سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سایه ها


عباس موذن


• از شیار درِ اتاقی که مرا آنجا انداخته بودند، می آمد و می رفت. خودش را مثل سوسماری روی زمین می کشید. از نوک انگشتانم شروع می کرد به بالا رفتن، تا این که بالاخره تمام وجودم را می پوشاند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۹ تير ۱٣٨۵ -  ٣۰ ژوئن ۲۰۰۶


 
درِ سلول که باز شد صدایی به شدت آهن به گوشم خورد و سایه ای کلفت که حالا دیگر روی سرم خراب شده بود .تمام آن چیزهایی که فلاسفه و روحانیون گناهش می نامند درونش یکجا جمع  شده بود  . زنجیری به پا داشت و همچنین کفش هایی که انگار جنسشان از فولاد ی باشد  که عمری دراز ، در آب  خوابانده باشند . باید از معیارهایی که آدمیان ضعیف دوستش دارند و دائم ستایشش می کنند زجری مداوم و سخت را متحمل شده باشد که موجب شده بود  ا ینگونه پلید زندگی کند .
از شیار درِ اتاقی که مرا  آنجا  انداخته بودند ، می آمد و می رفت. خودش را  مثل سوسماری روی  زمین می کشید .  از نوک انگشتانم شروع می کرد  به بالا رفتن ، تا این که بالاخره تمام وجودم را می پوشاند. در یک روز و یا یک شب ، نمی دانم چه وقتی از شبانه روز بود ، داشتم از سنگینی محکومیتم   لِه می شدم که گفت :
« هنوز م فکر می کنی  من یه سایه ام؟»
چشمانم را باز نکردم . همانطوری که به دیوار بتونی خیره شده بودم گفتم :
« دیگه واسه م فرقی نمی کنه . »
مهربان بود . لااقل در آن روز صدایش را توی دلم احساس کردم . نمی دانم چرا ، شاید به آمدن او عادت کرده بودم . گفت :
« همه ی سایه ها شبیه به هم نیستن . اینطور فکر نمی کنی؟»
پاسخی نداشتم که به او بدهم .  شا ید هم داشتم و  نمی توانستم بگویم. دیگر برای سرِ پا نگه داشتن غرورم دلیلی نبود. باید آن احساسی را که به مرور، توسط این عمر لعنتی برایم ساخته شده بود را با دست خودم فرو می ریختم. نیازی به آن نداشتم. غرور بی پشتوانه به چه دردم می آمد.اینجا غرور مثل سمی مهلک است . اینجا هیچکس هیچ حقی ندارد . اما نمی دانم چرا  التماس کردم ! برای حقی که از آن خودم بود. شایدم از آن او. بله این بهتر است ، من برای حقی که او بر گردنم داشت التماس کردم . گفت :
« تو چطورمی تونی   از یک شبح درخواست چیزی رو بکنی؟»
ساکت شدم. از سکوتم خندید. از تهِ دل خندید. درست گفته بود، سایه ها با هم متفاوتند. لااقل سایه ی او با شبح هایی که تا کنون دیده بودم فرقی اساسی داشت که نمی فهمیدم در چیست !
من یکی از شش نفری بودم که می بایست در زمان اجرای آتش ، قلب آن محکوم به مرگ را نشانه می رفتم .   حالا که فکر می کنم نمی توانم به نتیجه ای برسم که بتواند آرامم کند . شاید من ادامه ی محکومیتش در دنیا بودم . من تکه ای از او بودم اما نه آنگونه که بتوانم بار گناهش را بر دوش بکشم. شانه هایم توان آن را نداشتند تا سابیدن لایه های لطیف احساس نگاهش را که آخرین بار،  به من می کرد را بر خود نگه دارند .
 به همان شکلی که آمده بود بر گشت . آرام بر روی پیکرم به طرف پایین کشیده شد تا این که از زیر در اتاقی که بیشتر به قوطی کبریت شبیه بود غیبش زد . منتظر بودم تا دوباره در باز شود و بی نتیجه آنجا رها نشوم . اما پس از گذشت زمان کوتاهی دنیا تاریک شده بود و من در تکه ای از آن که نمی دانستم چه موقعیتی ست رها شده بودم. زمزمه کردم  یا  شاید هم فریاد زدم :
« تو آمده بودی که فقط همین یک جمله را به من بگوبی ؟»
 متوجه شدم رمقی برایم نمانده است تا بتوانم صدایم را به گوشش برسانم.
چرا من ؟ در بین این همه سربازانی که در آن قرارگاه آمده و رفته بودند این چه مکافاتی بود که می بایست سر من خراب شود !
پاس نیمه شب را که تحویل گرفتم افسر نگهبان نامه ای محرمانه را به داستم داد مبنی بر این که  می بایست
ساعت چهار صبح پنج شنبه ی همان هفته در پارک موتوری قرارگاه حضور یابم . آخرین ماه بازمانده از خدمت سربازی خود را در آن نیمه شب لعنتی تازه شروع کرده بودم. دیگر مجبور نبودم موهایم را از ته بتراشم. کلاهم را از سرم برداشتم تا موهایم را زیر آن به طرف بالا قرار دهم. کیف  پول کوچک چرمی خود را از جیبم بیرون می کشیدم که نور پایین چراغ ماشین اورال جناب سروان  در کمره ی کوه ، به بالا و پایین سرید و در پشت یکی از تپه های آلباتان ناپدید شد. با خودم گفتم:
« داره تموم میشه .  یه ماه دیگه همین جاده رو میرم و دیگه بر نمی گردم . »
نمی دانم خوشحال بودم یا این که دلهره ی عجیبی مرا می خورد. فکر رفتن به آینده ای که می دانستم به جز اضطراب چیزی نصیبم  نمی شود. چرا که مجبور بودم به زندگیم، مانند کارگران روزمزدی که در مزارع نیشکر دیده بودم نگاه کنم. آن ها برای همان روزی تلاش می کنند که مجبورند زندگی کنند. ساعت چهار صبح ، کارگران در میدان شهر حاضر می شوند و آنقدرعجز و ناله می کنند تا دل سرکارگر کارخانه ی نیشکر به رحم آید و مردانی که از نظر او سرسخت به شمار می آیند را به کار روزانه ، برای بریدن ، در مزارع آتش زده و سیاه نیشکر انتخاب کند. مردان سخت آنانی بودند که بیشتر التماس کرده باشند. زندگی برای پدر من فقط همان روزی بود که موفق می شد کار کند. برای مادرم شاید کمی فرق می کرد. آنهم به خاطر زن بودنش. و من نیز یاد گرفته بودم مانند پدرم فکر کنم. اولین  دوره  ی زندگی برای من بزرگ شدن بود. دوم ، دیپلم گرفتن. سوم ، رفتن به سربازی. پایان خدمت من با رهایی پدرم از زندان در یک روز اتفاق می افتاد .  . و من ، خدایا چقدر خوشحال بودم !
خوشحال  از این که بهترین دوستی که داشتم و شاید تنها دوستم را به همراه مادرم برای آزادی اش بدرقه می کنم.
 بالا خره آن صبح لعنتی شروع شد . ای کاش می شد در کار خدا سهیم بود و یا دخالت کرد . کاش می شد  جلو آمدن روزهایی که  با گناه  شروع می شوند را گرفت و آنها را در نطفه خفه کرد . گفت :
« مرد بیچاره نباید زجر کش بشه . ما وظیفه داریم  خوب و سریع خلاصش کنیم . هریک از شما بایس جایی رو نشونه برین که بهتون محول میشه  .»  
گفتم : « جناب سروان ، اون چیکار کرده ؟»
همان طوری که دستهاش را  پشت کمرش نگه داشته بود ، اول به من ، بعد به بچه های دیگر نگاه کرد و گفت : « سرباز سئوال نمی کنه ، فقط گوش میده .گوش میده و دستور رو اجرا می کنه ، همین . »
صدای کشیده شدن دمپایی هایش آمدند و پوتین هایی که او را همرایی می کردند. سایه ای را می دیدم . سایه ای که در وسط دو مامور حرکت می کرد. به تیرچوبی مقابلمان او را می بستند که نور چراغ میدان، مانند هیولای سفیدی بر صورتش درخشید. ابتدا نتوانستم او را بشناسم. اما پس از مدتی شناختمش .درست دیده بودم ،  او پدرم بود . عرق سردی به شدت تمام وجودم را دربرگرفت .   سرم گیج رفت و شریان ها و عضلاتم به لرزه افتاد. حتمان اسلحه از دستم افتاده بود که توانستم فرار کنم. توانستم خودم را فقط تا سالنی که انتهایش به محوطه ی بیرونی زندان می رسید برسانم. در آن جا بود که همه دنیا  تاریک شد و من دیگر نبودم ، وجود نداشتم . وقتی به هوش   آمدم متوجه شدم  ، تنهاترین لحظه ی خوبی که بر من گذشته است زمانی بوده که نمی توانستم زندگی را احساس کنم . بلافاصله پس از به هوش آمدنم مرا به این جا آورده بودند و به جرم فرار از ماموریتم محاکمه ام کرده بودند .
دوباره سایه آمده بود . ولی این بار نه برای تمسخر من ، برای بردنم آمده بود . قوی بود. مثل  تکه چوبی که سال هاست از درختی افتاده باشد   مرا از از کف زمین بلند کرد. اولین چیزی که حس می کردم بوی نمناک نیزارهایی بود که هنوز برای آتش زدنشان مدتی فرصت داشتند . چشمانم را با زور باز کردم.هیچ  نوری نبود .   سایه گفت :
« حالا می تونی ببینی . می تونی دیگه آزاد باشی»
فقط گفتم:« برم بیرون که چیکار کنم ?! »
فقط گفت:« شاید بتونی جای سرکارگری که سال پیش با داس نی بری دو شقه اش کردند رو بگیری. اینجور کارها رو هر کسی قبول نمی کنه . یعنی کار هرکسی نیست .»
بیرون از آن جا  هیچ کس نبود. سایه هایی می آمدند و می رفتند. مدتی گذشت تا توانستم بفهمم به زندانی دیگر منتقل شده ام. زندانی که همه ی زندانیانش فقط سایه هایی در رفت و آمد هستند. نه سلام می کنند و نه جوابت را می دهند. آن چه بین آن ها مشترک بود و همه به آن عادت داشتند ، یک مسیر خاکی دو طرفه بود که همه در دو طرف آن می رفتند و می آمدند. آن جا فقط یک چیز سایه نبود ، کشتزارهایی از نیشکر که برای سوختن آماده می شدند . وگاهی اوقات وقت غروب ، بوی شکر پخته و گندیده شده از آن ها بیرون می زد و آسمان  را پر می کرد .

انجام   آبان ٨٣ 
ga_moazzen@yahoo.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست