سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مصدقی یا مدرسی


علی اوحدی


• تعامل با رژیمی که هیچ نکته و نمره ی مثبتی در کارنامه اش نیست، تا کجا "سیاست" تلقی می شود و از کجا "خیانت" محسوب می گردد؟ می توان مدرس وار، از آدمی نظیر نصرت الدوله دفاع کرد؛ "انسان اشتباه می کند" و با همین جملات هم از اعمال دست اندرکاران "جمهوری اسلامی" دفاع کرد؟ یا باید مثل مصدق پا در یک کفش کرد و گفت؛ "متاسفانه عدم رعایت مجازات و مکافات، موجب تشویق خائنین و یاس خادمین شده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲٨ مهر ۱٣۹۰ -  ۲۰ اکتبر ۲۰۱۱


از فرمان مشروطیت به این سو که ما به جمع ملت های دارای پارلمان پیوسته ایم، تنها دوره هایی از مجلس که می توانیم تا اندازه ای به آن ببالیم، دوره های چهارم و پنجم بعد از کودتای ۱۲۹۹ تا پایان سال ۱٣۰۴، و دوره های چهاردهم و شانزدهم، در فاصله ی سال های ۱٣۲۲ تا ۱٣٣۰ است. وجه مشترک این هر دو دوره، سال های پس از جنگ جهانی اول و دوم، اشغال خاک ایران و حضور دموکراسی نیم بندی ست که در هرج و مرج سال های پیش و پس از دیکتاتوری بر سرزمین ما حاکم بوده است. همین که ثباتی، نه در دموکراسی یا پارلمانتاریسم، بلکه در خفقان و دیکتاتوری به وجود آمده، مجلس هم مثل هر چیز دیگرمان از خاصیت های نیم بند تهی شده و به هیات عکسی در قابی بر دیوار، در آمده است.
از سوی دیگر، با وجودی که در این دوره های نسبتن شاخص مجلس، همیشه ده پانزده نفری وکلای "مستقل" بوده اند که قلبشان کم و بیش برای ملت و سرزمین می تپیده، اما در این چهار دوره ی درخشان " قوه ی مقننه" تنها یکی دو نفر چون ستاره ای درخشیده اند و "ماه مجلس" شده اند، و اثر انگشتشان را پای برگ های تاریخ معاصر ما زده اند. به عبارتی در کارنامه ی مجلس شورای ملی در فاصله ی زمانی سی سال، از ۱٣۰۰ تا ۱٣٣۰، تنها "مدرس" و "مصدق" نمرات "بالا"یی آورده اند! بی انصافی ست اگر از نام های درشت دیگری نظیر برادران "پیرنیا" (مستوفی الممالک و موتمن الملک) و یاران "جبهه ی ملی" و بسیاری دیگر در این دوره ها یاد نکنیم. اما بنظر می رسد در کار سیاست، تنها دزد و خائن نبودن و "نیک سیرت" بودن، شروط لازم و کافی نیستند چرا که در خیلی از موارد، "شرافت" بدون "شهامت" منجر به "بی خاصیتی" می شود. گفته اند "سیاست" و "عاطفه" کنار هم نمی نشینند! از این نود سالی که گذشته است هم، جز یک "آه حسرت" و چند "ای کاشکی"، میراث دیگری کف دست ما نمانده. نشستن بر بلندای تپه ی تاریخ، و کار و بار دیگران را در آن پایین دره، در تاریک و روشناهای "موقعیت" و "زمان" و "مکان" قضاوت کردن و حکم دادن، آسان است.
دردناک است اما که ملتی در طول سی یا پنجاه سال تاریخش، تنها یکی دو سیاستمدار دلسوز و با شهامت داشته باشد! این هم از خواص استبداد و حاکمیت کوتوله هاست که "برتر" و "هوشمند"تر از خود را بر نمی تابند. فرهنگ ما یک زگیل کهنه و دردناک دیگری چون جوان کشی (فرزند کشی) هم بر چهره ی خود دارد. این است که پس از ۱۴ سال دوره ی رضاخانی، هم چنان "دکتر محمد مصدق" از دو دهه ی پیش بجا مانده تا چراغ "ملی شدن نفت" و مبارزه با امپریالیسم انگلیس را روشن کند. و پس از ۲۵ سال استبداد محمدرضا شاهی و در آستانه ی انقلاب، باز هم بازنشستگان سیاسی بازمانده از دهه ی بیست؛ بختیار و سنجابی و بازرگان و... گردان میدان سیاست اند! و صحنه از نوآمدگان خالی ست چرا که همه در عصر کوتوله ها خاک شده اند. جوان ها در آن فرهنگ، تنها به درد اطاعت و بردگی در "بسیج" و "میلیشیا" می خورند، چرا که به حکم فرهنگ، "جاهل" اند، تا آن که بپوسند و از "خاصیت" تهی شوند، و قابل احترام!
رضاخان را البته نمی شود با فرزندش محمدرضا مقایسه کرد. در دورانی که برای رو در رو شدن با "الدوله"ها و "السلطنه"ها که دم هرکدامشان به دم روس یا انگلیس وصل بوده، می بایستی هفت کفش آهنین بپا و هفت عصای آهنین در دست داشته باشی تا راهی به دهی ببری... یک شب، قزاق بالا بلند بی نام و نشانی، برخاسته از ناکجاآبادی گمبوده از این مرز و بوم، با هزار و پانصد سرباز وارد پایتخت می شود و تنها پنج سال بعد "رضا شاه پهلوی" از آب در می آید! گیرم به یاری انگلیس و آیرون ساید و چه و چه... خدای من! این توپ و تانک و النگ و دولنگ "موقعیت" پشت سر خیلی های دیگر هم بوده، چه بسا با سمبه ای پر زورتر. باید اما "جنمی" بوده باشد تا "میرپنجی" کم سواد که حرف زدن نمی دانست، از میان ارقه های عمامه بسر قم و نجف و سامرا، و یاغیان جراری چون شیخ خزعل و اسماعیل خان سمیتقو، و مدعیان با جربزه ای نظیر "کوچک خان" و "پسیان" و "خیابانی" و روباهان حیله گر دربار قاجار، و نمایندگان بی باکی نظیر مدرس و مصدق و.. راه به قله ی قدرت ببرد. ضرب المثلی مانده از یونان باستان می گوید؛ "روباه ترفندهای بسیار می داند اما خارپشت تنها یک ترفند می شناسد(اما خوب و کامل)"!
نظیر رضاخان در تاریخمان کم نداشته ایم؛ نادرقلی میرزایی که نادرشاه شد و سر سلسله ی "افشاریه"، اسماعیل چهارده ساله ای که شاه اسماعیل شد و سر سلسله ی صفویه، و... دیکتاتور اما همیشه کوتوله ای ست با مارهایی بر سر شانه هایش که از مغزهای "جوان" تعذیه می کنند. تنها در اسطوره ی ما نیست که "نشانه"ها به این روشنی و زیبایی سخن می گویند؛ خوراک روزانه ی ماران دوش ضحاک، مغز دو "جوان" است. آشپزان هر روز یکی از دو جوان را آزاد می کنند و به کوه می فرستند، و مغز جوان دیگر را با مغز گوسفندی می آمیزند و... نهضتی که همراه کاوه، فریدون را یاری می دهد تا ضحاک را به زیر بکشد، از جمع همان "مغزهای جوان" به کوه گریخته، شکل می گیرد. از دوران مغول به بعد، این "نشانه"ها در تاریخمان هم ظهور کرده؛ چشم در آوردن و نسلی را از "بینایی" محروم کردن. چقدر از این "کوتوله"ها، از صفویه تا اینجا، مردم را از "چشم" محروم کردند تا نبینند، و نخواهند! "نشانه" از این گویاتر؟ بستن مطبوعات، سانسور کتاب و هرگونه مکتوب، بستن اینترنت و محروم کردن مردم از هرچه که "دانانی"شان را بارور می کند، و... خدای من، اینها نوعی "کور کردن" نیست که "به روز" شده است؟ این همه جوانی و فکر که امروز، پشت حصارها تلف می شوند، علت "خلاء فکر" در آینده ی آن سرزمین نیستند؟ جهان پس از رضاشاه و محمدرضا شاه هم، دچار همین "قحط الرجال" بود. پیر کفتاران امروزی هم سرگرم تخلیه ی آینده ی سرزمین از مردان و زنان جوان و خوش فکر اند.
باری، از صراحت و وسعت بیان و سیاستمداری مصدق و مدرس بسیار گفته و نوشته اند. امروز اما تا اندازه ای روشن شده که مرغ مصدق همیشه "یک پا" داشته و مرغ "مدرس" سه یا چهارپا! مصدق از ابتدا تابع قانون بود. هنگام کودتای ۱۲۹۹ والی محبوب فارس، از ابلاغ خبر نخست وزیری "سید ضیاء" به ادارات تابعه ی ولایت فارس، خودداری کرد. چون سید ضیاء تلگرافی تهدیدآمیز فرستاد، مصدق استعفا داد و رفت، تا پس از تبعید سید ضیاء که وزیر مالیه ی کابینه ی احمد قوام شد. در فروردین ۱٣۰٣، رضا خان سردار سپه که قصد داشت بهر حیله راهی در دل دوست باز کند، کمیسیونی از بزرگانی چون مستوفی الممالک، موتمن الملک پیرنیا، محمد مصدق، یحیی دولت آبادی، حسن تقی زاده و حسین علاء تشکیل داد و هفته ای یکی دو بار با آنها در مورد مسایل مملکت شور می کرد. طرفه آن که در ۹ آبان ۱٣۰۴، وقتی ماده واحده ی "خلع قاجار" در مجلس مطرح شد، دو نفر اول در رای گیری شرکت نکردند و چهار نفر دیگر؛ تقی زاده، علاء، دولت آبادی و مصدق، آشکارا با طرح طرفدران رضاخان در مجلس مخالفت کردند. مشهورترین سخن، از آن مصدق است که به زبانی سیاستمدارانه از مجلس خواست تا مانع پادشاهی سردار سپه شوند چون او مستبد است و فاتحه ی مشروطیت را می خواند. قاجاریه اما منقرض شد و رضاخان، رضا شاه شد و مصدق به تبعید و زندان رفت و تا شهریور ۱٣۲۰ و رفتن رضاشاه از ایران، به صحنه ی سیاست برنگشت. پس از شهریور ۱٣۲۰ هم بر سر مبارزه با انگلیسی ها کوتاه نیامد تا لایحه ی ملی شدن صنعت نفت و سپس خلع ید از شرکت نفت انگلیس به تصویب مجلس رسید. در حول و حوش هفتاد سالگی پست نخست وزیری را پذیرفت تا مصوبه ی مجلس را تا آخرین مرحله ی اجرا بکشاند. به شورای امنیت رفت، در دادگاه لاهه حاضر شد و در تمام مراحل مذاکره، حتی با هیات هایی که واسطه می شدند، بر سر اجرای قانون ملی شدن نفت چانه زد و تن به هیچ معامله ای نداد، مگر پذیرش مصوبه و اخراج انگلیسی ها.
مدرس اما با همه ی صراحت و صداقتی که داشت، عاطفی بود. شاید اگر شمر هم استغفار می کرد، مدرس او را می بخشید. همه ی عمر در نهایت بی تکلفی در خانه ای حقیر زندگی کرد، به فساد و رشوه تن نداد اما متکبرانه خوش داشت مشاور شاه و شاهزاده و نخست وزیر باشد و بزرگان به خانه ی محقرش رفت و آمد کنند. همین "گذشت" سبب شد تا از نصرت الدوله ی فیروز، که یکی از سه نفر امضاء کننده ی قرارداد ۱۹۱۹ بود، تنها شش ماه پس از امضاء قرارداد، دفاع کرد و سبب شد تا اعتبارنامه ی وکالت او در مجلس تایید شود. از دولت قوام پشتیبانی کرد تا رضاخان "پا" نگیرد. از مستوفی الممالک خواست چند تن از دوستانش از جمله "فیروز" را وارد کابینه کند، مستوفی زیر بار نرفت و در آن نطق مشهورش گفت؛ "در این مملکت عده ای آجیل می دهند و آجیل می گیرند. من نه می دهم و نه می گیرم"، و دولت را رها کرد و از مجلس خارج شد. مدرس به دلیل مخالفت با نخست وزیری رضاخان، دشنام و ناسزای بسیار شنید و یک بار هم در صحن مجلس از حسین بهرامی (احیاء السلطنه)، از وکلای هوادار رضاخان، سیلی خورد، یکبار هم ترور شد و... اما از حرف خود نگذشت مگر در "تعامل" و "رفاقت". رضاخان هم از همین نقطه ضعف مدرس استفاده کرد، در صدد ربودن دل او برآمد، به دیدار او رفت و دیدارها به اصرار رضاخان تکرار شد. طی این دیدارها رضاخان آنقدر از تسلط خارجی ها بر کشور نالید، در مورد برنامه های عمرانی و تقویت ارتش و استقلال و امنیت کشور سخن گفت تا دل مدرس نرم شد، و رضاخان ریاست کل قوا را از مجلس دریافت کرد. در عوض، دو تن از نامزدان مدرس، فیروز (نصرت الدوله) و شکرالله صدری (قوام الدوله) را در کابینه ی خود جا داد(۱٣۰۴). مدرس که هنگام مخالفت با طرح "جمهوریت" رضاخان، در اوج اعتلا بود، برای ممانعت از قدرت گرفتن رضاخان، حتی با شیخ خزعل، یاغی سرسپرده ی انگلیسی ها در خوزستان هم، رابطه برقرار کرد. شاید همین "تعامل" و "مصلحت اندیشی" سبب افول محبوبیت مدرس شد. اما همین که رضاخان، رضاشاه شد، مدرس را فراموش کرد. با دخالت رضاخان و ارتش، مدرس در دور بعدی انتخابات، رای نیاورد... و بعد، به زندان رضاشاه افتاد، به تبعید فرستاده شد، و سرانجام کشته شد.
من از سیاست اینقدر می فهمم که با تمام بده و بستان و تزویر و تقلب و دروغ و ریایی که در کارش هست، همه جای جهان "نفع ملی" و "سرزمین" از ارکان اصلی اخلاق سیاسی محسوب می شود. گویا کسی که در جهت منافع ملت و سرزمینش (نه خودش) از تزویر و دروغ و تقلب استفاده کند، او را "سیاستمدار" می خوانند! اما نمی دانم مرز "تعامل" و بده و بستان و "مصلحت اندیشی" سیاسی در هر موقعیت، تا کجا "کش" می آید. اگرچه به تجربه دیده ام که ما در "ترجمان" مفاهیم، بسیاری از مواقع "نفع شخصی"مان را مد نظر داریم، و البته برایش توجیه هم می تراشیم. مثل ترجمان "آزادی" و "دموکراسی"؛ اگر من ناسزا و بد و بیراه می گویم، "آزادم" و اجازه دارم حرفم را بهر شکلی که می خواهم بزنم. اما اگر طرف مقابل من ناسزایی مرتکب شود، داد "اخلاق" سر می دهم که از آزادی سوء استفاده شد، شرف و حرمت "سخن" از دست رفت و... در کار "مصلحت اندیشی" و "تعامل سیاسی" هم دیده ام برخی از هم وطنان آنقدر پس پس می روند که از آن طرف بام می افتند؛ از تبار آنان که فرمان دارند کلاه را بیاورند، سر را هم با کلاه می آورند!
تعامل با رژیمی که هیچ نکته و نمره ی مثبتی در کارنامه اش نیست، تا کجا "سیاست" تلقی می شود و از کجا "خیانت" محسوب می گردد؟ می توان مدرس وار، از آدمی نظیر نصرت الدوله دفاع کرد؛ "انسان اشتباه می کند. تا ایشان محاکمه نشده اند، تقصیرشان مسجل نیست. مگر چند تا نصرت الدوله داریم؟ اگر هر کدامشان را با یک اشتباه، خانه نشین کنیم، دیگر چه کسی برایمان می ماند؟ ما صد تا مثل نصرت الدوله لازم داریم، همان طور که صد تا مثل آقای مصدق"! و با همین جملات هم از اعمال دست اندرکاران "جمهوری اسلامی" دفاع کرد؟ یا باید مثل مصدق پا در یک کفش کرد و گفت؛ "متاسفانه عدم رعایت مجازات و مکافات، موجب تشویق خائنین و یاس خادمین شده ... این رژیم (رضاخانی) حکومت نظامی برقرار کرده، مطبوعات را سانسور می کند، اجتماعات را ممنوع کرده، وسایل اختناق در کشور عادی شده، وسایل فقر و تنگدستی مردم از هر جهت فراهم گردیده، کسی جرات نفس کشیدن ندارد... مردم مرعوب و افسرده و دل مرده اند و..."؟ نمی دانم! گفته اند وکالت کار کثیفی ست. من اما خیال می کنم سیاست باید کثیف تر باشد. وکیل قادر است یک قاتل یا دزد یا جانی را تبرئه کند اما سیاست می تواند قاتلان و دزدان و جانیان را تبرئه و بر سرنوشت ملتی حاکم کند و سرزمینی را به خاک سیاه بنشاند! پرسش این است؛ مصدقی باید بود یا مدرسی؟ عاقبت دردناک مدرس و مصدق به من می گوید هر دو علیرغم محسناتی که داشتند، انگار "سیاستمدار" نبودند و گرنه یکی در زندان رضاشاهی، و دیگری در بازداشت محمدرضا شاهی، در تنهایی سوگمندشان با مرگ کشتی نمی گرفتند. راه سومی هم هست آیا؟ در دنیای "کوتوله"های دیکتاتور، مرغ می تواند "دو پا" داشته باشد؟ نه یکی، و نه سه تا؟
در آن جزیره که "مغز"ها و "جوان"ها و "چشم"ها همه یا اعدام شده اند، یا در سیاهچال ها سرگرم پوسیدن اند، یا در نهایت یاس و سرخوردگی، خود را با مواد مخدر گرم می کنند... حتی "مدرس"ها و "مصدق"ها را خانه نشین کرده اند، "رستمی" نیست، و برای آن ملت بلازده آرزو نمی کنم تا "کاشکی اسکندری پیدا شود"! تصور این که از بغل روضه خوانی چون آقاعلی خامنه ای، نادری یا رضاخانی درآید، کمی خنده دار است. با این همه کم نیستند آنها که در مجلس و محفل خود چهچه زن همین روضه خوان، در هیات "مقام معظم رهبری" اند، بی آن که هیچ کدامشان در حد و اندازه ی "داور" یا "تیمورتاش" باشند، یا حتی به قد و بالای "سید محمد تدین" برسند. پس یاسین ساده ی "جفرسن" را به گوش چه کسی در آن ولایت باید خواند که؛ "اگر قدرت را بدون مانع و رادع در دست های مسیح بگذارید، به فساد و ارتجاع می انجامد"؟
خلع قاجاریه و تاسیس پهلوی، به تغییر چهار ماده از قانون اساسی مشروطه وابسته بود، که مجلس فرمایشی موسسان در طی ۴ روز، سر و تهش را هم آورد. حذف پست نخست وزیری در نظام جمهوری اسلامی هم به تغییر یکی دو ماده بستگی داشت، که سر و سامان دادنش هفته ای بیشتر طول نکشید. برای حذف مقام ریاست جمهور از نظام "جمهوری اسلامی" چه اندازه وقت لازم است؟ از آن "جمهوری" اسمی مانده بود که حالا زمزمه ی حذفش به گوش می رسد؛ جمهوری بی رییس جمهور، شیر بی یال و دم و اشکم! آشکارا می شود دید که کفگیر "مردمسالاری دینی" به ته دیگ خورده و جریانات بعداز انتخابات ۱٣٨٨، کمر نظام را شکسته و گرنه اعاظم اوباش، واهمه شان از "انتخابات" را به این گشادی بروز نمی دادند. کاملن مشهود است که زلزله ی انتخابات نهم ریاست جمهوری، ارکان "نظام" را به شدت تکان داده و تا لبه ی "سقوط" کشانده. از روباه پرسیدند برای گریز از دست سگ، چند حیله می شناسی؟ گفت هزارتا، ولی بهتر آن است که من و ایشان هرگز با هم روبرو نشویم!
ادعای "آزادی" و "دموکراسی" و "مردمسالاری دینی" جز دردسر برای عظمای قوم، چیزی نیافریده. چه کسی گفته "انتخابات" عین دموکراسی ست؟ غربی ها؟ غلط کرده اند. ما توی دهن این دموکراسی می زنیم، خودمان دموکراسی تعیین می کنیم. مگر پیغمبر را مردم انتخاب کرده اند؟ مگر امام با رای مردم، امام شد؟ اینها برگزیده ی خداوند اند که برای هدایت ما "نابالغان" کوته فکر، نازل شده اند. همه شان هم از شکم مادر دموکرات و آزاده و چه و چه به دنیا آمده اند. دموکراسی را "آنها" از اسلام گرفته اند. چرا باید به تعبیر و تاویل آنها از "دموکراسی" تن بدهیم و با هر انتخابات، این همه دردسر داخلی و خارجی برای خودمان کلاف کنیم؟ می توانیم مثل دارو "مشابه"اش را اختراع کنیم، همان گونه که برای "نظارت استصوابی" شورای نگهبان و خیلی چیزهای دیگر، اختراع کردیم! حل مساله مشکل است؟ صورت مساله را پاک می کنیم. مقام معظم که هستند، رییس جمهور می خواهیم که چه بشود؟ "انتخابات" را دور می زنیم. مگر گماشتگان مجلس را از میان مردم "مومن" خودمان "انتخاب" نمی کنیم؟ خوب، همین گماشتگان "مومن" می توانند به "رهبری" ما، نخست وزیر را هم "انتخاب" کنند. این طوری در وقت و انرژی "جمهوری" هم صرفه جویی می شود. زمزمه اش را از همین حالا شروع می کنیم تا مفسران "نقد" کنند و بفهمیم اشکالات فقهی و مجلسی اش کجاست. تا ۱٣۹۲ و انتخابات بعدی فرصت رفع شک و شبهه هم هست. دو سجده ی سهو بجا می آوریم و مشکل برطرف می شود. "خبرگان" هم آنقدر وارد شده اند که ترتیب قانون اساسی را در یک نشست بدهند. اسمش را هم می گذاریم؛ "آزمون و خطا"!
داستان این "نظام" به داستان آن مرد کریه منظری می ماند که طفلی گریان در بغل داشت و او را تسلی می داد که گریه نکن، من اینجام. گرفتاری اصلی نظام "جمهوری اسلامی" هم حضور رهبر و دخالت های این زائده ی "نظام" در همه ی امور است. وصله پینه کردن تنبان قانون اساسی، مشکل "فاطی" را حل نمی کند که "بیرون نرفتن فاطی از بی تنبانی ست". این نظام نه اساسش با ساز و کار جهان امروز می خواند، نه هدفش و نه رسالتش و نه عملکردش. چنین مجموعه ی مغشوشی، گیرم که سلامت هم می بود، پانصد سال دیر به دنیا آمده است. نظامی که در همه ی اندامش "تار"ی از معنویت سراغ نتوان کرد، و حتی از حرف و عمل "زندانی"ها و "حصر" شده های خود هم هراس دارد، مدعی ست که "درصدی" از "عدل اسلامی" را ارائه کرده، و سهمی از رهبری جهان طلب می کند تا در آن به کشت و کار "معنویت" بپردازد و زمین را برای ظهور "امام زمان" مستعد کند تا عدل در جهان "صد در صد" شود. عدلی که نوید می دهند در آستانه ی ظهورش زمین از خون شسته می شود، از "ده در صد"ش می توان در باره ی "صد در صد"ش "گمانه زنی" کرد. دختر معصوم ده دوازده ساله ای را "عروس" کرده بودند. همین که مشاطه (آرایشگر)، اولین موی صورت عروس را بند انداخت، درد در چهار رکن تن دخترک بیچاره پیچید و "صدای مشکوکی" از او صادر شد. مشاطه خواست شرمندگی عروس خردسال را تسلی دهد، گفت ناراحت نباش، معلوم می شود به زودی حامله می شوی و نوزادت پسر است! عروس نوجوان که با این تسکین، تا اندازه ای شرمش ریخته بود، سر شوق آمد که؛ یکی دیگر هم آماده دارم! مشاطه که تا همین جا هم مشامش سخت آزرده بود، گفت؛ فعلن همین یکی را بزرگ کن!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست