سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

خون کولبران کرد و چشمان غمگین کودکانشان


شیرکوه جهانی


• به مردمانی می اندیشم که هر آن در مرزها، جاده و یا هر جای دیگر، شب یا روز، احتمالآ با آتش گلولههای مسلحین دولت های حاکم و غاصب روبهرو خواهند شد و خونشان بر زمین خواهد ریخت. و همچنین به کودکانی می اندیشم که پدرهایشان برای کاسبی به بیرون از منزل رفته و شاید در طی چندین روز یکبار بتوانند از نزدیک همدیگر را در آغوش کشند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۲ آذر ۱٣۹۰ -  ۱٣ دسامبر ۲۰۱۱


 (۱)

به ترانهی به نام "نان" گوش سپردهام. این ترانهایست که پیشتر با صدای هنرمند "نجم الدین غلامی" سروده شده است، اما اکنون ترانه را با صدای هنرمند زن " سراپ سونمز" میشنوم. ترانهای که با چنین جملاتی آغاز میشود:
من آن کسم که هر روز
زندگی ام را میفروشم
به خاطر خرید نان فردا.
امروز نیز باز، از خانه بیرون آمدهام
آی زندگی، آی زندگی
تا زندگی ام را بفروشم
اما چه کنم که صاحب نان، خریدارش نیست، خریدارش نیست..."
امروز نیز دوباره سری به تعدادی از سایتهای کردی میزنم. باز هم اخبار کشتار کولبران و کاسبکاران کرد ! ریختن خون کولبران کرد، بخشی از زندگی عادی و کار روزانه پاسداران رژیم ایران است. در میان این کولبران و کاسبکاران، حتی کودکان زیر پانزده و شانزده سال و دانشجویان نیز به چشم میخورند. بمباران و توپباران و دستگیری و شکنجه و اعدام از یک سو، و از سوی دیگر نیز کشتار کولبران و کاسبکاران ! به یاد می آورم که چند سال قبل هنگامی که در زادگاهم شهر "مهاباد" زندگی میکردم، و هنوز آواره غربت نگردیده بودم، در منزل یکی از دوستان مبارزم مهمان بودم. به برنامههای یکی از شبکههای ماهوارهای کردی نگاه میکردیم و وقت اخبار بود. مادر این دوست، هر بار با شنیدن اخبار رویدادهای خونین منطقه، تا مرز بیهوشی میرفت و رنج میکشید. مدام تراژدی و اخبار حزین.
" تو را به خدا این شبکه را عوض کنید. وای قلبم. " این سخن دائمی این مادر بود.
و من با خود می اندیشیدم که آنان که در مقابل این تراژدیها خاموش و ساکت نشستهاند، مجرمند. اما آنان که به زبانش می آورند چه؟ البته باید به زبان آورد. باید حقیقت تلخ سرزمینمان را بیان کرد و نشان داد. لذا متاسفانه از تعدادی از رسانههای کردی، قطره قطره خون میچکد...

۲)

یادم است که نوجوان بودم و حدودآ شانزده-هفده ساله. در منطقه "کوی زیبا"ی مهاباد زندگی میکردیم و همسایهای داشتیم به نام "استاد محمد". استاد محمد بنای ساختمان بود که گاهآ در فصل زمستان که بیکار میشد، به شهر مرزی پیرانشهر میرفت و با خود برای فروش سیگار می آورد. چند بار به مادرم گفته بود که اگر پسرت میل کاسبی دارد، میتواند با من بیاید و حداقل روزهای جمعه که تعطیل است و مدرسه ندارد، برای خودش از طریق آوردن و فروش سیگارها، کمی پول کمک هزینه درسی کسب کند. با وجود اینکه در طول زندگی ام هرگز تجربه بازار و کار را نداشتم، اما در یک روز گلی و نسبتآ بارانی زمستان، همراه استاد محمد شدم. برای اینکه پول زیادی مصرف نکرده باشیم، به جای ماشین سواری با مینی بوس راهی شدیم و پس از حدود دو ساعت طی مسافت، به پیرانشهر رسیدیم. بازار سیگار، خرید و معامله سیگارها و سپس مرحله پر خطر بازگشت به مهاباد !
کسانی که از پیرانشهر سیگار می آوردند، دو تیپ بودند. یک دسته آنانی بودند که سیگارهای زیادی را خریداری کرده و با ماشینهایی مانند جیپ یا تویوتا و از طریق راههای سخت و پر پیچ و خم کوهستانها، روستا به روستا و شهر به شهر سیگارها را جابهجا میکردند و دسته دوم کسانی بودند که سیگار چندان زیادی با خود نداشته و تنها چند بوکس سیگار را در ساکهای دستی کوچک خود و یا در زیر کتها و شروالهای خود جای میدادند. زنانی نیز بودند که بوکسهای سیگار را در زیر شروالهای خود و زیر چادرهایشان جای میدادند. چشمانم شاهد فضای تلخی بود. گل و لای و سرما و خستگی جاده از یک سو و از سوی دیگر سختی پشت سر نهادن پستهای بازرسی پاسگاهها و پایگاههای کنترل نیروهای دولت ایران، یعنی فقط ترس و لرز. من نیز مانند بسیاری از مسافران، تعدادی بوکس سیگار با خود داشتم. سیگارهای کم بودند. سوار مینی بوس شده و به طرف مهاباد باز میگشتیم. در طی مسیر و در رسیدن به اولین ایستگای بازرسی، یک سرباز شلخته با اسلحه جهت کنترل سوار مینی بوس شد و در عین حال که از نام و شناسنامه افراد سوال میکرد و کارتهای شناساییشان را کنترل میکرد، ساکهای مسافران را نیز میگردید و حتی بدن و لباسهای تعدادی را نیز تفتیش نمود. از آنجا که تعدادی از مسافران، دائمآ مسیرشان این جاده بود و با خود سیگار حمل میکردند، سربازها آنان را میشناخته و گاهآ از آنان رشوه و حق السکوت میگرفتند و یا دستگیرشان میکردند! ولی از آنجا که چهره من سیمایی جدید و ناآشنا بود، سرباز مذکور به اینکه حامل سیگار باشم مضنون نگشت.
سرباز به بازرسی خود ادامه داد و به عقب مینی بوس رفت. ناگهان صدای داد و فغان از قسمت پشت مینی بوس بلند شد. سرباز ایرانی به یک پیرزن بیچاره با موهایی تقریبآ کاملآ سفید گیر داده بود که چند بوکس سیگار در شلوار خود داشت. به زور میخواست که آن زن را پیاده کرده و دستگیر نماید. زن نیز در مقابل جیق میزد و گریه میکرد و میگفت:
" اگر این سیگارها را نفروشم پس چه کنم؟ کاری که نیست انجام دهم و این سیگارها نیز به اندازه بخور نمیر به من سود میرسانند. این همه دارایی من است. چرا میخواهید خودم و کودکانم از گرسنگی تلف شویم. مگر خودتان سیگار نمیکشید؟ این است اسلامیت شما؟ این است انصاف و انسایتتان؟ آخر چرا باید سیگار اصلآ قاچاغ باشد؟ ..."
اما سرباز که از قیافهاش کاملآ معلوم بود که خودش معتاد است به زبان فارسی بر سرش داد میزد و میگفت:
" زود باش پیاده شو. اگر پیاده نشوی به زور پیادهات میکنم. کاری نکن سربازهای دیگر و فرمانده را صدا بزنم که بیایند اینجا. مطمئن باش نمیگذارم که این ماشین از اینجا تکان بخورد تا تو پیاده نشوی...!"
در بین مسافران، تعدادی از مسافرینی که جراتشان کم بود و مخفیانه سیگار قاچاغ به همراه داشتند، ساکت نشسته و سکوت برگزیده بودند، اما تعدادی دیگر به دفاع از پیرزن بیچاره بر آمده و با خشم در مقابل سرباز ایستاده بودند و از او میخواستند که دست از سرش بردارد. تعداد دیگری نیز با التماس از سرباز، همان خواسته را تکرار میکردند. بدین ترتیب پس از مدتی سر و صدا کردن، سرباز از مینی بوس پیاده شد و ما نیز به راهمان ادامه دادیم. اما این تنها ایستگاه کنترل نظامی سرزمین میلیتاری شده کردستان نبود. بلکه در فاصله کوتاه مابین دو شهر کوچک مهاباد و پیرانشهر، سه مرکز ایست و بازرسی دیگر وجود داشت که هر کدامشان به نوبه خود در طی مسیر، تعدادی از مسافران را پیاده و دستگیر نمودند!!!
من و استاد محمد که سیگارهایمان را به سلامت به مهاباد رسانیده بودیم، به "میدان آرد" این شهر رفته و در بازار ویژه سیگار فروشان عمده، سیگارهایمان را دوباره به پول مبدل کردیم. هنگامی که خرج راه و خوراک آن روز را حساب کردم، متوجه شدم که سود چندان زیادی هم از این کار نبردهام. نهایتآ تصمیم گرفتم که دیگر این کار را نکنم. اما در خانه مادرم به من گفت که باید از حالا مرد شوم و در بازار معامله و کاسبی را بیاموزم. روز اول این کار را نیز قدم اول برای پیمودن راهی دراز و طولانی نامید. بدین ترتیب چند بار دیگر نیز همان مسیر را دوباره رفته و فلاکت زندگی مردم را با چشمان خود شاهد گردیدم. چندین بار نیز پس از آوردن سیگارها به مهاباد، به جای سود، ضرر کردم و آخرین بار نیز سیگارهایم توسط نیروهای دولتی توقیف شد. یعنی حتی سرمایه اولیهام نیز از دستم رفت. البته این اولین تجربه کاریم نبود، نه. قبلآ نیز فقط برای تجربه کردن زندگی کارگری، بیست و یک روز در منطقه "تپه قاضی" شهر مهاباد و در طی ساخت ساختمان "مخابرات" در آن منطقه، به عنوان کارگر و با هزینه نصف یک کارگر کار کرده بودم. اما این اولین تجربه کار قاچاغ من بود. تجربهای حقیقتآ تلخ...

٣)

احتمالآ اگر در اروپای شمالی کسی به کار قاچاغ مشغول شود، از دیدگاه مردم این شخص آدمی رذیل است. قاچاغ کردن به ویژه در کشورهای اسکاندیناوی جرم بزرگی به حساب می آید. هنگامی که واژه " قاچاق" به زبان می آید، تعدادی از این مردم یا باندهای مافیایی مواد مخدر را تجسم میکنند و یا کسانی را که برای ثروتمند شدن، مثلآ از سوئد بار گوشت را به نوروژ برده و میفروشند. اما قاچاقچی گری در کردستان ایران، متفاوت است. اکثریت این مردم (البته نه همه آنان) از روی فقر و بی کاری، با فراهم آوردن یک سرمایه کم و اولیه و یا با قرز کردن مقداری پول، به قاچاق روی می آورند. بار قاچاق این افراد اکثرآ وسایلی مانند "سیگار، چایی، وسایل خانگی مانند تلویویون، یخچال و ...غیره است که این وسائل در سرتاسر جهان و ایران، توسط مردم مورد نیاز و مصرف اند، حتی توسط خود سربازانی که حاملین این بارها را گاهآ به گلوله بسته و به خاطر داشتنشان به قتل میرسانند! چه بسا گاهآ کودکان کرد که تنها به جرم حمل یک کول بار چایی یا سیگار، در حالیکه از کردستان ترکیه یا کردستان عراق به سوی کردستان ایران در حرکت اند و راههای سخت و پر مین و مخاطره مرزها را میپیمایند، توسط سربازان ترکیه یا ایران به گلوله بسته شده و به قتل رسیدهاند. تنها باری که از این مسیرها وارد کردستان ایران و ایران میشود و در اصل از دیدگاه اسلامی جمهوری اسلامی کاملآ ممنوع است، بار مشروب است. اما با این حال داشتن هیچ کدام از این وسائل و موارد، جرمی نیست که تاوانش به گلوله بستن و قتل حاملینشان باشد !
جالب است که نیروهای جمهوری اسلامی، گاهآ پس از دستگیری و یا قتل کاسبکاران کرد، بارها و وسائلشان را به غارت برده و بخش زیادی از این مواد به غارت رفته شده مابین سربازان، مزدوران، مسئولین نظامی و حتی اطلاعاتی تقسیم میشود و تنها قسمتی از آنان به دادگاه تحویل داده میشود. و یا گاهآ تحت عنوان نابودی مثلآ بارهای مصادره شده، نمایشات به آتش کشیدن چند کارتون و شکستن چند شیشه حاوی آب را اجرا کرده و فیلمبرداری میکنند و در پس پرده خود این مواد را جهت فروش به بازار عرضه کرده و یا شخصآ مورد استفاده قرار میدهند.
تصور کنید که شما به فرض مثال یک مرد بیست ساله کرد هستید و بیکار. به خاطر بیکاری به مرزها کشیده شده و ساعتها در میان سنگها و کوههای پر پیچ و خم و در میان سرما و تاریکی راه پیموده و سپس در آن سوی مرز بار سنگینی از سیگار یا چایی به کول گرفته و در مسیر بازگشتتان به همراه تعدادی از همراهانتان به کمین سربازان ایرانی افتاده و از هر طرف به سوی شما آتش گشوده میشود. چند نفر از همراهانتان کشته شده و نهایتآ خود نیز دستگیر میشوید. رفتار نیروهای دولتی با شما چگونه خواهد بود؟ تا کنون آنچه به چشم دیده شده است، بدین قرار است:
مزدوران مسلح بومی منطقه که کردها آنان را (جاش) به معنی خائن میخوانند به همراه پاسدارهای دولت به طرفتان آمده و به باد کتکتان میدهند. آنان حتی زخمیهایی که خون از بدنشان جاریست، مورد ضرب و شتم قرار داده و حتی گاهآ زخمیهایی که به دلیل نرساندن و یا دیر رساندنشان به نزد پزشک و بیمارستان، جان خود را از دست دادهاند. آنان بارها و وسائلتان و حتی اسبهایتان را با خود به پاسگاه برده و پس از تسخیر بارها و وسائلتان، تک تک اسبهایتان را به بازار برده و به نفع خود میفروشند و یا اینکه اسبهایتان را به درخت بسته و به گلوله میبدند !!! حاک شما را نیز در یک اتاق سرد جای داده و روز بعد از آن نیز به دادگاه میکشانندتان. دادگاه نیز به جرم " عبور غیر قانونی از مرز، داشتن بار غیر قانونی و قاچاق و ..." چندین جرم دیگر، حکم زندان و جریمه پولی را صادر خواهد کرد. اگر توان پرداخت جریمه پولی را هم نداشته باشید که معادل چندین برابر سرمایه و باری است که از شما مصادره کردهاند، بر طبق حکم دادگاه به جای میزان پول معین شده باید در زندان بمانید! بدین ترتیب مادر، پدر، همسر و یا فرزندانتان که چشم به راه بازگشت شمایند تا پولی به دست آورده و نانی بر سر سفره خانه بگذارید، یا خبر مرگ شما را خواهند شنید و یا خبر زندانی شدن و جریمه گشتن ! ماندگار شدن در زندان نیز یعنی، عقب افتادن پرداخت اجاره خانه، بیشتر فرو رفتن در گرداب قرض و حتی شاید نابودی و فروپاشی کانون خانواده ! پس از آزادی چه خواهد شد؟ چه کاری هست که انجام دهید؟ شاید دوباره به همان کار سابق روی بیاورید... قرض کردن کمی پول و سرمایه اولیه، خرید یک اسب و یا مبدل شدن به اسب و حمل بار بر روی کول و سپری کردن راههای سرد و تاریک و دشوار کوستان و روبهرو شدن مجدد با گرگ دوپا یعنی پاسداران و مزدوران مسلحشان در مرزهای تحمیل شده بر انسان ...!
پستی و نامردی مزدوران و پاسدارهای دولتی آن هنگام بیشتر عیان میشود که آنان حتی به اسبهای زبان بسته نیز رحم نکرده و گلولههایشان را در شکمها و سر آنان خالی میکنند ! اسب بیچاره که در تمامی طول زندگی اش در این کوهها جز سختی و غذاب نچشیده است و مدام بار بر دوش داشته است، نمیفهمد که چرا یک پاسدار یا سرباز و یا مزدور (جاش) به طرفش شلیک کرده و به قتلش میرساند ! آنچه این نامردمان میکنند، چیزی جز قتل و زیر پا نهادن شرافت و کرامت نیست. آنان در اصل تعدادی قاتل و جانی اند که قانون دست آنان را برای هر کاری باز گذاشته و هرگز به خاطر کشتار مردم و غارت بارها و املاکشان مورد مواخذه و بازپرسی قرار نگرفتهاند...

۴)

متاسفانه با وجود اینکه دهها سال است که کاسبکاران و کولبران کرد توسط پوتین به پاهای اسلحه به دست، حاکمین ایرانی و ترکیهای در مرزهای تحمیل شده بر کردستان به قتل میرسند، اما آنگونه که باید و شاید، مدافعین حقوق بشر در سطح منطقه و جهان به این مسئله توجه نکرده و فوکوس لازم بر این مورد انجام نگرفته است. شاید اولین بار این تراژدیهای انسانی در تعدادی داستان و یا در قسمتهایی از فیلمی مانند "جاده" به کارگردانی هنرمند شهیر کرد ترکیه "یلماز گونای" و بعدها در فیلمی مانند "زمانی برای مستی اسبها" به کارگردانی "بهمن قبادی" منعکس شده است. اما در کل این موضوع برای اولین بار به صورت جدی توسط ما به عنوان اعضای سابق "سازمان دفاع از حقوق بشر کردستان" در حد فاصل سالهای ٢٠٠٥ تا زمان دستگیری "محمد سدیق کبودوند" بنیانگذار و رئیس سازمان مذکور و بعدها توسط "مجموعه فعالین حقوق بشر در ایران" که تعداد زیادی از فعالین حقوق بشری کردستان از جمله خود من به عضویت آن در آمدم، در سطح کردستان و ایران و به ویژه در تعدادی از سایتها و رسانههای دیگر مطرح شد و زندگی و مرگ کولبران و کاسبکاران کرد، تا اندازهای بیشتر از پیش، مورد اهمیت قرار گرفت. اما با این حال هنوز هم آنگونه که باید و شاید، اوج تراژدیهایی که روزانه در این مورد اتفاق می افتند، منعکس نمیشوند. یعنی اگر نگاهی به سطح وسیع کشتار، دستگیری و شکنجههای رفته بر کاسبکاران و کولبران کرد بیاندازیم ، متوجه میشویم که سازمانهای حقوق بشری مذکور و رسانههای کردی تنها بخش محدودی از آن را منعکس کردهاند. هر سال صدها کولبر و کاسبکار کرد به قتل میرسند که نام تنها تعدادی از آنان به سایتها و رسانههای دیگر میرسد. تعداد زیادی از این کوبران و کاسبکاران کرد که خانوادههایشان در اوج فقر و معمولآ ساکن مناطقی بسیار محروم و کم امکانات اند، نمیدانند که باید در صدد پخش خبر به قتل رسیدن یکی از اعضای خانوادهشان باشند و صدای مظلومیت خود را به گوش همگان برسانند. کسانی هم که میخواهند چنین کنند، یا امکانات لازمه (از جمله اینترنت و کامپیوتر و تایپ خبر و فرستادن عکس و...غیره) را ندارند و یا نمیدانند که به کجا و کی و چگونه باید اخبار لازمه را برسانند. در عین حال معمولآ مسئولین ادارهی اطلاعات در اکثر مناطق کردستان، از ماکو گرفته تا ایلام، پس از کشتن هر فرد کرد بدون هیچ شرم و ابایی از خانوادهاش میخواهند که برای دریافت جنازه باید مقداری پول به حسابشان واریز کرده، چند بسته شیرینی و دستهای گل نیز به اداره اطلاعات برده و ضمنآ ضمانت دهند که جنازه را بدون سروصدا به خاک خواهند سپرد و هیچ اعتراضی ( یا به قول خودشان مشکل امنیتی ) ایجاد نشود ! گویی شیرینی و گل و پول، در مقابل این عمل مباید نشانه سپاسگذاری از جمهوری اسلامی و تایید صحت عملشان که همانا قتل انسانهای بیگناه است جلوه دهد. بدین ترتیب قاتل دستهای خونین خود را با بوی گلهای دستخوشی و مزاج دهانش را با شیرینی و جیبهایش را با پول خانواده مقتول خوشمزه و پر میکند !
تراژدی بزرگتر این است که کار خبر رسانی در این مورد هنوز به فرهنگ عمومی مبدل نشده و تنها گاهآ تعدادی از کاسبکاران خود با استفاده از دوربین موبیلهایشان تصاویری از جنایات رژیم در مقابل کوبران و اسبهایشان را به تصویر کشیدهاند و یا بعضآ افراد خاصی که احساس مسئولیت کرده و بر این مسئله آگاهند و نیز امکانات رساندن خبر را دارند، خبرهای مذکور را به دست آورده و منتشر میکنند. تعداد این افراد که احساس مسئولیت کرده و آگاهند و امکانات لازمه را داشته و برایش وقت میگذارند چندان زیاد نبوده و از آنجا که جغرافیای کردستان بسیار وسیع است و این جنایات توسط دولت هر آن (شب یا روز) ممکن است در هر گوشه و کناری، در دامان و یا قله هر کوه یا تپهای، در هر دشت و دڕهای، در هر روستا و تا شهری، در هر نقطه مرزی یا درون مرزی رخ دهند، لذا تنها بخش محدود و کمی از این اخبار به این افراد رسیده و منتشر میشود. با این حال همین تعداد محدود از قربانیانی که نامهایشان به رسانهها میرسند نیز چنان زیادند که مادر دوست مبارز من، همچنان که اشاره کردم با شنیدنشان قلبش به درد آمده و تا مرز بیهوشی بی حال میشود. این قطرات خون دائمآ مانند ثانیهها و دقایق ساعتهای دیواری که در چرخشند، بر زمین میچکند و ما نیز باید سکوت را شکسته و از آنان سخن به میان آوریم، در غیر اینصورت ما نیز خواسته یا ناخواسته شریک خواهیم بود در یک سکوت جهانیان، که در مقابل این تراژدیهای چشم فرو بستهاند !

۵)

به مزدوری کشاندن کولبران و کاسبکاران، یکی دیگر از سیاستهای مسئولین اطلاعاتی در کردستان است. مسئولین دولتی و به ویژه مسئولین اطلاعاتی در کردستان ایران، گاهآ تعدادی از کولبران و کاسبکاران کرد را فرا خوانده و مورد بازپرسی و تهدید قرار میدهند. از آنان میخواهند که با دولت علیه احزاب کردی و به ویژه سازمانهایی که در کوههای کردستان دارای نیروی چریکی هستند، جاسوسی و همکاری کرده و در مقابل دولت نیز کاری به کار آنان نداشته و میتوانند بارهای قاچاق خود را رد و بدل کنند! دولت از فقر این افراد و شرایط سختشان استفاده کرده و متاسفانه تعدادی نیز به این دام افتادهاند. البته گاهآ تعدادی از همین کاسبکاران فریب خورده و مزدور شده نیز به کمین نیروهای دولتی افتاده و کشته میشوند. معمولآ کمین بی رحمانه شب، تا زمان پایان شلیکها، هیچ کس را تشخیص نخواهد داد.

۶)

چند روز قبل در استکهلم، به همراه یکی از دوستانم در اتوبوس، در مورد وضیعت سیاسی و اقتصادی مردم در کردستان ایران صحبت میکردیم و از خاطرات گذشته سخن میگفتیم. بحثمان به مورد بی کاری و فقر مردم و ناچار شدن تعداد زیادی از جوانان جهت کولبر شدن و قاچاق کشیده شد. دوست همراهم گفت که او نیز زمانی با کرایه کردن یک ماشین جیپ، برای مثال از شهر بوکان بو تهران مشروب قاچاق کرده است. کمی از خاطرات خود در این مورد و خطرات مسیر مذکور را به زبان آورد و از تصادفات، کمینها و دستگیریها و زندانی شدنهایش صحبت کرد. اما در میان خاطرات و حرفهایش، مورد بسیار تراژیکی که به زبان آورد، درباره زنی بود به نام "خ" . این زن که پس از مرگ شوهرش به ناچار و به خاطر سیر کردن شکم خود و کودکانش، با فروش طلاها و قرض کردن مقداری پول، کاسبکار و قاچاقچی مشروب شده بود، به همراه این دوست من و با کرایه کردن جیپ او، بارهایش را به تهران میبرد. این دوست، چندین سال در طول این مسیر طولانی، همراه و همسفر "خ" بوده است.
او میگفت که یک بار این زن که آنزمان حدودآ چهل و پنج سال سن داشته است، در طی مسیر برایش تعریف کرده است که کار قاچاق را با آوردن سیگار از پیرانشهر به مهاباد آغاز کرده است. (یعنی دقیقآ همان جادهای که من با مینی بوس رفته و همان کاری که من چند بار انجام داده بودم.) چندین بار دستگیر شده و دست خالی مانده است. چرا که سیگارهایی که در مسیر توسط نیروهای دولتی مصادره میشد، آنقدر زیاد نبودند که تحویل دادگاه داده شوند، لذا پس از گرفتن سیگارها از مسافر، آزادش میکردند. یک بار "خ" که چند بوکس سیگار بیشتر از دفعات قبلی به همراه داشته است، در یکی از ایستگاههای ایست و بازرسی در طول مسیر پیرانشهر-مهاباد از سوی سربازان یک پاسگاه دستگیر شده و شب را در یک اتاق سرد و کثیف انفرادی به سر میبرد. همان سب دوانزده تن از فرماندهان و سربازان پاسگاه مذکور، تا صبح به او تجاوز میکنند. آری، تنها به جرم داشتن چند بوکس سیگار، یک زن مورد تجاوز قرار گرفته بود و روز بعد نیز تهدیدش میکنند که چیزی نگوید و اگر هم چیزی میگفت، بدون شک دادگاه اهمیتی نمیداد. همانطور که بارها از این قبیل رویدادها اتفاق افتاده و دادگاه جمهوری اسلامی هرگز حاضر نشده است که نیروهای نظامی خود را متجاوز و یا قاتل و یا حتی در موارد سادهتر نیز در مقابل مردم مقصر نشان داده و محکوم کند.
این زن، که بغض گلویش را گرفته بود، خود را به یک کفش پاره پوره تشبیه کرده و گفته بود: " به من تجاوز کردند و مانند یک حیوان، مانند یک جفت کفش پاره پوره، با من رفتار کردند... برای به دست آوردن یک تکه کاغذ کثیف به اسم پول و سیر کردن شکم بچههایم، به یک جفت کفش پاره پوره تبدیل شدم... تف به این زندگی! "
با شنیدن این سخنان، به یاد اولین روزی می افتم که از پیرانشهر به مهاباد تعدادی بوکس سیگار به همراه داشتم. به یاد آن زنی می افتم که آن سرباز میخواست به زور از مینی بوس پیادهاش کند و او مقاومت میکرد و جیغ و داد به راه انداخته بود. اگر پیاده میشد، چه بر سرش می آمد؟ برای یک لحظه احساس خوشی میکنم از اینکه من نیز یکی از آن کسانی بودم که در داخل مینی بوس، صدای اعتراضم را در مقابل آن سرباز بلند کرده بودم تا اینکه نهایتآ از مینی بوس پیاده شده بود. اما باز یکبار دیگر در غم فرو میروم. به سرنوشت دیگر زنان همنوع این زن می اندیشم. سرنوشت و زندگی آنان چه؟ یا همان زنی که پیاده نشد و باز هم از همان مسیر بایستی رفت و آمد میکرد، دفعات بعد چه بر سرش آمده و یا خواهد آمد؟ به مردمانی می اندیشم که هر آن در مرزها، جاده و یا هر جای دیگر، شب یا روز، احتمالآ با آتش گلولههای مسلحین دولت های حاکم و غاصب روبهرو خواهند شد و خونشان بر زمین خواهد ریخت. و همچنین به کودکانی می اندیشم که پدرهایشان برای کاسبی به بیرون از منزل رفته و شاید در طی چندین روز یکبار بتوانند از نزدیک همدیگر را در آغوش کشند. آنگاه که پدر کشته شود، یا دستگیر و زندانی شود و هیچ حامی و سرپناهی نداشته باشند... برای چند لحظه هم که شده، چهره یکی از این کودکان را در مقابل چشمانتان مسجم کنید...!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست