سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آداب شکار شهربندان (۹)


اکبر کرمی


• به باور من هیچ پایانی برای یک گفت و گو قابل قبول نیست، مگر آن که آن پایان به گونه ای دمکراتیک رقم بخورد؛ مگر آن که ما هم آزاد، چون دیگران و برابر با دیگران در پایان بخشیدن به آن گفت و گوها مشارکت داشته باشیم. پایان هر گفت و گویی در دست های ماست؛ چه، تنها ما هستیم که می توانیم بر آزادی های خود قید بزنیم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ٣ خرداد ۱٣۹۰ -  ۲۴ می ۲۰۱۱


ض) ۲۱/ ۴/ ٨۹ دوباره چشم هایم را گشودم؛ صبح بود و من هنوز در زندان بودم و تخته بند نظام زندان بان اعظم. باید از تخت جدا می شدم و پایین می آمدم و برای هواخوری و انجام ترتیبات صبح گاه زندان به حیاط می رفتم. در گوشه ی حیاط زندان یکی از زندانیان که احتمالن اختلال روانی داشت، عریان شده بود و لخت لخت، در برابر دیگران رژه می رفت و هرزگاهی فحشی نثار رفسنجانی و خانوده اش می کرد. جالب بود، این زندانی بخت برگشته هم می دانست فحاشی به رفسنجانی دیگر هزینه ای ندارد! بلکه فایده هم دارد!
قد و قامت کوچکی داشت، لاغر و استخوانی بود، با ته ریشی جوگندمی. وقتی شروع به سخنرانی می کرد، فکر می کرد همه ی زندانی ها میخ او هستند و پلک به هم نمی زنند. البته همین طور هم بود؛ سرگرمی جالبی بود و هرکس یک جوری باهاش حال می کرد. گفتارش همیشه با یک نخ سیگار، اهدایی سربازان گم نام امام زمان، ختم به خیر می شد. معجزه ی مدیریت توزیع محرومیت این جا هم موثر بود و می توانست با اهدای یک نخ سیگار هم زندانیان را سرشوق بیاورد و هم امکان می داد که یک زندانی بخت برگشته با فحاشی به رفسنجانی، احساس قدرت کند!
تاریخ معلم بزرگی است؛ اما افسوس، کمتر حوصله می کنیم با حوصله ی کامل در کلاس های پربارش حاضر شویم و همیشه تلاش داریم آن را دور بزنیم. کسی که زوال سلسله ی پهلوی و دربدری آن خانواده را باچشم های سر خود دیده بود در سه دهه حاکمیت بلامنازع بر پهنه ی سیاست در ایران آن چنان در تحکیم فقر استانداردهای حقوق بشر و نهادهای مدنی مربوطه اصرار ورزید و بی توجهی نشان داد که اکنون درمانده و بی پناه شاهد خاموش درشتی های است که بر خود و خانواده اش می رود.   
یک روزه مسخره ی دیگر شروع شده بود. پس از صبح گاه، نوبت مراسم نفس گیر "تلفن کنان" بود. با شروع این مراسم، شور و شوق بی حدی به جان و جهان زندانی ها می افتاد. صف های طولانی، انتظار و بی قراری، تنها بخش کوچکی از این مراسم آیینی بود. شروع مراسم از شب قبل با ثبت نام تعداد معدودی اسم برای تماس تلفنی، کلید می خورد. مدیریت توزیع محرومیت، غالب زندانی ها را بر سر برخورداری از حق تماس تلفنی با بیرون به جان هم می انداخت. از دعواهای عجیب و غریب گرفته تا چک و چونه های خرید و فروش سه دقیق تماس، ساعات فراوانی از زمان ارزان زندان را صرف خودش و حواشی پر سر و صدایش می کرد. وقتی حوالی غروب لیست تلفن ها تمام می شد، همه چیز با لیست های تازه ی فردا از نو شروع می شد.
آن روز با برادرم تلفنی صحبت کردم. خرجش یک قوطی کنسرو مزخرف زندان و چند نخ سیگار بود! پس از چاق سلامتی، برادرم گفت: رفتم سراغ قاضی پورموسوی.
- خب، چی شد؟ حکم صادر شده؟
- آره ... مرتیکه دوسال دیگه زندان برات بریده...
خودش را دیدم، راست یا دروغ می گفت: "دستش باز نیست و تحت فشاره". می گفت: "این جور پرونده ها با احکامش به دست ما سپرده می شه!"
دلم خیلی گرفت. وقتی فکر می کردم باید ۵ سال توی این خوک دونی باشم؛ قلبم می ایستاد! ۵ سال نمی تونم آن جور که رنوکا دوست داره به آغوشش بکشم؛ ۵ سال باید مثل میت تو دستای غسال های زندان بان اعظم اسیر باشم؛ ۵ سال باید از پشت شیشه های کابین ملاقات، حسرت آغوش هایی را بخورم که قلبم فقط برای آن ها می تپه. ۵ سال سکوت، سانسور و سرکوب و پرونده ای که باز خواهد ماند و شمشیر آخته ای که بر فراز سرم آویخته خواهد بود. ۵ سال دلهره و ترس و بازی های خونین سربازان گم نام امام زمان!
- دکترجون نگران نباش، همه چیز درست می شه...
- چی گفتی داداش؟
- عزیزم ما دنبال کارات هستیم، نمی گذاریم هرکاری دلشون می خواد بکنند. به خدا پناه ببر و امیدت را ازدست نده.
وقت تمام شد، اما گفت و گوی ما ناتمام ماند!
امید برای من که همه چیزم به ایران عزیز گره خورده بود، خیلی کم سو شده بود و رویاهایم را دسته دسته به آب می داد.
چرا برای نسل ما همه راه ها به بن بست می رسد؟
چرا باید از این همه "امکان" نسیب ما تنها "امتناع" باشد؟ حتا امتناع گفت و گو با خودمون!
اولین بار شاملوی عزیز بود که با شاخک های بلندش این دردمرگ عظما را تشخیص داد و زنگ امتناع را به صدا آورد:
"ای کاش می توانستم خون رگان خود را من/ قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند/ ای کاش می توانستم، یک لحظه می توانستم ای کاش/ بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را/ و گرد حباب خاک بگردانم/ تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست/ و باورم کنند/ ای کاش می توانستم....."
حالا آرامش دوستدار از "امتناع تفکر در فرهنگ دینی" می گوید و سید جواد طباطبایی از "امتناع توسعه سیاسی"! کارنامه ی ناکام تاریخ یک صد ساله ی اخیر ایران امکان هر گونه امیدی را از ما می گیرد!
برادرم گفت: امیدت را از دست نده!
و من می اندیشیدم که چگونه؟
من سال ها از "گفت و گو" و "بی پایان بودن هر گفت و گویی" گفته ام و حالا در زندان لنگرود قم هستم و چگونه می توانم و باید امیدم را ازدست ندهم.
به باور من هیچ پایانی برای یک گفت و گو قابل قبول نیست، مگر آن که آن پایان به گونه ای دمکراتیک رقم بخورد؛ مگر آن که ما هم آزاد، چون دیگران و برابر با دیگران در پایان بخشیدن به آن گفت و گوها مشارکت داشته باشیم. پایان هر گفت و گویی در دست های ماست؛ چه، تنها ما هستیم که می توانیم بر آزادی های خود قید بزنیم.
وقتی گفت و گو هست، یعنی من هم هستم. وقتی گفت و گو تعطیل می شود، همه ی چیزهای خوب تعطیل می شود. وقتی گفت و گو تعطیل می شود، انسانیت ما هم تعطیل می شود.
من هستم، چون دمکراسی هست. من هستم، چون آزادم و با دیگران برابر. وقتی دمکراسی نیست، یعنی ما نیستیم. یعنی بودن ما به رسمیت شناخته نشده است. این "دیگرکشی" جمعی، همیشه با تعطیل گفت و گو کلید می خورد. با سانسور، سرکوب و سکوت آرام آرام گرد مرگ به همه جا پاشیده می شود و بودن ما انکار می شود.
در تاریخ و فرهنگ ما هسته ی سخت این امتناع، با تقابل کاذب عقل و نقل رقم خورده است. گروهی شیاد یا شاید ساده دل، در قالب برادر بزرگتر، عقل خود را در پوششی از نقل (تاریخ)، خاتم هر گفت و گویی جازده اند و گفت و گو را تعطیل کرده اند. با نقل، نعل وارونه می زنند و عقل را به چالش می کشند. با نقل که چیزی جز عقل نیکان پوسیده یشان نیست، عقل خود و دیگری را زنده به گور می کنند. نوعی هیچ انگاری مزمن که در گام نخست با انکار خود و قلم کردن پاهای خود شروع می شود و در گام های پسین با انکار دیگری تکمیل می شود. در این خودکشی آیینی، برادر بزرگتر (اسطوره ی دانای مطلق و قادر متعال) همه چیز است و همه چیز برای قربانی شدن در پیش پاهای او آماده می شود. خودکشی، جوان کشی، خودکشی جمعی و دیگر کشی همه ی آن چیزی است که این نیست انگاری متعالی در پوششی از دروغ و فریب به ما عرضه می کند.
تلفن تمام شد و من مثل همیشه ناتمام به اطاق زندان بازگشتم و در سهم اندکی از زندگی و آزادی که برایم مانده بود رها شدم. طبقه ی سوم یک تخت فلزی ۷۰ در ۱٨۰ که مثل یک قبر مرا در خود جا داده بود. گوری برای زنده ها که قلتیدن در آن هم بسیار دشوار می نمود. با این وجود، مدیریت محرومیت آن چنان تو را در مخمصه قرار می دهد که از داشتن یک قبر برای زنده به گور شدن، دل خوش باشی و با فخر و غرور از کنار کف خواب ها، کریدور خواب ها و حیاط خواب ها بگذری! و بگذری از کنار انسانیتی که نفس هایش به شماره افتاده است!
زندان در چهارچوب مدیریت محرومیت – که وجهی از دستان خالی مدیریت فقهی است - پایان آدمیت است.

ظ) ٣۰/ ۴/ ٨٨ ساعت ۱۰ صبح غرق در توهمات محمد مدد پور در کتاب "سیر تفکر معاصر" بودم که مرا به زیر هشت فراخواندند. شاگردان فردید از جمله مددپور، چه تلاش جانفرسایی را برای منظم و مرتب کردن افکار استاد خود به خرج داده اند؛ الحق، از رانت های موجود در فضای سنگین سرکوب، سکوت و سانسور که بر اندیشه های رقیب مستولی است، کمال استفاده را برده اند. تصور کنید چگونه آدمی می تواند در نظام شهربندی زندان بان اعظم زندگی کند و حجم انبوه سرکوب، سانسور و سکوت را از نزدیک شاهد باشد و آغوش باز جهان جدید را که به سمت آدمی، حقوق و شانش گشوده شده است، ببیند و خواستار بازگشت به گذشته و غار باشد و جهان جدید و دستاوردهای آن را یک سر از مظاهر اسماء مضل الهی تلقی کند؟ و در ستایش نظام شهربندی – که مقدس هم می داندش – گریبان پاره کند و دهانش کف کند!
مدد پور می گوید: جهان جدید چیزی نیست جز نمود (تظاهرات) جدیدی از شیطان رجیم در غرب! به باور اینان رستگاری آدمی باز هم در شرق است؛ و دوری از غرب و غربزدگی، جان و جهان این بازگشت به شرق است. بازگشتی که جز با خودکشی جمعی در پای "برادربزرگ تر" تمام نمی شود. بازگشتی که چیزی نیست جز یک هیچ انگاری بزک شده و یک خودکشی آیینی جمعی و ساندویچ شده!
صدای بلند گو دوباره مرا خواست!
زیر هشت، پادوهای زندان با عجله در رفت و آمد بودند و به قول فروغ فرخزاد، حالا "از پشت میزها به روی میزها" پناه آورده و به خوش رقصی مشغول بودند. برای زندان بان های خود چای می ریختند، سفره می چیدند و هر کار ریز و درشتی را که می توانست دل زندان بان ها را به دست بیاورد، انجام می دادند. و چه لذتی از این خوش رقصی ها می بردند! و چه فخر تهوع آوری به زندانیان دیگر می فروختند!
باور کنید، اگر این زندانی های بخت برگشته، کمی جرات و درایت داشتند و می توانستند به زندان بان ها و تکه نان هایی که در برابرشان می ریختند، نه بگویند و با آن ها همکاری نکنند، مدیریت محرومیت فلج می شد و هزینه های سنگینی به زندان بان اعظم تحمیل می گشت. اگر ایران به زندانی بزرگ تبدیل شده است، شاید از آن روست که ما هم زندانی و هم زندان بان های خودیم! چه، نوعی نیست انگاری آیینی و تاریخی، ما را برای زندان و زندان بانی پروار می کند. این که "برادر بزرگتر" ما زندان بان اعظم ما هم هست از سر اتفاق نیست؛ همه ی اتفاق همین است!   
زیر هشت نگهبان با نگاهش مرا به سمت گوشی هل داد. پشت خط، منشی دادگاه تجدید نظر بود که می گفت از صبح تا حالا دنبال من می گشته است. آقای کرمی شماره تلفن خانواده ات را می خواهیم. شما به قید ضمانت آزادید. به خانواده خبر بدهید سند بیاورند!
باورم نمی شد؛ یعنی توی آن پرونده قضایی کذایی که توش به هر سوراخ سمبه ای سرک کشیده بودند، آدرسی از محل نگهداری من و محل سکونت خانواده ام نبوده است! حتا یک شماره تلفن پیدا نمی شده که منشی می گه از صبح تا حالا دنبال شما می گشتم؟ در نظام شهربندی همه چیز امنیتی و مشکوکه!
یعنی تلاش های خانواده و دوندگی های شیرین به نتیجه رسیده است؛ یعنی زندان بان اعظم از خیر ما گذشته است و از قرص نان آزادی سهمی کوچکی هم به ما رسیده است؟
با هر بدبختی ای بود توانستم با شیرین صحبت کنم.
- می خواستم بهت نگم اکبرجان، می خواستم شگفت زده بشی عزیزم؛ بی حرف پیش! اگه مشکلی پیش نیاد امروز آزادت می کنم.
- متشکرم عزیزم، دلم یه دنیا برای تو و رنوکا تنگ شده؛ دیگه تحمل دوری تونا ندارم.
چه جالب! سرنوشت ما چقدر به هم گره خورده! من به جرم پی گیری حقوق زنان، برابری جنسیتی و آزادی جنسی در زندانم و حالا به دست یک شیر زن آزاد می شوم. انگار سرنوشت آزادی در ایران سخت به آزادی این شیر زنان گره خورده است و ما اگر دمکراسی و حقوق بشر می خواهیم - که می خواهیم - باید به آزادی و برابری نیمه ی گم شده ی خود تن دهیم. آخه ظاهرن ما مسافران یک کشتی هستیم.
- ساعت ۵ آزاد می شی.
- باشه عزیزم، ازت یک دنیا ممنونم و منتظرتم؛ و مثل همیشه می دونم که چقدر بدون تو، من ناتمامم.
- می بوسمت.
- منهم.
به بند برگشتم و به گور خودم – که سهم بندیان در نظام شهربندی است - خزیدم. با هیچ کس حرفی نزدم و به هیچ کس جرات نکردم، چیزی بگویم. خودم هم باورم نمی شد، دارم بعد از هشت ماه بازداشت موقت آزاد می شوم؛ درست همان طور که در روزهای نخستین بازداشت، باورم نمی شد و هر روز منتظر بودم آزاد بشوم.
کی می تونست باروکنه! آدم را از مطب بردارن با چشم های بسته ببرن جایی که نمی دونی و هیچ کس نمی دونه کجاست؟ و بعد در حالی که چشمایت بسته است و هاج و واجی، بهت بگن تو جاسوسی!
جاسوس فرهنگی!
چند تا مقاله در مورد آزادی، برابری و دمکراسی، چند تا مصاحبه درمورد فجایع ریز و درشتی که هر روز بر سرمان آور می شود و چند فقره مسافرت خارجی روی هم می شه جاسوسی فرهنگی! آن هم برای یک شهربند یک لا قبایی که تاکنون در هیچ پست و مقامی نبوده است و جز خواندن، نوشتن و احتمالن کمی اندیشیدن و بلند بلند اندیشیدن کاری از دستش برنمی آید.
هم تصورش سخته و هم فهمش! جاسوس فرهنگی دیگه چه صیغه ایه؟
بازجوی خوب از اسلام ناب محمدی و عدالت علوی می گفت و به پرت بودن من که هنوز گرفتار تاریخ و فلسفه هستم می خندید! و در کنار برگه های بازجویی می نوشت: "هنوز متنبه نشده است." بازجوی بد که پی گیری ریشه های ستبر فتنه سبز بود و در رویای خوش کهریزک غرق شده بود، جوابی نداد؛ مسیر بازجویی ها اما، گام به گام به سمتی رفت که تک تک سلول های تنم آرام آرام بوی عفن مرگ را استشمام کردند و پوستم در هراس کهریزک کهیر زد. همه ی راه های متنبه شدن در نظام شهربندی و در پناه "برادر بزگتر" به رم خودکشی آیینی در کهریزک ختم می شد.
کهریزک بعد از آشویتس هم انکار تاریخ است و انکار انسانیت.
چقدر محیط کوچک سلول را دور زدم و در هر دور تازه ای که آغاز می شد به دنیای کوچک رنوکا - بدون بابا - اندیشیدم. چقدر غیبت بابا در زندگی رنوکا بزرگ و بزرگ می شد و غم من سنگین و سنگین. در کدام نظام قضایی ای که اندکی ادعای عدالت دارد با آدمی این گونه بازی می شود؟ در کدام وحشتستانی آدمی را هشت ماه تمام قبل از قضا و قاضی و قضاوت به صلیب میخ می کنند؟ به قول شاملوی عزیز "من در کجای جهان ایستاده ام؟"
هشت ماه تمام در بلاتکلیفی – بین صفر و صد – سپری شد و حالا شیرین می گه: امروز دستور آزادیت را می گیرم. هوای آزادی مرا با خود برد به نوشته هایی که در هوای آزادی سروده بودم.
من سال ها از آزادی گفته ام و نوشته ام و درک آزادی در آستانه ی هزاره سوم همیشه برایم بسیار مهم و حیاتی بوده است. تعهد من به آزادی تا آن جا بوده است که حتا نفرت من از اسلام گرایی، حکومت دینی و حجاب باعث نشد به استقبال محدویت های قانونی پوشیدن برقع در برخی از کشورهای اروپایی بروم و در درک خود از آزادی تجدید نظر کنم.
آزادی برای من همه چیز است و حتا عدالت در گام نخست چیزی نیست، جز توزیع برابر آزادی. تنها ما می توانیم به آزادی خود قید بزنیم و چون چنین است، زندان در نظام های غیردمکراتیک همیشه و در همه حال عملی غیرانسانی است و جنایت علیه بشریت محسوب می شود. حالا کلید زندان در دستان جنایت کاران است و ایران به زندانی بزرگ تبدیل شده است.
"در کوچه باد می آید/ و بوی خون/ و جنازه ی دوستی بر سر تیرک می رقصد...
چه آواز حزن انگیزی!/ چه کسی جرات خواهد کرد بایستد؟/ گوش فرا دهد؟/ و بیاندیشد؟
فراموشی هنریست دوست من/ و تخته سنگ ها بسیار صبورند!
حالا حتا مرغابی هاهم از بی کران آبی رویاها به خانه باز نمی گردند..."
و من هنوز باورم نمی شد که به خانه باز می گردم و می توانم یک بار دیگر کنار دل گرمی های کوچکم بنشینم و یک پیاله چای سبز بنوشم و "به بهانه های کوچک خوشبختی خود" خیره شوم.
همه کارهایم را مرتب کرده بودم و همه چیز برای رهایی آماده بود، "در ساعت پنج عصر".
به تعبیر دوستی می خواستم "آخرین جنبشی باشم که به خاطرش یک دم، تنها یک دم، پرنده ی سر کنده را رها می کنند" "در ساعت پنج عصر".
در کمال ناباوری از در سنگین زندانِ لنگرود قم گذشتم و به آغوش کسانی که دوستشان داشتم باز گشتم، "در ساعت پنج عصر".
و به قول لورکا
"ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها!"
"ساعتت پنج بود در تاریکی شامگاه!"


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست