سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

کلاه کلمنتیس


علی اوحدی


• این دوره ی ریاست شورای "مصلحت نظام" تا یکی دو ماه دیگر بسر می آید... حضور آقای رفسنجانی در جمع "خواص انقلاب"، مدت هاست که دیگر به "مصلحت نظام" نیست. بعد از شیخ بهرمانی، بر مهتابی آن قصر باروک، تنها "علی آقا" می ماند و حوضی پر از ماهی های "لاریجانی"! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۹ دی ۱٣۹۰ -  ۹ ژانويه ۲۰۱۲


در فوریه ی ۱۹۴٨، "کلمنت گوتوالد"، رهبر کمونیست (چکسلواکی) به مهتابی قصری از دوران "باروک" در میدان بزرگ قدیمی شهر "پراگ" قدم گذاشت تا برای صدها هزار مردمی که در میدان جمع شده بودند، سخن بگوید. لحظه ای حساس در تاریخ قوم چک، از آن لحظات سرنوشت ساز که یکی دوبار در هر هزاره پیش می آید! رفقا "گوتوالد" را دوره کرده بودند و "کلمنتیس" در کنارش ایستاده بود. دانه های برف در هوای سرد می چرخید و "گوتوالد" سر برهنه بود. کلمنتیس دلسوز، کلاه پوست خز خود را از سر برداشت و آن را بر سر گوتوالد گذاشت.
بخش تبلیغات حزب (کمونیست) صدها هزار نسخه از عکس آن روز در آن مهتابی را چاپ کرد؛ گوتوالد با کلاه خزی بر سر، و رفقا در کنارش، با ملت سخن می گوید. تاریخ چکسلواکی کمونیست بر آن مهتابی زاده شد. به زودی در سراسر کشور، هر بچه ای از طریق کتاب های مدرسه، دیوارکوب ها و نمایشگاه ها با آن عکس تاریخی آشنا شد.
چهار سال بعد، کلمنتیس به خیانت متهم و به دار آویخته شد. بخش تبلیغات (حزب کمونیست) بی درنگ او را از تاریخ محو کرد، و البته چهره ی او را هم از همه ی عکس ها بیرون کشید. از آن تاریخ، گوتوالد در آن مهتابی قصر باروک، تنها ایستاده بود! در جای کلمنتیس، فقط دیوار لخت قصر دیده می شد. تنها چیزی که از کلمنتیس باقی ماند، کلاهش بود که هم چنان بر سر گوتوالد مانده بود!   
برای نسلی از فارسی زبانان کتابخوان، ادبیات معاصر آمریکای جنوبی و لاتین با نام زنده یاد "احمد میرعلایی" تداعی می شود. او بود که برای اولین بار از "بورخس" و "هزارتوها"یش نوشت، از "اکتاویو پاز" گفت و "سنگ آفتاب"ش را ترجمه کرد و... و نه گمانم که بر و بچه های "جنگ اصفهان" و بعدها، همکاران مجله ی "فرهنگ و زندگی" هرگز این بزرگمرد کوچک اندام را با آن همیشه لبخندش، برآمده از روحیه یی آرام، قلبی صاف و همیشه مشتاق یاری و همکاری، فراموش کنند؛ نازنین مردی که در دوران وزارت اطلاعات فلاحیان (عالیجناب سرخپوش!)، یک شب به خانه نیامد، و فردا جسدش را در گوشه ی کوچه ای، مچاله شده یافتند.   
در زبان فارسی نام "احمد میرعلایی" با نام های درخشان دیگری از ادبیات جهان هم تداعی می شوند؛ یکی هم "میلان کوندرا"، نویسنده ی چک، مقیم فرانسه، که اولین بار اثری از او به نام "کلاه کلمنتیس" (Clementis)، با ترجمه ی احمد میرعلایی در "کتاب جمعه"ی پس از انقلاب، و چند سال بعد، همراه چند اثر دیگر در مجموعه ای (کتابی) به همین نام منتشر شد... و همان روزها که خبر کشته شدن دکتر شرفکندی و یارانش در رستوران میکونوس برلین، در جهان پخش شد، به دستم رسید! آن روزها گاو آقای رفسنجانی در چرم بود.
"طنز تاریخ" در جزیره ی ما که می رسد، به "مسخره گی" تاریخ تغییر نام می دهد! نه گمانم در بین کسانی که در آستانه ی انقلاب ۵۷ "عقل رس" بودند، کسی شیخ جوان لاغرویی را از یاد برده باشد که همه جا در کنار "سید" ایستاده بود. بعدها که شیخ بهرمانی چون کفر ابلیس، شهره ی شهر شد، نامش با هر قتل و ترور و خبر وحشتناکی در ذهن خیلی ها تداعی می شد. او که در دوره ی اصلاحات، از سوی آقای اکبر گنجی به لقب "عالیجناب خاکستری پوش" مفتخر شد، به اعتبار خیلی ها "آب زیر کاه"ی بود که دستش را پشت پرده ی سقوط و مرگ خیلی ها می دیدند و معتقد بودند که آتش های پس از انقلاب، همه از گور شیخ بهرمانی بر می خیزد؛ وقتی اولین دادستان انقلاب، قدوسی در دفترش تکه پاره شد، یا وقتی طالقانی پرید، یا مطهری، یا مفتح یا... در انفجار مرکز حزب جمهوری اسلامی که هفتاد و چند جسد تحویل داد، خیلی ها می پرسیدند شیخ بهرمانی چرا در آن جلسه نبود؟ پشت گرفت و گیر احزاب و گروه ها و دفاتر روزنامه ها و نشریات و... در پس سقوط ها و دستگیری ها و زندان ها، کسانی هم چنان دست های نامرئی شیخ را در پس پرده می دیدند که در هوا چرخ می خورد. در ادامه ی جنگ، درگیری منتظری با "سید" و خلع ید شدنش و ... شیخ که با عضویت در شورای به اصطلاح "انقلاب" نامش بر سر زبان ها افتاد، بجز در دستگاه قضایی، بر کرسی همه ی پست های کلیدی جمهوری، یکی بعد از دیگری، زمانی دراز تکیه زد. در ریاست مجلس، نخست وزیری می کرد، و در ریاست جمهوری، یکپا "رهبر" بود. با کبکبه و دبدبه می رفت و می آمد و فلانش چنان در لوله ی توپ بود که تا همین شش هفت سال پیش کسی باور نمی کرد که آفتاب امپراطوری شیخ بهرمانی هرگز غروب کند و کارش به آنجا بکشد که سایت شخصی اش را هم ببندند.
باری، آن دسته از "یاران انقلاب" که چون مطهری و بهشتی و رجایی و باهنر و مفتح و قدوسی و ... "شهید" و عاقبت بخیر نشدند، یکی یکی به غضب خدا گرفتار شدند و شتر "هتک حرمت" به نوبت در خانه هاشان خوابید. مهندس بازرگان، نخست وزیر موقت انقلاب، از اولین قربانی ها بود، و یارانش نظیر امیرانتظام و بعدها سحابی و.. از یاران اولیه ی "سید"، عاقبت قطب زاده معلوم نشد (گفتند که اعدامش کرده اند)، بنی صدر، اولین ریاست جمهور اما از ترس گیوتین، پنهانی گریخت، موسوی نخست وزیر ایام جنگ، به "رهبری فتنه" نزول اجلال کرد، "سید خندان" رییس جمهور بیست و چند میلیونی اصلاحات، "توطئه گر" شد، کروبی نماینده ی محترم امام و رییس مجلس و شیخ اصلاحات، موسوی اردبیلی، صانعی، و که و که ها... یکی بعد از دیگری از مهتابی قصر باروک انقلاب، "پاک" شدند، تا نوبت به عالیجناب کلمنتیس "شیخ بهرمانی" رسید. شیخ کلمنتیس ما اما کلاه پوست خز نداشت و عمامه اش هم با همه ی آلودگی، "سفید" بود و برای سر "مقام معظم" گشاد. اما نطق شیخ در مورد وصیت جعلی امام در مجلس خبرگان رهبری؛ "به امام گفتیم بعد از شما کسی را برای جانشینی سراغ نداریم، گفتند چرا ندارید، همین آقای خامنه ای ..."، را کسی فراموش نمی کند. همان نطق کذا که شولای رهبری را بر دوش علی آقا انداخت، و روضه خوان مسجدی در مشهد را یک شبه "آیت الله" کرد، همان "کلاه کلمنتیس" شیخ بهرمانی شد، تا وقتی از مهتابی قصر انقلاب "پاک" می شود، بر دوش "مقام معظم" به یادگار بماند. با محکومیت غیابی "آقا مهدی" و حالا "فائزه خانم" که زمانی نماینده ی مجلس شورای اسلامی بود، آخرین فرصت عالیجناب خاکستری پوش در آخرین پست باقی مانده اش، از دو ماه هم کمتر است.
کاری نمی گشاید از دست مانده بر سر
گامی نمی برآید، از پای رفته در گل
این دوره ی ریاست شورای "مصلحت نظام" تا یکی دو ماه دیگر بسر می آید و پیش از آن که "مقام معظم" یک واحد "لاریجانی" برای این مقام بتراشد، "مصلحت" آن است که شیخ بهرمانی خود به بهانه ای از نامزدی دوره ی بعدی ریاست "شورای مصلحت نظام" هم انصراف بدهد، همان گونه که برای انصراف از نمایندگی مجلس، نامزدی ریاست جمهوری، نامزدی ریاست "خبرگان" و خطبه خوانی در نماز جمعه بهانه هایی پیدا کرد. حضور آقای رفسنجانی در جمع "خواص انقلاب"، مدت هاست که دیگر به "مصلحت نظام" نیست. بعد از شیخ بهرمانی، بر مهتابی آن قصر باروک، تنها "علی آقا" می ماند و حوضی پر از ماهی های "لاریجانی"!
در سفر پیدایش از کتاب عهد عتیق آمده که؛ چون "اسحاق" پیر شد و چشمانش تار گشت، از پسر بزرگش "عیسو" خواست تا به صحرا برود و شکاری بیاورد و خورشی بسازد، تا اسحاق پیش از مردن، او (عیسو) را برکت دهد. "رفقه" همسر اسحاق، به فرزندش "یعقوب" می گوید؛ به گله برو و دو بزغاله بیاور تا غذایی برای پدرت بسازم تا قبل از وفات، تو را برکت دهد. یعقوب می گوید برادرم عیسو موی دار است و من مردی بی موی هستم. شاید پدرم مرا لمس کند و بجای برکت، لعنت کند. رفقه پوست بزغاله ها را روی دست ها و گردن یعقوب می بندد و او را نزد اسحاق می فرستد... باری، یعقوب به یاری "پشم بز"، به جای برادرش عیسو از برکت و دعای اسحاق بهره مند شد و...
به یاد دکتر قاسملو که باشی، یا به یاد دکتر شرفکندی، یا دکتر بختیار، یا اعدام های تابستان ۶۷، یا دکتر سامی، یا پوینده و مختاری و میرعلایی و...و... فکرت بی اختیار به سال هایی کشیده می شود که شیخ بهرمانی همراه وزیر اطلاعاتش فلاحیان و معاون او سعید امامی در جلسات شورای امنیت نظام، تصمیم می گرفتند و برای "قتل ها" فتوا می خریدند. و به یاد نماز جمعه ای بعد از افشای قتل های زنجیره ای می افتی که شیخ، با همان لب و لوچه ی کج و معوج گفت چه خبر است؟ این همه جنجال برای دو سه قتل؟ چرا برای شهدای جنگ این همه بسر و سینه تان نزدید؟ تا آن که در تمام غرب دموکرات یک دادستان پیدا شد که تن به "مصلحت" سیاسی نداد، "خریده" نشد و با حکم "دادگاه میکونوس"، دست های آلوده ی شیخ بهرمانی و وزیر اطلاعات و رهبرش را رسوای جهان کرد. وقتی در داخل، اصلاح طلب چی ها از محاکمه سخن گفتند، فلاحیان گفت حاضرم در دادگاه "حرف"هایم را بزنم. شیخ بهرمانی اما آنقدر سنبه اش پر زور بود که کسر شان خود می دانست همین را هم بگوید. پرونده ها اما برای روز مبادا نزد محافل قدرت محفوظ ماند تا روزهایی مثل امروز، که نامه ی شیخ به "رهبر"، در سکوتی تحقیرآمیز، بی پاسخ بماند، فرزندان شیخ یکی یکی محکوم شوند و حتی به زعم آقای رفسنجانی یک "کوتوله ی سیاسی" به اسم احمدی نژاد، بر سر کوی و بازار از او به زشتی یاد کند و... دردناک است که در چنین روزهای تنهایی، بنا به "مصلحت" نتوانی با نزدیک ترین افرادت درد دل کنی، و با گلویی باد کرده، به "مصلحت" ساکت بمانی چرا که هرچه، علیه هرکه (بخوان همدستان و زیر دستان سابق) بگویی، پرونده های اطلاعاتی در گوشه و کنار باز می شوند و هزار ناگفته ی ناخوش آیند از جعبه ی "پاندورا" در هوا می پراکنند.
فوکیه تنویل (Antoine Quentin Fouquier-Tinville)، قاضی دادگاه "دوران وحشت" انقلاب فرانسه، در فاصله ای کمتر از شانزده ماه، هزاران انقلابی را به تیغه ی گیوتین سپرد. یک سالی پس از آن، خود فوکیه نیز توسط دادگاه محکوم به بوسیدن تیغه ی گیوتین شد و... چندان عجب نیست که شریعتمداری و حسینیان و ... دستیاران سابق آقای فلاحیان نیز، از گروه دشمنان امروزی شیخ بهرمانی اند! آما آقای هاشمی رفسنجانی تا رسیدن به سرنوشت "فوکیه تنویل"، بسیار فاصله دارد، آنقدر که سرپا بنشینند و جعلیاتی به اسم "خاطرات انقلاب"، جلد از پی جلد از خود "صادر" کنند و به خیال خود تلاش کنند "تصاویر" دوران انقلاب و جنگ هشت ساله و بعد را، از حضور "کلمنتیس"ها خالی کنند. اما ...
در گوشه و کنار تصاویر این سی و چند ساله "کلاه کلمنتیس" کم نیست؛ لکه هایی حذف ناشدنی؛ نشانه هایی از جای خالی صداقت و باور ملتی که مزورانه به بازی گرفته شد. نام همه ی مقتولان و قاتلان، جلادان و قربانیان، مثل "کلاه کلمنتیس" با تصویر "دیکتاتور" گره خورده است! کمتر نویسنده ای هیبت شوم و سیاه و مسخره ی یک حکومت تمامیت خواه را در طنزی چند خطی و با این ظرافت کشیده است. آنها که میرعلایی را می شناختند، می دانند که انتخاب این اثر "کوندرا" برای ترجمه، مثل همه ی انتخاب های دیگر میرعلایی، چندان هم بی حکمت نبوده... سر که بگردانی، قفسه ها پرند از کلاه های کلمنتیس! جایی هم به خط درشت نوشته؛
جهان را جهاندار دارد خراب
بهانه است کاووس و افراسیاب 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست