سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

تـضــادِ آمـوزهِ زرتـشــت بـا منشـور حـقـوق بشـر کـوروش


منوچهر جمالی


• انسان، وجودِ آبستن به قیامت نیازبه قیامت، درآخرالزمان ندارد «مایه نوزائی» یا«اصـل فـَرَشکـرد» یا «بُن ِ انقلاب بهاری» شیرهِ وجودِ هرانـسـانی است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۱ تير ۱٣٨۵ -  ۲ ژوئيه ۲۰۰۶


 
 من ازقـیـامـت، حاملم(=حامله ام)
مولوی بلخی
 
مفهوم  « قیامت نقد »
 
برخاست قیامت وصالش     تاکی به امید، درنشستن
پس « قیامت شــو » ،  « قیامت را ببین »
دیدن هرچیزرا ، شرطست این
انسان با« شدن ِیک ِچیز» است که«آن چیزرامی بیند»
مفهـوم  « بـیـنـش »
تفاوت « بینش نوزائی »  بـا « دانـش ِ نوزائی »
برابری بهمن ( بن هستی وخردوفرشکرد) با هما (= سیمرغ )
برابری هما با گیتی ( ُگش ئورون = مجموعه جانها )
 
 
« من حامله ،  به قیامت یا به فرشکردم ». ازمنست که قیامت یا فرشکرد ، یا نوشوی و نوزائی ، پیدایش خواهد یافت . ما ازفرهنگ خود ، بیگانه شده ایم ، چون به آنچه که گفته شده ، ُمهر ِ « تشبیهات شاعرانه » میزنیم ، و خودمان را، از ژرف نگری  در معانی  آنها و جد گرفتن آنها ، آزاد میسازیم . آیا ازمعنای واقعی که این عبارت مولوی میدهد، ناخود آگاهانه ، نمیترسیم ؟ معنای واقعی آن ، به کلی برضد  بنیاد ِ اسلام و مسیحیت و زرتشتیگریست . این حرف ، منکر نیاز« ایمان به آخرت » است ، که اصل این ادیان، شمرده میشود.
 به همین علت نیز، آن را « تشبیه شاعرانه میکنیم » ، تا دردسری در اجتماع نداشته باشیم .  ولی این گفته ، تشبیه شاعرانه نیست . این فرهنگ اصیل ایران بوده است که « هرانسانی ، آبستن به خودی تازه ، به بینشی تازه ، به جهانی  تازه » است. انسان، اصالت دارد ، چون خود، میتواند ازخود ، نوبشود ، چون خود میتواند، سرچشمه بینش نو بشود ، چون خود، میتواند آدمی نو ، ازخود، بیافریند . دربُن ِ انسان ،« ارتا » یا « اشه » ،  هست که « فرشه = فره + اشه »، یا اصل نوزائیست . آنچه در بُن انسان هست ، شیرابه انسان است که « مان = من » هم نامیده میشد . « مـن » ، شیره ومغز آفریننده ناپیدا در ماست ، وآن بخش آگاهبود نیست که « بخش نازائی، که محکوم و مطیع محیط و دین حاکم و حکومت و شرائط حاکم است » که آن را به غلط ، ، من ، مینامیم. شیره وجود ما ، اصل فرشکرد است ، که « من ِ حقیقی ماست، و درما گم است. در « من ِعقیم و سطحی و روشن ِ ما » ، « من زاینده ما »، گم شده است . به این « شیرابه ناپیدا، که انسان بدان حامله است » ،  « گـُم »  یا « انگـُم » گفته میشد. اساسا نام شیرابه گیاه ، بطورکلی، « گـُم » است . درهرگیاهی، شیره اش ، گم و ناپیداست . به همین علت به شیرابه گیاه ، گم  ، گفته میشود.
شیرابه ای یا حقیقتی که اصل نوزائیست، درمیان انسان ، « گـُم »  است که « من= مان= شیرابه » هم نامیده میشود .  « گـُم » ، هنوز نیز به شیرابه گفته میشود . ارتا یا اشه یا ایرج یا سیمرغ ( مرغ فرشکرد) یا طاووس، درما و با ما هست ، ولی درما ، « گم » است ، چون شیرابه وحقیقت هستی ماست که میتواند مارا نوکند . انسان ، جویای نوشدن ، جویای فرشکرد خود ازخود است . این، آن چیزیست که هرانسانی ، گم کرده است .
آن یار که گم کردی ، عمریست کزو  فردی
بیرونش ، بجُستسی ،  درخانه  نجُستستی
این ُطرفه ، که آن دلبر، با تست در این جستن
دست تو گرفتست او ، هرجا که بگشتستی
در جستن او ، با او ،  همره شده و می جو
ای دوست ز پیدائی ، گوئی که نهفتستی
این « حقیقت ِ گمشده درتو» که ویژگیش ، « نوشوی و نوزائیست» ، جوهرتست ، و خودش، اصل جستجواست . تو فقط باید با او همراه شوی ، تا آنچه ، خودش را درتو گم کرده است ، درزایش و پیدایش نوین ، خودش را باز بیابد . درفرهنگ ایران ، این بُن هستی که « بهمن + هما » باشد ، انسان شده است ، وهمچنین ، گیتی شده است ، و درانسان ودرگیتی ، شیرابه و« مان = من »  وافشره و شیره یا « گـُم » همه آنها شده است ، و جویای فرشکرد و قیامت همیشگی ِ خود است . جوهر واصل هرانسانی ، گـُم است . اینست که مولوی میگوید : « گم شدن درگم شدن ، دین من است » . « گـُم » ، بهمن و سیمرغ است .  « گـُم » ، کوه قافی هست ( قاف = کاو = کاب = کعبه = بند نی یا اصل فرشکرد و نوزائی است ) که سیمرغ درآنجا آشیانه دارد .  اینست که بُن هستی ( بهمن + سیمرغ ) ، مغزهرانسانی و هرجانی درگیتی است . خدا ، درفرشکرد ، هرچه بشود ، باز همان خداست . شاه ، هرلباسی که بپوشد ، بازهمان شاهست .
دیده ای خواهم که باشد شه شناس      تا شناسد شاه را درهرلباس
این اصل برابری خدا ، درهمه فرشکردهایش هست . شناختن حقیقت ، دیدن مستقیم وبیواسطه ِ حقیقت در هرچیزیست . گیتی و انسان ، فرشکرد خدا ( بهمن + ُهما ) است .
درفرهنگ ایران ، اندیشه « بـرابـری » ، از« برابر بودن خدا، با انسان، و برابر بودن خدا با گیتی » پیدایش یافته است. سیمرغ برانسان ، سایه میاندازد ، و درانسان ، سیمرغ، یا مرغ چهارپر ضمیر، زاده میشود . سیمرغ درانسان ، فرشکرد می یابد .
در داستان  جنگ اسفندیاربارستم ( درجلد پیشین ) آمد که، سیمرغ برتارک سر رستم میایستد ، و مفهوم « سایه انداختن سیمرغ یاهما » ، همین ایستادن سیمرغ یا هما، برتارک سر است .
« قائم » ، به معنای ـ ایستاده و برخاسته و برپای است . قائم ، درفرهنگ ایران ، درآخرالزمان نمی آید ، بلکه اصل خود هرانسانی ، قائم شدن وقیامت کردن است . قائمی که در آخرالزمان میآید ، منکر اصالت انسان است . انسان ، اصالت دارد ، چون خود، میتواند بدون انتظار قائمی درآخرالزمان ، نو شود . انسان ، درانتظاروضع حمل قیامت ازخود دراجتماع و تاریخست.
انتظارقائم درآخرالزمان ، تخم انسان را میسوزاند . وتخم سوخته ، اگر هزار انقلاب بهاری هم بشود ، بپا نمی خیزد .
قیامت و قیام ، همین عمل ایستادن برپا هست . درنقوش برجسته میترائیان درغرب ، دیده میشود که همان گاوی که بر روی زمین « نشسته » است ، در درون هلال ماه ، که زهدان آسمانست ، بپا ایستاده است . در زهدان آسمانست که همه تخم های زندگان که به آسمان پرواز میکنند( = گاو = جانان )، فرشکرد می یا بند . فرشکرد ، یا فرشگرد ( فرشه + گشتن ) ویژگی هرتخمی وهرانسانی است . در زهدان هلال ماه ( سیمرغ ) ، قیامت همه تخمهای گیاهان و جانوران و انسانهاست.
« بهرام » را بابک مینامند ، که همان « پابغ »، خـدای پـا باشد . نام دیگرش « پادار» است ( برهان قاطع ) . برای اینکه بهرام وسیمرغ باهم ، « اصل فرشکرد ، بپا خیزاننده هستند. آنها، پاینده هستند . مولوی ، درباره بهار که اصل فرشگرد است میگوید :
گوئی قیامتست که برکرد سرزخاک
پوسیدگان بهمن ودی ، مردگان پار
تخمی که مرده بود ، کنون یافت زندگی
رازی که خاک داشت ، کنون گشت  آشکار
آخرچنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نکو شاخ  بختیار
انسان ، موجودیست که می ایستد . انسان ، وجود یست که درخود ، اصل قیام کردن ، قیامت شدن را دارد .
انسان ( مردم = مر+ تخم ) ، تخمیست میروید، و درخت سروی میگردد که راست ببالا میرود تا به ماه میرسد ( جلد پیشین ) . این
تصویر که انسان ، « سرش راست برشد چو سرو بلند » ، ازیک سو،  به معنای آنست که انسان ، وجودی « فرشکردی » است . ازجمله نامهای ِ « سرو » ، یکی « شجره الحیاه » است، و دیگری ، « پـیـرو » که نام « خوشه ِ پروین » است ( شرفکندی ) ، که تخم فرشکرد جهانست ، و همچنین نام دیگرسرو، « اردوج = ارتا + وج » است، که به معنای « تخم ارتا فروورد یا سیمرغ یا هما » است که « اصل فرشکرد » است . ازاین رو نیزهست که سیمرغ ، برفراز تارک رستم ، میایستد . رستم دراین ایستادن سیمرغ برتارک سرش، فرشکرد می یابد و جوان میشود .
 در ُهزوارش دیده میشود که « تارک tarok » ، معنای ِ « جوان tauruna »  را دارد . از اینگذشته ، هم گوهر « ترانه taraaneh »  نیز هست ( یوستی ، زیر واژه جوان = tauruna ) . فرود آمدن سیمرغ برتارک سر ، با پدیده های جوان شدن ، و ترانه خواندن کار دارد . ازاینگذشته تارک سر، اینهمانی با« بهمن » دارد . سیمرغ درفرود آمدنش (= هبوط) که « سایه انداختن » هم نامیده میشود ، جوان و ترانه خوان میشود . وهمین پدیده « فرشکرد » است . سیمرغ درفرود آمدن ، « هبوط » نمیکند ، بلکه « فرشگرد میکند » . این درست تصویریست برضد تصویر انسان در ادیان ابراهیمی .
همچنین در شاهنامه ، « گـاو بـرمـایـون » که فریدون ازپستانش سه سال شیرمینوشد ، گواه براین مفهومست . برمایون ( چنانکه درجلد پیشین، بررسی شد ) ،« بـرم + یـون » است که ، به معنای « زهدان بـَرم ، و بُن ِ بـَرم » است ، و« بـرم » که اینهمانی با « بـرهـمـا » درسانسکریت دارد ، به بُن ویاتخم هستی ( مهرگیاه = بهروز و صنم = اَ سـَن = سیم = یوغ ) گفته میشده است . گاو برمایون ، زمین (= گئو) است ، که بُن هستی (= بـرم ) را درزهدان خود، دارد.
همین بیان فرود آمدن بهمن ، یا بُن آفریننده هستی ، به زهدان زمین ، به درون هر تنی ( تـنـکـرد = تن شدن = جسم شدن= استومند= دارنده هسته شدن) است . دراین فرود آمدن ، به معنای ادیان نوری ، هبوط نمیکند، بلکه خودش، به صورتی دیگر، پیدایش می یابد ، یا فرشکرد می یابد . اینست که گاو برمایون ، در شاهنامه ، « گاو طاوس رنگ » خوانده شده است . طاوس ، مرغیست که به علت ۱- رنگارنگی دمش و۲- هم آهنگی رنگهایش ، و٣- پیوستگی این رنگها به هم ،  پیکر یابی « فرشکرد » است ، به همین علت نام طاووس در پهلوی « مرغ فرشکرد frashamurw »  است . سیمرغ درآسمان ، فرش رنگارنگِ رنگین کمان میشد ، یا به عبارت دیگر، فرشکرد می یافت ، همانسان فرش رنگارنگ یا طاوس زمین ( شادروان) میشد ( دو داستان ازگرشاسپ نامه که در گفتار پیشین آمد ) ، که «  گاو طاوس رنگ» شاهنامه ، بیان همان اندیشه است .
در بندهش، رنگین کمان ، « سـن و َر » خوانده  میشود که به معنای « زهدان سیمرغ » است . رنگارنگی و همآهنگی رنگها ، زهدان یا سرچشمه آفرینندگی است . گوهر بهمن ، فرشکرد ( نوشوی و رنگارنگ شوی و تنوع یابی و کثرتمند شوی ، و تصاویر و نقوش گوناگون شوی )  پی در پی است .
اینست که یزیدیان کردستان ، سیمرغ را ، ملک طاوس مینامند . اینکه در لغت نامه دهخدا ، از نویسنده ای میآید که : « شگفت آن است که این پرنده را با حسن و زیبائی که دارد ، به فال بد گیرند . شاید سبب آن باشد که سبب  دخول ابلیس را دربهشت ، طاوس دانسته اند، و خروج ابوالبشر را ازبهشت نیز به وی نسبت دهند » .
ولی  درست به فال بد گرفتن طاوس ، زشت سازی خدای پیشین ایران ، سیمرغ ( شاه پریان = ابلیس ) بوده است . دلبستگی به این خدا ، که خودش ، گیتی و انسان وفرش رنگارنگ و گاو طاوس رنگ ، « میشـود » ، علت تبعید ِ آدم توراتی و انجیلی و قرآنی ، ازبهشت یهوه و پدرآسمانی و الله است .
جای شگفت است که خود ِ موبدان زرتشتی ،  مفهوم « فرشکرد » را ، به همان معنائی که سیمرغیان ازآن داشته اند ، برای بنیاد نهادن حکومت ساسانی بکار برده اند . این واقعه تاریخی را یک « فرشکرد درگیتی» شمرده اند . درشاهنامه ، در داستان « گریختن اردشیر بابکان با گلنار» که به تاءسیس حکومت ساسانی میانجامد ، دست به ساختن  داستانی از « غـُرم » زده اند تا ، نشان دهند که با حکومت ساسانی ، ایران وتاریخ ، فرشکرد ( نوزائی) می یابد.
بدین شهر بگذشت پویان دوتن     پرازگرد و بی آب گشته دهن
یکی غـُرم تازان ز دم  سوار   که چون او ندیدم برایوان نگار
چو سیمرغ ، بال و چو طاوس ، دم
چو رخش دلاور ، سرو گوش و سـُم
برنگ  ارغوان و به تک ، تـنـد بـاد
ندارد برآنسان کسی  غرم ، یاد
چنین گفت با اردوان  کدخدای    که ایدر نگر بازگردی بجای
سپه سازی و سازجنگ آوری     که اکنون دگر گشته شد داوری
که « بختش » پس پشت او درنشست
ازاین تاختن ، باد ماند بدست
شگفت است که « بخت پشتیبان اردشیر بابکان » ، غرم با بال سیمرغ  وبا دم طاوس است ، نه اهورامزدا !  همیشه  « فرهنگ » یک ملت ،  منـش ِ « دین های نوری » را  به کلی  تغییر میدهد . فرهنگ سیمرغی ، منـش دین زرتشتی را ، برغم ضدیت با سیمرغ ، درتاریخ ، بکلی تغییر داد .  فـرهنگ سیمرغی یا خرّمدینی ، زیـر نام تصوف ( صوفی = نی نواز ) و عـَرفان ، خامه و سرشیر و فرهنگ و روح ِِاسلام شد . بسیج سازی فرهنگ سیمرغی ، درآینده نیز ، به اسلام ، چهره مردمی بیشتر خواهد بخشید . سیمرغ ، اصل فرشکرد درصورتهای ِ گوناگون تاریخی و اجتماعی و سیاسی و دینی است . سیمرغ ، شیرابه ایست که با هردینی وهر مکتبی وهر مذهبی وهر مسلکی ، میتواند چنان « بیامیزد » که درآن « گــُم » شود ( جان او، و روح او ، و فرهنگ او، و منشِ او شود ) .
درست هم « غــُرم » و هم « سیـمـرغ » و هم « طـاوس »، در داستان بنیاد گذاری سلسله ساسانی ، سه چهره گوناگون فرشکردی این زنخدا هستند . رنگ ارغوان غرم نیز ،  بیان فرشکرد بودن است . نام دیگر ِ «  گل ارغوان » ، « اکـوان » است ( برهان قاطع ). ارغوان ، « ارکه  وان » ، همان « ارکه من » است که بهمن میباشد . بهمن ، ارکهِ جهان هستی است .  در انگلیسی ، به گل ارغوان love tree درخت عشق  میگویند و « لاو= لـَو= لبلاب ، که لاو لاو باشد » درفارسی ، به پیچه گفته میشود که نماد عشق که نام دیگرش « سن = سیمرغ» است .  درکردی به اول بهار، « ئه رخه وان سور» گفته میشود . اول بهار، جشن آغازگری وفرشکرد است  . به گل بستان افروز که اینهمانی با سیمرغ ( ارتا فرورد ) دارد ، درکردی « سوراو » میگویند . به کشورهائی که درآن پیروان سیمرغ ( خرمدینان ) میزیستند ،« سورستان » میگفتند . « ماهوی سوری » نیز که یزدگرد ساسانی را میکشد ، ازهر دونامش میتوان دید که سیمرغی بوده است .
« غـُرم ، میش کوهی  است که درداستان فریدون، اشاره وار در رفتن فرانک با فریدون خردسال به فراز کوه البرزکه آشیانه سیمرغ است ،پیش میآید .
بیآورد فرزند را چون نوند   چو غرم ژیان ، سوی کوه بلند
( البته فرانک ، مادرفریدون ، همان سرفراز، یا ارتا ، یا سیمرغ هست ، که  چهره دیگرش ، غـُرم ژیان است . فرانک که نقش بنیاد قیام فریدون را برای دفاع از قداست جان میریزد، همان ارتا فرورد یا سیمرغ هست که بنیاد گذارحقیقی جشن مهرگان است )
این همان غـُرمی است که درخوان دوم ، رستم را دراوج تشنگی ، به چشمه آب راهنمائی میکند . رستم با تشنگی در بیابان سوزان ، درجستجوی  آبست و این غرم است که راه به چشمه آب را میداند .
بیفتاد رستم بدان گرم  خاک    زبان گشته ازتشنگی چاک چاک
همانگه یکی میش فرّخ سرین    بپمود پیش تهمتن زمین
ازآن رفتن میش، اندیشه خاست    بدل گفت آبشخور این کجاست..
بره بر یکی چشمه آمد پدید    که میش سرافراز آنجا رسید
تهمتن سوی آسمان کرد روی    چنین گفت، کای داور راست گوی
برین چشمه ، جای پی میش نیست
همان غرم دشتی مرا خویش نیست
در رسیدن رستم به چشمه ، غرم ، ناپدید و« گم » میشود ، ولی رستم ازنوشیدن آب ، ازآن چشمه ازسر، زنده میشود
که زنده شد از تو(= غـرم) ، گو پیلتن
و گرنه ،  پراندیشه بود از کفن
 درفرهنگ سیمرغی ، چون حقیقت ، همان گوهر آب ( ویژگیهای روانی و تازه گری و آمیزش داشت ) را داشت ، آنچه درآغاز، جستجوی آب بود ، سپس به صورت « جستجوی حقیقت » درآمد . چون ویژگی « حقیقت » هم آنست که « اصل فرشگرد در انسان » است . حقیقت هرچیزی ، نیروی فرشگرد آن چیزاست . هر آموزه ای وفلسفه ای و دینی و جنبشی ، « حقیقت » را از دست میدهد ، وقتی ، نیروی فرشکردیش را از دست بدهد  . داستان خضری که آب حیات را میجوید ، داستان جستجوی حقیقت است که ویژگیش «  فرشکرد همیشگی » است . یکی از نامهای سیمرغ ، ماترا سپنتا بود . ماترا ، همان « مطر» درعربی و همان « مادر» درفارسی است . آب ، که شیره  همه وجو باشد ، مادرو اصل زاینده و فرشکرد یا « شه = اشه » شمرده میشد که « حقیقت » باشد . درپهلوی ، این ماترا یا مار سپنتا را « ام + هو + سپنت am+hu+ spent= »  مینامند . am به معنای مادر است . امهوسپنتا به معنای سپنتا ، مادر به  است . این را الهیات زرتشتی ، تبدیل به « مانترا سپنتا » کرد و به معنای « سخن مقدس اهورامزدا » ، برگردانید . « آبی که اصل فرشکرد همه چیزبود = سیمرغ » ، اینهمانی با « سخن مقدس اهورامزدا » داده شد .  بدین ترتیب ، سخن وسرود زرتشت ، حقیقت فرشکردی شمرده شد .
«  غـُرم » ، همان میشی است که« مشی» ، نخستین زن و جفت مشیانه ، در بندهش ، از پستان او شیر ممکد و  به دروغ میگوید که نوشیدن این شیر، به او آرامش نداده است. 
« غرم» و« سیمرغ » و « طاوس » و « خضر= خدر» ، چهارچهره چهره ِ گوناگون « اصل فرشکرد » هستند . در عربی به طاوس « ابوالحسن و ابوالوشی » گفته میشود . « حسن » ، معرب « اسن » است ، که همان « سنگ  یا امتزاج دو اصل نخستین » است . ازاین رو درعربی به نقره که « سیم » باشد ، طاوس میگویند ( منتهی الارب ) . سیم یا اسیم که « ماه = سیمرغ » نیزهست ( کلیچه سیمین = ماه  ) ، به معنای « یوغ = یوگا = عشق » است ، که اصل فرشکرد است . همچنین « ابوالوشی » ، همان « وه شی » است ، و درکردی، « وه ش که ردش » به معنای « دوباره زنده کردن+ شفا دادن + خوش شدن » است . و نام فروهر، که اصل فرشکرد در بن انسان است ، « فره + وه شی » است . بُن انسان ، ارتافرورد ، یا « فره + وه شی » است ، که اصل همیشه نو وتازه شوی ، و اصل بهشت و جش سازی ، و اصل گونه گونه شوی است .  وهمین پدیده را ، سایه انداختن سیمرغ یا سمندریا هما درگیتی و درانسان ، میدانسته اند .
دراینکه « غرم » ، دارای برآیند های اندیشه « فرشکرد » است ، در شعر فردوسی نمایانست . « غرم تازان » ، صفت غرم را مشخص میسازد . « تازان » که تازنده باشد ، همریشه با واژه « تازه » است . چیزی تازه است ، که میتازد، شتاب درحرکت دارد ، همیشه میشود .  پدیده « تازه » درایران ، از تجربه « تاختن = حرکت سریع کردن = شتاب » میآید . « وه شاندن » که پسوند « فره وشی » است درکردی ،  به معنای « پاشیدن و افشاندن » و « به شدت حرکت دادن » است .
 
چه عملیست که آنچه رامیکند،آن هم، میشود ؟
چرا ما به رغم تجدد خواهی ونوخواهی،
جدید و نو ، « نمیشویم » ؟
 
تازگی فرشکرد ، هم درواژه ِ« فرش» وهم درواژه ِ« کرد» است . معمولا درواژه « کردن » ، که پسوند فرشکرد است ، ما برآیند دیگر آن را که - شدن - باشد، فراموش میکنیم . « کردن » درفرهنگ ایران ، آمیختگی دو پدیده « کننده » و« شونده» با هم بوده است . به همین علت ، به « فرشکرد » ، « فرشگرد » هم میگویند . ما امروزه « کردن » را فقط در راستای « فاعلیت » بکارمیبریم . ولی درفرهنگ ایران، دارای  معنی « شدن = گشتن » هم هست  . آن ، چه عملیست که با اراده ، انجام داده میشود، وهمزمان با آن ، عمل بدون آن خواست ، درکل وجود ، میشود ؟ این اندیشه بسیار بزرگی درایران بوده است . این چه عملیست که انسان ، درشـدن ، آن را میکـند، و درکـردن ، آن ، میشود .  این اندیشه را موبدان زرتشتی که سخت زیر نفوذ فرهنگ سیمرغی بوده اند ، حتا درمورد « خلاقیت اهورامزدا » نگاه داشته اند . اهورا مزدا ، جهان را با خواستش ، ازتن خودش ، خلق میکند ، ولی این کارش ، درست چیزی جز روئیدن وشدن اعضاء و اندامش نیست . آنچه در روئیدن میشود ، درخواستن ، میکند . در کردن ، میشود و درشدن ، میخواهد . هم میشود ، هم آنچه میشود ، میخواهد . این آمیختگی ِ ۱-  شدن بدون عمد ، و۲-  کردن با عمد ، این دوپهلویه بودن شدن وکردن ، از ویژگیهای فرهنگ ایرانست که باید  درآن اندیشید و شناخت ، چون ما ازاین شیوه اندیشیدن ، بسیار فاصله گرفته ایم . ولی پیآیند این اندیشه ، درجنبش های تجدد خواهی ما ، کاملا چشمگیر است .
 ما میتوانیم خود را ، « تازه ونووجدید بکنیم » ، ولی با تازه ونو وجدید کردن ، تازه ونو و جدید ، « نمیشویم » . میان کردن و شدن ، ورطه و شکاف بزرگیست که مارا غالبا میفریبد .   درفرهنگ ایران ، انسان و اجتماع و ... ، موقعی خود را تازه و نوین وجدید میکنند ، که همزمان با آن ، تازه و نوین و جدید هم بشوند . شکست جنبش تجدد خواهی درایران و درکشورهای همسایه اش ، به علت عدم آمیختگی « کردن و شدن » باهمست . آنها ، خود را با اراده ، نو وجدید « میکنند » ، ولی خودشان ، نو وجدید « نمیشوند » . چه هنگامی « کردن » ، « شدن » هم هست ؟
واژه « غـُرم » ، همان واژه « گـُرم » است . « گـُرم » ، هم به معنای « طلب بسیار» است ، و هم به معنای « قوس قزح » است ( برهان قاطع ) . قزح ، نام خود سیمرغست . غرم ، می تازد ، حرکت شتاب آمیز میکند ، چون درطلب و جستجو هست . در« جستجو کردن » هست که انسان آنچیزی« میشود » که جستجو میکند .
اینهمانی « کردن » و« شدن» ، در جویندگیست . جوینده درجستجو کردن آنچیزی که میجوید ، آن چیز، میشود . این اندیشه ، بنیاد پدیده « فرشکرد » است . هیچکس وهیچ قدرتی ، نمیتواند ، دنیا و اجتماع را تازه ونو « بکـنــد » ، بلکه انسانها ، درجستجو کردن نو ، خود به خود ، نو میشوند .
 
سایه ِ  سیمرغ ، همان خود ِ سیمرغست
 
درتبری ،  به سایه ،« ساینه » گفته میشود ، که نام خود سیمرغ ( سئنا= ساینه) است. به عبارتی دیگر،  سیمرغ در سایه انداختن ، همان ساینه است که ساینه میشود . آنچه درسیمرغ هست ( اصل فرشکرد ) ، به سایه اش ، انتقال می یابد، و سایه سیمرغ ، برابر و همال با سیمرغست .
ازاینرو هست که به « سایه » درانگلیسی ، « shade » گفته میشده است که سپس shadow و درآلمانی «  Schatten »  شده است ، و« شاده » یا « شاتیه » ، نام رام است که نخستین پیدایش ( یا سایه ) سیمرغ است. درسغدی به گردن ( گرو =هوم ) ، « شاده » گفته میشود ، و از روایات  هرمزیار فرامرز( ) میدانیم که گردن یا حلق ، اینهمانی با « رام » دارد، که نخستین پیدایش یا سایه سیمرغ (  ارتافرورد) است .
سیمرغ ، خودش ، که شادی و شاده است ازخودش، میزاید ، خودش، شادی میشود . سیمرغ ، خودش « رام » میشود که « رقص وموسیقی و شعر و شناخت » است . رام ، فرشکرد سیمرغست . اینست که شادی ، سایه سیمرغست . هخامنشیان میگفتند که اهورا مزدا، که همان سیمرغ بود ، « شادی» را میافریند . این به معنای آن بود که :  سیمرغ ، شادی همه انسانها وجانها میگردد . دربندهش میآید که اهورامزدا با آسمان ( که سیمرغ باشد ) شادی را آفرید . اهورامزدای زرتشت ، سیمرغ را انباز در آفرینش شادی میکند . سیمرغ درانسان ، فرشکرد( فرش شدن) می یابد . « شادی » ، پدیده ای ، مجازی وفرعی وفریب نیست ، بلکه خودِ خدا ، خود سیمرغ که « هو دای = خدا » باشد اصل شاد زیستی است ، و همین اندیشه درفرهنگ یونان ، در اصل شاد زیستی   Eu+dai +moon ( اوی+ دای + مون) دردرون خود ِ انسان ، بازتابیده شده است. پسوند« مون » به معنای  «اصل » است  . همین واژه « هودای= اوی دای » است که به یونان رفته است ، و بنیاد اندیشه « خوشزیستی » درمکاتب گوناگون فلسفی شده است .
ارتا فرورد (= فروهر= فره وشی = اصل فرشکرد= جشن خود زائی تازه به تازه خود )، بُن هرانسانی است . به عبارت دیگر، بُن هرانسانی ، اصل فرشکرد ، اصل همیشه نوشوی ، اصل نوزائی ، اصل تحول به طیف و رنگارنگی ، بُن جشن آفرینی ، بُن سرشاری و غنا ( کان = معدن = چشمه = کاریز= گنج )، اصل شادی آفرین و بهشت ساز است.
« شادی » ، جشن عروسی است. سیمرغ ، درهرجا و هرآبادی و شهری و درهر انسانی که  سایه بیاندازد ، اصل « جشن سا ز» میگردد ، وخودش ، جشن میشود ، خودش « یز+ نا = یسنا= سرود نای » میشود ، که همان یسن وجشن است .
 
تصویر« قیامت »
درغزلیات ِ مولوی
همان تصویر فرشکرد، درفرهنگ سیمرغی است
 
فرشکرد درغزلیات مولوی، درهمان اصطلاح « قیامت » شکل به خود میگیرد . مفهوم « قیامت » مولوی ، حاوی همان برآیندهای فرشکرد درفرهنگ ایران است. قیامت ، جشن بهار، جشن عشق ، جشن نقد وهمیشگی درانسانست . انسان ، خودش هست که باید قیامت بشود. انسان، خودش، باید قائم بشود .
برخاست قیامت وصالش    تا کی به امید ، درنشستن
قیامت درقیامت بین ، نگارسرو قامت بین
کزاو « عالم » ، بهشتی شد ،  هزاران نوبهار آمد
صد قیامت در بلای عشق اوست    درنگرامروز و ، ازفردامپرس
به باغ آی و قیامت ببین و حشرعیان
که رعد ، نفخه صورآمد و نشور موات
آن عشق می فروش ، قیامت همی کند
زان باده ای که درخور خم و سبوی  نیست
چه عروسی است درجان که جهان زعکس رویش
چو دو دست ازعروسان ، ترو پر نگار بادا
رنگارنگی دست عروسان ، نماد جشن وصالست . این همان رنگارنگی فرش آسمانست که سیمرغ در پیدایشش می یابد و همان « شادروان = فرش= ماه » است که فرش زمین ( ُگش ئور ون » میگردد . این فرود آمدن تخمهای سیمرغ درهرانسانی ، به معنای آنست که هرانسانی ، حامله به قیامت ، آبستن به فرشکرد است .
این مفهوم « برابری آفریننده با آفریده »، یا « برابری آسمان با زمین » ، یا « برابری ِ خدا ، با گیتی = ُگش ئورون » ، بنیاد فرهنگ  ایران است. این برابری ، تنها برابری حقوقی نیست ، بلکه برابری در همگوهرو همسرشتی است . درآنچه ، اصل فرشکرد هست ، از سوختن و خاکسترشدن و آزرده شده نمیترسد ، چون همیشه از خاکسترش برمیخیزد .
زرتشت،  درسرود دومش ( یسنا ها، هات ۲۹ ) ، ازُگش ئورون ، این برابری را سلب میکند . ُگش ئور ون ( که همه جهان جان درگیتی باشد= گیاهان+ جانوران + مردمان ) ، چون دیگر « اصل فرشکرد » ، نیست ، نیاز به« منجی از آزارو گزندی » دارد ، که به او میرسد . اگر« اصل فرشکرد، در آفرینش ، به او انتقال داده شده بود »،  ُگش ئور ون ، بسراغ یاری دهنده و رهاننده ، نمیرفت تا اورا ازگزند و آزار برهاند . جان ، درآموزه زرتشت ، اصالت خود را از دست میدهد . ازاین رو هست که  بدنبال « منجی و رهاننده از آزار و درد » میرود ، و فریاد یاریخواهی برمیدارد . جهان جان زرتشت  ، چون درخود ، دیگر اصل فرشکرد را ندارد ، نیاز به « منجی = رهاننده » از آزار، می یابد . واین برضد فرهنگ سیمرغی بود ، که وجود اصل فرشکرد درانسان ، بنیاد همه طغیانها و سرکشیها و قیامهای سیاسی و اجتماعی و دینی شده است . همین اندیشه در ادیان ابراهیمی ، بشکل « نیاز به رهاننده از گناه » درمیآید .
دراندیشه ِ فرشکرد سیمرغیان ، « ترس و وحشت ازحسابرسی و داوری نهائی » نیست ، بلکه فرشکرد ، برعکس هولناک بودن قیامت در اسلام و مسیحیت و زرتشتیگری ، بیان « جشن همگانی و نوشوی همگانی و شادی » است . علت هم اینست که « بهمن » و « ارتا فرورد = هما » و « شه = اشه » که از ماه ( ابرومند ) فرومی ریزد ، همه  گوهر « ضد خشم » دارند .  آنها « بُن ِ ضد خشم » هستند . آنها هرگز، خشمگین نمیشوند ، چون درفرهنگ ایران ، خشم ، بُن پیدایش قهر و تجاوزگری و خشونت و جهاد است. آنکه خشمگین میشود ، پرخاشگر و قهرورز و زدارکامه نیز خواهد شد . امروزه از فرهنگ سیمرغی ، ازهمه آن غنای فرهنگی ، فقط « اصل عدم خشونت » باقی مانده است که فقط ،  یکی از پیایندهای « ضد خشم بودن ِ گوهر بهمن و هما ، بُن هستی »  میباشد .
  درست زرتشت در همان نخستین سرودش درگاتا ، این اصل بزرگ فرهنگ ایران  را واژگونه میسازد .  دربیت نهم نخستین سرودش ( یسنا ، هات ۲٨ ) دیده میشود که  اهوره مزدا و اشه و بهمن ، هرسه ، خشمگین شونده هستند . زرتشت میگوید : « ای اهورامزدا ، همواره کوشش میکنم سرودهای ستایش خود را صمیمانه نیازت کنم و هیچگاه  اشا و وهومن را به خشم نیاورم زیرا اشا و وهومن و خشترای توانا را سزاوار ستایش میدانم » ترجمه موبد فیروز آذرگشسپ . دراین عبارت ، زرتشت هم واژه « ئشمه ashemcaa » را بکار میبرد که همان « خشم » باشد و هم زرنئما  zaranaema را بکار میبرد که به معنای « بخشم آوردن و آزردن » است . زرتشت با این عبارت ، کل فرهنگ ایران را دگرگون میسازد ، چون درفرهنگ سیمرغی ،۱- وهومن و ۲-اشه و٣-  خشترا و ۴- اهورامزدا که پیش از زرتشت ، همان سیمرغ وهما بوده است ، گوهرشان « ضدخشم » است . به عبارت دیگر، همه آنها ، خشمگین ناشونده هستند . خشم درفرهنگ ایران ، بُن یا اصل قهرو خشونت و تجاوزخواهی و پرخاشگری و جهاد دینی و عقیدتی است . این عبارت ، بیان آنست که زرتشت کل تصویر « وهومن » و « اشه » و « خشتره » و « اهوره مزدا » را دگرگون ساخته است . بدینسان ، با این عبارت زرتشت ، راه برای جهاد دینی و بت شکنی و تحمیل دین زرتشتی بربت پرستان بازشد وگشتاسپ و اسفندیار و بهمن ، هرسه این کاررا تکلیف دینی خود ساختند .
 با این سخن ، زرتشت ، گوهر اهوره مزدا ( که دراصل ، همان سیمرغ خرمدینان و هخامنشیان بود ) و اشه ( شه ، که ریشه فرشه= فره + شه ، درفرشکرد است ) و بهمن که بزمونه ( اصل بزم وجشن ، و اصل ابستنی است و مینوی درمینو است = اصل فرشکرد ) است و خرد ضد خشم است را بکلی دگرگون میسازد ، و بدین سان ، بنیاد جهاد دینی را میگذارد . چون خرد بنیادی ( بهمن ) که درهرانسانی هست ، و اشه ( حقیقت ) ، ناگهان در آموزه او ، اصل یا بُن ِ خشم زا ، اصل پرخاشگری و قهر و تجاوز و خشونت میگردند .  بدنیسان گزند بسیار بزرگی به فرهنگ ایران زده میشود ، و بزرگترین فاجعه تاریخ ایران میگردد .
زرتشت درست با آموزه خود ، اقدامی برضد « منشور حقوق بشـر کوروش » میکند . آنچه را هخامنشیان و اشکانیان ، سده ها رشته بودند ، ساسانیان زرتشتی ، پنبه میکنند . اسفندیاری که از رستم در اسطوره ها شکست خورد ، درتاریخ ، غالب میگردد ، و با غلبه اش ، راه ، برای شکست ایران از اسلام گشوده میگردد .
اینست که درک اندیشه « انتقال یابی نیروی فرشکرد  از بُن هستی( بهمن ) به هما ، و سپس ازهما ، به همه جانها درگیتی و انسان به ویژه » ، و بسیج سازی این سراندیشه ، برای نوزائی فرهنگ ایران ، ضروریست . انسان ، هنگامی اصالت خود را باز می یابد که « حامله به قیامت » یا « ابستن به فرشکرد = وجود فرشکردی » باشد .
سیمرغ یا سمندر(۱- سمن + در = تخم سیمرغ ، یا ۲- سمن + منتره = سرود سیمرغ ) درانداختن تخم ، یا سایه خود را به خاک انداختن ، یا « خودرا افروختن »، و خاک و خاکسترساختن ،همه این اصطلاحات گوناگون ، به معنای« آبستن ساختن هرجانی وهرانسانی ازنطفه خود، ازسرود خود، ازبانگ خود » هستند ، که « اصل آفرینندگی» است.
خاکستر یا « خاک + استر » که همان « هاگ + استر » یا « آگ + استر» باشد ، به معنای « تخم پاشیدن و بذرافشاندن » است . سمندر، خاکسترمیشود ، به معنای آنست که سمندر، تبدیل به بذرهائی میشود که افشانده میشود . درفرهنگ ایران ، بزرگترین نماد خدا ، « خوشه » است. خدا ، خوشه همه جانهاست که خود را میافشاند، و بذری درهمه تن ها میگردد ، واین « تنکرد = جسم شوی » میباشد .  
  ساینا= سیمرغ آسمان (هم تخم وهم سرشگ آب ) ، ساینا= سایه ( تخم بالنده وشکوفا درزمین ) میشود . سیمرغ ، نه « هبوط » میکند، و نه « مجازی » میشود. نسر طائر، نسر واقع میشود .« طیر= پرواز»، تبدیل به « نشست = واقعیت » میشود( برای زائیدن، می نشستند، کاشتن ، نشستن درخاک و خفتن و آسودن برخاک بود ) ، و« واقعیت » که نشسته برخاک است ، تبدیل به « طیران بینش ، ومعراج شادی » میگردد .
« کِِـشتن » که کاشتن باشد ، در التفهیم ابوریحان بیرونی ، به معنای « آبستن کردن و انداختن نطفه در رحم است . مسقط النطفه و سقوط النطفه ، جلال الدین همائی » .
« سایه شدن » ، « مجازی وفرعی و بیرون افکنده شدن» نیست ، بلکه « شاده = عروسی »  ،و « جشن زایش تازه » است . گیتی ، هستی مجازی نیست .گذروحرکت وشدن ، علت مجازی و غیر حقیقی شدن ، نیست .
نه تنها « گیتی » و« آفریده » و « انسان» و « شهر»، سایه هما بودند ، بلکه « ُ جفت هما » نیز ، میماندند . « هما » دردل ِ هرجانی وهر انسانی « می نشست»، ودرمیان انسان، « آشیانه ولانه وخانه » میکرد .
 با چیرگی تصویر الاهان نوری ، مفهوم « سایه » ، معنای ِ جفت بودن ، به معنای ِ « همگوهر شدن» را از دست داد. هرچند سایه ، جفت یک چیزمیشد، ولی دیگر، گوهری درخود وازخود نداشت . « سایه » ، معنائی کاملا متضاد با معنای اصلیش پیدا میکرد . « سایه » ، یک امر « مجازی » میشد . گیتی ، ازخدا یا « خالق» ، بریده و دریده میشد، و گیتی و آنچه ازگیتی هست ، « بی خدا = بی گوهرخدا » میشد . « تن » ، دیگر زهدان بذرسیمرغ یا خدا و بهمن نبود . در آنچه جسمانی ومادِی است ، اصل باززائی و فرشکرد و قیامت نبود .
 
تغییر معنای « ســایــه » ،
و پـیـدایـش ِ« درد »
 
اینست که برای  صوفیها ، « درد » ، که « مسئله دریده شدن وجود انسان، ازخدا »، یا « خالی شدن انسان ازاصل نوزائی و فرشکرد » باشد ، مسئله اصلی است . برای آنها، در دنیائی که یهوه وپدرآسمانی و الله خلق میکردند ، همه « مخلوقات » و « عباد » ، « درد داشتند ، چون ازاصل ، که خدا باشد ، دریده بودند » ، چون « مخلوق و عبدِ ِ» یهوه و پدرآسمانی و الله شده بودند . یهوه و پدرآسمانی و الله ، دیگر،« وجود خود» را نمیافشاندند ، تا گیتی بشوند . مولوی ، انسان را همیشه بیاد این « دوره آمیختگی، نوشیدن شیراز پستان دایه که همان سیمرغ باشد » میاندازد :
کو همت شاهانه ؟     نه زان دایه دولت
زان شیر ،  تباشیر سعادت  بمزیدی
آن شاه ، گـِل ما ، به کف خویش سرشتست
آن همت و بخشش، زکف شاه ، چشیدی
آموخت ترا که :  دل و دلدار، یکی اند
گه قفل شود ، گاه کند رسم کلیدی
هر« ایمانی » ، استوار بر « دریده بودن خالق ازمخلوق ، یا دریده بودن ِ خدا ازانسان » بود .  این بود که مسئله عرفان ، در ایمان آوردن به این دین، یا به آن دین ( که کفرشمرده میشد ) ، حل ناشدنی بود . ازاین رو هست که عطار درمنطق الطیر میگوید :
ذرّه درد تو ، بس درمان من     زانکه بیدردت ، بمیرد جان من
احساس یا آگاهبود ِ همیشگی ِ دریده بودن ، شوق و سائقه « پیوستن و عشق  برای آمیختن  دوباره » را بسیج میسازد ، ولی « ایمان » ، نا همگوهر بودن خدا و انسان ، را با همین « میثاق وعهد » ، می پذیرد . مکیدن شیر ازپستان دایه ( سیمرغ ) ، بیان یکی بودن « دل و دلدار» است . ازاین رو هست ، که چنین پیوندی برضد « پدیده عهد و میثاق و قرارداد » هست . هیچکسی با خودش ، عهد نمی بندد:
دی از پس صد پرده ، درتافته رخسارت
تا عالم خاکی را، ازعشق ، بر آرائی
جان دوش زسرمستی ، با عشق تو، عهدی کرد
جان بود درآن بیعت ، با عشق ، به تنهائی
سر، عشق به گوشش برد ، سرّ گفت به گوش جان :
کس عهد کند با خود ؟   نی تو ، همگی مائی
عهد ومیثاق ( تورات و انجیل و قرآن ) بر بنیاد بریدگی و دریدگی انسان ازخدا، یا بُن هستی ، به وجود میآید ، وبریدگی و دریدگی ، نفی عشق میان انسان و خدا ، یا انسان و بُن فرشکردیش هست.
انسان ، محالست که به این الاهان بپیوندد یا با آنها بیامیزد . مافوقش میتواند به « لقاء آنها از دور» برسد !
کفر، کافر را ، و دین ، دیندار را     ذرّه دردت ، دل عطار را ...
ذره ام ، گم شده ای درسایه ای    نیست غیر ازتو کسی سرمایه ای
سایه ام ، زآن حضرت چون  آفتاب
بو که زان « تابم » ، رسد « یکرشته تاب »
پرتو ( پر+ تاو = پر+ تاب ) آفتاب ، یکرشته تاب ورشته ، برای معراج به آفتاب است
تا مگرچون ذره سرگشته من     درجهم ، دستی زنم در رشته من
پس برون آیم از این روزن که هست
پیش گیرم ، عالم روشن که هست
سایه آفتاب، برای عطارنیز، مجموعه رشته ها وتابهائیست که آفتاب فرو انداخته، تا با آویختن بدانها ذرات به او برسند .
برغم « ایمان » دراین دین و آن دین ( که کفرخوانده میشود) ، که ادیان نوری باشند ، « احساس این دریده بودن ازخدا باقی میماند ، و« سایه هما » که  بیان جفت و پیوسته بودن انسان وخدا ( گیتی وخدا ) و بیان « سعادت انسان دروصال با خدا» بود ، نماد « سعادت ودولت » باقی میماند . « سعادت ودولت » ، فقط دروصال یا بازگشت به بُن خوداست ، که « هما » میباشد .
هما ، آنجا که سایه میانداخت ، آنجا می نشست( بذری که درخاک یا تن، کاشته میشد ) ، آنجا « همنشین وهمدم وهمسایه وجفت» میشد.  سیمرغی که برفرارسر رستم فرود آمد ، با رستم ، همنشین وهمدم وهمسایه وجفت شد . انسان ایرانی ، نمیتوانست ، دریدگی خدا را ازخود ، تحمل کند .
واژه ِ « مهر» ، برای ایرانی ، معنای « آمیختن و آمیزش » داشت . دو چیزبریده و دریده ازهم ، با هم ، مهر نداشتند . آمیختن ، برضد دریدن و بریدن است . عشق میان خدا یا بُن هستی با انسان ، در فرهنگ ایران ، فقط و فقط به معنای « آمیزش خدا و انسان » بود . درایمان ، که برپایه عهد و میثاق نهاده شده ، درفرهنگ ایران ، عشق نیست . چنین عشقی ، فقط معنای « تشبیهی ، یعنی غیر اصیل » دارد . برای ایرانی ، مصیبتی ، شدید تراز آن نبود که خدا وانسان ، خدا و گیتی ، یار وجفت و پیوسته وآمیخته به هم نباشند .
اینکه خدا ، خالق باشد ، و انسان ، مخلوق باشد ، این بزرگترین « درد » بود . خدا ، « دسـت » هر انسانی بودکه به تن او چسبیده است و اندام انسانست، و کسیکه خدا را ، خالقی درفرازآسمان میکرد ، وانسان را ، مخلوق و عبد او، در روی زمین میساخت ، هر روز یکبار، دست آن انسان را از تنش میبرید . برای ایرانی ، این « زدارکامگی » ، این برترین قساوت وخونخواری و تجاوزگری وخشونت وخشم بود . خدائی (= هـُو دای . اهل فارس ، سه آغازهفته را که دای=دی نامیده میشود، دسـت مینامیدند) را که دست است،ازانسان بریدن،احساس برترین دردها رامیکند . 
مسئله « درد » درتصوف، مسئله « دریده شدن از خدا » بود که درفرهنگ ایران ، مجموعه کل جانها ( جانان = کل ) بود .
هرچیزی در پیوند با کل ، معنی میدهد . وقتی انسان، یا گیتی از خدا یا سیمرغ ، بریده و دریده شد، بی معنا ، بی مزه میگردد .
 مسئله « درد » ، یک مسئله ماوراء الطبیعی ( متافیزیکی ) وعرفانی و مه آلوده  نبود ، بلکه یک مسئله روشــن ِ« اجتماعی ، سیاسی ، اقتصادی » بود، که فقط نمیشد آن را، آشکارا بزبان آورد . مسئله دریده شدن از« خدا » ، دریده شدن « فردِ انسان » ، ازکل اجتماع ، ازکل بشریت، ازکل طبیعت، ازکل تاریخ بود .
جزو زجزوی چوبرید ازتن تو ، درد کند
جزو من ازکل ببُرد ، چون نبود  درد مرا ؟
مسئله دریده شدن ، دریده شدن  از« موءمنان به مذاهب دیگر» ، دریده شدن ازمتعلقان « به طبقه دیگر، به قوم دیگر، به ملت دیگر، به نژاد دیگر، به جنس دیگر» ، همه جزو این درد ِ دریده شدن ازخدا ، یا ازکل بود . خاموشی درگستردن این مفهوم ، ومبهم گفتن واشاره وارگفتن ، پیآیند ترس از شریعت اسلام ، یا سایر آموزه های حاکم براجتماع بود .
 
تحـوّ ل ِ
بهمن، به > هُـمـا
و هُـما ، به >  گیتی
پیشگفتار
پیکاربا اندیشه ای چند هزارساله که هنوز زنده است
نکته ای کوتاه در باره روش پژوهش
« جعلیات» را نباید دور ریخت، بلکه  باید ازآنها بهره برد. حقیقت را میتوان، ازجعلیات و تحریفات، استخراج کرد. درآغازباید دانست که مقصد و غایت این جعل کردن چیست ؟ موبدان زرتشتی ، « مشروعیت حکومت » را ، تبلیغ کردن و رواج دادن آموزه زرتشت میدانستند ، وچون این کار، درخانواده گشاسپ آغاز شده بود ، هرحکومتی ، نزد آنها ، حقانیت به حکومت می یافت که این دو ویژگی را داشته باشد :
۱-هم ازخانواده گشتاسپ ، نخستین مبلغ دین زرتشتی باشد و هم ۲- مرّوج دین زرتشتی باشد .
البته این اندیشه درتمامیتش ، به شیعه دوازده امامی درایران به ارث رسیده است . مشروعیت به حکومت ، کسی دارد که ازخانواده علی و حسن وحسین و....و امام دوازدهم ، میباشد وهم مرّوج تشیع میباشد . اینست که شناختن ریشه تفکرات سیاسی امروزه ما ، پیشینه چند هزارساله دارد، و بدون قطع ریشه آن در روان ، نمیتوان گامی به پیش برداشت .
همین داستانی که درشاهنامه، از دید پژوهشهای علمی و تاریخی ،  بی بها وپوچ و خرافه شمرده میشود ، تاروپود ِ مسئله روز و واقعیت سیاسی واجتماعی و دینی و فلسفی کنونی ما ست . با داشتن چنین اندیشه ای ، موبدان زرتشتی ، اسطوره « بهمن وهما » را بسیار زیرکانه، تغییر شکل دادند ، و اسطوره آفرینش را تبدیل به تاریخ ساختند . با این کار، هم هخامنشیها وهم ساسانیها را ، از جمله تبار ِ گشتاسپ زرتشتی ساختند. ساسان را هم پسرهمین بهمن کردند . با این کار، حقانیت حکومتی را درفلسفه سیاسی ایران ، مسخ وجابجا ساختند . « حقانیت حکومت» درایران همیشه براین شالوده استوار بود که باید : حق و داد و عدالت و قانون ، مستقیما از « خرد بنیاد بهمنی درانسانها دراجتماع »  تراویده باشد .  این اندیشه بادست کاری موبدان زرتشتی ، مسخ ساخته شد ، و حقانیت حکومت ، ترویج آموزه زرتشت و داشتن تبارگشتاسپی گردید . این ، بزرگترین فاجعه در فرهنگ سیاسی ایران بود ، که هنوز گرفتارآن هستیم .
داستان بهمن وهما درشاهنامه ، دراصل ، اسطوره بنیادی فرهنگ سیاسی و اجتماعی ایران بوده است ، که هخامنشیها ، حقانیت خود را برپایه « بهمن که مینوی خرد باشد » و دخترش « هما ، که همان ارتا ، حق وعدالت وقانون » باشد ، استوار میساخته اند ، وازاین دید، این داستان درشاهنامه ، روشنگر تاریخ هخامنشیها ست . ولی موبدان زرتشتی ، دست دراین اسطوره برده اند ، و بهمن ، پسر اسفندیار را، جانشین بهمن ، که اصل خرد درفرهنگ ایران بوده است ، ساخته اند ،  تا اصل هخامنشیها را ، زرتشتی بسازند . با مسخسازی اسطوره ( بندهش ) ، جعل تاریخ کرده اند .
بهمن ، پسر اسفندیار، سده ها فاصله زمانی تا پیدایش هخامنشیها داشته است . سلسله گشتاسپ با بهمن ، به کلی درشمال شرقی که خارج از ایران کنونیست ، قطع میگردد، ودین زرتشتی ، دراثر ویژگی جهادیش که با فرهنگ ایران ناسازگاربود، سده ها به جهان فراموشی سپرده میشود . ازاین دوره دراز، میان حکومت گشتاسپ که با بهمن ، که به کلی قطع میگردد ، تا دوره پیدایش هخامنشیها ، هیچ خبری و اثری نیست . موبدانش این دین را از منطقه شرقی ، بتدریج به پارس میآورند و درآنجا تبلیغ میکنند و با خیزش اردشیربابکان ، توانستند پس از قریب هزارسال پس ازبهمن پسراسفندیارپسرگشتاسپ ، حکومت را از دست اشکانیان بربایند، و دراثرکینه توزی سختی که با سیمرغیان داشتند (اشکانیان، آرش کمانگیر را، نیای خود میدانستند ، که همان همای خمانی= همای کمانگیر است )، همه آثار تاریخی اشکانیان رااز بین بردند.ازاینگذشته، بهمن ، پسراسفندیار که درکینه توزی با سیمرغیان حد واندازه نمیشناخته است و این کینه توزی ، زاده ازتعصب فوق العاده اش در ایمان به زرتشتیگری بوده است ، نمیتواند هرگز، « پدر اندیشگی وفرهنگی هخامنشیان » بوده باشد ، که بنیادگذارتسامح دینی و آزادی دینی بوده اند .
با چنین بینشی ، میتوان جعلیات موبدان زرتشتی را ، ازاندیشه اصلی که فلسفه جهانداری درایران میباشد ، که ، برپایه اندیشه ِ « تحول بهمن به هما ، و تحول هما به گیتی » است ، ازهم ، جدا ساخت ، و ازآن ، بهره برد .
هخامنشی ها،  به« بهمن» ، « هخا من » میگفتند
هخامنشی، به معنای « بهمنی وهمائی» است .
« هـُما » ، که میتواند هم « هو+ مایه » وهم « هوم + مایه »باشد ، دارای معانی « ۱-  مادر به ، ۲- آبِ به = اشه به(= اشم وهو)، آپا دانا = نیایشگاه آوه ، ٣- افشره هوم= آب حیات » است .
سراندیشه « سـایـه » ، از « تحول بهمن یا هومان » درآغاز، به « هما یا ماه » ، و از تحول « هما به گیتی » ( گیتی= گوشورون) پیدایش میآید . بهمن درهما ، وهما درگیتی ، سایه میاندازد، یا به سخنی دیگر، بهمن ، تحول به ماه ( هما ) می یابد ، و هما ، سپس ، تحول به گیتی می یابد . بهمن یا هومان ، که هخامنشیان آنرا « هخه من »  مینامیدند ( ونام هخامنشی، از منسوب ساختن خودشان ، به هومان بر آمده است ) ، تحول به  هما (= ارتا ) یا سیمرغ یا سمندر( سمن + من تره = سرودسیمرغ ) می یابد، و سپس ازصورتِ هما ، تحول به گیتی ( گوشورون =۱- گوش +۲- ئور+٣- ون ) می یابد . این سه  مرحله ازگشتن (= وَشتن )، سیـور یا « سه تخمه » یا « سه برگه= سمن= شبدر » ، سه اند ، سی کوک ، سیان( ساینا ) .... نامیده میشدند . بهمن ، درآغاز به ماه که همان هما باشد ، تحول می یابد . چنانچه در بررسی ماه ، دیده خواهد شد ، ماه هم ، مرکب از« سه گونه تحول » است و به همین علت سیور ( سه ور= سه بر) یا « سهند = سه اند = سه تخمه » است . سه پنت ( سپنتا ) ، سه پیت ( ساپیته = سابات= سپد) ، سمن ( سه + مینو) ، منتره ( من + تره= سه )، دریغوش (= درویش) که « دری= سه + خوشه » همه اصطلاحاتی برای بیان این سه تحولست که دریک گوهر، روی میدهند .
ولی درهمه این تحول ها ، همیشه « هومان، یا یهمن یا هخمن، یا ارکمن »، در« میان هر حالت تازه ای » ، ناپیدا وناگرفتنی « هست » . به سخنی دیگر، هومان وهما باهم، ناگرفتنی درهرانسانی ، هستند .
 
چرا هـوّیت هرانسانی ، بهمن است
« هـوّیت » ، همان « هُـوی ِ » هُـومن است
 
« هومان= بهمن » ، « هُوی هرانسان وجانی » یا «هـوّیـت ِ» هرجانی و هرانسانی، یا « خودی ِخود ِ هرجانی و هرانسانی » بود . ازاین رو بود که ، اصطلاح ِ « هـو » ، که پیشوند « هومان » است، و هزاره ها درایران ،« بُن کل جانها و انسانها » شمرده میشد ، درمیان صوفیه ، زنده باقی ماند . هرچند این واژه به ظاهر، واژه عربی مینماید، که به معنای « او» ست، ولی درحقیقت ، همان « هومان » است ، که « باطن وسرّ واصـل هرجانی وهرانسانی ، یا بگفته مولوی ، جان ِ جان » است.
« هو» ، به معنای ِ زائیدن است ( یوستی ) . هومان و سیمرغ ( هما ) در بُن انسان ، جنین ، درزهدان یا تن انسانند، که باید ازانسان ، زاده شوند  . مقصود ازذکر ِ« یـاهـو » نزد درویشان ، همان یاد کردن و انگیختن « هومان ، یا هخه من ، یا بهمن ، یا ارکمن » درخود ، و درانسانها است ، که  بُن و اصل درون هرجانی وهرانسانی ، وهمیشه حاضر،ولی نهفته و« گـُم » درآنهاست ، ودراغاز، تبدیل به هما ( سریره = سرّ )، ویا مرغ چهارپرضمیر، و سپس ، تبدیل به« تن » می یابد . این « سه مرحله تحول اصل کل هستی باهم » ، سایگ( سه آگ ) = سایه= ساینه ( سئنا )= سهند ( سه اند) ، سیور( سه ور »... ... ، نامیده میشدند .
در داستانی که درگزیده های زاد اسپرم ، که به زرتشت نسبت داده میشود، دیده میشود که، زرتشت، درست هنگام زاده شدن از مادر، بهمن با اندیشه اش، با زرتشت نوزاد، میآمیزد ، و دراین آمیختن اندیشه بهمنیست که زرتشت ، مـیـخـنـدد . این به معنای فطری بودن « هومن و بینش و اندیشه بنیادی، یا آسن خرد ، و زایشی بودن چنین بینشی ، و شادی آوربودن بینش فطری» است . « هو» ، درکردی هنوز به معنای « خنده » است ، و دریوستی به معنای « زائیدن » است .
 
زرتـشــت
۱- اهورامزدا   ۲- بهمن
را ، جانـشـیـن
۱- بهمن    ۲- ُهما (= اهورامزدا ) کرد
 
زرتشت ، « سراندیشه فرهنگ اصیل ایران» را که « جفت بودن بهمن وهما » ، و « اصالت بهمن » باشد ، وارونه کرد . زرتشت ، جایگاه « بهمن » را عوض کرد ، و از « اصل بودن » انداخت . درفرهنگ اصیل ایران ، بهمن ، « تخم درون تخم » ، یا اس ِاس ( اسـاس = است ِ است) ، که ناگرفتنی ونادیدنی است ، اصل هستی است ، که در « هُما، یا سیمرغ یا ماه »، نخستین تابش وپیدایش وزایش خودر ا می یابد ، ولی بنا بر اصل « آفریننده ، برابر با آفریده » ،« بهمن » ، اینهمانی با « هما یا سیمرغ » داشت .
ولی دربرداشتی که ازسرودهای زرتشت ( گاتا ) شـد، اهورامزدا ، اصل نخستین شد ، که بهمن ازاو، پیدایش می یافت ، هرچند که بهمن ، ندیم و محرم وهمدم اهورامزدا میماند، و تا اندازه ای مفهوم « جفت » را باقی نگاه میدارد، ولی بهمن ، ازاصالت میافتد . هرچند ، این کار، به نظرما ، ناچیز میرسد، ولی این یک  انقلاب بزرگ ِ فکری بود ، که هم پیآیندهای مثبت، و همچنین پیآیندهای منفی وخطرناکی  داشت، که تاریخ اجتماعی و سیاسی و اقتصادی ایران را به هم زد . چنانکه امروزه اگر دو مفهوم « آزادی و عدالت » ، باهم ، جفت گرفته نشوند ، با اولویت دادن آزادی برعدالت ، یا اولویت دادن عدالت بر آزادی ، دو نظام کاملا متضاد باهم ایجاد میگردد .
 
درفرهنگ سیمرغی ِ ایران
هرانسانی ، « آبستن به حقیقت » است
نه « مالکِ حقیقت »
آنکه « حقیقت دارد» ، گوهر ِ جهادی دارد
آنکه تنها راه راست است، گوهرش جهادیست
 
دراینجا ، معنای ژرف و دقیق این جابجاساختن ، اشاره وارگفته میشود . با فرهنگ سیمرغی ، که خود را « بهمنی = هخامنی » نیزمینامیدند ، هرانسانی ، « آبستن به حقیقت ، به بهمن » است ، ولی « دارنده و مالک حقیقت نیست » . انسان ، همیشه باید ازنو ، حقیقت را ازخود بزایاند، چون بهمن ، غنای کل جهان را دارد ، اینست که انسان ، هیچگاه ، مالک حقیقت ( بهمن ) نمیشود ، که همیشه برغم پیدایش درهرصورتی و گفته ای و اندیشه ای ، نادیدنی و ناگرفتنی میماند . انسان ، موقعی مالک چیزیست که بتواند آن را « بگیرد ودرآن تصرف کند » . ولی درآبستن بودن همیشگی به بهمن ، انسان ، همیشه جوینده میماند و ازجستجو، شاد میشود ، ولی نمیتواند هیچگاه بهمن را درخود گرفتنی سازد . مفهوم « انسان جوینده ، و یافتن سعادت درعمل جویندگی » ، از تصویر انسان ، به کردار « وجودی سرشارو لبریز» میآید . انسان ، وجودیست همیشه آبستن ، درست همین معنای « وجود سرشارو لبریزو غنی » را دارد . از این رو نام انسان ، « مشیا mashia+meshia »  بود( هزوارش ها ) . همچنین انسان ، مشکیا mashkya نامیده میشد . درست همین نام انسان، که مشیا وماشیه باشد ، تبدیل به واژه « مسیح » شده است . هرانسانی ، مسیح است .
در افتری و تبری  به پُر، «  مَـشت » گفته میشود . در کردی ، مشه ، به معنای بسیار و مشت ، به معنای لبالب است .  به همین علت به شکمبه و شکم ، مه شک گفته میشود . مه شکوی ، زن شکم گنده است که دراصل به معنای « زن آبستن » بوده است . این واژه « مشکوی » درشاهنامه به معنای « حرم شاه » بکار برده میشود . واژه های  منوجا manuja و منوشیا manushya  درسانسکریت ، خویشاوند واژه « مشیا+ ماشیه » است .  به آسانی میتوان دریافت که « مـنـوچـهـر » ، « منوش + چیترا » بوده است که به معنای « تخم یا گوهر وذات سرشاری » است . البته واژه « امشا » که پیشوند « امشـا سـپـنـتـا » هست، همان « مشا ومشیا » است . این ویژگی « اصل جهان هستی ، هومن + هما » بوده است که همیشه لبریزوسرشارند . ازاین اصطلاح ، بخوبی میتوانی برابری دو پدیده « اصل آبستنی » و « وجودسرشارولبریز» را دید . هروجودی که آبستن است ، سرشارولبریزوغنی « و ناگنجا درخود » و« فرشکردی » هست . آنچه « هست » ، « است ِ درون است » یا « تخم درون زهدان » است . پس آنچه درجهان هست ، سرشارولبریزاست . چیزی هست که سرشارولبریزو آبستن و ناگنجا درخود هست . دراثر این لبریزی و سرشاری و فرشکرد همیشگیست که به « امشا » ، معنای « جاودانی » به آن داده اند .
این اصل آبستنی ، در « ارک » نیز تصویر میشود . ارک ، قلعه ای درون قلعه است، که بیان ِ همان « تخم درون تخمدان  » یا آبستنی، و« تهم تن = تخم تنی » است . ازاینرو بهمن یا هومان ، محرمترین و نزدیکترین و صمیمی ترین و اندرونی ترین چیز، دروجود هرانسانی است.
اینست که « بهمن » درشاهنامه ( داستان برگزیده شدن ِ کیخسرو به شاهی )  ، تبدیل به « دژ تسخیرناپذیری میشود که دربِ  وردوش ناپیداست ، ونمیتوان با قهر وخشونت و زور، آنرا گشود وتصرف کرد» ، و در گرشاسپ نامه اسدی توسی نیز ، « دخمه سیامک » نامیده میشود ، که همین ویژگی را دارد.
 بهمن ، دریکبار زاده شدن ، ودریکبار پیدایش، یا دریک صورتیابی ، تمامیت خود را پدیدارنمیسازد ، و درهیچ صورتی نیز، سفت نمیگردد ، وثابت و زندانی نمی ماند. همیشه « رمنده » است و « رام ناشدنی » است . انسان، موقعی میتواند مالک چیزی شود که آن چیز، روشن و ثابت باشد ، و حدود وثغورش، مشخص ومعین باشد ، و دیگران هم بدانند که حدود و ثغورش کجاست ، و میتوان آنرا تصرف کرد . ولی بهمن ، اصل ضدخشم ( یعنی ضد قهرو خشونت و جهاد ) است، و محالست که کسی بتواند، این بهمن را، که «  بُن هرانسانی » است ، با لشگرکشی و تهدید و انذاروشمشیر واعتیاد ... بگشاید و تصرف کند .
این اصل تصرف ناپذیر، دربُن هرانسانی هست ، که انسان را برغم همه تحمیلات وخدعه ها و فریبکاریها ، « آزاد » نگاه  میدارد .  
چیزی را میشود تصرف کرد که درخودش، بگنجد . ولی چیزیکه « اصل ناگنجیدنی درخود » است ، نمیتوان مالک شد و تصرف کرد ، چون همیشه ازمیان انگشتان دست ما ، درمیرود و ازمشت ما خارج میشود .
 
تفاوتِ « عـقـل »  با  « خـرد »
 
« عـقـل » ، پدیده ایست متفاوت با « خـرد ایرانی » ، که ویژگیهایش ازهمین گوهر « بهمن » ، مشخص میگردد .مفهوم ِ عـقـل ، ازاصل « پیشدانشی » شناخته میشود . وقتی کسی یا ملتی ، چیزی را « پیشتر از » کسی دیگر، یا ملتی دیگر میداند ، با این پیشدانشی ، به خود، روا میدارد وحق میدهد ، که تا هنگامی که دیگری « درخواب غفلت است، و نمیداند » ، ازفرصت بهره ببرد ، و بر دیگری ، غلبه کند، و اورا تابع خود سازد ، چون دیگری ، هنوز آن را نمیداند، و طبعا ، میبازد . عقل ، درپیشدانشی، همیشه « بـَرنده » میشود . کسی عقل دارد که می بـَرد . کسی بیعقل است که می بازد . درعربی« َ اکـل »، که فروبلعیدن باشد ، معنای « عقل » دارد. کسی عقل دارد که دیگران و منافع دیگران را فرو می بلعد . جهاد، که غلبه برجهان و عقاید دیگرباشد ، نشان « عقل » است. گسترش اسلام ، فروبلعیدن جهانست .
 این ویژگی « پیشدانشی » ، اصل ایجاد ِ قدرت دینی و حکومترانی بر اجتماع میگردد . یا حکومت ، خود را« سر ومغزاجتماع » میداند، و یا آخوند وموبد و کشیش ، خود را دارای  بینش الهی میداند، که جهان را با پیشدانشی اش خلق کرده است . این ویژگی « پیشدانشی » ، درالهیات زرتشتی، ویژگی وفروزه اصلی « اهورامزدا » شمرده میشود . این ویژگی « پیشدانشی » را نه تنها اهورامزدای زرتشت ، بلکه همه الاهان نوری وابراهیمی هم دارند . همه خدایان نوری ،  « پیشدان » هستند . آمیختن حکومت با دین ( موبد شاهی یا ولایت فقیه ... ) برای دست یافتن به این حق پیشدانشی براجتماع است . دانش ، اینهمانی با« نور» دارد . و الاهان نوری ، که سرچشمه انحصاری نورند ، دانش همه چیزها را ، « پیشتر ازهمه » میدانند ، و« اصالت بینش » را ازهمه انسانها، سلب میکنند. 
ولی هنگامی « بهمن ، یا خرد مینوی، یا آسن خرد » دربُن هرانسانی هست ، و بینش ، زایشی ازبُن ِخود انسانهاست ، وهویت هرانسانی میباشد ، این« حق به پیشدانشی موبدان و آخوندها و قدرتمندان سیاسی » ، حذف و منتفی میگردد .
در بندهش ، اهورامزدا، با این پیشدانشی است که راه غلبه بر اهریمن را می یابد . به عبارت دیگر، کسی میتواند ریشه شرّ را ازگیتی یا ازخود بکند ، وبرشرّ ، غلبه پیدا کند که پیشدانشی داشته باشد .بر پایه این اندیشه ، بسیاری از دستگاههای « اخلاقی» ساخته شده است. انسان با پیشدانشی ، میتواند بر بدیها درخود و بر بدیها دردیگران ، غلبه کند . درواقع هرانسانی برای « ریشه کن ساختن بدیها ازخود » باید مجهز به « پیشدانشی بشود که دراین آموزه های دینی » موجود هست.
چون درست اهریمن درالهیات زرتشتی ، « پس دانش = پسدانش» است ، یا به عبارت دیگر،« پس ازکردن ِ تجربیات ، میتواند بداند » از اهورامزدا ، شکست خواهد خورد . بدینسان ، « دانش تجربی که پسدانش است » ، رنگ اهریمنی پیدا میکند ، و ازارزش و اعتبارواولویت میافتد . « علم تجربی انسانی» ، هیچگاه اعتبار وارزش ِ« پیشدانشی الله ویا اهورامزدا » را پیدا نمیکند . کتابهای مقدس ، معیار ومرجعند ، چون درگوهرشان ، همیشه « پیشدانش » هستند . بدینسان « خرد تجربی انسان » ، حق تعیین نظام وقانون را دربرابر  کتابهای مقدس دینی از دست میدهد .
 الله ، برپایه این پیشدانشی است که دنیا را خلق میکنند ، و برهمه، بدون استثناء ، دراثر این پیشدانشی ، غالب میشود . البته چون این الاهان ، همه چیزها را پیشاپیش میدانند ، طبعا نیازی به « تفکرو خردورزی واندیشیدن » ندارند . الله هم خودش، نیازی به عقل ندارد ، بلکه از همان « دانش فراگیرش = ازمعلومات بیکرانه اش » ، عقل را « خلق میکند » . اگر هم عقل یا خرد را به خود نسبت میدهد ،عقل یا خرد ، برایش معنای « حافظه » را دارد. علم ، لوح محفوظ میشود.
درحالیکه اصطلاح « علم » ، امروزه به « دانش انسان ، از راه تجربه مستقیم و آزمایش و لغزش و تصحیح مرتب » گفته میشود . گوهر ِ علم  ، روش جستجو و پسدانشی است . مفهوم « علم » امروزه، با مفهوم « علم » درقرآن ، باهم درتضادند .  با چنین پیشدانشی است که ، اصل ِ قدرت درروند تاریخ ، پیدایش می یابد . خواه ناخواه ، غایت خلق کردن الله ، چه بخواهد وچه نخواهد ، چه بگوید و چه نگوید ، حکومت کردن برمخلوقات ، و تابع و مطیع سازی انسانها است . با قبول ِ چنین پیشدانشی ِاهورامزدا یا الله ، انسان واجتماع نمیتوانند ، غایت خود را معین سازند . انسان ، هنگامی خود را معین میسازد، که خودش برای خودش ،« غایت» ، معین کند . اجتماع ، هنگامی مستقل و آزاد میشود ، که بتواند خودش ، غایت خود را معین سازد . ولی اجتماعی که تابع چنین الهی است ، خودش ، حق به گذاردن غایت برای خودش ندارد.
به همین دلیل ، همه مخلوقات این الاهان، تابع و مطیع آنان میمانند وازآنها  به همین علت ، اطاعت و تابعیت وعبودیت ، خواسته میشود . به همین دلیل ، کتابهای مقدسشان ، چون ازچنین « پیشدانشی یا نوری » برخاسته ، « همیشه » معتبراست، و« همیشه » مرجعیت دارد . حق به قدرت و غلبه گری، بر این اندیشه ِ « پیشدانشی » بنا شده است .
 
هیچ قدرتی، نمیتواند بُن، یا فطرت انسان
را، که « بهمن » است ، تصرف کند
 
ولی در فرهنگ ایران ، بهمن ، همیشه درتمامیش ، نادیدنی و ناگرفتنی میماند ، و هیچ مرجعی یا قدرتی را ، که دارای چنین پیشدانشی است ، نمی پذیرد . چون ، بهمن که بُن هرانسانی است ، باید، ایمن ازهرگونه تصرفی ، باقی بماند . هیچ قدرتی بر پایه پیشدانشی اش ، نمیتواند این « دژ، یا ارکِ فطرت انسان » را بگشاید، و آنرا تصرف کند . فطرت انسان ، ارک است ، قلعه نهفته در درون قلعه ای دیگر است .  این ویژگی « عقل » که پیشدانشی باشد وبنیاد ِفلسفه یونان وغربست  ، سبب میشود که هرملتی ، برغم آزادیهائی که به شهروندان خود، در درون جامعه اش میدهد ، ولی خود را مجاز میداند که ازپیشدانی های خود، برای « بهره کشی از سایرملل و اجتماعات » بهره ببرد . استعمارو سرمایه داری و استثمار طبقه کارگر، و چاپیدن ملل فقیر  ، برپایه چنین حقی که به « عـقـل » خود میدهند، پیدایش می یابد . دراین اجتماعات ، همیشه کوشیده میشود که پیشتر از دیگران به دانش چیزها برسند و آنرا زودتر کشف کنند ، تا بدینوسیله ، قدرت خود را بر دیگران ابقاء کنند . تا « عقل و راسیونالیسم » ، چنین حقی داشته باشد ، مسائل سیاسی و اقتصادی جهان را نمیشود حل کرد . استثمار « طبقه » یا « ملتی » که گرفتار « پسدانشی » است ، ویژگی چنین عقلیست .  این ویژگی ِ گوهری «عقل و راسیونالیسم » اهمیت اصلی را دارد ، نه مسئله سرمایه داری ، به خودی خود . مسئله بنیادی جهان ، همین حق ناعادلانه است که به عقل و راسیونالیسم داده میشود . اگر دقت شود ، این ویژگی عقل که جزو ِ بدیهیات غرب ، وجزو بدیهایت آموزه های  ادیان نوری  شمرده میشود ، درخود ، گوهر تجاوزگری را دارد . انسان ِ دیگری را، تابع و مطیع خود ساختن ، ولو استوار بر پیشدانشی باشد ، همیشه ، تجاوزگری و قهراست  . وارونه این مشخصه که « عقل و راسیو ratio  » ، درغرب و درادیان نوری  دارد، فرهنگ ایران  ، به « خـرد » ، چنین حقی نمیداد .
« خرد » ، در پیشدانشی ویا  « ادعای پیشدانشی » اش، حق به تجاوز و استثمار و استعمار و غلبه گری  و قدرت ورزی بر انسانهای دیگرو طبقات دیگر وملل ،  وهمچنین بر طبیعت ندارد . خرد درفرهنگ ایران ، حق ندارد، برغم پیشدانشی ، به دیگری ، مکروخدعه و حیله کند ، تا بردیگری غلبه یابد .
چنانکه رنـد حـافـظ ، دامهائی راکه آخوندها و شیخها وقدرتمندان .... میگذارند ، و همه خدعه ها و تزویرهای آنان را میشناسد ، ولی برغم داشتن چنین دانشی ، ازآن، بهره نمیگیرد ، تا بر آخوند و شیخ و قدرتمند غلبه کند. از« افتادن در دام آنها » می پرهیزد ، ولی به خودش ، حق گذاردن دام و خدعه ومکر نمیدهد .  رندی ، همه تزویرها و دامهای ارباب قدرت را میشناسد ، ولی خودش، دست به تزویر نمیزند، و برای دیگران دام نمیگذارد. این فرق میان « رند زیرک » و « رند زرنگ » است .  درنخستین داستان شاهنامه ، سیامک ، میداند که اهریمن به او چنگ وارونه خواهد زد ، چنگ وارونه اش را هم میشناسد ، ولی به اهریمن ، چنگ وارونه نمیزند ، چون مقصودش ، مغلوب ساختن اهریمن ، و قدرت یافتن براهریمن نیست ، بلکه مقصدش ، آنست که جانی( که پدرش یا همه انسانها باشد ) آزرده نشود . این ، از ویژگیهای ِ « خرد درفرهنگ ایران » است .
درغرب ، استثمار طبقات درون اجتماع ، و استثمار ملل خارج ازاجتماع ، زاده ازاین ویژگی « عقل و راسیونالیسم » هست، نه از« سرمایه داری » . مسئله غرب ، برای راهیابی به حل مسائل لاینحل ، آنست که درست این راسیونالیسم و عقلش را ، تغییر بدهد . حالا روشنفکران کذائی ما ، میخواهند همین عقل را با همه ویژگیهای گوهریش ، جزو صادرات غرب ، به ایران ، وارد کنند . « محدود ساختن عقل درکاربردش، ومردمی ساختن محدوده عقل درجنبشهای چپ در درون اجتماع » ، محدود ساختن عقل در کاربردش درخارج ازاجتماع ، نمیشود .
ازاینگذشته ، چگونه میتوان ، عقل را دراین پیشدانیهایش، دریک گستره ، ستود ، و درگستره دیگر، نکوهید ! گوهر الاهان، درهمه  ادیان نوری ، چنین « پیشدانشی » است . با چنین پیشدانشی است که دینی را که این الاهان بنیاد میگذارند ، دارنده حقیقت است . با ایمان به این دین ، انسان خود را مالک حقیقت میداند .
 
دارنده ِ حقیقت ، اهـل ِ جـهـاد است
 
همه ادیان نوری ( یهودیت + مسیحیت + اسلام +الهیات زرتشتی ) و مکاتب فلسفی   درتاریخ ، و حتا شکاکیون یونانی ، می انگاشتند که « حـقـیـقـت را دارنـد » . آنکه حقیقت رادارد ، گوهرش « جهادی » است ، وجنگ و محوکردن ِ « راههای دیگر » را مقدس میداند . چون همه ، خود را دارنده حقیقت میشمارند ، باید « دارندگان حقیقت دیگر» را نابود سازند ، تا خود تنها دارنده حقیقت بمانند . پیدایش این گوهر ِنهفته جهادی ،  فقط بستگی به شرائط اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و تاریخی، و توانائیش درآن شرائط دارد . اگرامروز، به علت ضعف ، آشتی خواه ومداراست ، دلیل آن نیست که فردا نیز ، با توانائی بیشتر ، آشتی خواه ومدارا بماند.
محمد هم درمکه ، که هنوز پیروانی ضعیف و ناچیز داشت ، دم از مدارائی و تساهل و تحمل میزد، ولی هنوزگام به مدینه نگذاشته ، با پشتیبانی دوقوم اوس و خزرج ازخود ، طومار مدارائی و تحمل را درهم پیچید ، و هیچگونه حدی را درتجاوزگری وخشونت وتهدید و ترور اشخاص، رعایت نکرد .
 
ناسازگاری « اصل جهاد »  با « دیالوگ »
                                                          
  همه آنهائی که دم از« یک راه راست » ویا « یک صراط مستقیم » ویا « یک حقیقت» و « یک مکتب فلسفی» میزنند ، همه ، « حقیقت را دارند » ، و آنکه « حقیقت را دارد » ، بُـردبـاری و دیالوگ را نمی پذیرد، چون «هـمپُرسـی» ، « جستجوی حقیقت باهمدیگر» است ، وکسی که حقیقت را دارد ، تن به جستجو با دیگری، برای یافتن حقیقت نمیدهد ، که خودش ، دارد و نیاز به جستنش ندارد .
کاربرد اصطلاح ِ« دیالوگ در این مکاتب و عقاید ومذاهب ، یک لق لق زبانی وسوء استفاده از اصطلاح « همپرسی » یا دیالوگ است  . آنها میتوانند « تساهل= سهل گیری »  و « مدارائی با دشمن » داشته باشند که ، با همپُرسی (با همجوئی) و بردباری ( امکان حامله شدن ازفکر دیگری ) فرق کلی دارد .
فرهنگ سیمرغی، که استوار بر« اصالت بهمن » بود ، هیچ انسانی را ، و هیچیک از ادیان نوری و مکاتب فلسفی را ، « دارنده و مالک حقیقت » نمی شمرد . ولی هرانسانی ، بهمنی ، یعنی « اصل همیشه زایا، اصل فرشگرد » هست . بهمن ، همیشه درصورتی دیگر، نمودار و زائیده میشود . انسان ، همیشه « پوست تازه » پیدا میکند ، و پوست کهنه ، چرکی میشود که باید آنرا ازخود ، شست . بهمن ، تنها یک بچه نمی زاید ، بلکه هرآنی ، بچه دیگری ، با صورتی جزصورت ِ پیشین ، میزاید .  ازاین رو انسان ، میتواند فقط در جستجوی همیشگی ، گامی به حقیقت نزدیکترشود ، و با « رها کردن جستجو، که روند زایش تازه به تازه است » ، پیوند با حقیقت را هم از دست میدهد .
ازاینرو ، انسان درهیچ دینی و هیچ مکتب فلسفی ، که صورت ونقش « ثابت و روشنی » است ، نمیتواند حقیقت را که بهمن ( به = هو = وهو )  است ، داشته باشد .  ادیان نوری ومکاتب فلسفی ، هزاره ها ست که« حقیقت را دارند » و همه فاجعه ها وستمگریها و خونخواریها و تجاوزگریهای تاریخ ، پیآیند همین ادعای ِ « مالکیت حقیقت » است، که حافظ درباره اش میگوید :
جنگ هفتاد و دوملت ، همه را عذربنه
چون « نـدیـدنـد حقیقت » ، ره افسانه زدند
آنچه را « حقیقت » ، مینامند وحقیقت ، میدانند ، و برای آن ، دیگران را میکشند و تهدید میکنند، و به دیگران آنرا ، تحمیل میکنند ، و آن را جهاد در راه حقیقت میدانند ، فقط « افسانه » است . دراین اجتماعات ، افسانه ، خود را، حقیقت ساخته است ، و« حقیقت » را افسانه و خرافه و پوچ و دیوانگی وبیعقلی و خلاف عقل  .
ولی فرهنگ اصیل ایران ، همان فرهنگی که بنیاد ِ حقوق بشررا بوسیله کوروش درایران گذاشت ، و همان فرهنگی که برای بقایش « رستم سیمرغی » ، با « اسفندیارزرتشتی جهاد طلب » رویاروشد ، حقیقت (= بهمن ) را ، داشتنی و تصرف پذیر نمیداند ، بلکه گوهرحقیقت را، جستنی و زائیدنی ، و انسان را « اصل همیشه زاینده آن » میداند . دین زرتشتی ، خود را تنها راه راست ( صراط مستقیم ) میشمارد ، و طبعا ادعای داشتن حقیقت میکند.
درفرهنگ  اصیل ِایران ، بهمن ، تبدیل به سیمرغ یا هما میشد، که «اهورا مزدا » نیزنامیده میشد. این، همان تصویر هخامنشی ها ازاهورامزدا بود ، که با آموزه زرتشتیان، بسیار فرق دارد . اهورامزدای هخامنشی ها ، همان « هُما یا سیمرغ یا سمندریا عنقا یا ققنس » یا « آوه = آپه »  بود . « آپـادانـا »، به معنای « نیایشگاه سیمرغ ، یا آوه یا سمندر » است ، اهوره ، اپه، یا آوه ، یا آب ( ابـر= اب+ َور = زهدان آب) است ، وسیمرغ ، ابرسیاه وبارنده است. به همین علت اسطوره « بهمن وهما » درشاهنامه ، با تاریخ هخامنشیها رابطه ای ندارد( آنها اشخاص تاریخی نیستند ) ، بلکه  بیان آنست که هخامنشیان ، حکومت خود را استوار بر ارزشهای « بهمن + هما » میساختند.
 
تفاوت « اهورامزدای ِ زرتشت »
با « اهورامزدای  ِ کوروش »
 
برداشت ازسرودهای زرتشت درهمان ابتدا ، بدینجا کشیده شد که اهورا مزدا ، اینهمانی با « روشـنـی » داده شد ( و دیگر، ابرسیاه بارنده نبود )، و اصل یکم ، و آفریننده ساخته شد، و« بهمن » ، به نخستین صادره ازاو، یا فرزند او، کاسته شد. بهمن ، اصل تابع وفرع اهورامزدا گردید . بدینسان الهیات زرتشتی ، درتضاد کامل، با « فرهنگ اصیل ِسیمرغی یا همایونی » ایران قرار گرفت .
« هومن » یا« بهمن » یا « ارکمن» یا « هخامن » ، درفرهنگ سیمرغی ، اصل آبستنی ( مینوی درمینو ، تخم درزهدان ، اَست (= نطفه) در اَست (= زهدان) ، تخم درتن ( تهمتن )، اندی من ، ارکه من ، بـرم من(= برهمن ) ..... یعنی « زایش روشنی ازتاریکی = بینش برپایه جستجو و آزمایش » بود . ازاین رو، در داستان زائیده شدن زرتشت، دیده میشود که « اندیشه » و« زایش» و« خنده » و « بهمن »، باهمند . خود واژه « هو » درکردی به معنای « خنده » است . زائیدن و خندیدن ، یا به وجود آمدن و به وجد آمدن ، درفرهنگ ایران ، قرین وجفت هم بودند . به گیتی پانهادن ، جشن میباشد . این اندیشه ، سراسر رابطه انسان را با زندگی درگیتی ، معین میساخت . این اندیشه بنیادی ، بکلی برضد اندیشه توراتی ، وهمچنین آموزه ِ بودااست .
 ولی با اینهمانی دادن اهورامزدا ، با روشنائی، که دیگر، ازتاریکی زاده نمیشود ، وخودش ، اصل است ، بکلی مفاهیم « دانـش» و« کـمـال» و« آفـریـنـش» و « خـدا» و « انـسان » ، عوض میشود . اهورامزدای زرتشت ، « همه آگاهی و پیـشـدانـشـی » دارد، که برضد آن بود که بُن بینش، استواربرجستجو و آزمایش است . بینش، دیگر ازهرانسانی، مستقیما نمیزاید ، وهم در اهورامزدا که « همه آگاهی » (= روشنی منحصربفرد مطلق ) ، جمع ، و طبعا ازهمه انسانها ، سلب وحذف شده است . « دین » به معنای « بینش زایشی ازگوهرخود انسان » ، بکلی ازالهیات زرتشتی ، حذف میگردد ، چون اهورامزدا ، روشنی بیکرانه ( هرویسپ آگاهی = مجموعه کل علوم ) میگردد .
 بدینسان ، ناگهان نقش موبدان ، درسیاست و اجتماع ، عوض میشود، وآنها ، « مرجع قدرت ، برپایه همه آگاهی و پیشدانشی اهورامزدا » میگردند . با این تصویر تازه اهورا مزدا ، معنای « دیـن » ، صد وهشتاد درجه ، عوض میشود . معنای واژه « دین » ، درست واژگونه میشود ، و ضد معنای اصلیش را می یابد .
به این معنای « وارونه  و ضد اصل از دین » است، که ما امروزه واژه « دین » را بکار میبریم . درفرهنگ ایران ، هومن ، « روند بینش ، با روند آفرینش » ، همگوهربودند، وهردو ، زایشی بودند ، و با « زاده شدن » ازهرانسانی، کار داشتند ، واین ، تنها ویژه زایمان زرتشت ازمادرش نبود. به بینش رسیدن ، به هستی رسیدن میباشد . آفریننده ، برابر با آفریده بود ، سایه بهمن ، هـما بود . سـایه بهمن (= نزدهخامنشیها ) ، اهورامزدا بود . سایه هما ، گیتی بود. سایه هما ، انسان بود . پس گیتی با هما و با هومن ، اینهمانی داشت . ولی با آموزه زرتشت ، این اینهمانی ، ازبین میرفت . گیتی دیگر، اینهمانی گوهری با اهورامزدا نداشت .
گیتی ، گذرا( فانی ) ، و اهورامزدای زرتشت ، ناگذرا ( جاوید و تغییرناپذیر) بود . درفرهنگ سیمرغی ، هومن ، « هما ، میگشت »، و ُهما ، خودش ، « گیتی و زمان ،  میگشت » . سیمرغ ، خودش ، رام یا زروان = زمان میگشت . سیمرغ ، بند های نی میگشت (زرون = زر = نی + وَ ن = بندِ نی ) . هر « بندنیی » ، دوبخش از رویش نی را ، به هم می پیوندد . زمان ، به هم پیوسته است. این جفت بودن و همآغوشی باهم ، همان maetha مت  است که واژه « مهر= میتره » ازآن برآمده است و واژه خانه که maethane میهن  باشد ، به معنای « جایگاه همبستگی وهمآغوشی و یاری است . هر« آنی » از زمان ، خانه همبستگی گذشته با آینده ، امروز با فرداست . هر« آنی اززمان » ، اصالت آفرینندگی تازه به تازه یا فرشگرد را دارد . « آن » ، حلقه ای نیست که فقط حلقه گذشته را به حلقه آینده می بندد، و آینده ، فقط امتداد گذشته است . آینده ، تکرار گذشته نیست . بلکه « آن = یان » ، جایگاه نوآفرینی و نو آوری و نوزائی است .
هربندی از نی ( پیخا = بیخ ) ، آنی و اکنونی هست که ازآن ، مقطع تازه زمان، میروید . پیمودن زمان ، آمدن پیاپی بندهای نی است . هرآنی از زمان ، فرشکرد یا قیامت است . این مفهومی بسیار ژرف از « زمان » بود . هرآنی ( آن = یان ) ، هم اتصال بود ، و هم « اصل آفریننده تازه» بود . « آن » ، گذر وفنا نبود ، بلکه هم ۱- عشق ( اصل بقا و جاودانگی ) بود و ۲- هم اصل آفرینندگی وفرشگرد بود . درگویش افتری ،  زمان را درشبانه روز ، بجای آنکه به بیست و چهارساعت ، تقسیم کنند ، به سی و دو بخش تقسیم میکردند . خدایان ایران که خدایان زمان هستند ، سی ودو خدایند که ، از اصل ناپیدا وناگرفتنی هومن ، پیدایش می یابند . افتریها ، این بخشهای زمان را « ارده » مینامند، که همان « ارتا = هما = سیمرغ » باشد. نه تنها ماه ، با « بُن سه تا یکتا و سی روز» کار دارد ، بلکه هرشبانه روزی نیز، سی و دوتا ارتا ، یا هما یا سیمرغست . آنچه را ماامروز « یکساعت » مینامیم ، درواقع آنها ، « یک ارتا» میدانسته اند . تقسیم زمان برای تقسیم کردن « آب » بود . ولی آنها ، بخشهای سی و دوگانه را در روز با « سایه » یک چوب معین میساختند ، و درشب با « پنگ » که تاسی سورخداریست که درخمره یا کاسه بزرگی ازآب میگذارند . حرکت سایه و پرشدن پنگ آب ، پدیده زمان را مشخص میساخت ( پنگان = فنجان ) . همه ساعتها ، ارتا یا هما یا سیمرغ بودند . هما یا سیمرغ ، درزمان میگذشت ، میرقصید ، میگشت وهمیشه « خود » بود . هما ، در زمین کشاورزان ، سایه انداخته بود و آنجارا آباد کرده بود . خودش ، زمانی بود که درتخم وگیاه ورویش و آب ونور میگذشت . انسان، درزمان ، در« ارتا » ، درسیمرغ وهما واهورامزدا بود .  انسان، جفت سیمرغ بود و این جفتی ویاری ، جشن عروسی انسان وخدا ، زمین و سیمرغ  است ، که « شادی » نامیده میشود .
این ُجفتِ« هومن وهما » بود ، که هرروز، خدائی دیگر« مـیگـشـت » . « هومن وهما »،« اصل پیدایش صورت ازبیصورتی » ، « اصل به خود صورت دادن ِ بیصورت » است . این تحول بیصورت به صورت ، انداختن سایه شمرده میشد ، و سایه صورت ، جفتِ  بُن بیصورت بود  این مفهوم جفت « هومن وهما » ، درست نقطه مقابل اندیشه « خالق ومخلوق» در ادیان نوری است . هومن ، هما میشود ، نه آنکه هومن ، هما (اهورامزدای هخامنشیان ورستم ) را جدا ازخود و فراسوی گوهرخود ، خلق کند . بلکه هومن ، هما یا سیمرغ یا اهورامزدای هخامنشی « میشود» . اینست که با هم maetha  جفت هستند. همین « مهرمیان هومن و هما » ، از« همائی که گیتی میشود ، میان هما و گیتی ، ایجاد میگردد . هومن ، هما میشود و هما ، گیتی میشود  .  گشتن و وشتن( رقصیدن و نوشدن ) ، فروزه خدا بود   . خدا ، درزمان میگذرد . خدا ، تبدیل به زمان میشود . دنیا ، سپنجی است . یا به عبارت دیگر گذر، جشن است . ازاین رو « سپنج دادن » ، فراهم کردن جشن برای « غریبی بود که تازه وارد میشد » . باید برای ورود  زمان تازه ، که غریب است ، جشن گرفت و آنرا با آغوش باز پذیرفت . « سپنج دادن » ، یکی از بزرگترین فضیلت های فرهنگ سیمرغی است . این غریب ، خداست که میگذرد ، وباید به پیشواز خدای غریب و بیگانه رفت  .« گشتن » که « وشتن » باشد، به معنای « رقصیدن » است .گذر، رقص است ، نه« تغییر و حرکت خشک وخالی» وفانی ونابود شدن و محو شدن و گم کردن گذشته . « گذر، جشن نوشوی و فرشگرد است » ، نه تنها ، حرکت و گمشدنی که ، ازنوشوی وشادی ، بریده شده باشد . گذر، واقعیت یابی سعادت و شادی و نوشوی است . گذر، مقدس است. این همان پدیده ایست که امروزه سکولاریته نامیده میشود .  سپنج ، همان « سپنتا » هست که اصل فرشگرد همیشگی است ودرگذشتن ، نو وغریب و بیگانه میآید ، و « هرنوی ، غریب و بیگانه است» ، و از هیچ نوی ، نباید ترسید ، بلکه باید به پیشواز نو رفت ، و برایش جشن برپا کرد .
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست