سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

در محبس بشارالاسد


خالد سید موحاند - مترجم: سیامند


• نگران از طولانی شدنِ دورانِ زندانی بودنم، تصمیم به شروع به یک اعتصاب غذا گرفتم... زندانبان به موضوع من اصلاً اهمیتی نمی‏دهد. شاید خبر داشت که مسئولین بالاترش تصمیم به ازادیم در فردای همان روز گرفته ‏اند. سه‏ شنبه سوم ماه می، روز بین‏ المللی آزادی مطبوعات بود. دهمین سالگردِ فعالیتم به عنوان روزنامه نگار ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۲ خرداد ۱٣۹۰ -  ۲ ژوئن ۲۰۱۱


با این که رفیقی هشدارم داده بود: «تو که به اندازه ‏ی کافی ارتباط در دمشق داری تا مقالاتت را بنویسی، تو می ‏بایست امنیت شبکه ‏ات را حفظ کنی.» اما امنیت شبکه را حفظ کردن، یعنی محکوم کردن خود به ماندن در یک دایره ‏ی بسته با همانِ شاهدان و همان فعالانِ این انقلابی که از سه هفته‏ ی پیش شروع شده. هشدارش موقعی که مامورینِ اطلاعاتی سوری ریختند توی قهوه ‏خانه که مرا با خود ببرند، یک بار دیگر در ذهنم طنین انداخت. نیم ساعت قبلش، زنِ جوانی به تلفنِ دستی ‏ام زنگ زده بود. پیشنهاد کرده بود که اطلاعاتی در اختیارم بگذارد. قرارمان ساعت پنج و نیم بعدازظهر روز شنبه ۱۹ آوریل، در قهوه‏ خانه ‏ای در میدانِ باب توما. چند دقیقه بعد توسط هفت مردِ قوی هیکل ربوده شدم. دستبند به دست، به محلِ سکونتِ خودم برده شدم، که آنجا را حسابی تجسس کردند.
آن یکی که مسئول مراقبت از من بود، هیکل و قد و قواره‏ای همچون یک گاو نر داشت، ولی خوشرو بود و رفتاری حتی مهربانانه داشت: چای را با آوردن فنجان به نزدیک لبم به خوردم داد و سیگاری برایم گیراند. بعد از یک بازجوییِ بی ‏نظم و پراکنده، وسایلِ کامپیوترم را جمع کردند، و داخلِ یک تاکسی گذاشتندم. سرم را توی زانوهایم فرو بردند، اما با شناختنِ یکی از باندرول ‏های تبلیغاتِ حکومتی که قبلاً هم دیده بودم، حدس زدم که به سویِ جنوبِ دمشق روانیم. دقیق‏تر بگویم، کوفار سوسه، مرکز فرماندهیِ سرویس ‏های اطلاعاتی. اما این قضیه را به طور رسمی بیست و چهار روز بعد، موقع آزادیم فهمیدم.
اینجا بود که بازجوییِ دومم در دفتری بزرگ و وسیع واقع شده در طبقه‏ ی دوم شروع شد. بازجویی ‏ای که با سئوالاتی غیرعادی شروع شد: «اسامه بن لادن را می ‏شناسید؟» ؛ «در جریان اقامت ‏تان در امریکا آیا به کاخ سفید دعوت شده ‏اید؟» از نظرشان زیادی آرام و بی‏خیال هستم.
بعد از دو ساعت بازجویی، در باز شد تا راه را برای مردی که همه به عزت و احترام او برمی‏خیزند و سلام نظامی می‏دهند، باز کنند. او بر سرم فریاد می‏زند: «حالا حرف می ‏زنی! اگه حرف نزنی، خایه‏ هات را درمی‏آرم و خودم با دستِ خودم جیگرتو از سینه ‏ات می‏ کشم بیرون!» سیلی محکمی از روی صندلی پرتم کرد. از اتاق خارج شد و فهمیدم که چراغ سبز داده شده تا با کتک حالم را جا بیاورند. سیلی‏ هایی که یکی پس از دیگری روی صورتم فرود می ‏آیند، در ابتدا با واکنشِ بی ‏تفاوتِ من روبرو شدند، چیزی که جلادم را حسابی عصبی می‏کرد.
بازجو لبخندی به لب و باتومی الکتریکی به دست در حول و حوشم می‏گشت. در رابطه با هویت و فعالیت ‏هایم سئوال می‏کرد. این بار با چنان قدرتی مرا زد که با اولین سیلی پلِ ساخته شده ‏ی دندان ‏هایم رها شد و آمد توی دهانم. ناگهان تلفنم زنگ زد. شماره‏ ی حک شده روی صفحه‏ ی تلفن نشان ‏داد که از عربستان سعودی خوانده شده ‏ام. «کیه؟» یک دوستِ فلسطینی که رفته خانواده ‏اش را آنجا ملاقات کند.
فریاد زد: «دروغگو!، تو با بندر بن سلطان رابطه داری (رئیسِ سرویسِ اطلاعاتیِ عربستان سعودی)!» سیلی ‏ای که فرود آمد. لگد. همه‏ ی پاسخ‏ هایم با یک «دروغگو !» به همراه ضربه ‏ای و فرضیاتی پارانوئیک پاسخ داده می‏ شود. از نظرِ آنها، دلیلِ این که من به ترکیه رفته ‏ام، نه برای تهیه ‏ی رپرتاژ از انتخاباتِ مجلس، بلکه «برای ملاقات با افسران امریکایی ناتو» بوده. من در دانشگاهِ آنتوننِ لبنان آموزشِ روزنامه‏ نگاری می ‏دهم، چرا که «روابطی با سمیر جعجع (فرمانده‏ی نیروهای لبنانی و ضدسوری ‏ای شناخته شده)» دارم.
با حیرت متوجه می ‏شوم که زندانبانانِ من خودشان با پروپاگاند و تبلیغاتِ خودشان نشئه و معتاد شده‏ اند. یعنی خبر ندارند که عربستان سعودی به سوریه نزدیک شده، که سوریه از دخالتِ نظامی عربستان سعودی در بحرین پشتیبانی کرده؟ یعنی نشنیده‏ اند که هیلاری کلینتون وزیر امور خارجه‏ ی‏ امریکا پرزیدنت بشارالاسد را تحتِ عنوان «یک اصلاحگر واقعی» معرفی کرده؟ دوباره مرا روی صندلیم می ‏نشانند، چشمانم را با نواری می‏بندند، و به نقاطِ مختلف بدنم، از جمله آلت تناسلی ‏ام سیم برق وصل می‏کنند، و من وحشت ‏زده منتظر می‏مانم، منتظر یک جریانِ برقی که نمی‏آید. معلوم می‏شود که شبیه سازی بود. آنچه که من به عنوان الکترود گرفته بودم، کابل ‏های کامپیوتر خودم بود.
می‏گویند اگر می‏خواهم بدانم چیست و مزه‏ اش را بچشم، همه ‏ی وسایل لازم را در اختیار دارند. در اینجا بود که تصمیم می‏گیرم اسمِ مستعاری را که تحتِ آن کار می‏کنم، به آنها بگویم. حالا از وحشتِ این‏ فکر که زیر شکنجه ناچار شوم نام و مشخصاتِ آنهایی که به من اعتماد کرده و دیده‏ های خود را با من در میان گذاشته ‏اند، برملا کنم نفسم بند آمده. امیدی که برایم مانده این است که قبل از این که وقت کنند و مقالاتم را ترجمه کنند، آزاد شوم (در سوریه، خالد سید موحاند، با لوموند و فرانس کولتور همکاری کرده است). بهرحال هیچ روزنامه نگار خارجی ‏ای بیش از چهل و هشت ساعت زندانی نبوده.
به فاصله ‏ی کمی به جمعِ یک گروه زندانیان سوری فرستاده می ‏شوم که در همه ‏شان آثار و ظواهر ضرب و شتم سنگین مشهود است. همه ‏مان به سلول ‏هایمان برده می ‏شویم، که سلولِ من شماره‏ ی ۲۲ است. از این به بعد با این شماره شناسایی می‏ شوم.
خوابم می ‏برد و به فاصله ‏ی کمی با صدای فریاد از خواب می ‏پرم. صدای فریاد جلادان است: یک بازجویی شروع شده. تنها کلماتی که قادرم تشخیص بدهم، فحش ‏هاست، و همینطور یک «چه کسی؟»، اما از طریق برخورد با زندانیان، پیش از دستگیریِ خودم، می‏دانم که هدف اصلی از این جلسات شکنجه، نه کسبِ اطلاعات، بلکه مجازات، تحقیر، و ارعاب است.
به سرعت صدایِ شکنجه‏ گر با فریادهای زندانی که به اوج می ‏رسند، تحتِ پوشش قرار می‏گیرد. حس می‏کنم ضربان قلبم شدت گرفته، ترس همه‏ ی وجودم را در بر گرفته. این همان هدفی است که آنها دنبال می‏کنند. بازجویی سوم. چند سیلی به همراه فحاشی، و به من می‏گویند که دیگر از مترجم خبری نیست.
«همه چیز را برام بگو
- چی را می‏خواهید بدونید؟
- همه چیز! از همان اولِ اولش ... از موقعِ تولدت»
بازجویی با ورود مردی با چهره‏ ای با خطوط زاویه ‏دار که از بازجویم خواهش و تمنا می‏کند که مرا «تمامم» کند، پایان می گیرد. در چهره ‏اش نفرت و خشم کاملاً مشهود است. چگونه می ‏تواند همینطوری و بی هیچ سابقه‎‏ ی پیشینی اینقدر از من تنفر داشته باشد؟ نمی‏توانم مانعِ فکر کردن خودم به این تضاد و تقابلِ اندیشه برانگیز میانِ مهربانی و صفا و ساده‏ انگاریِ دمشقی‏ ها و این غلظتِ خشونت و بی‏رحمیِ ارزان، که الان شاهدش هستم، شوم. شاید نمایشی وحشت‏ انگیز از لویاتانِ هابس است: خشونت در خیابان نه، دولتِ انحصار آن را در اختیار خود گرفته ...
چهارمین بازجویی فردای این روز، دوشنبه ۱۱ آوریل – آخرین تاریخی که به یاد دارم- صورت می‏گیرد. فقدانِ نورِ آفتاب و هر نشانه و علامتی که نشانگر زمان باشد، کاری با من کرد که هر نوع مفهوم و مضمونی از زمان را از دست دادم. بازجویم مرا با لبخندی به لب پذیرفت و توضیح داد که از این پس هیچ کس به روی من دست بلند نخواهد کرد. از من خواست که یادداشت‏هایی را که فراموش کرده بودم از میان ببرم را برایش ترجمه کنم و بازجویی ‏اش را با یک «پیشنهادِ استخدام» به پایان برد: جاسوسی کردن علیه دوستان سوری ‏ام که در مقابلِ آن برگه ‏ی اقامت سوریه و مجوزی رسمی و معتبر وعده داده شد.
روزها و هفته ‏های بعد با ریتمِ آمدن و شدنِ زندانیان جدیداً دستگیر شده در تهاجم‏ های مامورین امنیتی طی تظاهرات و راهپیمایی‎‏ها پر می ‏شد. به این طریق بود که فهمیدم که نسیم اعتراضات به باقی شهرها و محلاتِ دمشق هم رسیده و ادامه دارد. زندانیان شکنجه و عموماً پس از ده روزی آزاد می‏ شدند. می‏کوشم شمار روزها را با صبحانه‏ هایی که دریافت می‏کنم، بشمارم، اما حساب از دستم در می ‏رود.
می‏ کوشم با زندانیانی که گاهی مسئولیت توزیع غذا، یا گشودن در برای رفتن به توالت را دارند، وارد گفتگو شوم. چند ثانیه‏ ای بیش فرصت نداریم تا بتوانیم اخبار را با هم رد و بدل کنیم. «فردا جمعه است. می‏بایست زندان را خالی از همه ‏ی زندانیان کنند.» اما امید به سرعت جایش را به یأس می‏دهد. زندان با زندانیان جدید پُرتر می‏شود، در حالی که قدیمی‏ها را همچنان در همانجا حفظ می‏کنند، طوری که در این شب برخی تا سه نفر در یک سلول دو متر مربعی جا داده شده ‏اند. همه ‏شان به نوبت خود تا حد خسته و بی‏حال شدنِ جلادان شکنجه شده ‏اند. می‏کوشم با بقیه‏ ی زندانیآن سرِ گفتگو را باز کنم، اما به حدی از حال رفته و مصدومند که قادر به ادامه‏ ی صحبت و گفتگو نیستند.
با علی یک مشمولِ نظام وظیفه‏ ی ۲۱ ساله آشنا می‏شوم. او به دلیل اینکه کوشیده در نماز جمعه شرکت کند، دستگیر شده، چیزی که بر مبنای مقررات فوق‏ العاده ‏ی نظامی ممنوع است، به ویژه در این دوره‏ ی تظاهرات و اعتراضات. ابتدای روزی که تصور می‏کردم روزِ پایانیِ دو هفته از زندانی شدنم باشد، علی به من اطمینان می ‏دهد که شنیده در بیست و چهار ساعتِ آینده آزاد خواهیم شد. اما فردا روز خُلف وعده بود، و من در صدای علی غمی سنگین احساس کردم، غمی که من توانِ تخفیفش را نداشتم.
در این موقع رویدادی غیرعادی حال و هوای زندان را حسابی تغییر داد. بعد از غذا، صدای هق هقی به گوش رسید. جوانی که من فقط برای لحظه‏ ای چهره‏ اش را دیدم، به نظر نمی‏آمد بیشتر از بیست سال داشته باشد. او با صدایی هر چه بلندتر گریه می‏کند، مادرش را می‏خواهد و به درگاه خدا التماس و تمنا می‏کند. در حالی که زندانبانان برای زدنِ و له و لورده کردن زندانیان به اندک بهانه ‏ای همیشه آماده و حاضر به یراقند، این دفعه به نظر می ‏رسد با دیدنِ این جوان، آنها هم احساسی شده‏ اند. آن ها ساعت‏ ها بعد تنها به این کفایت کردند که از او بخواهند با صدای آهسته ‏تری گریه کند. او به مدت سه روز هق هق کرد.
در این شب، زندانیِ جدیدی پیدایش شد، که از نظرها پنهان نماند، چرا که او سلول نداشت: او محکوم بود با چشمانِ بسته به مدت سه روز سرِپا بماند. سه روزی که طی آن بازجوها و شکنجه ‏گران، یکی بعد از دیگری سراغش می ‏رفتند تا او را بشکنند، بدون اینکه هیچ موفقیتی نصیب ‏شان شود. تا آنجایی که فهمیدم او در حالی که CDهایی در اختیار داشته که اطلاعاتی از نظر رژیم خرابکارانه در آنها بوده، دستگیر شده. او اهلِ شمالِ کشور است و یقیناً به دمشق آمده تا این اطلاعات را در اختیار یکی از شبکه‏ های اینترنتی که وظیفه ‎‏ی رابط میان شورشیان شهرها و مناطقِ مختلف و سازمان ‏های مدافع حقوق بشر، و همینطور وسایل ارتباط جمعی خارجی را به عهده دارند، برساند.
نگران از طولانی شدنِ دورانِ زندانی بودنم، تصمیم به شروع به یک اعتصاب غذا گرفتم. تجربه‏ ی دردناکی است، همچون رمضانی بدونِ غروب آفتاب و بدونِ پایان دهی به روزه. در حالی که غذا چندان بد هم نیست. اما، در کمالِ تعجبِ من، در حالی که زندانبانان مان نشان می‏دادند که نگرانِ سلامتی مایند – یک دکتر صبح و بعدازظهر با کیفی پر از دارو برای معاینه و تیمار زندانیان بیمار می ‏آمد-، و این که آنها برای شکستن اعتصاب غذا به شکنجه هم متوسل شده بودند، به نظر می‏رسد که زندانبان به موضوع من اصلاً اهمیتی نمی‏دهد. شاید خبر داشت که مسئولین بالاترش تصمیم به ازادیم در فردای همان روز گرفته ‏اند.
سه‏ شنبه سوم ماه می، روز بین‏ المللی آزادی مطبوعات بود. دهمین سالگردِ فعالیتم به عنوان روزنامه نگار.

برگردان: سیامند
لوموند، ۲۹ می ۲۰۱۱


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست