سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

داستان من و جلیل شهبازی
یادی از فاجعه ی ملی قتل عام زندانیان سیاسی در مرداد و شهریور ۱۳۶۷


امیرهوشنگ اطیابی


• هم اطاقی اش گفت که او شکم خود را با استفاده از شیشه ای شکافته بوده. زمانی که ناصریان را خبر می کنند، می آید ابراز خوشحالی می کند که کارش را راحت تر کرده و خودش را به «درک واصل کرده». او را با برانکارد می برند و دیگر کسی چهره ی مهربان، بردبار و صبور جلیل شهبازی را ندید و لهجه ی شیرین ترکی میاندوآبی او را نشنید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۶ مرداد ۱٣۹۰ -  ۷ اوت ۲۰۱۱


با جلیل شهبازی از بند 3 اوین، در اتاق های دربسته آشنا شدم. سال 1363 پس از سه ماه و نیم انفرادی مرا به اتاق های دربسته ی اوین، سالن 3 آوردند. هنوز زخم کف پاهایم بهبود کامل نیافته بود و نمی توانستم مانند دیگران به فعالیت های ورزشی در زمان کوتاه 15 دقیقه ای هواخوری روی آورم. جلیل انسانی بسیار مهربان، صبور، غمخوار و نکته ی اتکایی برای تازه واردین بود. بودنش بیش از دیگران در زندان این را در وی تقویت کرده بود. خنده ی شیرینی داشت که همیشه چاشنی گفتگو با وی بود. او نماد وجدان انسانی زندانیان سیاسی بود. هنوز یک جفت کفشک را که از تکه پاره های لباس ها برای پاهایم، در یکی از اتاق های دربسته ی بند 3 درست کرد دارم. او آزادترین دوره ی زندان اوین را، زمانی که کچویی زندان را اداره می کرد، در سال های 1358- 1359 و اوایل 1360 دیده بود. زمانی که همه ی نشریات از جمله نشریات گروه های سیاسی و روزنامه ها به زندان می آمد و می شد با همه ملاقات کرد. و در همین دوران بود که با آگاهی و ایمان کامل نه تنها خودش بلکه آن هایی هم که با وی دستگیر شدند به سازمان فدائیان اکثریت روی آوردند. آن ها در یک گروه پنج نفره هنگام نقل و انتقال اسلحه در تهران، سال 1358 و پیش از انشعابات در سازمان چریک های فدایی خلق دستگیر شده بودند. در تمام دوران زندان در میان فدائیان اکثریت بیش از همه با رفقای توده ایش دم خور بود. او نتایج روی آوری به ترور و مبارزه ی مسلحانه ی جدا از توده ی مردم را در فعالیت سیاسی و ترور و سرکوب حکومتی را با گوشت و پوست خود لمس کرده بود. زمانی که کچویی را در زندان اوین ترور کردند و لاجوردی شد رئیس زندان دیگر جمهوری اسلامی گام به راه بی بازگشت ضدمردمی شدن گذاشته بود. همراهی و دوستی عمیق با جلیل، این فرزند کار و زحمت، در قزل حصار و بند 1 گوهردشت ادامه یافت تا زمانی که تقسیم بندی و اولویت بندی زندانیان برای قتل عام در سال 1366 شروع شد. من با عده ی 55 نفری دیگری، پس از چندین بار جابه جایی به بند انفرادی 20 آمدیم (1). جلیل هم به بند هفت برده شد. از عده ی اولیه مان پاسدار توده ای ابوالفضل پورحبیب اعدام شد و یک نفر دیگرهم که حکم زندانش پایان یافت به اوین منتقل شد و با پارتی بازی آزاد شد و شدیم 52 نفر. بندی که قبل از همه ی بند های چپی به طور کامل به سمت هیئت مرگ برده شد بند 20 بود. صبح زود 5 شهریور درحالی که برخی ها هنوز خواب بودند و یا صبحانه نخورده بودند، لشکری و ناصریان با پاسداران به بند یورش بردند و همه را در هرحالی که بودند از بند بیرون کردند. در راهروی اصلی، ناصریان و لشکری آن هایی را که می خواستند زودتر ازهمه از شرشان خلاص شوند به جلوی صف بردند (هوشنگ قربان نژاد، مرتضی کمپانی، علی شهبازی و...). بند 7 که جلیل شهبازی هم در آن بود در اولویت بعدی بود که پس از بند 20 به هیئت مرگ برده شد. مرا که هیچ گاه در زمان دستگیری، در طول دوران زندان و سر آخر در برابر هیئت مسلمان بودنم را انکار نکرده بودم و فقط از آرمان های سیاسی-اجتماعی و تعلقم به حزب توده دفاع کرده بودم به کابل زدن برای نماز خواندن محکوم کردند. لازم به ذکر است که من هیچگاه در زندان نماز نخوانده بودم. در بیرون هم به جز دوران های کوتاهی در نوجوانی و قبل از 18 سالگی نماز نخوانده بودم. در فعالیت سیاسی-اجتماعی چه شخصا و چه در چارچوب فعالیت حزبی، رسالت فعالیت ضد مذهبی برای خود قائل نبودم و آن را در جامعه ی ایران چاره ساز نمی دانستم. مرا حوالی ظهر از اطاق هیئت مرگ بیرون کردند. رای به اعدامم نداده بودند و گفته بودند باید نماز بخواند. پاسداری چند نفری از ما را به دستشویی برد که برای نماز ظهر وضو بگیریم. آن جا به او گفتم که من گفته ام که نماز نمی خوانم. او هم مرا به راهرو برد و در جایی نشاند. آن ها آن قدر مشغول اعدامی ها و آوردن زندانیان از بندهای بعدی بودند که نمی توانستند همزمان به شکنجه ی بازماندگان برای نماز خواندن بپردازند. آنقدر ماندیم تا شب شد و هیئت مرگ از کشتار روز اول خسته شد. همه ی بازماندگان را به صف کردند و به راهروی طبقه ی سوم، نزدیک بندهای بزرگی که هرکدام یک سالن بزرگ در انتها داشتند بردند. آن جا از تک تک پرسیدند چه کسی نماز می خواند و چه کسی نه. برای نماز غروب شروع کردند به زدن ده ضربه ی کابل به کف پای آنانی که قبول نکردند. این جا اکثریت بازماندگان قبول کردند که نماز بخوانند. مجددا از آن هایی که ضربه های کابل را خوردند بار دیگر برای نماز عشا پرسیدند که تنها من و جلیل ماندیم. ما ده ضربه ی بعدی را خوردیم و ناصریان ما را به یکی از اطاق های ابتدای بند انداخت و گفت: «وسایل لازم برای خودکشی این جا هست از خودتان پذیرایی کنید». ما پس از رفتن ناصریان و برداشتن چشم بندهایمان دیدیم در اطاق شیشه های مربا و حتی طناب هم هست. اطاق هیچ چیز به جز خرت و پرت و آت آشغال نداشت و خیلی در هم ریخته بود. به احتمال قوی ناصریان این تجربه را در جریان کشتار مجاهدین در ماه مرداد داشت و معلوم بود که قبل از ما زندانیان دیگری هم آن جا بوده اند و خودکشی کردند. ولی از چپ های گوهردشت ما این اطاق را افتتاح کردیم.
آن جا من برای جلیل شرح دادم که در ماه مرداد ما شاهد کشتار و بارگیری اجساد زندانیان مجاهد بودیم. ما حتی اجسادی را که پاسداران - در یکی از دو کامیونی که یکیش روبازبود- جا به جا می کردند می دیدیم. آن جا برای جلیل هم مشخص شد که ماجرا چیست و ماهیت آزاد کردن زندانیان که هیئت می گوید چیست. برای او گفتم که ما تا مدتی جلسات هیئت را که در فرعی طبقه ی بالای بندمان تشکیل می شد شنود می کردیم. مباحثات هیئت را برای نحوه ی اجرای فتوای خمینی و نحوه ی اجرای سریع اعدام ها می شنیدیم. همچنین نحوه ی برخورد هیئت با زندانیان مجاهد را گفتم. شمارشم را از صدای پرتاب اجساد در کامیون کانتینر دار- که در نیمه های شب در محوطه ی اطراف زندان می پیچید- گفتم. از این که کشتار بزرگی در جریان بود گفتم. تا زمانی که زندانیان بازمانده ی بند 20 با دیگر زندانیان بازمانده مخلوط شدند هیچ یک نمی دانستند چه می گذرد. زمانی که دیگر دیر شده بود و هر که رفتنی بود رفته بود.
آن شب هنگام 5 شهریور، من و جلیل در حالی که از درد وحشتناک ضربه های کابل می لرزیدیم صحبت می کردیم. برای جلیل بزرگ ترین کابوس بازگشت به تواب بازی ها، کنترل توابان بر بندها و نشستن شبانه روزی اجباری پای مصاحبه های توابان و شاهد کشتارهای روزانه ی زندانیان بودن و حتی بردن به بالای سر اجساد زندانیان اعدامی بود. آن چه خود در زندان سال های 1360 تا 1362 پس از سرکوب وحشیانه و ددمنشانه ی انواع قیام های اراده گرایانه ی مجاهدین و گروه های چپ تجربه کرده بود. وی معتقد بود که زندان همان شرایط را پیدا خواهد کرد و می گفت این برایش آخر خط است و به هیچ وجه تحمل چنین شرایطی را نخواهد داشت. من بر خلاف وی چنین اعتقادی نداشتم آن هم به دلیل ابعاد کشتار و تفاوت ماهوی شرایط. برای من بیشتر این مطرح بود که چگونه این شکنجه را که طبق احکام اسلام پس از سه روز تحمل که پایانش هم اعدام بود تحمل کنیم. منی که در بدو دستگیری یک روز کامل کابل ها را تحمل کرده بودم؛ ادرارم خون آلود شده بود؛ پاهایم زخمی و تا بالای زانو متورم و سیاه شده بود؛ یک هفته در بیمارستان اوین مجاور بند 209 بستری شده بودم؛ کابل زدنم روی پای پانسمان شده ام ادامه یافته بود؛ مجددا یک هفته در بهداری بستری شده بودم و آن جا دچار شوک شده و تا آستانه ی مرگ رفته بودم؛ و به بازجویانم در روز دستگیری گفته بودم که من برایشان یک مرده هستم و بی جهت کوشش نکنند؛ حالا پس از گذشت پنج سال و پس از 20 ضربه ی کابل تحملش برایم مشکل شده بود. بخصوص پس از اینهمه کشتار. قبل از رفتن به هیئت در طول ماه مرداد و شاهد جنایات بودن تصمیمم را مانند اکثریت قریب به اتفاق همبندانم گرفته بودم: دفاع از آرمان هایم و استقبال از مرگ به این خاطر. آن چه که ما در بند 20 نمی دانستیم کلاه شرعی برای اعدام ما به جرم ارتداد بود. نمی خواستم برای ارتداد اعدام شوم ولی برای آرمان هایم با روی باز حاضر بودم.
جلیل بر خلاف من به هیئت نگفته بود مسلمان است و صریحا در پاسخ سئوال گفته بود کمونیست است. برای همین بسیار متعجب بود که اعدام نشده است و چرا باید ضربه های کابل را متحمل شود که نماز بخواند. آن شب را به صبح رساندیم. صبح زود پاسدارها به سراغمان آمدند و پس از امتناعمان از نماز خواندن به هریک از ما 10 ضربه ی دیگر کابل زدند. ما را به همان اطاق انداختند و رفتند. پاسدارها همه ی قدرتشان را در زدن ضربه ها به کار می گرفتند و کابل را دست به دست می کردند که موثرتر عمل کنند. شاید می خوستند بار خود را در بار زدن اجساد سبک تر کنند.
پس از بازگشت به اطاق از درد به خود می پیچیدیم و نمی توانستیم پایمان را زمین بگذاریم. پس از مدتی که کمی آرامتر شدیم ولی هنوز پاهایمان و بدنمان می لرزید. شروع به صحبت کردیم. برای راه جویی پیشنهاد کردم که به ناصریان بگوییم اشتباه شده، ما مسلمان نیستیم و از او بخواهیم تا ما را به هیئت ببرد تا به آن ها بگوییم. استدلالم این بود که اصلا دلیلی ندارد که سه روز کابل خوردن را تحمل کنیم و بعد هم اعدام شویم. چه بهتر که همین حالا اعدام شویم. جلیل هم که صریحا در پاسخ مسلمان بودن گفته بود کمونیست است کاملا با این نظر موافق بود.
وقت نماز ظهر که شد ناصریان خودش آمد به دنبالمان. به او درخواستمان را گفتیم. او گفت: «غلط کردین! 10 ضربه ی نماز ظهر را باید بخورین.» ما را بیرون بردند روی تختی خواباندند با تمام قوا از ما پذیرایی کردند. این بار تعداد پاسدارها بیش از قبل بود ما را دوره کرده بودند و هر ضربه را یکی شان در رقابت با دیگری می زد و صلوات می فرستادند و الله و اکبر می گفتند.
ما را مجددا در همان اطاق انداختند. از درد بی تاب شده بودیم. این فاصله ای که در بین هر وعده ی نماز بود پاها را به حداکثر حساسیتش می رساند. با چندین ساعت گردش خون و جراحت داخلی موجود در پاها، درد غیرقابل تحمل می شد. درحالی که در دوران بازجویی، بازجویان مجبور بودند مداوم شکنجه کنند و برای تأثیر بیشتر درد، گردش خون را به طور مصنوعی در پاها تسریع کنند. برای همین مرا به راه رفتن و بالا پایین پریدن روی پاهای به شدت متورمم وا می داشتند و برای جلوگیری از متوقف شدن کار کلیه ها به زور به من آب می خوراندند و به تزریق دارو روی آوردند.
یک ساعتی نگذشته بود که ناصریان دوان دوان بازگشت و گفت: «بیاین بیرون تا تکلیف شما کافرا رو مشخص کنم.» ما هم از خدا خواسته و خوشحال بیرون رفتیم. پاهامان به حدی متورم بود که نمی توانستیم دمپایی بپوشیم و به راحتی راه برویم. ما را کشان کشان به سمت اطاق هیئت برد. مرا اول برد توی اطاق و به نیری گفت: «حاج آقا این می گه مسلمون نیست.» من پاهای متورمم را نشان دادم و گفتم: «اگر اسلام اینه من مسلمان نیستم. نمازی که به زور خونده بشه ارزشی نداره.» اشراقی از در نصیحت پدرانه وارد شد و اشاره ای به خانواده مان کرد. او تبار سیدی ما را می دانست. او از من خواست که نماز بخوانم. من قبول نکردم و آن ها مرا به صف اعدامی ها که در راهرو نشسته بودند فرستادند. جلیل را آن جا ندیدم. احتمالا او را مجددا در صف آن هایی که باید تعزیر شوند گذاشتند. پس از آن هر بار پاسداری می آمد، یک لیست می خواند و عده ای را به سمت حسینیه می برد. هر بار منتظر اسمم بودم که خبری نشد. به آن هایی که در صف بودند گفتم که چه خبر است و ما به کجا می رویم. یکی (اصغر محبوب) خیلی خوشحال شد و با غرور و لبخندی که همیشه در ذهنم جاودان است سرش را بالا گرفت و ایستاد. جوانی هم حالش بد شد و روی زمین به پهلو خوابید و زانوهایش را توی سینه جمع کرد. من هم از این که ناچار نبودم پس از شکنجه ی سه روزه اعدام شوم راضی بودم و آماده. از پاسداری خواستم که مرا به دستشویی ببرد. کبریت سوخته ای روی زمین پیدا کرده بودم. با استفاده از آن در دستشویی نامم را روی شورتم نوشتم. شاید احمقانه باشد ولی در آخرین لحظات زمانی که می دانی تورا بی گناه، بی نام و نشان به طور فله ای دفن خواهند کرد، می خواهی شانسی برای شناساییت باشد.
مرا دوباره صدا کردند و به اطاق مجاور هیئت بردند. این بار فقط اشراقی بود با عده ای دیگر که که مجموعه ای از بازجویان، اطلاعاتی ها یا پاسداران بودند. قبلا در اطاق هیئت در پشت پرده ای که در پس صندلی های هیئت کشیده بودند به دلیل قد بلندم دیده بودم که عده ای به شدت مشغول کارند. آن پشت مثل اطاق جنگ بود. اشراقی همه ی کوششش را به کار برد که مرا به نماز خواندن قانع کند که نتیجه نداد. مرا مجددا به صف اعدامی ها بردند. لیستی دیگر خوانده شد و باز نامم را نخواندند. بازجویم «رحیمی» به سراغم آمد. و همانجا سرپا مرا سئوال پیچ کرد. از زوایای مختلف وارد شد تا از من حرفی بگیرد که من از زمانی که وارد دانشکده ی فنی تهران شدم از مسلمانی دست برداشتم. سئوالات فلسفی می کرد و می خواست بداند من از کی دیگر نماز نخواندم. پس از من به سراغ هم پرونده ای من محمدجواد لاهیجانیان (از بستگان نزدیک وزیرجهاد سازندگی وقت در کابینه ی موسوی) رفت و او را سئوال پیچ کرد. نام او را هم خواندند و به سمت حسینیه بردند. تا شب از بردن من خبری نشد. از مجموعه ی آنانی که در صف بودند تنها یکی دو نفری مانده بودیم. هیئت از اطاق آمد بیرون. نیری گفت تکلیف این ها را فردا مشخص می کنیم. من و یکی دو تای دیگر را همراه همه ی آنانی که حکم اعدام نداشتند به صف کردند و به طبقه ی بالا و همان راهرویی که دیشب همه را برده بودند بردند. این جا من جلیل را دوباره در صف دیدم. این بارهم از همه برای نماز خواندن سئوال کردند. من بر اساس آن چه نیری گفت و به امید آن که فردا مرا خواهند برد نخواستم بار دیگر کابل هارا تحمل کنم و گفتم می خوانم. در پاسخ سئوال گفتم قرار است فردا تکلیفمان را مشخص کنند. ولی برایشان فقط اهمیت داشت که بدانند نماز می خوانم یا نه. این بار هم از بازماندگان روز دوم تنها دو نفر نماز مغرب و عشا را قبول نکردند. یکی جلیل بود و دیگری فردی تازه نفس که بعدا جان به در برد و سرنوشت جلیل را بازگفت. فریادهای دلخراش جلیل هنوز در گوشم است. من حس می کردم که چه می کشد و تحمل ادامه ی این درد بسیار بعید بود. این دو را به همان اطاقی که ما بودیم بردند. او زمانی که صبح زود آن ها را به دستشویی می برند یکی از همان شیشه های مربا را با خود می برد و با استفاده از شکسته ی آن، قبل از آن که زمان تعزیر برای نماز صبح برسد دست به خودکشی می زند. هم اطاقی اش گفت که او شکم خود را با استفاده از شیشه ای شکافته بوده. زمانی که ناصریان را خبر می کنند، می آید ابراز خوشحالی می کند که کارش را راحت تر کرده و خودش را به «درک واصل کرده». او را با برانکارد می برند و دیگر کسی چهره ی مهربان، بردبار و صبور جلیل شهبازی را ندید و لهجه ی شیرین ترکی میاندوآبی او را نشنید.   
در همان روزی که جلیل خودکشی کرد یعنی هفتم شهریور. ناصریان به در یک یک اطاق ها رفت و از آن هایی که نماز خواندن را قبول کرده بودند پرسید آیا کسی هست که سر موضع باشد و به گروهش پابند. من بار دیگر جان گرفتم و جلو رفتم. او مرا و عده ای دیگر را که مجموعا 15 تا 20 نفرمی شدیم از اطاق های بند بیرون کشید و به صف کرد و به راهروی اصلی برد. ناصریان دستور داد که به هریک از ما 10 ضربه ی کابل بزنند. عده ی زیادی پاسدار جمع بودند. این بار از کابل فولادی که روکش نایلونی داشت استفاده کردند. همه را زدند. ناصریان بار دیگر با فریاد از همه پرسید و این بارازهیچ کس صدایی در نیامد. همه از درد به خود می پیچیدیم. اسلام جنایتکاران پیروز شده بود و بر حاکمیت و ثروت کشور مسلط شده بود. زمانی که مرا به اطاقم باز گرداندند چنان گریستم که هیچ گاه در زندگیم نگریسته بودم. گریه ای که ایستادنی نبود تنها و جود آنانی که بازمانده بودند تسکینم داد. گریستم برای آزادی که دفن شد در سرزمینی که گرازان آن را سراسر شخم زده بودند تا زمانی دیگر هر چه پر ریشه تر و گسترده تر بروید.

امیر اطیابی
16 مرداد 1390
aaatiabi@yahoo.co.uk

برای اطلاع خوانندگان جستجوگر و محقق: در سال های گذشته گزارشات مستند و مفصلی براساس گفته های شهود، خانواده های جانباختگان، اسناد و مدارک موجود، مصاحبه ها و مطالب انتشار یافته منتشر شده که بسیار ارزنده است. این مطالب ابتدا به زبان انگلیسی و سپس به فارسی در آمده، که نقش مهمی در مطلع کردن جهانیان از جنایات حکومت بازی کرده است. برای اطلاعات بیشتر به پیوندهای زیر مراجعه کنید:

ا. فتوای مرگبار: قتل عام زندانیان سیاسی 1367 ایران - گزارشی که توسط مرکز اسناد حقوق بشر ایران انتشار یافته
فارسی:
www.iranhrdc.org
انگلیسی:
www.iranhrdc.org
ب. به یاد جانباختگان: خاطرات بازماندگان قتل عام 1367- توسط مرکز اسناد حقوق بشر ایران انتشار یافت
فارسی:
www.iranhrdc.org
انگلیسی:
www.iranhrdc.org
ج. با خشم و کینه ی انقلابی: پیش گزارشی در باره ی قتل عام 1367 زندانیان سیاسی توسط کاوه شهروز در ژورنال حقوق بشر دانشگاه هاروارد
www.law.harvard.edu
د. تحقیقی درباره ی کشتار زندانیان سیاسی ایران در سال 1367 نوشته ی جفری رابینسون منتشر شده توسط بیناد برومند (متن فارسی و انگلیسی)
www.iranrights.org
ه. اظهارات شهود منتشر شده توسط مرکز اسناد حقوق بشر ایران
انگلیسی:
www.iranhrdc.org
فارسی:
www.iranhrdc.org
و. فیلمی مستند از دلناز آبادی به فارسی و انگلیسی
video.google.com
video.google.com


1. مسئولین زندان پس از مدت ها آزمایش و خطا بالاخره موفق شدند ما را به جایی ببرند که حداقل امکان تماس با دیگر زندانیان برایمان باشد و بیشترین محدودیت را ایجاد کنند. ما را ابتدا برای یکی دو ماه به بندی فرعی بردند. پس از انفجار یکی ازموشک های عراقی در نزدیکی زندان به یکی از بندهای کوچک ( با سلول های انفرادی و بدون سالن بزرگ درانتهای آن) در طبقه ی همکف بردند. پس از کشف ارتباط گیری از طریق هواخوری کنار پنجره های بند، به بند کوچک دیگری در طبقه ی دوم منتقل شدیم. یک هفته نشده ما را به بند کوچک دیگری، در منتها الیه ساختمان زندان منتقل کردند که به تازگی از زندانیان عادی تخلیه شده بود. این بند کثافت چندین سال را در خود داشت به طوری که ما در بدو ورود همگی لخت شدیم و از سقف بند شروع به شستن کردیم. پس از ساعت ها نظافت بند قبل از آن که بتوانیم استراحت کنیم و دراطاق ها جابه جا شویم، ما را به منزل سرنوشتمان بردند، به بند 20 در منتها الیه دیگر زندان که سالن سوله ی حسینیه ی زندان در انتهای راهروی اصلی قرار داشت و محل قتل عام در زندان گوهردشت بود. از بند 20 که در طبقه ی همکف بود و به ساختمان اصلی عمود بود می شد حسینیه را در راستای وتر مثلثی قائم الزاویه -که یک ضلعش بند ما و ضلع دیگرش ساختمان و راهروی اصلی زندان بود- دید. تنها می توانستیم بیابان اطراف زندان را ببینیم و پنجره ی بندهای فرعی در سه طبقه ی زندان. بند 20 تنها در یک سو پنجره داشت زیرا نیمی از یک بند انفرادی بود که با دیواری در وسط راهرو از نیم دیگر جدا شده بود. نیم دیگر احتمالا بند انفرادی 19 بود که پنجره هایش به حیاط هواخوری، بین ساختمان بندها باز می شد.   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست