سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

این سناریو اسم ندارد


ناهید میرحاج


• فکر کنم بهتر است در پایان این تصویر در سکوت، صدای مادری را اضافه کرد که انگار از دوردستهای تاریخ می‌آید؛ صدای زنی که مادر ازلی و ابدی ماست؛ صدایی که دائماً پژواک دارد. این سکوت گورستانی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. این صدای مادرانه می‌گوید: «به کجا داریم می‌رویم!» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۴ شهريور ۱٣۹۰ -  ۲۶ اوت ۲۰۱۱


این یک سناریوی سینمایی نیست اما شما می‌توانید در خیال خود آن را مثل یک سناریو که برای سینما نوشته شده است، بخوانید. قرار نیست اول ماجرا که هنوز شما نمی‌دانید ماجرا از چه قرار است و سناریو چه مسیری را طی می‌کند، اسم آن را بدانید. خودم هم نمی‌دانم. می‌گذارم تا پایان همه ماجرا پیش برود، بعد اسمش را با هم انتخاب می‌کنیم.

سناریو اینگونه شروع می‌شود: مرد جوانی مثلا کارگر فنی یک کارخانه است، که کار دارد، همراه خانواده‌اش به خواستگاری یک دختر جوان می‌رود که شناختی از او ندارد و حتی او را ندیده است. مثل همه ازدواج‌های سنتی این یکی هم با کمی پایین و بالا شکل می‌گیرد و آن دو بعد از چند ماه پرمشغله و پردردسر ساکن یک خانه اجاره‌ای می‌شوند. بعد این زن و مرد مثل همه زنان و مردان جوان خواسته یا ناخواسته صاحب فرزندی می‌شوند، بدون اینکه بدانند شرایط احراز پدر یا مادر بودن چیست.

زندگی ساده و بی‌ماجرای آنها ادامه دارد، اما تا اینجای کار چیزی درون این ماجراها نیست که به درد یک فیلم سینمایی یا تلویزیونی بخورد. بعد از چند وقت مرد خانه یا پدر بچه به هزار سبب شناخته‌شده یا ناشناخته و در تماس معتاد به مخدر می‌شود. چون اعتیادش بالا می‌گیرد، کارش را هم از دست می‌دهد. و خودش موادفروش می‌شود. از این به بعد پدر معتاد همیشه با زنش دعوا دارد و زن نیز بچه را هربار وسط دعوا می‌اندازد.

بچه بیگناه وسط این دعواها افتاده است. اما پدر که جز تهیه مواد و رفع خماری چیز دیگری در این دنیا برایش مهم نیست و مادر که زندگی‌اش را تباه شده می‌بیند، دیگر به چیزی حتی پاره تنش احساس ندارد. بچه در معرض خطر است. شبها از کابوسها یا دعواهای بی‌پایان از خواب می‌پرد و جیغ می‌کشد. مادر برای اینکه او را ساکت کند، دست روی دهانش می‌گیرد تا به اصطلاح خودش صدایش ببرد. مادر در رفت و آمدهایش به خانه پدری، با یک مرد دیگر آشنا می‌شود، با وعده‌هایی که مرد تازه‌وارد به او می‌دهد، انگیزه‌هایش برای طلاق شدت می‌گیرد و به دنبال طلاق از شوهر معتادش می‌افتد. اما در این بین، خلاهایی که از نظر عاطفی دارد، او را در یک وضعیت غیرعادی قرار می‌دهد و رابطه‌ای خارج از مرزهای اخلاقی با مرد تازه‌وارد برقرار می‌کند. برای سناریوی ما این چیزها عادی است.

روزهای اول که مرد تازه‌وارد کودک را می‌بیند، برای اینکه خودش را در دل زن و نه کودک جای دهد، شکلات خارجی می‌خرد و با قصد خاصی جلوی چشم زن آن را به دست کودک می‌دهد. کودک که ماه‌هاست از کسی محبت ندیده است، با چشمانی معصوم اما با ترس از یک مرد غریبه و با یادآوری اینکه ممکن است هر آن دوباره‌جنگی بین مادرش و مردی که کنار دستش است، شروع شود، شکلات را می‌گیرد. مزه شیرین شکلات که روی زبان کودک می‌نشیند، در آن دنیای بچگانه‌اش فکر می‌کند، که همه چیز دارد رو به خوبی می‌رود و دیو قصه کم‌کم دارد جای خود را به فرشته‌ای می‌دهد که از در درآمده است.

اما این خیال خیلی به درازا نمی‌کشد. پدر معتاد کودک دارد ازصحنه سناریو محو می‌شود و مرد غریبه جایش را می‌گیرد که بگومگوهای زن و مرد شروع می‌شود. اوایل کار حرف‌های خشونت‌بار و فحش‌های دوطرفه است. بعدش دست مرد بلند می‌شود و مادر کودک فریاد می‌زند و همان وضع خشونت‌بار با شوهرش دارد تکرار می‌شود.

همه خیال‌های شیرین کودک دوباره محو می‌شود. تا اینکه مادر و کودک به سفر می‌روند. چند روزی سفر هستند. وقتی از سفر برمی‌گردند، مرد غریبه به استقبال آنها آمده است. ابتدا همه چیز با خنده و شوخی می‌گذرد. کودک هم گاهی از صدای خنده آنها لبخندی می‌زند. وسط راه پس از چند سوال نامربوط مرد از زن، کار به مشاجره می‌کشد. زن مرد را تهدید می‌کند که از ماشین او پیاده می‌شود. مرد او را تحریک می‌کند. زن در حالتی از ندانم‌کاری در ماشین را باز می‌کند و بی‌آنکه بچه‌اش را بردارد، توی پیاده‌رو راه می‌رود. ته دلش خیال می‌کند اگر بچه‌اش را در ماشین بگذارد مرد زیاد راه دوری نمی‌رود. مرد پایش را روی پدال گاز می‌گذارد و در میان فریاد دلخراش گریه بچه که در سناریوی ما کم‌کم فرو می‌نشیند تا محو می‌شود، در پیچ خیابان ناپدید می‌شود.

باقی ماجرا را اما همه می‌دانند. زن چند روزی صبر می‌کند. از مرد خبری نمی‌شود. با همه خطرهایی که برای او وجود دارد، حس مادرانه دیگر نمی‌گذارد بیش از این صبر کند. به پاسگاه نیروی انتظامی می‌رود و شکایت می‌کند.

پلیس وارد عمل می‌شود و کودک را در حالتی نیمه‌جان در خانه این مرد روانپریش کشف می‌کنند. آن طور که در خبرها آمده است، در معاینات صورتگرفته کارشناسان پزشکی قانونی آثار ضربات متعدد مشت و لگد را در نواحی مختلف بدن وی مشاهده کردند. در ادامه با توجه به اینکه کودک ۳/۵ ساله قادر به راه رفتن نبود، به بررسی موضوع پرداخته و پی بردند که کف پای وی نیز آسیب دیده و آثار گازگرفتگی در کف پا نیز مشهود است.

معاینات بعدی سرنخ‌های دیگری نیز در اختیار کارشناسان قرار داد چراکه فاش شد ۳۵ درصد از موهای سر این کودک از ریشه کنده شده است. در نهایت با توجه به عمق فاجعه و شکنجه کودک بی‌گناه ماموران به تحقیق از آن مرد سنگدل پرداختند.

با خودم می‌گویم این بخش هم که در سناریو بیاید، خیلی عادی است، هر روزه تکرار می‌شود. اما یک بار دیگر متن خبر را می‌خوانم. آثار گازگرفتگی در کف پا نیز مشهود است! بار دیگر می‌خوانم و صد بار چشمانم روی کلمات رژه می‌رود. به خودم می‌گویم داری سناریو می‌نویسی، احساساتی نشو، وسط کار به صحرای کربلا نزن.

کمی بعد می‌بینم که فاش شده ۳۵ درصد از موهای سر کودک هم از ریشه کنده شده است. از خودم سوال می‌کنم من که دارم سناریو می‌نویسم، آیا مطمئن هستم که این اتفاق خواب و خیال نیست و در جامعه ما انسانها به وقوع پیوسته است چون تا به حال کسی نشنیده در جامعه گوریل‌ها یا کفتارها یک گوریل یا کفتار بچه‌های یکدیگر را گروگان و کف پاهایشان را گاز بگیرند. آخر چرا کف پا!

مطبوعات و رادیو تلویزیون مشغول کسب خبر و اطلاع‌رسانی هستند. دعوت از کارشناسان خبره ادامه دارد. یک کارشناس علت اصلی را رواج اعتیاد و بیکاری و نبود امنیت روانی در جامعه می‌داند، دیگری زوال مرزها و معیارهای دینی و اخلاقی را سرمنشاء همه این چیزها می‌داند، دیگری آمار کودک‌آزاری را هشداردهنده می‌بیند و فریاد برمی‌آورد که جامعه از این جنبه به شرایط خطرناکی رسیده است.

همه درست می‌گویند، همه راست می‌گویند، سناریو ادامه دارد، از صورت این کارشناس به صورت آن کارشناس، فیلم باید کمی تند شود. مردانی جوان و میانسال پشت میله‌های زندان، زنانی که یا دستبند به دست‌هایشان خورده است یا اینکه پشت در دادگاهها صف بسته‌اند، صدای فریاد کودکان از پشت صحنه به گوش می‌رسد، بلندتر و بلندتر می‌شود. انگار کسانی دارند کودکان را شکنجه می‌کنند؛ کودکانی که آزاد دیده‌اند؛ از آزار جسمی تا آزار جنسی، از آزار روانی تا آزارهایی ناشناخته‌تر مانند محرومیت از تحصیل، تحقیر در موقع تحصیل، کار اجباری، محرومیت از تفریح و هزار و یک آزار دیگر که در جامعه‌هایی چون جامعه ما رواج دارند. و البته در این سناریو به آزارهای وحشتناکی مانند ختنه دختران که سنتهای غلط در بخشهایی از جامعه روستایی و قبیله‌ای‌مان است، نمی‌پردازم، چون در سناریوی کوتاهم جای این حرفها نیست.

فکر می‌کنم خوب است در پایان این سناریو، صحنه پر از تصویر بچه‌هایی شود که مورد آزار جسمی قرار گرفته‌اند. ‌هانیه، نیما، محمدپویا، پارسا و همین پسر سه و نیم ساله که پاهایش گاز گرفته شده است. کم‌کم تعداد بچه‌هایی که توی تصویر می‌آیند زیاد و زیادتر می‌شود. چنانکه اگر سر آنها را اندازه عدس هم ببینیم باز جا کم می‌آوریم. عکسها حرکتی ندارند، اما صداهای گوشخراش این اطفال شکنجه‌شده همه فضای فیلم احتمالی را پوشانده است. صورتهای کبود و جراحت برداشته آنها، تنهای آش و لاش شده، موهایی که کنده شده و در چنگ مردان و زنان گیر کرده است باید بخشهای پایانی این سناریو را بسازد. دارم فکر می‌کنم این صحنه برای پایان این سناریو جواب ندهد.

در همین فکرها و در نیمه راه نوشتن سناریو هستم که خبری روی سایت خبرگزاریها منتشر می‌شود: دو کودک خردسال که در دو حادثه جداگانه مورد کودک‌آزاری قرار گرفته بودند، تسلیم مرگ شدند. این دو پسربچه به نام‌های محمدپویا و پارسا بودند که از اوایل تیرماه به خاطر اینکه مورد کودک‌آزاری قرار گرفته بودند، به بیمارستان بهرامی تهران منتقل شدند و تلاش پزشکان برای نجات جان آن دو آغاز شد، اما آنها پس از چند هفته بستری شدن در بیمارستان در حالی که به کما رفته بودند، روز گذشته تسلیم مرگ شدند.

چشم‌هایم سیاهی می‌رود. نه نمی‌توانم باور کنم. مرگ، خاک، قبرستان. چال کردن کودکانی که آمده بودند بازی کنند، زندگی کنند و بزرگ شوند. ابعاد یک گور کوچک همه فضای مغزم را پر کرده است. مسیر سناریوی من مرگ نداشت، فقط شکنجه و بیمارستان و درمان داشت. نمی‌خواهم بدبین باشم اما مرگ این دو پسربچه مگر اجازه می‌دهد که مسیر سناریو راه خشونت بی‌مرگ را طی کند؟

حالا مجبورم کمی زاویه دیدم را تغییر دهم. و بعد ناگهان صحنه عوض می‌شود. هزاران بزرگسال که همان والدین، مربیان و معلمان هستند، در تصویر دیده می‌شوند. اما سکوت محض است. صدا از کسی درنمی‌آید. انگار کسی زبان ندارد که سخنی بگوید، همه بزرگسالان به نقطه دوردستی در افق خیره شده‌اند؛ جایی که تاریکی کمکم همه چیز را می‌پوشاند و بعد آخرین نقطه روشنایی که مانند ستارهای است، ذره‌ذره خاموش می‌شود. اما این هم کافی به نظر نمی‌رسد.

فکر کنم بهتر است در پایان این تصویر در سکوت، صدای مادری را اضافه کرد که انگار از دوردستهای تاریخ می‌آید؛ صدای زنی که مادر ازلی و ابدی ماست؛ صدایی که دائماً پژواک دارد. این سکوت گورستانی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. این صدای مادرانه می‌گوید: «به کجا داریم می‌رویم!»

شاید وقتی فیلم ساخته شد، کارگردان نام آن را همین بگذارد: «به کجا داریم می‌رویم!»  

منبع: روزگار


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست