سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

در چمدانم چیزی نیست/ جز گیسوانی که گناهی نکرده اند/ ولم کنید!
نگاهی‌ به فیلم "تهران من حراج" به کارگردانی گراناز موسوی:


فریبا شادکهن


• فیلم "تهران من حراج" برشی ست از بخش‌هایی‌ از جامعه متوسط تهران. آن قسمت از جامعه جوان ایران پایتخت نشین, که به شکلی‌ آرام طغیان کرده است و تن به جو حاکم موجود نداده است. و برای این طغیان نیز بسترهای خود را به شکل خزنده و زیرزمینی یافته است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۶ دی ۱٣۹۰ -  ۶ ژانويه ۲۰۱۲


 
 فیلم "تهران من حراج" برشی ست از بخش‌هایی‌ از جامعه متوسط تهران.

آن قسمت از جامعه جوان ایران پایتخت نشین, که به شکلی‌ آرام طغیان کرده است و تن به جو حاکم موجود نداده است. و برای این طغیان نیز بسترهای خود را به شکل خزنده و زیرزمینی یافته است.

آن بخش که جهانی‌ می‌اندیشد و بن بست‌های کهنه و نو را پذیرا نیست؛ اما مسلما برای عبور از این بن‌بست‌ها تلفات خود را نیز خواهد داشت.

وقتی‌ اخلاق برای نسلی از بیرون با تحقیر و زور تجویز شد، وقتی‌ اخلاق تنها قشری خاص, قدرت گرفت و خدائی شلاق به دست به تأدیب جامعه‌ای پرداخت، مسلما طبیعی‌‌ترین واکنش آن جامعه, شورش در برابر آن خداست.

تهران من حراج دیالوگی ست میان بخشی از این نسل, با خدائی کهن و دهان کجی‌هایی‌ که به هم می‌‌کنند.

فیلم گراناز شعر اوست، همان شعری که کلاژ وار تصاویر و اعتراض‌های در هم تنیده را به روی مخاطبش باز می‌کند و آیینه ایست شکسته از جامعه امروز،مخصوصا تکه‌ای از تصویر طبقه ای از زن امروز ایران.
.

این زن گیس بریده است و همانطور که میدانیم گیس بریده گی‌‌ در ادبیات و فرهنگ ایرانی، نشان از زنی‌ دارد، گناهکار؛ که برای تقبیح

و تنبیه او، گیسش را بریده اند.

نقش این زن را مرضیه وفامهر بازی می‌کند.

اما تفاوت اساسی‌ مرضیه در برابر این تقبیح، اطمینانی ست که به راه خود دارد. او گناهی نکرده است. او خود نان آور خویش است بنابراین دیگری نمی‌‌تواند برای او تصمیم گیرد. او این گیس بریدگی را چون صلیبی بر دوش می‌‌کشد یا بهتر است بگوییم در چمدانی با خود حمل می‌‌کند:

کیفم را بگردید

...

در چمدانم چیزی نیست

جز گیسوانی که گناهی نکرده اند

ولم کنید

(1)

نقش او دلقکی ست که هیچ کس جدی اش نانگاشته است، حتا او خود زندگی‌ را با چشم‌ها و کلاه بوقی یک دلقک مینگرد. شب نشینی‌های آنها پر است از پوچی‌های سیزیف وار، لذت‌هایی‌ که مانند زندگیشان در بی‌ سرانجامی خود، به قلّه‌های وهم میرود و دوباره رو به پایین غلت می‌خورد.

سامان از او می‌پرسد:

_ تو کلاه نداری از سرت بردارم؟

مرضیه:

_ کلاه بوقی یه دلقک به دردت می‌‌خوره؟



و این دیالوگ شب نشینی را به صحنه‌ای وصل کنید که مرضیه روبروی آیینه نقش دلقک را با جدیت تمام تمرین می‌‌کند و سامان در ازائ خواندن نامه توان ایستادنش نیست.
آیا آن دختر بچه گیسو بلند بیگناه که تنها شهادت‌های بی‌ قضاوت خود را در دوربین موبایلش ثبت می‌‌کند، کودک بیگناه درون زن ایرانی نیست؟

مرضیه در وحشت زا‌ترین لحظه ی فیلم نیز معلوم نیست که گیرنده ایدز بوده است یا دهنده ی آن؟

اما به طول عمر تاریخ مکتوب جهان، این زن است که گناه نخستین را مرتکب شده است و این نامه نیز برگی است از همان دفتر.

فیلم با عبور از صداها و حرکات ممنوع زیرزمین‌های ایران در قالب تئاتر
با صدای محسن نامجو و غزلی از خواجوی کرمانی پایان می‌یابد:

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم

گفتا به از ترنجی، لیکن به دست نایی

حال این انسان نماد ترنج که در جهان نمی‌‌گنجد در ازای سرپیچی و سر فرو نیاوردن و راه گم کردن، در هیچ کجای جهان جایش نیست.

نه در وطن نه بیرون مرزهای وطن, حتی آدم نیز این حوّا را با موجه‌ترین دلیل, تنها گذاشته و تنها یار او رفیقی است که قابیلش نیست و زمین را چون خواهری برای محبت، زندگی‌ و امید جستجو می‌کند.

اگرچه گوری در درون و گوری در بیرون صدایش می‌‌زند

گویا همیشه تاریخ تنها یک مصرع از این بیت حافظ را در حافظه شرقی‌ خود جای داده است

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

و از هراس این گمراهی، گیسو را برید و ندانست اما:

هم اوت رهبر آید.

(1)

شعر از گراناز موسوی

www.youtube.com


فریبا شادکهن


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست