سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

چهل تکه از حکمت س


علی عبدالرضایی


• دستم بند بود
            در دستبند بود
            تو هم که اصطبل چندین اسب بودی
             دست بر گلویی بند کرده ای
             که دیگر شیهه ندارد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۵ ارديبهشت ۱٣۹۰ -  ۲۵ آوريل ۲۰۱۱


 

۱

نبوده ام
و نخواهم بود
پس نیستم



۲

لاشه ی تانک ها
نفربرها
گل کرده
دشت را لاله پر کرده
بچه ها
در منطقه ای جنگی
به اردو آمده اند
توپ عمل نکرده ای
لای بوته ها پیدا می کنند
یکی شوت می زند
همه گل می خورند



٣

دستم بند بود
در دستبند بود
تو هم که اصطبل چندین اسب بودی
دست بر گلویی بند کرده ای
که دیگر شیهه ندارد
کوهی نیستم
که سرش داد می زنی
آدمها      نردبان خوبی نیستند
آنها را برای سقوط گذاشته اند
آنقدر فرو رفته ام
که از دره هم عمیق ترم


۴

رحمی در کار نیست
آدمی را از رحِم انداختند بیرون
که بگردد
هی بگردد
پیدا که شد
عاشق بشود
عشقی که او را بکُشد
و باز برش گرداند
به رحِم
رحمی در کار نیست



۵

پرنده ای هستی
در نیستی
تولد
سرت را می بُرد
که جان بدهی مدام
تا هستی



۶

مثل یک پستچی
که نامه آورده باشد به خانه ات
                        ولی اشتباه
در زد
متاسف بود
از اینکه می خواهد
دوباره با من بخوابد



۷

بر گونه
دو تیله کاشتی زیر پوست
چه خوشگل!
بر صورت
دماغی داری   تراشیده
چه قشنگ!

تو زیبایی
برای اینکه پولش را من می دهم

ماه    عجوزه ی پیری بود
اگر خورشید نبود



٨

لندن   مستراح دنیاست
حتی ابرها
هر چه بغض و عقده دارند
نگه می دارند
تا بیایند اینجا
خودشان را بالای سر ما خالی کنند



۹

تا نکُشی
دست از سرِ کسی بردار نیستی
عشق تو تابوتی ست
که درش را
هرساله یکی باز می کند




۱۰


تا بوده این بوده
از پیش او که برمی گردم
تشنه ام
گرسنه ام
به طرز فجیعی ناکام
در خانه ی این دختر شکاک
غیر از قسم نمی خورم



۱۱


نقاش ها دیدم
که مجنون همان لیلای بومی
در بوم شان بودند
پس بت نمی سازد کسی
هی می تراشد سنگ را
    بلکه بتی توی دلش پیدا کند
هر شاعری از عشق خود در صفحه دیدن می کند
فرهاد هم شیرین خود در سنگ پیدا کرده بود



۱۲


مردم چه می دانند
چقدر
آغوش وامانده ام حال داشت
جز شعله هیچکس مرا نمی خواند
تنها خود شمع می داند
که پروانه بال داشت






۱٣


کدام دکتر!؟
خالهای صورتش را من برداشتم
که ریخته بود
چون دانه
زیر دامی که کار گذاشته بود
در چاله ی گونه اینگونه
چه خوب پرید
    گنجشک گرسنه ای که منم



۱۴


شمع آتشی بود

پروانه هم که سوز داشت

شاهد مقصر بود

که زنگی نزد

به آتش نشانی



۱۵


این روزها حال ندارم
همه با من قهرند
نه مادرم
نه خواهرم
و نه حتی دوست دخترم
به هرکه زنگ می زنم
بیلآخ می دهد
تنها کسی که با من حرف می زند باخ است



۱۶


از هر دری که می شود بیرون
سر زده می آید از در دیگر
جز درد
ندارم خدایی که با من است مدام




۱۷


بگذر از من ولی بگذار
از کنارت بگذرم هر روز
ندیدن تو مرگبارتر از نرسیدن به توست
بی تو می شود با خیال هم سر کرد
بدون خیال
چگونه بی تو سر کنم؟
تا زنده ام
خودت گفتی
مرا نمی بینی
بمیر و بگذار
       تو را ببینم




۱٨


تنت سپید
    چون کاغذ
چشمهایت اُ
و ابروهات ال
بینی و بین الله چقدر این بینی قلمی ست
حالاست که رویت نامه بنویسم

۱۹


من و آهو با هم آمدیم خانه    درست!
کمی شراب زدیم و هر دوبا هم رفتیم زیر پتو       قبول!
بااینهمه دستم به خون او آلوده نشد
کار
کار پلنگی ست
که پشتِ پتو کمین کرده بود



۲۰


شادی
همیشه امضایی ست
که روی آب می کنند
اما درد
بر تخته سنگی که در قلب کار گذاشته اند
برای همیشه حک می شود



۲۱

سکه ای پرت می کنند
یکی به دنیا می آید
سکه ی بعدی که پرت شود
شیر یا خط
فرقی نمی کند
می میرد



۲۲


با هر که پرواز کرده ام بام نداشت
هر چه آغاز کردم انجام نداشت
دنبال چه بوده ام
چه گشته ام
از همه رفتم
همه رفتند
آنچه فرداش خراب است
همین امروز است



۲٣

برای اینکه آرامشی کسب کنم
آرایشی را که نصب کرده بود بر چهره
بهم زدم
او مُهر مار داشت
و من
مهری که مجبورم کرد
از کنار مهربانی بگذرم



۲۴

گاو نیستم که شیرش کنی شیر بدهد
انسانم
آسان
مثل آب    چه گوارا!
پیش از آنکه سربالا بروم مستم
من شاعری مردمی هستم رفیق
فقط خایمالی بلد نیستم


۲۵


پشت این سطرها مطب پیدا نمی کنی
نگرد که بیشتر تب می کنی
در آرامگاهی که من تاسیس کرده ام
نمی شود آرام گرفت
شعری که از من نام گرفت
باید نوکش تیز باشد
چاقویی که بدرد
ولی تمیز باشد


۲۶

۷
۷۷
۷۷۷
۷۷
۷
آنهمه هفت آن بالا
من که قبلن لااقل یک بودم
با اینکه اینهمه چاق شده ام
چقدر صفرم   این پایین




۲۷

زنی که لب هایش می بوسید
در قطاری که داشت لندن را وسط پاریس پیاده می کرد
از زنی که بوسه بر لب هایش ماسید
وقتی جدا شد
به سوی مردی دوید
که من نبودم
اگر چه می دانم
کتابی هم آن وسط وا ماند
             که مال او نبود
دو دست که دور یک گردن گره خورد
عاشقانه هم را بوسیدند
بدون آنکه بدانند
زن دیگری هم هست
که عاشقانه می خواهد
در این مراسم شرکت کند



۲٨

مثل یک بوسه
که از لبی فرار کرده باشد
و بر لبی نشسته باشد مثل یک کلمه
کلمه ای که نمی داند
وسط جمله ای می نشیند در یک کتاب
                            که وقتی منتشرش کردی
تازه می فهمی
جز زنی که دفترش بسته ای
از دختری هم که می خواسته ای ببوسی
هرگز فرار نکرده ای
بلکه در جای دیگری
که فکر می کرده ای او نیست
او بودی


۲۹

و سپس
ما با هم ازدواج می کنیم
تو می روی با او
و من که اوی اوی او هستم
در تو آنقدر او می مانم
که آهویی رفته باشد به شغال
و غالت گذاشته باشد با او   او    اوووووووووووووووو



٣۰

هر دو از دیوار رفته بودیم بالا
قرار بود
همین که دخل را زد
دخلش را دربیاورم
پس پشت در منتظر ماندم
طول کشید
نیامد
زل زده بود
به زن لختی که خوابیده بود
                                 در تاریکی



٣۱

خیال می کند
چشمهای کم سویی دارم
با دست راستش
سرش را می برد بالا
و طیاره ای را نشانم می دهد
می بینی؟
و من دارم به مهماندارش فکر می کنم
که با کتی به آن سیاهی و شلواری تمام سفید
هنوز نمی داند
می رود
یا که باز می گردد



٣۲

بین من و تو
من انتخابم اشتباه بود
چه می دانستم که با رنگ می شود
اینگونه چشم
حتی پشم عوض کرد
کور نبودم
که بو بکشد
و گل اش را بشناسد
زنبور نبودم
که بداند
کدام زن واقعن بور است
هر دو موطلایی بودید
هر دو چشم آبی



٣٣

خدا را شکر
دعای رقیب را
بالاخره مستجاب کرد
دوست دخترم دیشب
مرا جواب کرد



٣۴


من ناگهان وارد شدم
تو گونه هایت سرخ شد؟
تبِ خانه رفته بود بالا
آمدم بخاری را خاموش کنم
که از این سرخ تر نشوی
و حتمن آن نرّه خر را
که پشت پرده قایم شده اصلن ندیدم



٣۵


اگر زنی یک شب
به بسترم آمد
گناه من نیست
دیشب
دوست دخترم نیامد


٣۶

تو را آن زن که جر داده ‌ست پیراهن

گرفتار نگاهم کرد

والا من که درگیر زنم بودم

که زود رفت

بعد هم که دیگری آمد برود

چون بعدی

و بعدها ...

سرم شلوغ بود

وقت است آزادت کنم

پلکی برایت باز کردم اشک من




٣۷

شغل تو پیش چرخ خیاطی بهتر نبود؟
زیر چرخ این ماشین ها
له می شوی بخدا
دراین خیابانها    برای دفن شدن    مردی پیدا نمی کنی
یکی کف دید و دیگری کف زد
یکی دستت خواند
و دیگری دست انداخت
کسی مهندس دست های پینه بسته نیست
با هر نگاهی که انداختند
سلطنت چشمهات برانداختند
حالا توئی و این دستهای پینه دوز
کینه توز
و دستکشی که قادر نیست
مخفی ت کند      زیرِ پوست
خطهای چهره هر کسی زندگینامه اوست



٣٨


در را باز می گذارد
که زندانی ام کند
با چشمی به آن گرمی
که عصای من است
نگاهم می کند
تا از این بیشتر جرأت نکنم
                            ماه را ببینم
از این جلادتر به خدا پیدا نمی شود
زخم بازویم را می بندد
که زخمی ترم کند
قرص هام را که می دهد
بوسه ای می گذارد اینگونه یواش
                     بر گونه ام
که ماه را کامل کرده باشد



٣۹

چشمهات گرچه خوب نمی بینند
ولی آنقدر زیباست
که آن را همه می بینند
دلتنگ تو ام
دلم برات آنقدر کوچک شده
که غلت می خورد در سینه ام گاهی
و می افتد توی همین شکم
که شک دارم
برای همیشه کوچک بماند
تو با « رادیو هِد » حال می کنی
من با این سی دیِ خالی
که هر چه می خواهم
                      می خواند




۴۰

لاک پشتِ پیری پای درخت توت
از لاکِ خود می زند بیرون
تا حلزونی
          که بر برگ توت می چرد
از ترس
برود در لاکش
که دور هیچ بچرخد
آنقدر بچرخد دور هیچ
تا داسی که شاخه می کشد
سر برسد
و برگ ها را که دیگر رسیده اند به مرگ
خوراکِ کرمی کند
که نمی داند

کجا فرار می کنی
       هی!   کرم ابریشم!
جز آن پیله ی سپید
که نامش زندگی ست
زندان دیگری در کار نیست

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست