سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

ز گهواره تا جایزهٔ نوبل
به مُناسبتِ اهداء جایزهٔ نوبِل ادبیّات به توماس ترانسترُمِر، همراه سروده هایی از او
روزنامهٔ سوئدی اخبارِ روز (Dagens Nyheter) - مترجم: جهانگیر سعیدی


- مترجم: جهانگیر سعیدی


• ترانسترُمِر درسالِ ۱۹۹۰ دُچارِ سکتهٔ مغزی می‌شود و توانایی سُخن گفتن را از دست می‌دهد و سمتِ راستِ بَدَن اش نیز فلج، امّا با وجودِ این به نوشتن ادامه می‌دهد. او در اَثاری با نامِ «زُورقِ اندوه» (Sorgegondolen) و «مُعمّایِ بُزُرگ» (Den Stora gåtan) به بیماری‌اش می‌پردازد. و به دلیلِ همین عوارِضِ ناشی از بیماری‌اش به نوشتنِ شعرهایِ کوتاه، موجز، به سَبْکِ شعرِ هایکو گُذار کرده است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۲ مهر ۱٣۹۰ -  ۱۴ اکتبر ۲۰۱۱


 
 به مُناسبتِ اهداء جایزهٔ نوبِل در ادبیّات به توماس ترانسترُمِر، شاعرِ نامدارِ سوئدی.

ز گهواره تا جایزهٔ نوبل، مروری کوتاه بر زنده‌گی و آثارِ ترانسترُمِر                        
۱۳ اُکتُبرِ ۲۰۱۱
برگرفته از روزنامهٔ اخبارِ روز (Dagens Nyheter)

توماس ترانسترُمر (Tomas Tranströmer) در ۱۵ آپریلِ ۱۹۳۱ در یک آپارتمانِ دو اُتاقه واقع در منطقهٔ سُدِرمالم (Södermalm) در استُکهُلم به دُنیا آمد. پدرش مُدیر و مادرش آموزگار. آن‌ها بسیار زود راه‌اشان را از یکدیگر جُدا کردند. تعطیلاتِ تابستانیِ خانواده در جزیرهٔ ییلاقی به زودی همچون آرشهٔ غزلیاتِ طبیعی در اشعارِ او بازتاب یافت. در کودکی عاشقِ حَشَرات بود. مجموعه ‌ای از این حَشَراتِ به خوبی نگاهداری شُده که مُتعلّق به جزیرهٔ رونماروُ (Runmarö) است، اخیراً در موزهٔ ملّی تاریخِ طبیعی اِستُکهُلم به نمایش گذاشته شُد.

نَخُستین اثرِ او با نام «۱۷ شعر» (17 Dikter) در سالِ ۱۹۵۴ بسیار موردِ توجه جامعهٔ فرهنگیِ سوئد قرار گرفت.
در سالِ ۱۹۵۶ در کنار تحصیلِ ادبیّات روان‌شناسی می‌خواند و در سنِّ ۲۵ ساله‌گی پس از گذراندنِ امتحانات و نوشتنِ پایان‌نامهٔ تحصیلی‌اش در این رشته (روان‌شناسی) فارغ‌التحصیل می‌شود. بعدها از جمله در دانشکدهٔ پسیکوتکنیک (Psykoteknik) دانشگاهِ اِستُکهُلم و همچون روان‌شناس در موسسهٔ کاریابیِ (بازارِ کار) شهر وستِروس (Västerås) مشغول به کار می‌شود.

در سالِ ۱۹۵۸ با مونیکا بلاد (Monica Bladh) ازدواج می‌کند. سه سال بعداز این ازدواج دُخترِ آن‌ها اِمّا ترانسترُمِر (Emma Tranströmer) به دُنیا می‌آید. اِمّا آوازه خوان است و اخیراً آلبومی را با اشعارِ آهنگین پدراش با نامِ « دِروُ روز» (Dagsmeja) به مُناسبتِ هشتاد ساله‌گی او به بازار داده است.

در سالِ ۱۹۶۶ با دریافتِ جایزهٔ بِلمَن (Bellmanpriset) موردِ ستایش قرار گرفت، جایزهٔ ادبیِ ارزشمندی که جوایزِ مُتعدّدِ دیگری را در پی داشت: جایزهٔ شِلگِرِن (Kellgrenpriset)، جایزهٔ پترارکا (Petrarcapriset)، جایزهٔ دی نیوس (De Nios pris)، جایزهٔ بُزُرگِ حامی و پُشتوانهٔ ادبیّات، جایزهٔ پیلوت (Pilotpriset)، جایزهٔ اَدَبیِ شورایِ شُمالی (Nordiska rådets litteraturpris)، جایزهٔ آگوست (Augustpriset) و جوایزِ دیگر.

در سالِ ۱۹۸۳ شل اسپماک (Kjell Espmark) یکی از اعضایِ برجستهٔ فرهنگستانِ سوئد نَخُستین پژوهشِ بُزُرگ دربارهٔ فعالیّتِ نویسنده‌گیِ ترانسترُمِر را با نامِ «دستورالعمل‌هایِ سَفَر. پژوهشی در شعرِ توماس ترانسترُمِر» مُنتشر می‌کند.

ترانسترُمِر درسالِ ۱۹۹۰ دُچارِ سکتهٔ مغزی می‌شود و توانایی سُخن گفتن را از دست می‌دهد و سمتِ راستِ بَدَن اش نیز فلج، امّا با وجودِ این به نوشتن ادامه می‌دهد. او در اَثاری با نامِ «زُورقِ اندوه» (Sorgegondolen) و «مُعمّایِ بُزُرگ» (Den Stora gåtan) به بیماری‌اش می‌پردازد. و به دلیلِ همین عوارِضِ ناشی از بیماری‌اش به نوشتنِ شعرهایِ کوتاه، موجز، به سَبْکِ شعرِ هایکو گُذار کرده است.
«زُرقِ اندوه» بر گرفته از نامِ دو قطعه سوناتِ پیانو اَثرِ لیزت (Liszt) موسیقیدانِ آلمانی است که در فاصلهٔ پایانِ سالِ ۱۸۸۲ و آغازِ سالِ ۱۸۸۳ در شهرِ ونیز بعداز مُلاقاتِ دُختراش کوسیما (Cosima) و همسَرِ او، ریچارد واگنر (Richard Wagner) موسیقیدانِ نامدار و برجستهٔ آلمانی، که چند ماه بعداز این دیدار دارِ فانی را وداع می‌گوید، و تحتِ تأثیرِ این واقعه، نوشته و مُنتشر می‌شود.

در سالِ ۱۹۹۳ زنده‌گی‌نامه‌اش را به زبانی ساده در مجموعه‌ای با نامِ «خاطره‌ها مرا می‌بینند» (Minnena ser mig) مُنتشر می‌کند. در آن مجموعه می‌نویسد:
در درونم،
به سانِ درختی که حلقه‌هایِ سالیان‌اش را،
من صورت‌هایِ پیشین‌ترام را حمل می‌کنم.
این مجموعِ آن‌هاست که «من»‌ ام.
آینه تنها چهرهٔ اخیرام را می‌بیند،
من تمامِ چهره‌هایِ پیشین‌ترام را در آن به جا می‌آورم.

در سالِ ۲۰۰۱ «میلِ هوایی» (Air Mail) که مُحتوایِ آن یک نامه نگاریِ سی‌ساله میانِ ترانسترُمِر و یک شاعرِ آمریکایی به نامِ رابرت بْلی (Robert Bly) است مُنتشر می‌شود. در کنارِ این نامه‌نگاری دوستان اشعارِ یکدیگر را نیز ترجمه می‌کردند.

سالِ ۲۰۱۱ اکنون شش ماه است که هشتاد سالگی را پُشتِ سر گُذاشته است، پروفسور است و سرانجام ـ بعداز دهه ها بر بُلندایِ آن لیستِ تفتان – جایزهٔ نوبل در ادبیّات نیز به او تعلُّق گرفت. چایزه ‌ای که هیچ نویسندهٔ سوئدی آنرا از سالِ ۱۹۷۴ به این سو دریافت نکرده بود.

در زیر ترجمهٔ چند شعرِ کوتاه او، از جمله شعری را که به مُناسبتِ انقلابِ ایران، شاه و خُمینی در سال ۱۹۸۰ و با همین عنوان، سروده است، آورده‌ام. ترجمهٔ شعرها با کُمک و یاری‌هایِ بی‌دریغِ دوستِ نازنین‌ام مسعودِ اسماعیل زاده که برایِ این کار از هیچ کوششی فروگذاری نکرد، انجام گرفته است.
         

هزار وُ نُهصد وُ هشتاد

نگاه‌اش را بر صفحهٔ روزنامه نامُتعادل جا به جا می‌کند
پس آن‌گاه احساساتی پدید می‌آیند آن‌چنان سَرد وُ مُنجمِد که افکار انگاشته می‌شود.
تنها در یک خوابِ عمیقِ هیپنوز می‌توانست آن مَنِ دیگراش بشود،
خواهرِ پوشیده‌اش، زنی همراهِ صدهزار
فریادزنان «مَرگ بر شاه» ــ گرچه همین حالا هم مُرده است ــ
یک چادُرِ عظیمِ سیاه در حالِ رژه، معصوم و پُر از نِفرَت.
جهاد! جهان در دستان آن دوـ ست که هرگز با هم نخواهند نشست.

                                           ***




آپریل و سکوت

بهار تنها و بایر مانده است.
بدونِ تصویرهایِ آینه‌ای
جویبارِ مخملیِ تاریک
در کنار ام می‌خزد.

تنها گُل‌هایِ زرد هستند
که می‌درخشَند.

به سانِ ویولونی
در جعبهٔ سیاهش
مرا سایه‌ام حمل می‌کند.

تنها حرفی که می‌خواهم بگویم
دور از دست‌رَس برق می‌زند
به سانِ نُقره نزدِ سمسار.

                   ****

       کتابچهٔ شبانگاهی

در یک شبِ مهتابیِ سَردِ ماهِ مه
پا بر ساحلی گذاشتم
آن‌جا که سبزه‌ها و کُل‌ها خاکستری بودند
امّا رایحه سبز

در آن شبِ کوررنگ
با وجودیکه سنگ‌ها سفید
خود را از شیبِ تُندی بالا کشیدم
امواجی به سویِ ماه فرستادم.

یک زمان در فضایِ بی‌انتها
به طولِ چند ثانیه
به عرضِ پنجاه وُ هشت سال.

و پُشتِ سَر ام
فراسویِ آب‌هایِ سُربی رنگ
ساحلِ دیگری وجود داشت
و آن‌ها که بر آن سُلطه داشتند.

مَردُمانی با آتیه
به جایِ صورت و چهره.

                  ****

             سه قطعه شعرِ کوتاه


             I
سَلَحشور و همسراش
مُحجّر امّا خوشبخت
بیرونِ زمان
بر دَرِ تابوتی پروازکُنان.

          II
مسیح سکّه‌ای بُلند می‌کند
با نقشِ تیبِریوس (Tiberius) بر آن
نیم رُخی بدونِ عشق
قدرت در گردِش.

    III
یک شمشیرِ آونگ
خاطره‌ها را از میان بر می‌دارد
در دلِ خاک زنگ میزند
شیپورها و بندِ شمشیرها.

          ****
      از جولایِ ۱۹۹۰

مراسمِ خاکسپاری بود
و من احساس می‌کردم که مُتوفی
افکارام را،
بهتر از خودِ من،
                   می‌خواند.

اُرگ خاموشی گرفت، پرنده‌ها می‌خواندند.
چاله آن بیرون زیرِ هُرمِ آفتاب.
صدایِ دوستم تا پُشتِ دقیقه‌ها
به گوش می‌رسید.

من رُسوا از تابشِ روز تابستانی
از باران و آرامش
رُسوایِ ماه
به سوی خانه می‌راندم.
                   ***

                                                                                          
                                                                                             جهانگیر سعیدی
                                                                                              اِستُکهُلم
                                                                                           ۱۴ اُکتُبرِ ۲۰۱۱





اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست