سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

پیش درآمدی بر کتاب فارنهایت شرجی
(فارنهایت شرجی، مجموعه داستان، نوشته حسین رحمت)


رضا اغنمی


• حسین، داستان نویس ماهری ست با نثری زیبا و ذهنی آهنگین و آشنا به مفاهیم زبان. بزرگ شده‍ی اهواز است که هنوز هم در همان حال و هوا و صفای جنوبی اش به ادبیات عشق می ورزد. قهرمان های حسین مردم کوچه و بازار اند با رفتارهای گوناگون. بر همین روال در داستانهایش همه جور آدم با اخلاق و مشربهای متضاد پیدا میشود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲ مهر ۱٣۹۰ -  ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۱


 حسین رحمت متعلق به مکتب خوزستان است . و نام او از سال 1346 در کنار سایر قصه نویسان جنوب دیده می شود. مکتب خوزستان دارای ویژگی های مشترکی است که در آثار بسیاری از قصه نویسان خطه جنوب به چشم می خورد و بیشتر برخاسته از دو عنصر است :
یک : خاستگاه مشترک انان
و دو : تاثیر جغرافیایی جنوب
که در تجدد و تکامل ادبیات داستانی سهم بسزایی داشته است .
داستان نویسان جنوب با نثری دلپذیر در هوایی سیال   ترسیمی رثالیستی از روابط انسانها – تفاوت ها و تضادها ارایه می دهند
حسین رحمت، در پس سال ها قلم زدن و داستان نوشتن، این بار همت به خرج داده مجموعه ای از داستان های کوتاه خود را در یک دفتر جمع آوری و منتشر کرده است.
حسین، داستان نویس ماهری ست با نثری زیبا و ذهنی آهنگین و آشنا به مفاهیم زبان. بزرگ شده‍ی اهوازاست که هنوز هم در همان حال و هوا و صفای جنوبی اش به ادبیات عشق می ورزد.
قهرمان های حسین مردم کوچه و بازار اند با رفتارهای گوناگون. برهمین روال درداستانهایش همه جورآدم با اخلاق ومشربهای متضاد پیدا میشود. بازیگران را دستچین نمیکند. منظرنگاه و محور روایتهایش بیشتر، ذاتِ "انسان" است که به دقت طراحی میکند و دردهارا میشکافد.

فارنهایت شرجی شامل 12 داستان کوتاه است. وهرداستان، روایتگر بخشی ازاوضاع اجتماعی ست. خمیر مایه‍ی اصلی و بستر فکری داستان ها، آمیخته ای با تجربه های شخصی اوست که به اصالت مفهوم روایت ها سایه انداخته است.

چند تا ازداستانهای این دفتر را برای بررسی برگزیده ام

نخستین داستان "فارنهایت شرجی"، نامی که درپیشانی دفتر نشسته است.
راوی، دریک غروب موقع برگشتن از سرکار به خانه، با دوربین ذهنی خود تصویرآدم ها را به نمایش میگذارد. ازهمسایه ها و آدم های گوناگون محل که میشناسد چند کلمه ای به اختصار تعریف میکند. از رهگذران عادی و پلیس هم غافل نیست. تا میرسد به خانه :
«ازبطرشراب توی یخجال لیوانی پر می کنم و دور اتاق چرخ میزنم وناخواسته درگیر معمای در به دری ام می شوم ...»
خیال پر میکشد. ازلندن به ماهشهر پرواز میکند.
زندگیِ پریشانِ مهاجر و تبعیدی در هرفرصت و درهرشرایط با خاطره ها عجین است. درخیال، همیشه در زادگاهش میچرخد وول میخورد. گذشته ها با همه‍ی درد وغم و خوشی و شادی ها از روح و روانش جاری است و چسبیده به ذهنش.
«می خواهم چهره ی بازجو را به یاد بیاورم، نمی توانستم. سعی میکنم. تجسمش سخت است. ذهنم کدر میشود و جز هراس و وحشت خاطره ای نیست.»
مأموران امنیتی به خانه اش میریزند.
«یکیشان دست روی سینه اش میگذارد و آن که عینک به چشم دارد دعوت به سکوتش میکند ... نیم ساعتی همه جا را میگردند و دست آخر مقداری کتاب وعکس را توی کیسه ای میریزند و مرد کتابخوان ... ... را دست بسته توی پیکان مینشانند و راه می افتند.»
با انقلاب از زندان آزاد میشود. و ازطریق پاکستان سراز لندن درمیآورد. پایان داستان، دریأس و نا امیدی با قدرت خیال، توی جعبه ای که روی میز قرار گرفته فرو میرود.
«آسمان روشن است. دست درازمی کنم و تکه ای ازابر غریب آسمان خاکستری شمال لندن را بر می دارم. در کشویی را کم کمک می بندم. خیال میکنم توی سیاهی شب کسی ترانه میخواند».


● ماه

در داستان «ماه» در جنگ ایران و عراق خسرو پسرخاتون را به فاو برده اند.   
«حین اخبار خاتون با صدای گرفته گفت: "خسروام گم شد."
گفتم "خسرو که تنها نیس یه لشگر جوون بردن فاو" ...
شب ها فاو، بلند میشد و میان من و خاتون می نشست........ تاخوابش ببرد. همه اش از امنیت فاو می گفتم بدون آنکه بفهمم چی می گویم. فاو خاتون مرا زمین گیر کرده بود.»
دل آشوبه مادر، باسخنان دلگرم کننده‍ی راوی گره میخورد. نگاه نا امیدانه و پردرد خاتون خواننده را به کوچه پسکوچه های محل میکشد وردیف حجله های چراغانی شده که آن روزها، زینت بخش کوچه و گذرگاه ها در همه‍ی شهرهای ماتمزده‍ی وطن شده بود؛ با قاب عکسی ازیک جوان پرپرشده در جنگی بین دوکشور مسلمان!
«سهم محله‍ی ما هفت حجله بود. پای یکی دو حجله، عده ای سیاهپوش شمع های تازه را روی شمع های سوخته مینشاندند و خط گریه، گریه ای ریز حجله به حجله میرفت. بی هوا پای یکی ایستادم. ... آشنا می آمد دورش گشتم تا صاحب حجله را پیدا کنم. ...    چشم و ابروی خسرو ما را داشت ...
در این قصه دلخونی شخصیت قصه از یک جنگ درونی حکایت دارد و قصه با نگاهی به ماه " بد " پایان می گیرد.


● حال چشمه

حالت مصروعی است که با منِ خود در جدال و گفتگوست. اراهالی قلم است ومینویسد. یک رمان نیمه تمام دارد. عاشق دریاست ازمظلومیت چشم دریا میگوید . عاشق پیشه ای که تعهد ازدواج او را از دریا دور کرده یا دریا را از او گرفته است.
«خاطره‍ی دریا مرا گرفتار دریا کرد و حالا گاه و بیگاه دریا را به خواب میبینم ولی با آسمانی پیسه بسته و سربی و پائین آمده. »
درخواب و بیداری، کابوس و خیال میگوید:
«لحظه هایی در عمق چشمان پریشان غرق میشوم ...   ... مثل باد، همان باد بیرون.   درد بی درمانش را لمس میکنم.»
با مشاهده‍ی تابلوئی در دیوار، تابلوی نقاشی شده را میشکافد ودر ذرات رنگها میغلتد تا طرحی نو بریزد. با کلمات سنجیده تابلوی زیبائی میآفریند.
«به سینه ی دیوار، آبگیری است با یک خانه ی چوبی پوشیده درخزه وآسمانی مملوازمهی خاکستری. گوشه ی چپ پیری با صورتی روشن زیرافرای کهنی نشسته و جائی را نگاه می کند که انگار از قاب خارج است. انگار سینه ی سیمانی آسمان نگاه او را.»
تصویر دریا در ذهن او لانه کرده است. سایه ی او را همه جا میبیند. اما این بار، درسیمای پیرمرد پای افرای کهن، جوانی خود را میبیند با چروک هایی برصورت. دنبال پیرمرد میرود:
«هرچه پیش می رفتم رسیدنم به پیر کندتر می شد. روز به شب رسید ومن نرسیدم ... درگرد وبادی دور خود چرخ می خوردم. پیررا صدا می زدم. بعد کبوتران حنا بسته را دیدم که ازپنجره ی خانه چوبی کنارآبگیر بال گرفتند و ازقاب تابلو بیرون رفتند. بیدارشدم. ازبوی به جا مانده ی قصیل آبگیر به گریه افتادم.»
درکابوس وخواب و خیال، پیشنهاد زنش را می پذیرد. و یک میهمانی بزرگ راه میاندازند. زنش آواز میخواند. واو درآن بین ساکت و آرام نشسته با درونی پرآشوب.
«حس می کردم درون چرخ فلکی می چرخانندم انگار دنبال کسی می گشتم که کوزه‍ی زندگی ام را پرکند... آوازخوانی زنم که تمام شد ... ... گفتم خسته ام میخواهم استراحت کنم. زنم با شرم به حاضران حرفی زد و گریان به طوری که انگار سر بر سنگ گورم نهاده باشد دست زیرشانه ام گرفت ومرا تا پای اطاق خواب بالا برد. ...»
زن دستنوشته های رمان را خوانده و ازعشق شوهر به دریا آگاه است. پیشنهاد میکند که ازنیمه به بعد قهرمان رمان، به جای دریا او باشد.
«حرفم را برید . لرزولرزان بلند شد سرم را به سینه گرفت گفت مرا نجات بده و با دریای خودت رمان ات را تمام کن.»
و داستان ازقول راوی اینگونه به پایان میرسد:
« ... شعله ی چشم هاش را نگاه کردم و ریزش در و دیواررا روی خود...»


● امیلی

نویسنده درداستان «امیلی» مسئله ای را مطرح کرده که بیشتر تبعیدیان و یا مهاجران به ویژه برای خاورمیانه ایها این قبیل مشکل ها، یعنی تفاوت دو فرهنگ قابل لمس است و تضاد فرهنگی را در قالب یک قصه جمع و جور به قلم کشیده است .
بابک همکلاسی دارد به نام امیلی، خانواده اش اورا دعوت کرده چند روزی میهمانشان باشد. با پدرعازم آن شهر میشوند. و پس ازپذیرائی و گفت و شنودی بین یک ایرانی با خانواده‍ی انگلیسی، پدر به لندن برمیگردد و بابک را نزد خانواده دختر میگذارد. دربرگشتن به لندن، پدر توی این فکر است که اگراین ملاقات برعکس میشد و به جای بابک، یک جوان انگلیسی میآمد خانه اشان و دخترشان را بیرون میبرد چه اتفاقی رخ می داد. پدر از تصور چنین پیشامدی داغ میکند و منظره را چنان غیرتمندانه درذهنش میپروراند که بهتراست از زبان خودش نقل کنم :
«حالا ازذهنم میگذرد که دم غروب است وآقای ... و پسرش دارند ماشین شان را جلوی خانه ما پارک می کنند. زنم گوشه پنجره ی رو به خیابان را کنار میزند و می گوید:
آمدند طبیعی باش. احترام دخترمونو نگه دار"
می گویم «قدمشان روی چشم، اگه بخوای یه بره هم جلوشون سر می برم.»
می گوید طبیعی باش، ناسلامتی بیست ساله که این جایی و هنوز یاد نگرفتی. این جا که اهواز نیس.»
می گویم «من به سادگی طوق به گردن نمی اندازم و می روم بالا توی اتاق خواب آتش نگاه زنم پس گردنم را می سوزاند.»
زنگ درخانه به صدا درمیآید ومیهمان وارد میشود. و پس از مراسم آشنائی معارفه واحساس نوعی خفگی ناشی از غیرت و تعصب که بر پدرعارض شده، دختر و پسر به قصد رفتن بلند میشوند.
زنش می گوید «می رن رستوران می خوان تنها باشن.»
می پرسم: « کی برمی گردن؟»
می گوید: «نمی دونم قلبت نگیره.»
می گویم: «سفارش کن زود برگردن.»
جوابم را نمی دهد.

● زوار

در قصه زوار که نثری بسیار روان و منسجم دارد تنهایی انسان مهاجری را می خوانیم که زخم غربت تکه تکه اش کرده است .
در یک بعدازظهر خیس – چرخش مداوم رنگ و فضای ذهنی یک مهاجر – روی تمام صداهای جهان سایه انداخته - و راوی قصه را که در انتظار لرزانک لب یک هم وطن که راه گلویش را بسته و تمایل به همزبانی ندارد به برهوت تنهایی می کشاند .
راوی می گوید که اگر " او " نیامده بود و کنار او روی نیمکت کناری ننشتسه بود- تنهایی را حس نمی کرده و احتمال می دهد که آمدن او به قصد این بوده که راوی را به " تنهایی " بکشاند و این تصویری از یک درد مشترک است که گریبانگیر خیل مهاجران ایرانی را گرفته است که نمی توانند در یک " جمع " بگنجند.
و دست اخر اینکه فشار دیوارهای غربت که به صورت زمزمه – در تن و جان راوی روان است تا بدان جا می رسد که او در یک طغیان سر ریز شده بی انکه " صدایی " همراهی اش کند همانجا در پارک می ماند تا اسمان پایین بیاید.                     





● آخرین داستان این دفتر«رو به غروب» است
شرح حال زندگی مرد ایرانی با یک زن اروپائی است با فرزندانی که درهفت سال زندگی مشترک، ازاول با بگومگوها و "قهر ومهربانی" همراه بوده که سرانجام به جدائی می انجامد.
در یک تعطیلات به مسافرت رفته اند.
مینویسد:
«درجهت نورآفتاب می رفتیم. بچه ها شوق حرف زدنشان گل کرده بود. من هم به گمانم خوشحال بودم ... ... اما زنم ترش کرده بود و روی خوش نشان نمیداد. ... دستم را روی شانه اش گذاشتم و خواستم تشکر کنم که ما را به این سفر آورده، به شکلی که ازخودشان یاد گرفته بودم. ولی یک هو دستم را ازروی شانه اش پس زد. ... پرسیدم چه ات شده؟ بعد ازکمی سکوت گفت حالا که خودت میخواهی می گویم. تو خیال می کنی من بچه ام مثل ندید بدیدها چشم های کورت را تنگ می کنی و پرو پاچه ی زنها را دید می زنی دوست داری من هم به غریبه ها لبخند آن چنانی بزنم.
خنده ی تلخی کردم و گفتم شما فرنگی ها که قبل از ازدواج لبخند آنچنانی کم نزده اید. ... صورتش را آهسته نزدیک آورد و گفت ای "مهاجر" ... »
مرد که دلش راضی نیست زندگی خانوادگی شان پاشیده شود، با دسته گلی وارد خانه میشود. کسی درخانه نیست. چشم ش به نامه ای میافتد. روی آن نوشته شده که :
«خرت و پرت هایم را توی دو چمدان ریخته و توی پذیرائی گذاشته واضافه کرده که تا برنگشته بقیه ی حل و پلاسم را جمع کنم و گورم را گم کنم. ...»

کتاب را می بندم. روایت های حسین درذهنم بال وپرمیگشاید. با آوازهای زنی که نویسنده درچند داستان ازاو یاد کرده درخواب خوشی میغلتم.

* کتاب در سایت آمازون ( امریکا و اروپا ) در دسترس می باشد و ناشر آن شرکت
در لندن است .H & S Media Ltd


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست