مکی ومدنی آشکارتر ازآن است که بتوان انکار نمود. اگر کسی بخواهد اسلام را بپژوهد باید آنرا همان گونه که هست درنظر بگیرد، نه اینکه نکته هایی را که به درد اهداف معینی می خورد بزرگنمایی کند و بقیه را نادیده بگیرد. من درکتاب " شاهزاده واژدهای سه سر" ازاین پدیده به عنوان دو دین در یک دین یاد کردم که یکی در دوران ناتوانی تبلیغ و ترویج می شود وریشه اش درآیه های مکی است ودیگری دینی ست که پس از قدرت گیری چهره می نماید و درآیه های مدنی تجلی می یابد. دریکی، هم چون مسیحیت ،عشق و مهر وهمزیستی مورد توجه قرار می گیرد. ودردیگری سخن از کشتن و سرکوب و پی گرد وقطع انگشتان دست می رود.
حتا درتاریخ جنبش های اجتماعی ایران نیز این دوگانگی را می توان مشاهده نمود وبرترین و مهم-ترین نمونه ی تجلی آن همین انقلابی است که سی وچند سال پیش در ایران انجام یافت.
یکی ازدین پژوهان سرشناس ( زنر) ادعا می کند که پیامبراسلام هم عیسی مسیح است و هم در عین حال ژولیوس سزار. به نظرمی رسد آیت اله منتظری، آن افتخار تاریخ اسلام، متوجه همین نکته بوده ودرآخرین فتواهای خود کوشید تا از جنبه ی سزاری بکاهد و جنبه ی دیگر را پررنگ سازد.

۱۹- چرا سالهاست که مراجع ما شهامت ابراز فتاوای تازه ندارند؟ چرا سالها از دو فتوای شطرنج و موسیقی حضرت امام می گذرد و هنوز فتوایی در این اندازه صادر نشده است؟ اگر امام خمینی به حلیت شطرنج و موسیقی تاکید نمی ورزید،آیا مراجع ما به صدور چنین فتوایی دست می بردند؟

مسئله ی نبود فتواهای جدید برخاسته از مشکل بنیادی تری است.
اسلام به جهت برخورداری ازقدرت زمینی، عقب ماندگی اجتماعی- اقتصادی وفرهنگی جوامع اسلامی و با تکیه برخشونت ، جایگاه خود را تا کنون محفوظ داشته ، اما اندک اندک این جایگاه امن متزلزل می شود و به موازات رشد اجتماعی- اقتصادی وفرهنگی کشورهای اسلامی، بنیاد آن به خطر افتاده است. سده هاست که حتا متفکران اسلامی چیزی برای گفتن ندارند ودربهترین حالت ، گفته ها را باز می گویند. با این وصف تکلیف علما هم روشن است.
مسیحیت نیزدرروزگاری با همین مشکل روبرو بود و دربرابر یورش های علم نوین واندیشه های دیگر تنها به خشونت متوسل می شد . تنها سلاح آنان دراین میدان فرهنگی چیزی جز سوزاندن ، زندان، شکنجه وتبعید نبود. همان گونه که روشن شد این نیز بهره ای نداشت و سرانجام شکست رسوایی اوری نصیب آنان شد که تا مدتها اززیربار آن کمرراست نکردند.
بااین همه درسده گذشته مسیحیت توانست تا حدودی پندارهای خود را بازسازی کند. تا جایی که اکنون هر ساله یکی از مهمترین ومعتبرترین کنفرانس های فیزیک مدرن درواتیکان برگزار می شود ومباحثی درآنها طرح می گردد که درتضاد کامل با آموزه های کلیسا و مسیحیت قرار دارند. نکته ی مهم تراینکه معتبرترین نظریه ی فیزیک مدرن در زمینه ی پیدایی جهان ( تئوری مه بانگ) توسط یک کشیش فیزیکدان ارایه شد وکلیسای کاتولیک نیز آنرا پذیرفته است.
اما مسئله ی اسلام به گونه ای دیگراست و متفکران آن بقول معروف، هنوزاندرخم یک کوچه اند، چرا که به بدیهی ترین وآشکارترین تناقضات پندارهای خود نپرداخته اند وهنوز به کارگیری سلاح خشونت را در دستور روز قرار داده اند. کافی ست نگاهی کوتاه به آموزشهای فلسفی آیت اله خمینی بینداریم تا میزان این عفب ماندگی را بروشنی دریابیم. به گمان او سقراط به فلسطین می رود و درآنجا شاگرد حضرت سلیمان می شود و نزد اوفلسفه می آموزد. آنگاه به یونان می رود وشاگردانی می گیرد و غیره.
من نمی دانم که آیا باید گریست یا خندید؟ یا شاید هم هردو وبقول حافظ میان خنده گریست.
درجوامع اسلامی ، ازآنجایی که علمای دینی و حتا متفکرانش، توان برخورد با آرای دیگران را ندارند معمولا به دروغ وبهتان و توجیه ویا سکوت متوسل می شوند. ودرعین حال خشونت نیز بعنوان داروی شفابخش همواره به کار گرفته می شود تا دیگران "کژراهه "ها را بشناسند وبه قدرت اندیشه ی توانای متفکران اسلامی اعتراف نمایند.
آیا این شرم آورترین پیروزی نیست؟
کمتر جایی دیدم که حتا نواندیشان نیز به پرسش هایی بپردازند که دیگران در برابرشان نهاده اند وترجیح می دهند خود بپرسند و خود پاسخ دهند. همان پرسش های تکراری وهمان پاسخ های کسالت-آور که به درد هر چیزی می خورند جز اندیشیدن.
اگر اشتباه نکنم همین پرسش ها هم دربرابر خودی ها نهاده شد واگر هم من پاسخ می دهم شاید به جهت دخالت بی جای من قلمداد شود.
بهرحال بعید می دانم که شیوه های یادشده به همراه فرهنگ سکوت بهره ای به بار آورد.

۲۰- آیا در باور ایمانی شما، همچنان باید دست دزد را قطع کرد؟ اگر موافق این دستورالعمل قرانی هستید، به ادامه ی پرسش من پاسخ بفرمایید: طبق اسناد موجود و اقرار خود آقای محمد رضا رحیمی معاون اول رییس جمهور وی مبالع هنگفتی از بیت المال را دزدیده است . اگر کسی حاضر به قطع دست ایشان نشد، آیا شما آماده اید مجری قانون الهی باشید؟
به اعتقاد من قطع دست دزدان کاری بس نادرست است، اگر چه حتا در انگلستان نیز تا چند سده ی پیش جرم های کوچکتر از دزدی مجازات مرگ به همراه داشت. ولی امروز این کرداری بس وحشیانه به شمار می رود.
من به هیچ روی قصد توهین به کسی یا باوری را ندارم ولی وظیفه ی خود می دانم، آنجه را باور دارم برروی کاغذ آورم ، وازآنجایی که خود را نیازمند ستایش وتائید دیگران نمی بینم، همه ی دردها را بر زبان می آورم، حال چه یک درد سیاسی باشد ویا دردی فرهنگی که ازمتن جامعه برخیزد.
دریکی ازکتابهای ام ، سفری تخیلی تصویر می شود که درراستای زمان و در درون زندگی فرهنگی ایران صورت می گیرد. درآنجا به گوشه هایی از این نارسایی های فرهنگی پرداخته ام. چون فرهنگ مارا بوستان وگلستان نمی دانم، نام خارستان برآن نهادم – و نه خارزار -
آقای نوری زاد! می ترسم اگر بنا به قطع دست دزدان باشد، ناچارشوم بر کتاب بعدی خود نام "سرزمین بی دستان" نهم، واین گناه آن فرهنگی ست که سی وچندسال درایران فرمان می راند.
درعین حال تذکر یک نکته را ضروری می دانم، با دزدان اندیشه چه باید کرد؟ یعنی آنانی که اندیشه ی دیگران را بی آنکه نامی ازآنان ببرند می دزدند و بعنوان فلسفه ی اسلامی باز می گویند ونام فیلسوف نامدار هم برخود می نهند؟


۲۱- حمایت های همه جانبه ی رییس جمهور از دزدی های آقای رحیمی، آیا طبق قانون شرع، به مثابه شراکت ایشان در این دزدی ها نیست؟ و نباید دست ایشان نیز طبق آیه های قران قطع شود؟

از آنجایی که در سرزمین ما حتا شان دروغ هم از بین رفته نمی دانم چه را باورکنم و چه را نه!
پس، به از خامشی هیچ پیرایه نیست.

۲۲- زندانی کردن آقایان موسوی و کروبی در خانه هایشان آیا از نگاه شخصی و ایمانی شما کاری درست و پسندیده بوده است یا خیر؟ اگر بله به چه دلیل؟ و اگر نه، برای رهایی آنان و برای زدودن این ظلم آشکار، چه کرده اید و به کدام دستگاه نامه نوشته اید و آزادی سریع آنان را خواستار شده اید؟

به گمان من زندانی کردن آقایان کروبی وموسوی را به هیچ روی درست نمی دانم، به ویژه اگر به یاد داشته باشیم که آقای موسوی از معدود سیاستمداران جمهوری اسلامی است که دردوران هشت ساله-ی نخست وزیری خود خدمات شایانی به مردم بی چیز داشته و تاحدودی " دست شر تجار محترم اسلامی" را ازسر آنان کوتاه نمودند.
البته برای رهایی آنان کاری نکردم، یعنی راستش را بگویم در تظاهراتی شرکت نداشتم، به هیچ دستگاهی هم نامه ای ننوشتم. به دودلیل ۱- می کوشم کمتر خودرا با سیاست و تظاهرات مشغول کنم ۲- هرگونه اقدام من و امثال من به ضرر آقایان موسوی و کروبی تمام می شود . چون وقتی نواندیشان دینی ما را به حساب نیاورند، از حکومت گران چه انتظارمی توان داشت؟
اگر به این ادعا باور ندارید یک با ر دیگر به پاسخ آقای کدیور به همین پرسش شما توجه کنید ایشان ضمن اینکه زندانی شدن آقایان موسوی وکروبی را محکوم می کنند می نویسند: "زمامداران جمهوری اسلامی سرکوب منتقدان سرشناس خود را با حصرخانگی مراجع تقلید ناراضی آغاز کردند. دومین رهبر جمهوری اسلامی حصر بیش از پنچ ساله مرحوم آیت اله منتظری را درکارنامه خود دارند."
این ادعای آقای کدیو را تنها در صورتی می توان پذیرفت که سرکوبها و کشتارهای پیشین را به حساب نیاورد . حصر خانگی مراجع تقلید شروع سرکوبها نبود.!
من نمی دانم چه گونه می توان آن کشتارها را انکار نمود؟ شاید هم گفته ی پیشین شوپنهائر صادق است که خطرناک ترین سلاح آن است که شخص مقابل خود را اصلا انسان به شمارنیاوریم.

۲٣- هم اکنون مردان وزنان بسیاری که عمدتاٌ در یک فعالیت متداول قانونی حضور داشته اند، به اسم فتنه گر در زندانهای ما به سر می برند. آیا با این روند که ما معترضان خود را با انگ فتنه گر به زندان دراندازیم و آنان را از حقوق قانونی شان دور سازیم موافق بوده اید؟ اگر بله چرا؟ واگر نه به چه دلیل؟

آری مردان و زنان بسیاری به بهانه های واهی در زندانها به سر می برند و این به دور از اصل حق شهروندی ست، و گرنه اصول اخلاقی ای وجود دارد که اینگونه کردارها را توجیه می کند.
من نمی خواهم به آن بپردازم.
البته سرکوب مخالفان به یک سنت درنظام جمهوری اسلامی بدل شده است واز آنجایی که مخالفتی دربرابر آن صورت نگرفت ، هرروز سرکوبها گستاخانه تر وبا بی شرمی بیشتری صورت گرفته است.
نفراموشیم که روشنفکران و شهروندان سرزمین ما ،در اوایل انقلاب و دهه ی شصت، درزندانها با مرگ برهنه رودر رو بوده اند وبرای آنان مرگ بخشایشی بود، زیرا سرکوبگران نمی خواستند که آنان چون اسبان ایستاده بمیرند.

۲۴- در دو سال گذشته، مردم ما و حیثیت جهانی ما بسیار آسیب دیدند. آیا می توان وقایع این دو سال را یک آزمون الهی برشمرد؟ اگر بله، سهم و نقش و نمره ی شمادر این آزمون چه بوده است؟

همان گونه که گفتم من باوری به یکتاپرستی ندارم ولی درجواب این پرسش باید به حمایت از خدا برخیزم . دمکریت براین باور بودند که مردم تندرستی را از خدایان می خواهند و نمی دانند سلامت در دستان خودشان است که آن را بر اثر ناخویشتنداری و شهواتشان از دست می دهند.خدایان چیزهای خوب را به مردم یاد می دهند در صورتی که بدی و زیان نتیجه ی نادانی خودمان است.
جریان آزمون الهی هم بدین گونه است. انسان ها اشتباهات، کژروی ها، جنایت ها و.... خود را به نام آزمون الهی مزین می کنند وعملا آنرا به گردن خدا می اندازند. وگرنه خداوند چه گونه می تواند یک آفریده ی خود را مامورکند تا آفریده ی دیگراو را به قتل برساند. خوب اگر او چنین می خواست به سادگی می توانست آن شخص را نیافریند. بنابراین داستان آزمون الهی زاییده ی خیال انسانهاست تا بدان وسیله کردارهای خود را توجیه کنند.
در رابطه با آسیب حیثیت جهانی باید بگویم که چنین نیست. دردوسال گذشته حیثیت آسیب دیده ی ایرانیان به شکل درخشانی ترمیم یافت. دختران وپسران ایران ستایش پرشور مردمان جهان را برانگیختند و نشان دادند که این مردم شایستگی ای به مراتب بیشتر ازاین نظام آرمانی اسلامی دارند.

۲۵- آیا با من موافق نیستید که معدل سواد و آگاهی روحانیان در این چند سال اخیر از معدل سواد و آگاهی سایر مرمان کشورمان به زیر افتاده و در محموع روحانیان ما برای مخاطبین خود سخن تازه و متفاوتی ندارند. و آیا این به زیر افتادن سواد روحانیان به این دلیل نیست که حوزه های ما در محدوده ی فقه و اصول متوقف مانده اند؟ همان دریجه ای که لااقل در این روزگار، کارکردش را به ساحت مردمان بی سواد نقل مکان داده و از ایجاد ارتباط با نیازهای ظاهری و باطنی مردمان عاجز مانده است؟

گمان می کنم پاسخ این پرسش را پیش از این داده ام وتنها اضافه می کنم که فردا بدتر از امروز و پس فردا بدتراز فردا خواهد بود. تا روزی که دگرگونی ای بنیادین در برخی از پندارهای ایمانی پدید آید.

۲۶- من شخصاٌ معتقدم جمهوری اسلامی ایران با رویه ها و دستگاه هایی که به اسم دین رواج داد، به قدر همه ی تاریخ سرزمین مان به گرایش دینی ایرانیان لطمه وارد آورد. ما عدالت و علم و فهم و انصاف و درستی و عطوفت و کار تلاش وتولید را ضایع کردیم و خدا و خوبان خدا را گرفتار و وامدار رفتار نادرستی کردیم که خود ما به اسم آنان پراکندیم. پهنا و عمق این فجایع بقدری وسعت دارد که به حرات می توان گفت: هیجگاه مردمان سرزمین ما این حد ار خدا و مفاهیم دینی زخم نخورده بودند و اکنون نیز از همین مفاهیم گریزان و زخمی اند. گرچه در مواقعی از تاریخ، بوده است مقاطعی که به اسم دین، پوست از تن دریده اند اما بخاطر آگاهی فراگیری که مردمان این زمان بدان دست یافته اند، خراش آسیب های دینی ما کاری تر و ماندگارتر است. اگر با من در این سخن موافقید، آیا برای بازگرداندن مردم به آغوش دینی که حتماٌ با مردمان رفاقت دارد و نه دشمنی، راهکاری شدنی و قابل اجرا سراغ دارید؟

پلاتون زمانی که جمهوری وقوانین را می نوشت و چهره ی جامعه ی آرمانی خویش را تصویرمی-نمود، هیچ گونه باوری به زمینی بودن پندارهای خود نداشت وهمواره تاکید می کرد که این جامعه درگوشه ای از آسمان بنا خواهد شد.
متاسفانه جمهور متفکران اسلامی، این پند پلاتون را نادیده گرفتند و بیهوده کوشیدند تا جامعه ای آرمانی برروی این کره آبی رنگ بنا نمایند و هر بار با شکستی سخت مواجه شدند و افسوس که هربار شکست قبلی را فراموشیدند و باز هم برای آن آماج کوشیدند و بسا خون ها ریختند.
آیا کافی نیست؟ بپذیریم که اسلام نتوانست و نمی تواند آن جامعه ی آرمانی را بنا کند واین حداقل چیزی است که باید بدان اعتراف شود.
جالب تراینکه نه تنها اسلام بل هر جهان بینی ای که وعده ی بهشت زمینی را به انسانها داده جهنم برای آنان به ارمغان آورده است.
پس بهتر است پندارجامعه ی آرمانی را به گوشه ای نهند و حداقل چون پلاتون مکان برپایی آنرا نه زمین بل آسمان بدانند.
بپذیرید آن رویایی که در بیش از هزار سال تحقق نیافت، هرگز جامه ی واقعیت نخواهد پوشید.
پذیرش این حقیقت نخستین و مهم ترین گام برای جلب اعتمادهای از دست رفته است و هر چیزی جز آن، توجیه است و خودفریبی است و فریب. و این همه به اندازه ی کافی تجربه شده است.

۲۷- چهره ی مخوفی که ما به اسم حکومت اسلامی از دین افراختیم و مردم خود و مردم جهان را از گرایش بدان گریزان ساختیم، آسیب های فراوانی دارد که ای بسا در پاسخ به پرسش پیشین بدان بپردازید. اما تصور کنید در مقابل جمعی از مردمان و بویژه جوانان گریزپای آسیب دیده از همین دین مخوف قرار گرفته اید. از زیبایی های این دین بگویید. چیزی که قهرکردگان و لطمه دیدگان را بدین سوی متمایل کند. از زیبایی های دین، بماهودین، بگویید.

آن کس که از زیبائی گریزان و ازشادی روی گردان است چه بگوید.؟
بادبان کشتی ایمان برافراختند ، جنوب گرمی کافتند وسردترین سردی یافتند.
زمین نمیده نمادند، نام گلستان برآن نهادند ، برپشتی خواست قدرت لمیدند و وارسته گی ستودند، وسرانجام برانگشتر زندگی نگین درد آمودند، مرگ ستودند و درکاخ پایایی کژدم چیرگی پژردند.
حال چگونه از زیبایی گویند؟
پس بگذارید اززیبایی بگویم ، از زیبای دین! آری زیبایی دین.
سرمای سنگین شادی زدایی سر می رسید وگرمی جان بخش رامش فزای درمی رسید تا بهار رخ نماید درهای نوسازی گشاید وخموشی زداید.
گل های نورسته ، چشم امید به مهربسته، وآهسته وپیوسته، رنگ بررنگ می فزودند، و زشتی می-زدودند، تا دلهای شیدا ربایند، زیبایی به چشمان بخشایند، وبرای هستنده گان مهر زمینی شکوفایند.
بردرختان تازه بیداروبته های پرخار، حوانه های رندگی می تُندیدند و می خندیدند تاباران وپرتومهر چشند، ودست تراوت برپیکر گلستان کشند. َ
علف های بندیده ازآب و پرتو مهر خنجری ساختند، برزمین تاختند و در قلبش آجیدند ورهیدند، تاچمن های سبز، در هربوم وبرو مرز، بردمند وانبوه پروانه ها برآنان پرند وآهوان خوش خرام چرند.
خورشید، این مهر آسمانی، این زندگی بخش تردست، چون عاشقی سرمست، باکمانی زرین دردست، پیکان پرتوی نور درهرسویی می افکند و خاموشی وسکون برمی کند.
طبیعت، این گویای خموش، آرام پرجوش، نوآور کهنه کارو ویرانگر آفریدگار، برون رفته گان به درون می کشاند ودرون ماندگان از درون می جوشاند. اوباردیگر به یاد دردانه های بی شمار و هستنده-گان پایدار خویش افتاد تا پیامی دیگر به برترین دردانه ی خود انسان رساند و به او فهماند که هنوز درراه است وکژراه است.
باری در این هنگام بهار، درپایه ی کوهسار، به همراه تنی چند ازیاران وفادار وسیم تنان گل رخسار، دربزمی نشسته، چشم دوراندیشی بسته، وروان غم خسته بودیم. غروب خورشید درآسمان، رایحه ی گل های گلستان و کرشمه های دل ربای بتان ازیک سوی؛ شراب جان بخش گل رنگ ونوای خوش آهنگ چنگ ، و گل های زیبای رنگ رنگ، ازسوی دیگر،چنان تراوتی پرداخت وچنان رامشی ساخت که همتای اش تنها در نمود بهشت ، می توان نوشت.                  

برلین ، دسامبر ۲۰۱۱
مسعود میرراشد


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست