سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

جانِ انسان ام


اسماعیل خویی


• تا دلِ توفان زند پر، وای من!
وای از این شاهینِ بی پروای من!

گردلِ من مرغِ توفان زاد نیست،
چون به هر توفان کشاند پای من؟! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱ شهريور ۱٣۹۰ -  ۲٣ اوت ۲۰۱۱


 پیشانه آگاهی داده بودیم کاربرانِ خوبِ "اخبار روز" را بر پیش آمدِ ناگواری برای شاعر بزرگ ایران اسماعیل خوئی، که وی را و ما را به ناز طبیبانش نیازمند کرده بود. شادیم که اینک آگاه کنیم مهربانان و دوستداران شاعر را به روند بهبودی ی وی. شاباش تندرستی اش سروده ی زیرین وی را می آوریم. دل و جانش آبادان باد و زندگانی اش دراز، که دل و جان بسیارانی با او و سخن نغز اوست.



تا دلِ توفان زند پر، وای من!
وای از این شاهینِ بی پروای من!
گردلِ من مرغِ توفان زاد نیست،
چون به هر توفان کشاند پای من؟!
چون توانم دل به دریا در زدن
من، که آمد خود دل ام دریای من؟!
گر به دُر می خواهدم دریا فریفت،
گو: ندارد ریگ کم صحرای من!
دم به دم از خویش آنسو تر رود
جانِ چالاکِ جهان پیمای من.
دام کمتر داشت خواهد، دانه بیش:
نیست امروزِ دگر فردای من.
سوخت جبرستان خداتان را به عرش:
کارگرشد آهِ گردون سای من!
تخمه دارم از بهار و از شراب:
سوی شادی می گراید رای من.
نیست شب، وین شعرِ اندیشه ست ، لیک
باز یاد آرم تو را، رویای من!
چون به تو اندیشم ، ای آرامِ دل!
خامُش آید جانِ پُر غوغای من.
گرچه ما را هیچ شرطی شرط نیست،
هم بسی – ای دوست!- هم بایای من.
روز و شب ، هر دم مرا پروای توست:
همچنانی که تو را پروای من!
شرطِ من این با تو: اورا برگزین،
یافتی در عشق اگر همتای من.
عشق این است و به جُز این نیست عشق،
بشنو از من، جانِ جان افزای من!
آزمون گر چشمه ی دانستن است،
عشق را داند دلِ دانای من.
سرِّ این سودا تو خود دانی ز پیش:
که سَری وسِرّی وسودای من.
جانِ انسان ام، توانمند از امید،
شورِ آزادی توان افزای من.
باد تا نابود گردد کامیاب:
واپسین دنیاست گر دنیای من.
روی دریای جهان کوهِ یخ ام:
بین خدا را بخشِ ناپیدای من.
گفتم اینها، وین زمان، جانِ جهان
می خموشاند منِ خود رای من:
"تو که باشی!" گویدم ،رنجیده وار،
"جُز همانا یک تن از تن های من؟
سرد وگرمِ عشق را بس دیده است
جانِ پُر سرما وپُر گرمای من."
باز می گوید به گوشِ بینش ام
ک – "ای زبانِ روشن وشیوای من!
از"فرا گیتی" مزن دم،کانچه هست
نیست جُز در هستِ هستی زای من.
از من آید هر جهان پیرای و، باز،
از من آید هر جهان آرای من:
زندگی دستِ جهان آرای و ، باز،
مرگ افزارِ جهان پیرای من..."
بامن از این سان منِ من ها، به راز،
گفت وگو ها می کند... شادای من!
به شمارِ طرفه من های جهان
هر دم افزاید منِ من های من.
ای من دیگر، تو! در این رهروی،
می چمی آیا تو هم همپای من؟
همنگاه ام گشته باشی کاشکی:
تا که شاد آید منِ تنهای من.
وز من این گو شیخ را، باری، که باد
این جهان یا جای تو یا جای من!
جا تهی کن ، بشنو! این فرمان توراست
از خدا ،کاید برون از نای من.
گویدت:- "زین بیش با من در مپیچ:
ای نموده زشت هر زیبای من!
ورنه، پیش از مرگ ات، آرد پیشِ چشم
خشمِ مردم محشرِ کبرای من:
آنچنان که مویدت هر یاخته:
_"وای من ! ای وای من! ای وای من!"

دهم فروردین ۱٣۹۰،
بیدرکجای لندن


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست