سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

امانوئل آماراس
داستان کوتاه


محسن هرندی


• از زمانی که امانوئل آماراس تکلیف زندگی را با خودش یکسره کرده بود و بین مرگ و زندگی ، بیهوده زیستن و بی بهانه پیر شدن سرانجام تصمیم به خودکشی گرفته بود ، مدت زمان زیادی نمی گذشت و این روزها به چیز دیگری مگر به چگونه خودکشی کردن فکر دیگری نمی کرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ٣ مهر ۱٣۹۰ -  ۲۵ سپتامبر ۲۰۱۱


 از زمانی که امانوئل آماراس تکلیف زندگی را با خودش یکسره کرده بود و بین مرگ و زندگی ، بیهوده زیستن و بی بهانه پیر شدن سرانجام تصمیم به خودکشی گرفته بود ، مدت زمان زیادی نمی گذشت و این روزها به چیز دیگری مگر به چگونه خودکشی کردن فکر دیگری نمی کرد.
از تجسم شلیک گلوله ای در دهانش و پاشیدن مخلوطی از سفیده ی مغز و خون به روی سنگ فرش محل کسب و کارش فقدان از دست رفتن یک واکسی و تاسف مشتری های ثابتی که هر روز کفش هایشان را واکس می زد و کمتر از ساعتی با نشست گرد و غبار به روی کفش ها از یادشان می رفت .
از تبدیل شدن به یک جنازه غیر قابل باور در ذهن هایی که شایعات را تا مرز نابآوری با خود می پرورند و از هیچ همه چیز می سازند و می توانند آمانوئل بی اهمیت و بی کس را از پس حصار فراموشی بیرون بیآورند و تا مدت ها در ذهن ها و خاطره ها زنده باقی نگه دارند .
از حسادت و هیجان رهگذرانی که برای دیدن یک واکسی که دست به جسارت زنده نگه داشتن خود زده بود و زندگی را به دست خودکشی سپرده بود و به زنده بودن بیهوده خود 'نه' گفته بود و با اینکار ازدحام جمعیت را به دور جنازه خود می کشید. از تبدیل شدن به جنازه با اهمیتی که سوت پلیس ها را به صدا در آورده بود و عابران برای دیدن پیکر بی جانش یکدیگر را پس می زنند .
از بند آمدن خیابان تا بیرون آمدن سر و گردن آدم های مهم از پنجره های ادرات و هتل های ستاره دار. از تیتر کوچک و بزرگ روزنامه ها تا تسلیت و تاسف شهردار و سرانجام راه باز کردن دست فروشان خیابان والترم برای ماریا آمون که سالها کنار گیشه سینمای خیابان والترم سیگار و کبریت و آب نبات و شکلات می فروخت ، و لغزیدن قطره های اشک بر گونه های لرزان او به هنگام دیدن جسم بی جان و از نفس افتاده امانوئل که ماریا را پنهانی و از صمیم قلب دوست می داشت و ماریا خودش هم از وجود چنین عشقی خبر نداشت . راز عشقی را که در تمامی این سالها به جز با کفش هایی که واکس شان می زد با کس دیگری در میان نمی گذاشت . یک واکسی کهنه کار و قدیمی خیابان معروف والترم که به جز برق انداختن کفش های مشتری ها ارزش دیگری نداشت
- . . . این روزها خیلی تو فکر و خیالی امانوئل . . . ببینم یک وقت کشتی هات که غرق نشدن . . . ها ها ها . . . !
امانوئل دست از فرچه کشیدن به پوتین های مستر فرناندز صاحب اطوشوئی خیابان والترم که مورد احترام دست فروشان و دوره گردها و گدایان آن حوالی بود و با دیدنش برایش راه باز می کردند و کلاه از سر بر می داشتد کشید و از فکر و خیال آنچه که در ذهن و فکرش می گذشت به درآمد و گفت :
- . . . نه اینطور خیال نمی کنم آقا . . !
مستر فرناندز صفحات از هم باز کرده روزنامه صبح را به روی هم بست و روزنامه را تا کرد و توی شکاف صندلی گذاشت
خاکستر سیگار برگ تا نیمه دود کرده اش را تکاند و گفت :
- . . . یک مشت اراجیف و مزخرفات و خبرهای بی ارزش و تکراری ! . . . کجاست آن خبرهای داغ گذشته ، سرقت از بانک ها با کت و شلوارهای تمیز و اطو کشیده و کلاه های آهار دار ! . . . صدای به رگبار بستن اتومبیل ها . . . چاقو کشیدن های خیابانی . . . کتک کاری های دستجمعی توی باراندازها و رد و بدل کردن قاچاق و هفت تیر کشی توی کافه های خلوت ساحلی . . . چاپ عکس های جنایتکارها و قاتلین حرفه ای . . . کشف و ظبط کامیون های حمل قاچاق . . . به آتش کشیدن مزرعه های ماری جوانا . . . بلند شدن سر و صدای رشوه خواری و گهی شدن کون یکی دوتا رئیس پلیس. . . روسوائی کلیسا و بی آبروئی پدر روحانی . . ها ها ها   
مثل اینکه دیگر هیچ خبری توی این شهر به این بزرگی نیست و همه با صلح و صفا دست توی جیب های هم می کنند بی آنکه خونی از دماغی ریخته شود !
مستر فرناندز پکی به سیگار زد و گویی صفحه دفتر خاطرتش را دست نه چندان دور روزگار برایش ورق میزد .
- . . . باور نمی کنم تا همین چند سال پیش بود روزانه دسته دسته لباس های کثیف و پیراهن های خونی و کت و شلوارهای پاره شده را می شستیم و وصله می زدیم و تر و تمیز تحویل مشتری ها می دادیم و روز بعد دوباره همان لباس ها را کثیف و پاره پوره تحویل می گرفتیم . . . ! حالا پناه بر خدا هیچ کس یغه هیچ کس را نمی گیرد . . ! ها ها ها . .
انگار سیل بی غیرتی همه را با خودش برده است ! . . . خودت بردار نگاه کن امانوئل توی تمام صفحات به این بزرگی به زحمت یکی دو نفر مرده اند . . . آن هم به طور تمیز و اتفاقی !
مستر فرناندز پک دیگری به سیگارش زد و ادامه داد :
- . . . ببین چه می گویم امانوئل . . من فکر می کنم تو بهتر است به جای خریدن این روزنامه های بی ارزش، برای سرگرم نگه داشتن مشتری هایت ، مجلات کمیک و فکاهی بخری . . ها ها ها . . توی این مجلات جدید داستان ها را نقاشی می کنند . تا به حال یکی دو تا از آنها را خوانده ام . . . در این حال همه جور اتفاقی در صفحاتشان می افتد . . . کشت و کشتار . . سرقت از موزه ها و بانک ها ، سکس ، تجاوز ، قتل ، خودکشی ، کلاه برداری ، درست مثل فیلم های سینما . .
ببین چه می گویم امانوئل اگر چندتایی از این مجلات تهیه کنی و توی این صندلی واکسی ات بگذاری مشترهای بیشتری به سراغت میآیند و رونق بهتری به کسب و کارت می دهی . . سرت هرچه شلوغ تر باشد تازه کمتر به فکر و خیال هم فرو می روی . . . اینطور خیال نمی کنی امانوئل . . ها ها ها . . !
مستر فرناندز پک دیگری به سیگارش زد و انگار مشغول خواندن یکی از آن مجلات فکاهی شده باشد پلک بر هم گذاشت وساکت شد .
آفتاب دلچسب صبحگاهی ماه آپریل به خیابان و رهگذرانی که هر لحظه به تعدادشان اضافه می شد حال و هوای تازه ای می بخشید . حرف ها و نقل قول های مستر فرناندز در باره حوادث و خبرهای بی ارزش روزنامه ها امانوئل را به این فکر انداخته بود که اگر یکی از این روزها مستر فرناندز روزنامه اش را باز می کرد و با تعجب می دید که امانوئل آماراس واکسی معروف خیابان والترم بطور ناگهانی با شلیک یک گلوله مغز سرش را از دهانش بیرون ریخته ، یا خودش را با طناب حلق آویز کرده ، و یا با تیغ رگ های دستش را از هم جدا کرده ، تا چه اندازه از این خبر دست اول و مهیج آن روزنامه صبح مات و مبهوت تند تند به سیگار برگش پک می زد و با خواندن این خبر توی مغازه اطوشوئی بزرگش کارگرانش را به دور خودش جمع می کرد .
با صدای چند بوق پی در پی و ناسزایی که یک راننده به راننده دیگری گفت انگار مستر فرناندز از تماشای مجلات فکاهی خیالش به در آمد پک دیگری به سیگارش زد و کلاه سفید لبه پهن اش را عقب کشید و به پوتین های واکس خورده و برق افتاده اش خیره شد .
- . . . نگاه کن ببین مثل آینه شدن امانوئل . . . مثل اینکه تازه همین امروز از توی جعبه بیرون اومدن . . .! بگذار یه چیزی بهت بگم تا خوشحال بشوی امانوئل . . . دلم نمی خواد هیچوقت با این پوتین ها توی این پیاده روهای کثیف و خیابان های دود گرفته راه بروم . . . البته خودت از ارزش و قیمت شان با خبری . . . اینطور فکر نمی کنی امانوئل . . ها ها ها . .
ولی از طرفی هم نمی تونم تمام روز رو اینجا روی این صندلی بشینم و آنها را تماشا بکنم . دلم می خواد هرچه زودتر بدونم امشب کدوم یکی از اون دخترهای کافه تونایت این پوتین ها رو از پاهام بیرون می کشه ! . . ها ها ها . . . اینطور فکر نمی کنی امانوئل . . .!
امانوئل دستمالش را از دور گردنش برداشت و درحالی که دستهایش را با آن پاک می کرد در جواب مستر فرناندز گفت:
. . . همین طور آقا ! . . از این جنس پوتین ها کم گیر میآد ، صد تا یکی توی پای مشتری ها هم نیست ! . . . نسل این بوفالو های شمالی رو به خاطر پوست هاشون از بین بردن آقا . . این بی انصافی که با پوست این بوفالوهای بیچاره برای هتل ها و سینما ها صندلی می سازند . . . در حالی که میشه به جای صندلی دو جفت پوتین خوب و محکم ساخت آقا !
مستر فرناندز پکی به سیگارش زد و هم زمان با بیرون آمدن دود از توی دهانش در جواب امانوئل گفت :
- . . . گوش کن ببین چی دارم بهت می گم امانوئل . . . تو بهتره به جای تاسف خوردن برای اون بوفالوهای پوست کلفت یک کمی هم به فکر خودت باشی . . . اینطور فکر نمی کنی امانوئل . . ها ها ها . . .!
صدای زنگوله دوچرخه بستنی کارتوزا که در میان رهگذران به آهستگی به آنها نزدیک می شد رشته افکار مستر فرناندز را از هم برید و او را به فکر دیگری انداخت و با صدای بلندی گفت :
- . . . هی بیا اینجا کاتوزا !
و در همان حال به امانوئل رو کرد و گفت :
- . . . حالا بهتره یک کم عقب بری . . . برو کنار . . برو کنار امانوئل می خوام بلندشم . . !
و در حالی که از روی صندلی برمی خاست شروع به آه و ناله کرد .
- . . . آخ . . آخ . . تو بهتره قبل از اینکه به فکر خودت باشی . . . یه فکری هم به حال این صندلی فکسنی و فرسوده بکنی ! . . فکر کنم بیست سالی هست که من دارم کونم روی این چغندر قند می گذارم . . اینطور فکر نمی کنی امانوئل !
مستر فرناندز انگشت هایش را درون جیب جلیغه اش کرد و سکه ای بیرون آورد و توی کاسه کوچک کنار صندلی واکسی امانوئل انداخت در حالی که کارتوزا داشت یک بستنی با طعم توت فرنگی را برای مستر فرناندز آماده می کرد ، مارلو پسر بچه گدا و سمج خیابان والترم سر و کله اش از میان عابرین پیدا شد و در چشم بهم زدنی خودش را به آن ها رساند و مشغول به تر و تمیز کردن و خاک پرانی از روی سر شانه های کت تمیز و سفید مستر فرناندز شد.
- . . . آه ! دوباره سر کله تو حرام زاده پیدا شد ! . . . نگاه کن مثل سگ تا بوی پول و آدمیزاد و بستنی به مشامش می رسد دمش را می گیرد لای پاهایش و چشم بسته راهش را مال رو می رود . . . ها ها ها . . !
مستر فرناندز سکه ای توی دست کارتوزا گذاشت و در همان حال رو به مارلو کرد و گفت :
- . . . تو بهتره به جای مالیدن اون دست های کثیفت به کت و شلوار من ، پاتوق اون دختره سبزه مکزیکی رو نشونم بدی . . . اینطور فکر نمی کنی . . . ها ها ها !
طولی نکشید که در میان عابرین مارلو پا برهنه جلو می رفت و مستر فرناندز به دنبالش بستنی می خورد با پوتین های واکس خورده و براقش به آرامی گام بر می داشت .

امانوئل حلقه طناب را به دور گردنش انداخت ، گره را به دور گردنش محکم کرد و با خود فکر کرد که بی تردید پس از افتادن بشکه از زیر پاهایش بیشتر از نصف روز به سقف خانه آویزان باقی خواهد ماند تا روبل کارگر نانوائی متوجه غیبتش می شد و با صدای بلندی فریاد می زد :
- . . . هی . . کسی از شما ها می دونه این امانوئل کدوم گوری غیبش زده ! . . . هی ! پرسیدم کسی می دونه امانوئل کجاست . . .!
پیاده روی خیابان والترم در آن نیمه روز شلوغ بود و دست فروش های دور و بر دکه ''امانوئل شوشاین '' هریک سرگرم سر کله زدن با مشتری ها و مردم رهگذر بودند و کسی به سئوال روبل پاسخی نداد . ماریا آمون کنار گیشه سینما داشت برای سیگار یک مشتری کبریت می کشید که ربل چشمش به او افتاد و به طرف ماریا به راه افتاد .
ماریا با دیدن روبل با نگرانی از او پرسید :
- . . . هی روبل تو می دونی امروز امانوئل کجا غیبش زده . .!
نگاه نگران هر دوی آنها خبر از حادثه ای می داد که ظرف بیست سال گذشته سابقه ای اینچنین نداشت . واکسی ای که هرگز غیبت نداشت ، کمتر مریض می شد و صدای صرفه هایش را کسی نمی شنید . ، زن و بچه و فک و فامیل و رفیقی هم نداشت .
روبل در پاسخ سئوال ماری زیرلب گفت :
. . . شما فکر می کنید چه بلائی سرامانوئل بیچاره اومده خانم ماریا . . . !

- . . . چه آفتاب دلچسب و مطبوعی . . اینطور نیست امانوئل !
سئوال بی موقع مستر داگ رومان صاحب دو شعبه از سلمانی های خیابان والترم رشته افکار امانوئل را از هم برید و دست از فرچه کشیدن به کفش های او برداشت و سرش را بالا گرفت و گفت :
- . . . همینطوره که شما میگین آقا !
و دوباره سرش را پائین انداخت و مشغول کارش شد .
- . . . یک پیشنهادی به فکرم رسیده امانوئل . . تو بهتره این دکه و صندلی قراضه رو بیاری بذاری جلوی یکی از مغازه های من . . اینطوری مشتری های بیشتری پیدا می کنی . مشتری های سلمانی به جای اینکه وقتشان را بیهوده تلف کنند و منتظر نوبتشان باشند می توانند کفش های کثیف شان را هم تمیز کنند . . . تو چه فکر می کنی !
امانوئل بی آنکه دست از کار بردارد زیر لب گفت :
- . . . همینطوره که شما می گین آقا !
مستر داگ رومان به دنبال پیشنهادش ادامه داد :
- . . . بهتره کم کم برای خودت یک دکه و صندلی نو و درست و حسابی دست پا کنی به جای پیاده رفتن وآمدن یک دوچرخه خوب هم تهیه کنی . به نظر تو اینطور بهتر نیست امانوئل !
- . . . همینطوره که شما می گین آقا !
مستر داگ رومان گره کرواتش را گشاد کرد و دکمه یغه پیراهنش را باز کرد و نفس عمیقی کشید و دوباره مشغول خواندن روزنامه شد .

تا پیش از اینکه روبل و ماریا سراسیمه به خانه امانوئل رسیده باشند جولی همسایه دیوار به دیوار او وحشت زده خودش را از خانه بیرون کشید و درمیان جیغ و دادی که به راه انداخته بود فریاد زد :
- . . . آه خدای من . . . ای مریم مقدس . . . باور نمی کنم مرد بیچاره روی تختخواب رگ های دستش را از هم جدا کرده و همان جا دراز به دراز خوابیده . . . آه خدای من . . . آهای کجا غیبتون زده . . . یکی بره به داد اون بدبخت بیچاره برسه . . . !
رفته رفته حلقه همسایه ها و اهالی محله به دور بر جولی تنگ تر می شد و کسی جرات قدم گذاشتن توی خانه امانوئل را نداشت . طولی نکشید که سر و کله دوتا مامور پلیس هم پیدا شد .
- . . . ببین امانوئل اینجا چی نوشته . . . مردی زنش را در وان حمام خفه کرد !
مستر داگ رومان در ادامه این خبر گوئی فقط برای خودش درد و دل می کرد :
- . . . مردک احمق و دیوانه . . . روز به روز داره به تعداد این دیوانه ها توی این شهر بزرگ اضافه می شه و هیچ کسی هم نیست که جلوی آنها رو بگیره . ! . . . ولی بذار یه چیزی بهت بگم امانوئل که تا به حال به هیچ کسی نگفتم . . . من به عکس های تمامی این جنایتکارها و دزد ها و آدم کش ها خوب و با دقت نگاه کرده ام . . . می دونی امانوئل تمامی آنها آدم هایی بودند که سالی یکبار هم سلمانی نمی رفتند . . . به موهای بلند وکثیف وژولیده اشان نگاه کن . . .!
مستر داگ رومان صفحه روزنامه را به طرف امانوئل چرخاند و عکس مردی را که زنش را در وان حمام خفه کرده بود را نشانش داد .
- . . . به موهای بلند وکثیف و اصلاح نکرده اش خوب نگاه کن امانوئل ! . . . ببین من راست نمی گویم !
- . . . همینطوره که شما می گین آقا !
مستر داگ رومان صفحه روزنامه را به سمت خودش چرخاند و دوباره مشغول خواندن شد

- . . . شما فکر می کنید چه اتفاقی برای امانوئل بیچاره افتاده خانم ماریا !
- . . . می دونی روبل من دارم کم کم نگران امانوئل می شم !
- هر روز این وقت برایش نان گرم می آوردم خام ماریا . . . ولی حالا به آن تخته سیاهی که رویش نوشته بسته است
و آن را گذاشته به روی صندلی نگاه کنید . .!
- . . . دارم نگران می شوم روبل . . . تو امروز صبح خبر آن مردی را که از روی پل خودش را به رودخانه انداخته است را شنیده ای . . .!
- . . . نه خبر نداشتم . . . یعنی واقعا چنین اتفاقی افتاده است . . !
- . . . البته که اتفاق افتاده . . . جسد مرد بیچاره ساعت ها به روی آب شناور بوده . . !
- . . . آه خدای من . . . یعنی امکان دارد آن جسد امانوئل بیچاره باشد . . !
. . . نمی دانم روبل . . . آه خدای من . . . این حرف را نزن . . .
!
- . . . گوش کن ببین اینجا چه نوشته امانوئل . . . سرقت مسلحانه از یک قصابی ! . . . پناه بر خدا ! . . .
پس هیچ معلوم هست این شهردار بی عرضه چه غلطی دارد توی این شهر می کند . . ! . . . دنیا دارد به آخرش می رسد ! . . امسال چهار سالی می شود که همه ما رفتیم و به او رای دادیم . . . درست نمی گویم امانوئل همه به او رای دادیم ! چه اشتباه بزرگی . . . دیگر صبرم تمام شده و باید همین حالا یک حقیقتی را با تو در میان بگذارم امانوئل . . . باورت می شود ظرف این چهارسال یک بار هم برای اصلاح سر و صورتش قدم توی سلمانی من نگذاشته ! . . . امانوئل تو به جای من بودی چه می کردی آیا دوباره به او رای می دادی !
امانوئل دست از فرچه کشیدن به کفش های مستر داگ رومان برداشت و رو به او سرش را بالا گرفت و گفت :
. . . همینطوره که شما می گین آقا !

- . . . من یک خبر دیگر هم شنیده ام . . می گویند جسد مردی را به بیمارستان برده اند . . مرد بیچاره یک مشت مرگ موش را یکجا توی دهانش ریخته و بلعیده . . . حالا نعش آن بیچاره توی سردخانه است !
- . . . می گویند از خانه آن مردی که خودش را حلق آویز کرده بود یک صندوقچه پر از پول پیدا کرده اند !
- . . . همینطور من هم شنیده ام از آن مرد بیچاره ای که رگ های دستش را بریده بود نامه ای به جا مانده که برای زنی که عاشقش بوده نوشته است !
- . . . چه تصادف جالبی این را می دانستید که می گویند مردی که خودش را از روی پل به رودخانه پرتاب کرده سالها عاشق زنی بوده !
- . . . شبیه این نامه را هم از توی جیب های آن مردی پیدا کرده اند که استخوان هایش زیر چرخ های قطار تکه تکه شد !
- . . . بگذار ببینم با کفش های من چه کرده ای امانوئل !
امانوئل دستمالش را از دور گردنش برداشت و عقب نشست . مستر داگ رومان به کفش هایش که برق می زدنند خیره شد.
- . . . هی امانوئل بیا نانت را بگیر !
امانوئل سر بلند کرد و روبل را دید که بالای سرش ایستاده بود . روبل پاکت نان را به آمانوئل داد و به احترام مستر داگ رومان که همانطور به کفش هایش خیره بود کلاه از سرش برداشت و در میان عابرین به راهش ادامه داد .
مستر داگ رومان سکه ای داخل کاسه انداخت و دستش را گذاشت روی شانه امانوئل لب هایش را به گوش او نزدیکتر کرد و گفت :
- . . . بهتره خوب به حرف هایی که برایت زدم فکر کنی . . . تو فکر می کنی هنوز هم باید به چنین شهردار بی عرضه ای دوباره رای داد !
و پیش از اینکه اظهار نظر هیشگی امانوئل را بشنود او را تنها گذاشت و دوش به دوش عابرین به راه افتاد.
امانوئل پاکت نان را زیر صندلی گذاشت . توان ادامه کار و واکس زدن به کفش های مشتری ها را برای آن روز نداشت .
تا غروب و روشن شدن چراغ های برق و فرش رنگ شدن کف خیابانها از نئون های رنگارنگ سینما و کافه ها هنوز چند ساعتی باقی مانده بود .
تخته سیاه شوشاین بسته است را از زیر صندلی بیرون آورد و روی آن گذاشت . به آنطرف ، کنار گیشه سینما آنجا که ماریا آمون به تماشاچیان و رهگذران سیگار و شکلات و آب نبات می فروخت نگاه کرد .
چهره ی نگران ماریا را دید که داشت به او نگاه می کرد و درعین حال به حرف های ناپدید شدن امانوئل آماراس از دهان روبل و سایر دستفروشان خیابان والترم گوش می داد .   



اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست