سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دفترهای زندان
دفتر دوم - یادداشت ها و تأملات در زندان های جمهوری اسلامی


تقی شهرام


• در این دفتر مطالبی درباره: وضعیت زندان و برخورد با او، موضوع شریف واقفی، خاطره ای از دستگیری اول شهریور ۱۳۵۰ و روحیه مجاهدین آن سال و تجلیل حماسی به ویژه از اصغر بدیع زادگان و علی باکری (بهروز)، فرار از زندان ساری ۱۳۵۲، دستگیری دوم، دربارهء فاشیسم جمهوری اسلامی، دربارهء اینکه مردم شکست شعارها و هدفهای رژیم را به پای شکست اسلام می نویسند، و بالاخره تأملی دربارهء وظیفهء چپ را می خوانید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۶ اسفند ۱٣٨۹ -  ۷ مارس ۲۰۱۱


در این دفتر مطالبی درباره: وضعیت زندان و برخورد با او، موضوع شریف واقفی، خاطره ای از دستگیری اول وی در اول شهریور ۱۳۵۰ و روحیهء مجاهدین آن سال و تجلیل حماسی به ویژه از اصغر بدیع زادگان و علی باکری (بهروز)، فرار از زندان ساری ۱۳۵۲، دستگیری دوم درتیر ۱۳۵۸ و بحثی دربارهء آن، دربارهء فاشیسم جمهوری اسلامی، دربارهء اینکه مردم شکست شعارها و هدفهای رژیم را به پای شکست اسلام می نویسند، و بالاخره تأملی دربارهء وظیفهء چپ...

دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۵۸، ساعت ۹ صبح
مثل اینکه حسابی یک «یهودی سرگردان» شده ام. دیروز در همان لحظاتی که آخرین سطرهای یادداشت یک شنبه را می نوشتم، یک بار صدای چند مرد را که چیز سنگینی را می کشیدند شنیدم. معلوم شد موتور سمپاشی است. موتور را آوردند در راهرو، و من بلند شدم که نگاه کنم. ناگهان مرد کارگری که بعدا گفت نقاش است و دیوار تمام سلول ها و اطاق های زندان را رنگ می کند از لای دایرهء کوچک بالای درب سلول قیافهء لابد جنگلی شدهء مرا دید. به مجرد اینکه چشمش به من افتاد درست مثل این که جن یا غول وحشتناکی دیده باشد، های و هوی کنان و در حالی که به شدت می دوید از راهرو و سپس دربِ بند فرار کرد!
رفیق دیگرش البته موضوع را فهمید و او را صدا کرد. با ترس و لرز تا نزدیک سلول من آمد. زبانش بند آمده و رنگش به شدت پریده بود. گفتم رفیق، ما هم آدمیم، چرا می ترسی؟ خوب ما هم آدمیم انداختنمون توی زندان. با رنگ پریده و لکنت زبان گفت، انشالله زود آزاد می شوی. انشالله زود آزاد می شوی. با این وصف همچنان خودش را عقب نگاه می داشت. فکر می کنم بطور کلی قدری دارای وضع غیر عادی بود. به هر حال به من گفت که نقاش است و این سلول و تمام بند ها و سلول ها را دارد رنگ می زند. بعد یک مرتبه رفیقش موتور را بکار انداخت و بی محابا لوله سمپاشی را از سر بند تا ته بند باز کرد. ناگهان بوی گیج کننده سم همه جا پیچید. خودشان بلا فاصله وقتی سم را زدند، از آن بند به حالت دو خارج شدند.
دیدم نفسم دارد بیشتر می گیرد. تا کنون هوای ساکن و نم دار داخل سلول تنفس را سخت می کرد، حالا بخار سم نیز به آن اضافه شده بود. از این همه بی احساس مسوولیتی و بی اعتنایی مسوولین زندان نسبت به زندانیشان احساس تعجب کردم، بیش از آن که احساس خشم یا دلگیری نمایم؛ چرا که معمولا زندانبان به زندانیش همچون گوسفند پرواری نگاه می کند که می بایست صحیح و سالم همان طور که به او تحویل داده اند نگاهش دارد تا به موقع به قربانگاه بفرستد. باری شروع به کوبیدن درب کردم. اول بار خود سم پاش ها قضیهء اعتراض مرا فهمیدند و رفتند سراغ زندانبان ها. بعد از مدتی یکی از سمپاش ها آمد که ما گفتیم که بیایند، الآن می آیند. من صدای یکی از آنها را در باغ می شنیدم که به کس دیگری، شاید یکی از نگهبان ها، می گفت، بابا بیایید این سم خطرناکه، بازهم نیامدند. باز هم در را کوبیدم. نگهبان توی باغ نزدیک دیوار بند آمد و داد کشید که گفته ام، الآن می آیند. بعد معلوم شد کلید را گم کرده اند! خلاصه بعد از حدود نیم ساعت ـ سه ربع بعد از سمپاشی، آقایون آمدند مرا بیرون آوردند. یعنی علاوه بر نگهبانان دو نفر مرد جدید هم بودند که گویا از طرف سپاه تازه برای کار در مدیریت زندان منصوب شده بودند. همه شان من را به اسم و رسم می شناختند.
یکی از آنها که معلوم بود قدری هم در کارها و سازمان های سیاسی وارد است. خیلی با اظهار محبت، با من صحبت می کرد. گفت من همین الآن وارد اوین شدم و قصد داشتم که یکسر هم بیایم شما را ببینم. اگر بشود قدری صحبت کنیم. البته این صحبت مال موقعی است که من را بعد از بستن چشم، پیاده از قسمت قدیم دوباره به قسمت جدید برد[ه] در یک اطاق عمومی جای داده بودند. یک سرباز تفنگ به دست، سر نگهبانی که دیشب مرا به هوای جای خوب تر آورده بود و آن دو نفر حضور داشتند. غیر از سرباز همگی نشستیم و صحبت آغاز شد.
مرد سوالاتی داشت. از جریان وقایع درون تشکیلات و قضیهء شریف [واقفی] و غیره می پرسید. قدری برایشان صحبت کردم. آنها هم صحبت کردند. از اوضاع کنونی مجاهدین خیلی دلخور بودند و بدبینی شدیدی نسبت به آنها داشتند. نظر من را نسبت به اینکه کدامیک از این ها در بلوک مذهبی بهتر است، پرسیدند! البته می دانستم که خودشان مجاهدین انقلاب اسلامی هستند. برایشان گفتم که موضوع بهتر و بدتر مطرح نیست. موضوع در اختلاف بین حرف ها و خط مشی ها و برنامه ها است. همان فرد اولی مرتباً تکرار می کرد که تا کنون هیچوقت برخی شایعات و قضاوت های پخش شده در بین مردم درباره من را قبول نکرده و همیشه می خواسته که جواب و موضع من (یا درواقع، آن بخش مارکسیست سازمان) را بشنود. بعد چند بار پرسید چرا در مقابل خیل این نوشته های تبلیغاتی که این ها – منظورش مجاهدین خلق بود – علیه شما براه انداخته اند و مرتباً می گویند که شما ایدئولوژی آنها را منحرف کرده اید، نمی نویسید. بعد خودش جواب می داد که من همیشه فکر می کردم که آخر کسی که خودش منحرف! است چگونه درباره کس دیگری این طور قضاوت می کند!!
به هر صورت، بعد سرنگهبان، همان مرد بسیار محترم و متینی که شب پیش اش من را به سلول های قدیم برده بود، با یک حالت خاصی که وصف ناشدنی است پرسید که چیزی را می پرسم ترا به هر چه که اعتقاد داری این موضوع را برای من روشن کن. گفتم دلیلی ندارد دروغ بگویم. اگر نباید بگویم صریحاً می گویم که نمی توانم جوابت را بدهم. آن دو مرد دیگر به اضافهء سرباز تفنگ به دست نیز گوش هایشان تیز شد که او چه می خواهد بپرسد! او بعد از مقداری مزمزه کردن مطلب، پرسید: آیا راست است که شریف [واقفی] موقعی که شما حکم اعدام اش را به او ابلاغ کرده اید گفته است که من حق هستم. و برای اثبات حقانیتش ضامن نارنجک را کشیده و گفته ببینید نارنجک منفجر نمی شود! ولی شما باز هم به حرف او اعتنا نکردید و او را اعدام کردید؟ واقعاً داشتنم شاخ در می آوردم که دامنهء شایعات درباره این واقعه دارد تا کجاها بالا می گیرد. دیگر فقط مانده بود که او را صاحب معجزه بدانند که با این داستان، معجزه هم به او نسبت می دهند. من خیلی آرام موضوع را تکذیب کردم و آن دو مرد هم البته با حرکتشان نشان دادند که نباید این شایعه درست باشد. دوست خوب و ساده ما نمی دانست که اساساً و در حقیقت، شریف نه مذهبیِ واقعی بود ونه این که ماتریالیست شده بود. او مدت ها در یک حالت پوچی و نیهیلیستی بسر می برد و درست به خاطر همین موقعیت متزلزل ایدئولوژیک بود که به آن همه اعمال خلاف (خلاف، چه از جهت عدم انجام صحیح وظایف تشکیلاتی، ولنگاری در کار و حتی خلاف اخلاق) دچار شد و پس از اینکه برای حل همین موقعیت معلق ایدئولوژیکش و برای برخورد با ضعف ها و انتقاداتی که خودش هم آنها را قبول داشت و بطور کتبی هم به آن اعتراف کرده بود به کار کارگری فرستاده شد، شروع کرد به ایجاد روابط مخفی در داخل تشکیلات ــ تشکیل گروه مخفی در داخل سازمان، بدبین کردن سمپاتیزان ها نسبت به مبارزه و سازمان، جلوگیری از عضوگیری عناصری که ما به سراغ آنها می رفتیم از طریق قرار دادن اطلاعات نادرست در مورد سازمان و ... ــ که بالاخره رازش از طرف همسرش [شهید لیلا زمردیان] که در تمام این مدت با او جدال داشت و در ضمن، شریف نتوانسته بود او را نسبت به کارهای ضد تشکیلاتی خود قانع و همراه سازد، از پرده بیرون افتاد و طی نامهء مفصلی اعتراف کرد که من هم بدلیل همین سکوت چند ماهه ام خیانت کرده ام و مستحق اعدامم. نامه او مخصوصاً یک جمله داشت که فراموش نمی کنم. نوشته بود: رفقا من خیانتکارم، مرا اعدام کنید، در حالی که عضو تشکیلات شما بودم و در حالی که مرکزیت و روابط و قوانین جاری سازمان را آگاهانه قبول کرده بودم اما عملا با چشم پوشی و سازش با کارهای ضد تشکیلاتی آنها در جرم آنها شریک شده ام و ... و تازه ما فهمیدیم این همه چوب هایی که طی این مدت سه چهار ماه لای چرخ کارهای ما می رود، اطلاعات درون سازمانی بطور تحریف شده ای به ضرر ما به بیرون درز می کند، برخی سمپات ها دیگر روی خوشی نشان نمی دهند، اعضایی که آمادهء جذب شده بودند چون و چراهای عجیب و غریب و غیر قابل درک می کنند، از کجا سرچشمه می گیرد. باری رفیق ما نمی دانست که شریف در واقع از احساسات مذهبی چند نفر بسیار محدود و معدود که نتوانسته بودند حقانیت راه جدید را قبول کنند استفاده کرده اما خودش به واقع، یک مسلمان مومن و معتقد و قرص و پابرجا نبود که هیچ، حتی دیگر هرگونه پرنسیب اولیهء ایدئولوژیک، سیاسی و تشکیلاتی یک مبارزمعمولی را نیز از دست داده بود. باری، اما البته این موضوع هیچ این اشتباه غیر قابل اجتناب ما را ــ غیر قابل اجتناب از نظر اولا شیوه های عمل در خط مشی چریکی و ثانیا از نظر موقعیت ویژهء انتقالی سازمان ما و از خیلی نظرات دیگر که شرحش در اینجا امکان پذیر نیست ــ را نباید بپوشاند که ما بایست این واقعیت دیالکتیکی را درک می کردیم که به هر حال شکسته شدن هسته این التقاط – التقاط ایدئولوژیکی سازمان ما ــ تکه و پوسته ای هم، هرچند جزئی و با مدد و کوشش ورهبری مجدانه ما ضعیف و بسیار مغلوب، در آن طرف ایجاد خواهد کرد. و درست همین زمینهء مادی هر چند جزئی است که به شریف اجازه داد افرادی مانند صمدیه و چند نفر دیگر را در خفا در درون تشکیلات دور هم جمع نماید. اگر چنین درک و تحلیلی از مسئله می داشتیم به سرعت متوجه می شدیم که چگونه این شیوهء برخورد حاد ما با نقض قوانین انضباطی یک سازمان مسلح انقلابی، چقدر امکان دارد که به معنای با تفنگ به جنگ اندیشهء مخالف رفتن و یا پیروزی بر مخالفین فکری از طریق تفنگ تعبیر گردد. تعبیری که بالاخره بدلیل ضعف نیروی طبقاتی ما و متقابلا قدرت عظیم و وسیع طبقاتی حریف در جامعه، در نزد بسیاری از نیروها جا افتاد و از شریف یک قدّیس و کسی که بر سر عقیده و فکرش تا پای جان ایستادگی کرده و باصطلاح پرچم توحید و اسلام را تسلیم نکرده به وجود آورد.
البته این که می گویم در جامعه چنین تعبیری از مسئله شده این طور نیست که حتی هیچیک از نیروهای مذهبی هم به این حقیقت واقف نباشند – مثلاً خود مجاهدین و یا کسی که عصر همین دیروز با او صحبت می کردم، و از مبارزین زندان کشیده سال های ۱۳۵۰ به بعد بود که حالا بازجو و هم مسوول زندان ساواکی ها است – خیر؛ منتهی آنها می باید و بقول معروف حقشان هم هست که از این واقعه استفاده تبلیغاتی کنند، چرا که دیگر شریف زنده نیست تا بتوان نادرستی ادعاها و نسبت های کاذبی را که هرکدام از آنها برای پیش برد تبلیغات ضد کمونیستی- ضد مارکسیستی خود به او نسبت می دهند اثبات کرد.

هنوز دو سه ساعتی در این اتاق جدید نمانده بودم که معاون سرنگهبان آمد. جوان شمالی که اهل بندر انزلی است. ... [؟] علی، البته .... ... [؟] بلکه از طریق ایجاد مضیقه و سخت گیری، نمی دانم تلافی چه چیزی را می خواهد در بیاورد، هر چند خودش هم یکبار صریحاً گفت، تو را اینجا ها، منظورش سلول های سیاهچالی بود، می گذاریم که زجر بکشی دیگر!! باری آمد و مطابق معمول مانند یهودی سرگردان می بایست وسایل را جمع می کردم برای جای جدید. دوباره به قسمت قدیم حرکت داده شدم. با اتومبیل پژو و چشم بسته و جوان شمالی با مسلسل پشت سرم هی گردنم را به جلو فشار می داد که سرت را پایین نگاهدار. جای جدید که البته باز هم سلول بود، منتهی سلول هایی بزرگتر و از نظر تردد هوا خیلی بهتر از دو سلول جدید و قدیم قبل. زندان جدید شامل دو بند که تقریبا با قدری فاصله در مقابل هم قرار گرفته بودند. در هر بند بداخل راهرو مشترکی باز می شد که راهرو هم بداخل حیاط متصل بود.
بند اول که من در آن قرار داشتم شامل ۷ سلول، ۴ سلول یک طرف و ۳ سلول طرف دیگر بود، و بند دوم شامل ۱۵ سلول، ۸ سلول یک طرف و ۷ سلول طرف دیگر. رفقای فدایی و عزیز الله و همین طور چند ساواکی را در بند ۲ آورده بودند و من به تنهایی در یکی از سلول های بند ۱. ساعت حدود ۴ و ۵ بود که یکی از آن دو نفری که قبلا گفتم، مسوولین بند انفرادی و بخش سیاسی زندان قصر بودند سر و کله اش پیدا شد. مرد متین، جوان و آرامی است. ته لهجه اش معلوم است که اصفهانی است و بعد خودش هم تایید کرد که از اطراف اصفهان است. خیلی آرام در را باز کرد، گیوه هایش را کند و آمد پشت در سلول و بعد از چاق سلامتی مقدار زیادی حرف زدیم. او از زندان کشیده های سال های ۱۳۵۰ به بعد بود که تقریبا اطلاعات دقیق و ریزی از اوضاع بچه ها و زندان های این سال ها داشت. با بسیاری از رفقای مذهبی ما که در زندان مارکسیست شده بودند آشنایی و هم نشینی نزدیک در زندان داشته و خلاصه آدم سیاسی و واردی بود. در ضمن صحبت معلوم شد که آن رفیق همکارش همان جواد منصوری از مبارزین معروف است. اما غیر از اسم خودش که فهمیدم محمد است، چیز قابل شناسایی دیگری از او بدست نیاوردم. به هر صورت اوبخوبی می دانست که جریان شریف و این ها چیست. گرایشی نیهیلیستی او را ابتدا خود او بدون این که من صحبتی کنم عنوان کرد.
او معتقد بود که مفهوم منافق دقیقا با مجاهدین تطابق دارد. ما را هم از نظر اصطلاحات قرآنی مرتد معرفی می کرد. صحبت با او از جهات گوناگونی برایم خوشایند بود و گفتم اگر این طرف ها آمدی سری به ما بزنی خوشحال خواهم شد. که گفت می آید و حتما سری هم خواهد زد. شب را در این سلول به صبح رساندم و صبح هنوز لیوان چایی را سرنکشیده بودم که جوان شمالی پیدایش شد که بپوش برویم جای دیگر. و این جای دیگر مجددا همان سلولی است که شبانه آورده بودندم – بوی سم رفته بود و لابد باید مجددا به سلول تنبیهی و آزاردهنده بر می گشتم. من تنها زندانی این بند هستم – بندی که جزقفل های محکم و سنگین و در های آهنین نگهبان دیگری ندارد.

سه شنبه ۲۶ تیر ماه ۱۳۵۸، یک ربع به ۹ صبح
مثل این که این چند روز مرتباً نوشته هایم از وقایع عقب است. علتش همان نقل و انتقالات متعددی است که در این مدت انجام گرفته. دیروز طرف های عصر دوباره مرا به سلول های بزرگ قسمت زنان در زمان ساواک – منتهی بند ۲ آن – منتقل کرده اند. همان جا که دیشب را گذرانده بودم، علت این تصمیم فکر می کنم علیرغم تمایل و خواست محافل و عناصری که می خواهند نوعی آزار و اذیت به من بدهند از جمله جناب نگهبان اهل شمال. حال به دستور چه کسی؟ نمی دانم. [شاید] توصیه ای باشد که اولا آن مرد سر نگهبان بعد از اطلاع از انتقال من به آنجا انجام داده است. زیرا که او دیشب برای خداحافظی آمد و گفت به سپاه برای انجام مأموریت جدیدی می رود و در ضمن گفت خدا شاهد است، وقتی فهمیدم تو را به آنجا – منظورش دخمه ها بود – برده اند خیلی ناراحت شدم و گفتم که فوری برگردانید.
ثانیا این که اتفاقاً محمد آقا همراه یک نفر دیگر که برای سرکشی بندها آمده بودند در همان طرف های بعد ازظهر – ناگهان من را در سلول بند مذکور دید خیلی تعجب کرد و برگشت به جوان شمالی گفت که فلانی که نباید اینجا بیاورید، اینجا که جا نیست و بعد جوان شمالی صحبت هایی با او کرد ولی به هر حال او از موقعیت من در آن سلول ناراحت بود و معلوم بود که حتما توجه خواهد کرد که جایم را عوض [کنند]. - ضمنا این نکته را فراموش کردم بگویم که عده ای از ساواکی ها و عناصر رژیم گذشته را در عرض یکی دو روز اخیر به اوین آورده اند – علتش تنگی جا در قصر و فشاری است که دادستانی و دادگستری به دادستانی و نیروهای انقلاب می آورند که هر چه زودتر قصر را تخلیه کنند – این رنگ و روغن دیوارها، آماده کردن های این مدت زندان نیز برای همین نقشه بوده و آمدن محمد آقا به اوین نیز علی القاعده باید بدنبال همین نقل و انتقال باشد.

* دیروز در همان سلول کذایی بودم که درباز شد و مرد تنومند و قد بلند و ریشویی که خیلی هم اخم کرده بود وارد شد. چند تا از بچه های نگهبان از جمله مرد شمالی جلو[ی] در ایستاده بودند. مرد ریشو که در حدود ۳۰ سال هم سن داشت با لحن تندی پرسید که خوب چند روزه اینجایی؟ گفتم. از جهتی کیف دستی اش را گرفت روی دستش و روی کاغذی شروع به یاداشت کرد و بعد پرسید، خوب جایت خوب است!! گفتم می بینی که. و بعد پرسیدم که شما به چه عنوانی از من سوال می کنید؟ بازجویید؟ با لحن تندتری جواب داد این هم مثل بازجوییه، هم برای اینه که بعدا بازجویی بشم! بعد پرسید خوب، حوله، لباس .. که داری؟ فکر می کردم منظورش اینه که ملاقاتی دارم، گفتم ملاقاتی که نه ولی حوله هست، پیراهن هم که از اول داشتم. به تندی پرید توی صحبت من که ملاقاتی می خوای چه کنی؟ و بعد پرسید روزنامه؟ گفتم روز اول است که داده اند – آن وقت شروع کرد به پرسیدن انواع بیماری ها و مریضی هایی که دارم یا داشته ام، یک مرتبه نگاهش افتاد به بشقاب غذا که تقریبا پر بود و چون دو سه قاشق از آن بیشتر نخورده بودم، پرسید که چرا غذا نخوردی، اعتصاب هستی؟ گفتم نه، فعلا اعتصاب نیستم. همانقدر که خوردم کافیست. گفت پس ممکنه آینده اعتصاب بکنی؟ این را با لحن مسخره ای گفت. گفتم همه چیز ممکنه. جواب داد انشاالله. بعدش ادامه داد که همین خوبه، کم غذا می خوری که در موقع مردن حالت روحانی داشته باشی و باز این را با لحن کینه توزانه [ای] دو بار تکرار کرد. برخلاف همیشه چیزی جوابش را ندادم. چون من بیش از هر چه از پیدا شدن ناگهانی یک همچون آدمی در سلولم و گفتن یک چنین حرف هایی که حتی بچه های ۱۸-۱۷ ساله نگهبان زندان هم ممکن نیست از زبانشان در بیاید تعجب کرده بودم. بعد از این، خیلی بی ادبانه پشتش را کرد و در را به هم زد و رفت.
پیش خودم فکر کردم چنین آدم های عقده ای و جاهلی حتی توی دستگاه ساواک هم بسیار کم بودند و به ندرت ممکن بود یک ساواکی جلاد حتی برای فریب طرف مقابل و حفظ ظاهر هم شده این طور پیش یک زندانی حرف بزند. در هر حال گفتم، خدا عاقبت آن آدم ها و آن مملکت را به خیر کند که این چنین افرادی برایشان تصمیم می گیرند و برایشان به دادرسی و حکم می نشینند.


[چهار شنبه ۲۷ تیر ماه ۱۳۵۸]
من تا به حال دوبار دستگیر شده ام و بار دوم درست ۸ سال ۵۲ روز کم، با اولی فاصله دارد. اولی در اول شهریور ۱۳۵۰ و دومی در ۱۱ تیرماه ۱۳۵۸ .
هنوز بسیار جوان بودم، ۱۸-۱۹ ساله که به کار سیاست و مبارزه وارد شدم، وارد شدن به سیاست و مبارزه در آن روزها کار ظاهراٌ بسیار ساده ای بود اگرچه مثل امروز زیاد رایج نبود، کافی بود کتابی مخفی بخوانی و در محفلی دورهم فکرهایت جمع شوی، راجع به اوضاع و احوال جامعه ات و دنیا نظر بدهی و نظر بخواهی و برای بدبختی ها و فلاکت های این مملکت راه چاره جستجو کنی تا وارد سیاست و مبارزه شده باشی. چیزی که علیرغم سادگی اش به مجرد بو بردن رژیم، حداقل چندین سا ل حبس و مقدمتاً مدت ها آزار و اذیت و شکنجه برایت حتمی بود. و اتفاقاً سیاست و مبارزه هم واقعاً همان بود و از همان محافل و گروه های خودسازی و کتاب خوانی و [غیره] بود که کار بدینجا رسید و رگه های باریک هزران جوی به هم پیوست و صدها نهر به هم متصل شدند تا عاقبت سیل بنیان کن نیروی خلق بساط دشمن وحشی و خونخوار را واژگون ساخت .
باری، و باز هنوز جوان بودم و بسیار کم تجربه که به گروه بزرگتر و متشکل تری پیوستم، به کسانی که تجربه ای بیشتر داشتند، مقداری از راه را کوبیده بودند و ما تازه سالان دنیای سیاست همچون تشنه ای که به چشمه رسیده باشد عاشقانه به این حلقه یاران همدل و با وفا پیوستیم و یکی از آنان شدیم. با سری به غایت پر شورو دلی همچون شیر نترس به دریای مشکلات می زدیم و مغزها و دست هایمان همچنان در خفا کار می کرد تا لحظه درخشش پولاد در فضای سرد و خاموش آن روزها فرا رسد. بالاترین آرزویمان مرگ سرخ بود تا با شهاب تیزتک جانمان پرده ضخیم ظلمت را اندکی بدریم و چشم های خفته و وجدان های بی حس شده در زمهریر پر اختناق و سازش و ترس را بیدار و هشیار سازیم. باری، در مقدمات بر افروختن بودیم که دشمن خونخوارانه تاخت و با چنگال تیز، تکه های بزرگ و بزرگتری ازین تن واحد کند و برد. من نیز جزو اولین طعمه هایی بودم که در همان شب سیاه اول شهریور چنگال سیاه و تیز دشمن در تنش فرو رفت. درست ساعت از یاد نرفتنی ۱۱ شب اول شهریور بود و ما ۵ نفر در خانه تیمی دور سفرهء شام، منتظر ششمی بودیم که ناگهان برق لولهء مسلسل هایی که ما را نشانه گرفته بودند مشاهده کردیم. و لحظه ای بعد سردی فولاد براق و سفید دست بندهایی که نو بود و دندانه دار با گرمی مچ هایمان در هم آمیخت و برای سال ها و سال ها جزیی از وجود و تنمان شد.
صحن حیاط از لاشخورها سیاه شده بود. "جوان" [ بهمن فرنژاد] بود و "منوچهری" [ منوچهر وظیفه خواه] و "عطار" [رضا عطار پور، همگی از بازجویان شکنجه گر ساواک] و خیل تمام قاتلان آدم خوار تربیت شده دیگر. همگی چون طعمه های ناب و دندان گیری به ما نگاه میکردند و نیشخند زهرآگین شان مستقیما در قلب پر تلاطم ما که چنین اسارت و شکستی را نمی خواست قبول کند همچون خنجری آخته فرو می رفت.
بخوبی به خاطر می آورم از همان لحظه ای که فشار دستبند هایی که دستم را از پشت می فشرد احساس کردم ناگهان نیروی جدیدی در وجودم به کار افتاد. احساس کردم در مدت چند ثانیه به اندازهء یک عمر طولانی پیر شده ام. سیلان افکار گوناگون و جریان محاسبات مختلف همچنانکه مرا به جریان برق یا به یک مرکز فرستنده موج متصل کرده باشند با سرعتی شگرف در وجودم، آغاز شده بود. در یک لحظه ده ها و ده ها اشتباه و خطا را پیش چشم آوردم که تا چند ثابیه پیش حتی یک مورد از آنها را نمی توانستم شمارش کنم. ده ها و ده ها کاری که باید انجام می دادیم وده ها وده ها کاری که به غلط انجام داده بودیم ناگهان در مقابل چشمانم ظاهر می شد. گویی ناگهان پرده ها برایم بالا رفته بود و اینک که دشمن را برای اولین بار به عینه در مقابل می دیدیم معماهایی که تا چند لحظه پیش برای گشودنش تلاش های طولانی بسیاری کرده بودیم ناگهان حل شده و آسان به نظرم می رسیدند. نگاهی به رفقای دربند می افکندم، نگاهی به خود و آنگاه دشمن پیروز را می دیدم که به قهقهه بر ما نظاره می کرد و آنگاه ناخودآگاه به خودم و رفقای بالاتر بد می گفتم و همگی مان را شماتت می کردم که چرا اینطور از دشمن عقب مانده بودیم؟ چرا اینطور غافل و گیج باقی مانده بودیم و نمی فهمیدیم؟ و بعد با آ ه و افسوس در دل نجوا می کردم که آه اگر یکبار دیگر به من فرصت داده می شد! فکر می کردم آتشی از استخوان هایشان بلند خواهم کرد که دودش تا هفت آسمان را پر کند.
دستبند ها که آمریکایی بودند چنان ساخته شده بودند که با هر حرکت اضافی سفت تر میشدند و من ناآگاه از پیشرفت تمدن و فن درنده سوداگران خونخوار ابزار و وسائل شکنجه و سرکوب، در این مدت آنقدر با آنها ور رفته بودم که بکلی بر دست هایم چفت شدند. یکی از آنها که صورت منقبض و وضع آشفته دست هایم را مشاهده کرد فهمید و ضمن آن که آن را با کلید شل می کرد کنایه زد که "هرچه بیشتر تقلا کنی بیشتر سفت میشود!"
دو نفر از ما – من و "ن" [منظور ناصر جوهری است، بعدها از مسوولین راه کارگر] را با اتومبیل جوان آوردند و بقیه را با اتومبیل های دیگر. جوان سرم را بزیر داشبورت اتومبیل فرو برده تا جائی را نبینم و مقصد را هتل حسینی [حسینی نام مستعار محمد علی شعبانی، شکنجه گر ساواک است] یعنی جایی که بعدا فهمیدم اوین است تعیین کرد.
در طی راه و در طول بازجویی، گذشت ثانیه ها و وقوع حوادث جزیی و کوچک مانند گذشت قرن ها و اتفاق بزرگترین حوادث برایم تجربه داشت و در هر لحظه ای با خود می گفتم " آه اگر آن را می دانستم" و بعد بیشتر افسوس فرصت از دست رفته را می خوردم. ضربت استخوان سوز کابل های منوچهری که آشکارا می گفت " اگر من امروز تو را به زیر کابل نیندازم فردا تو این کار را با من خواهی کرد" چیزهای باز هم بیشتری به من آموخت.
باری این ها نتایج و تصوراتی بودند که در همان چند روز اول با سرعتی شگرف و حجمی عظیم بر مغزم می گذشت. تصوراتی که شاید در تمامی رزمندگانی که در طی آن دورهء محدود به اسارت افتاده بودند مشترک باشد، زیرا این دوره ای بود که ما، در قبل از آن عمدتاٌ بدلیل عدم ادامه کاری گروه ها وسازمان های سیاسی سال های پیش، فاقد هرگونه تجربه و درک و شناختی عینی و نزدیک به واقعیت از دشمن، از امکانات و از تاکتیک های او بودیم.
آن روز دستگیری های دسته جمعی پایان گرفت و مدتی بعد نیز بازجویی های ما تقریبا به پایان رسیده بود. پرونده ها تکمیل می شد و تنها گاه گاه وقتی رفیق تازه دستگیر شده ای را می آوردند ممکن بود دوباره از میان جمع ۶۰ – ۷۰ نفری ما کسی را برای تحقیق ببرند تا اینکه بالاخره درهای سلول اوین را باز کردند و همه ما را بجز محمد (محمد حنیف نژاد، وی را تا لحظه اعدام در سلول های انفرادی اوین، که در گذشته آن را سیاهچال و امروز انفرادی های بالا می نامند، نگه داشتند) به دو اطاق بزرگ وعمومی اوین فرستادند گویی دنیا را به ما داده اند زردی چهره های ماه ها در سلول مانده را خون سرخ شادی که به ناگهان با دیدن یاران هم قسم و هم رزم در رگها دویده بود سرخ فام می کرد. گل ریزان بوسه بود و مروارید ریزان اشک های شوق. چه کسی فکر می کرد دیدن یارانی که سال ها از یک پستان شیر نوشیده بودند و شیرهء جانشان با یک هدف و راه واحد سرشته بود دوباره میسر گردد؟
این نعمتی بزرگ بود همچون نزول مائده ای آسمانی در بیابان برهوت بر تشنگان و گرسنگان شیدای آب و نان!
اما یک تن از این مائده گذشت و او که خود کانون محبت و عاطفه بود، از سرزمین عشق و عاطفه و محبت یعنی شیراز، رسول (عبدالرسول مشکین فام ) بود. او داوطلبانه برای آن که محمد تنها نباشد به سلول بازگشت و تا روزها و لحظات آخر، یعنی تا همان لحظاتی که هردو شیرمرد را به چوبهء اعدام بستند، رنگ زرین و زیبای آفتاب طالع از شرق را در بالای تپه های اوین ندید و از هوای صاف و فضای باز بیرون سلول تنفس نکرد. درود تاریخ و مردم بر آنها و بر تمام آن فرزندان خلقی که جان شیرین را برسر سودای آزادی خلق و عشق به رهایی میهن و بر کندن ریشه استثمار خالصانه در طبق اخلاص نهادند، و مشتاقانه شهادت در راه هدف مقدس را به هر گونه ننگ سازش و تسلیم ترجیح دادند.
دوباره و با سرعت همه چیز آغاز شد، جمع های اختصاصی و عمومی برای بازگویی بازجوئی ها و تحلیل علل ضربه و شکست تشکیل شد. اول رفقای مرکزی شروع کردند. اشتباهات و نقایص را هر کس به نظر و فکر خود مطرح می کرد. انتقادات از همه سو مطرح می شد. بحث داغ و کشدار بود. دایرهء محدود اندیشه و نظر هر فرد در تماس با دایرهء فکری دیگری قرار می گرفت و بدین ترتیب از تماس و تلاقی و تعاطی افکار، قضاوت ها و تحلیل های گوناگون، سطح وسیعی از سوالات و مسائل قابل فکر که هنوز پاسخ قانع کنندهء واحدی برای آنها یافت نشده بود مطرح می گردید. هرکس بعد از این جلسات و گفتگوهای طولانی، پیش خود می گفت: پس اینطور، پس باید موضوع را از این زاویه نگریست، پس قضاوت قبلی من بسیار ناقص و یک جهته بوده است و ...
تبادل نظر بین دو اطاق عمومی بند ۱ عمومی اوین که در اولی در حدود ۳۰ تا ۳۵ نفر بودند بطور کامل و مستقیم برقرار بود. روشوئی و راهرو مشترک بود و علاوه بر این، نگهبانان دیگر مانند دورهء سلول از برخی تماس ها ممانعت نمی کردند.
در ابتدای بحث ها و تبادل نظرها بودیم که اصغر [اصغر بدیع زادگان] را هم خود حسینی از سلول آورد. درهای هردو اطاق را که روبروی هم بودند، باز کردند که همگی اصغر را ببینند. ولوله ای بپا شد. او قهرمان و سمبل مقاومت ما بود. او کسی بود که در ردیف وارطان و شاید هم بدلیل زنده ماندنش بیشتر از آنها شکنجه دیده بود. بعد از شکنجه دوبار روی مهره های آخر ستون فقراتش عمل کرده بودند. نزدیک چهار ماه او نه می توانست بنشیند و نه اینکه بایستد. اما معروف بود که او در همین حالت هم ورزش روزانه اش را رها نمی کرده است.
حسینی با آن صورت کریه و آن خنده کاذبی که از کشیده شدن عصبی عضلات صورتش حادث میشد در میان راهرو در مقابل درِ اطاق ایستاده بود ودر حالیکه هنوز یکی از دست های اصغر را در دست داشت که گویی دژخیم نیز از شناعت عمل خویش به وحشت و ترس و پشیمانی گرفتار آمده باشد گفت: "این هم اصغر، حالش خوبه، اما فکر نکنین ها که ما اینطورش کردیم. توی اطلاعات شهربانی این بلاها را سرش آوردند" . بعد برای آنکه از اصغر تصدیق بگیرد رو به او کرد و گفت: "اینطور نیست؟ (او به اصطلاح می خواست ساواک را از این جنایت بزرگ تبرئه کند. و این در زمانی بود که هنوز این دو سازمان جهنمی آدمخوار در یک دیگر ادغام نشده بودند و حتی رقابت های شدیدی نیز بین آن دو وجود داشت.) به آنها بگو که آنها این کارها را با تو کرده اند"! و بعد اصغر آرام و متین در حالیکه بیش از ۵۰ جفت چشمِ نگران اما مهربان و نوازشگر، همچون مادری که طفل زمین خورده اش را برای دیدن محل زخم بازرسی می کند از فرق سر تا نوک پای او را می کاویدند گفت: "همه تان سر و ته یه کرباسید". حسینی از رو نرفت و با آن صدای زنگ دارش شروع کرد، داد سخن دادن که ما چقدر برای خوب شدن اصغر زحمت کشیده ایم و ... که دیگر کسی به او گوش نمی داد. حالا بحث بر سر این بود که اصغر به اطاق ما بیاید و یا به اطاق دوم. چون حسینی مخیر کرده بود که اصغر هر اطا قی را که دلش می خواهد برود. بالاخره به اطاق ما آمد. بدلایل زیادی اینجا مناسب تر بود، اولا عدهء ما هم بیشتر بود و ثانیا عناصر مسوول بیشتر بودند و وجود اصغر برای اینکه زودتر به نتیجه برسیم در اینجا بیشتر می توانست مفید واقع شود.
در کنار این کار و این وظیفهء جمع بندی وتحلیل علل ضربات و شکست و بدست آوردن نتایج لازم سیاسی و تاکتیکی، کار دیگری نیز به نحوی خستگی ناپذیر در جریان بود. این کار آموزش و تجهیز تئوریک و تجربی آن دسته از رفقایی بود که پرونده ای سبک داشتند و معلوم بود که دشمن نمی تواند با این پرونده ها حبس های طویل المدتی به آنها بدهد. از همه کوشاتر در این رشته از کار، یکی از آن سه مرد محبوبم – یعنی بهروز (علی باکری) بود. او تمام بعد از ظهر های کسل کنندهء ماه های پائیزی را بیدار می نشست و برای جمعی از کسانی که امید می رفت از همه زودتر آزاد شوند آخرین تجارب کار عملی و سیاسی را بازگو می کرد. در آن بعداز ظهر های پائیزی نشئهء لذت بخشِ خواب تقریبا همهء چشم ها را مخمور می کرد و هرکس برای چند دقیقه هم شده در گوشه ای ولو میشد اما چشم های خسته و سرخ بهروز همچنان بیدار بود و با متانت و بردباری ای که خاص او و زبانزد همه بود آرام آرام آخرین دستمایه های زندگی سیاسیِ انقلابیش را برای نسلی که فکر می کرد به زودی عهده دار بزرگترین مسوولیت ها خواهد بود بازگو می کرد.
من نیز یکی از آنهایی بودم که در جمع فراگیرندگان درسهای او حاضر میشدم.
پرونده ام تقریباً بسیار سبک بود. هیچ اعتراف شخصی مهمی نداشتم. جزو کادر مرکزی نبودم و همین طور در فلسطین دورهء نظامی ندیده بودم و بقیهء مسوولیت ها و کارها نیز تقریباً از چشم آنها پنهان مانده بود – در واقع آنها دیگر چندان رغبتی هم به پی جوئی بیشتر نشان نمی دادند. چه آنها هنوز معنا و خاصیت یک تشکیلات انقلابی را نمی فهمیدند. آنها به ما به چشم گوسفندان بی فکر واراده ای نگاه می کردند که تنها به های و هوی چند چوپان ناجنس و اغواگر براه افتاده ایم. آنها حتی مرکزیت سازمان ما را طبقه بندی می کردند. [دستهء اول] سه چهار نفری که باصطلاح در تاپ TOP هستند – راس قله و همه کارها با اراده، نظر آنها صورت می گیرد، دستور دستور آنهاست. دستهء دوم کسانی که بازو و دست این سه چهار نفرند و دستهء سوم آنها که بعضاً روی ملاحظات و بعضاً برای برخی کارها های حاشیه ای به مرکزیت راه یافته اند!! اینها سیاهی لشکر مرکزیت را برای آنها تشکیل می دادند. با این وصف معلوم است که آنها به بقیهء اعضاء به چه چشمی نگاه می کردند: پیچ و مهره های بی فکر و ارادهء مرکزیت آنهم بخش بالائی مرکزیت. آنها نمی توانستند تصور کنند که یک عضو، حتی ساده ترین عضو یک تشکیلات انقلابی با آگاهی کامل به عقاید و راه آن تشکیلات، به آن می پیوندد. تا سر حد ایثار جان، خود را موظف به فداکاری در راه تشکیلاتش میداند و از همه چیز می گذرد. همهء وابستگی ها را در آستانه درب ورودی تشکیلات به جای می گذارد و با ایمان کامل به راه و هدف، بطور ازگانیک، با دگر اعضاء سازمان جوش می خورد. و درست به همین دلیل نیز او مسوول هر آن کاری است که انجام می دهد. به همین دلیل مسوولیتش از مسوولیت تشکیلات انفکاک پذیر نیست. به همین دلیل نیز او موظف است که آگاهانه و منتقدانه با وظایف و کارهای خود و تشکیلاتش برخورد نماید. آری آنها نمی توانستند تصور کنند که حتی یک عضو یک تشکیلات انقلابی حرفه ای، خود به تنهایی یک گروه و یک سازمان انقلابیِ متحرک است. چه، کافی است در شرایط و زمینهء مناسبی قرار بگیرد تا کیفیت نوینی که در جریان تربیت سیاسی و تشکیلاتی خود به دست آورده است به صورت هدایت و رهبری متشکل یک جریان مبارزاتی در سینهء جامعه به منصهء ظهور برساند. آنها کار نیکان را قیاس از خودشان می گرفتند. فکر می کردند یک عضو ساده یا حتی یک عضو دارای مسوولیت های نسبتا مهم، همانند کارمند یکی از موسسات و سازمان های بوروکراتیک آنهاست که به خاطر سیر کردن شکم مجبور به کار در آن موسسه شده باشد و برای باقی ماندن و احیاناً مقام گرفتن مجبور باشد نوکرمآبانه برای هرکاری بله قربان بگوید و جز برای تملق و چاپلوسی نسبت به مافوق و تبختر و افاده به زیر دست کلامی از دهانش خارج نشود.
همین تصور احمقانه بود که آنها را وادار میکرد که مثلا رضا (منظور مجاهد شهید رضا رضائی است که توانسته بود به اصطلاح اعتماد ساواک را جلب کند و ساواک نیز مراحل قانونی آزاد کردن وی را طی نموده معذالک تحت الحفظ و با مراقبت وی را در خیابان ها می چرخاند تا به اتکاء وعده های رضا، بتواند رفقای وی را دستگیر نماید. شهید رضا از یک فرصت مناسب استفاده کرد و با قال گذاشتن مراقبین به جمع همرزمانش پیوست) را آزاد کنند [برای اطلاع بیشتر رک به مقالهء «شرح فرار من» به قلم رضا رضائی مندرج در نشریهء باختر امروز، ارگان جبههء ملی ایران در خاورمیانه، شمارهء ۲۳ نیمهء دوم بهمن ۱۳۵۰] تا مگر یک مسلسل و چند سلاح قراضه افغانی را بتوانند بدست آورند. برای آنها قابل تصور نبود که یک هفته انتقال تجربیات داخل زندان به بیرون و به تشکیلات توسط رضا، از هزار قبضه کلاشنیکف برای ما اهمیتش بیشتر است. البته این تصور به سرعت و همزمان با نشان داده شدن کیفیت یک سازمان انقلابی حرفه ای و همینطور کیفیت یک انقلابی حرفه ای واژگون شد. اولین ضربه در این جهت را مخصوصاً در مورد تشکیلات ما یکی عمل خودکشی قهرمانانه و احیاء کننده شهید احمد رضائی در بهمن ۱۳۵۰ وارد ساخت و دومی را در دادگاه معروف به دادگاه ۱۳ نفر. این دو ضربه بود که آنان را از خواب گران بیدار ساخت و متوجه ساخت که موضوع حیات و بقای یک تشکیلات انقلابی به حیات و بقای عده ای از رهبران و مسوولین آن وابسته نیست. تشکیلاتی که در بطن مبارزهء انقلابی خلق ریشه دارد و وجودش از یک ضرورت تاریخی و اجتماعی و طبقاتی سرچشمه می گیرد – هرچند ممکنست دوره ای افول و نشیب داشته باشد، هر چند ممکن است مدتی در محاق فرو رود ــ اما بالاخره به اعتبار آن ریشه ها و مبانی اجتماعی و طبقاتی اش سر بلند خواهد کرد و دوباره زنده و شاداب تا لحظه ای که نیروهای تغذیه کننده اش زنده و شاداب هستند، مسوولین و رهبران جدیدی خواهد ساخت و هدفش را مصممانه تر دنبال خواهد کرد. آری درست بعد از شکسته شدن این تصور باطل، دیگر حتی برای تعقیب و دستگیری و نابودی یک انقلابی حرفه ای لشکری از قاتلان و مزدوران ساواک و شهربانی را گسیل می داشتند و برای نابودی چنین تشکیلاتی دست تمنا به سوی اربابان آمریکائی و اسرائیلشان درازمی کردند.
باری داشتم از بهروز می گفتم، بارها شده است وقتی در جمع رفقا از یاران قدیم ضحبت می کرده ام وقتی به یاد بهروز رسیده ام بیشتر ازحد معمول ساکت مانده ام، چرا؟ این برای آدم هایی مثل ما که تمام حیات آگاهانه و مختارشان در راه مبارزه و همراه ده ها و ده ها و بلکه صدها شهیدی طی شده است که از هر کدام خاطراتی و یاد و یادهایی در ذهن دارند و احساسات و علایق و حتی اندیشه ها و آرزوهایشان با احساسات و علایق و اندیشه ها و آرزوهای آنان به نحوی پیچیده و غیر قابل تفکیک ارتباط پیدا می کند، وقتی به یاد یکی از آنها هستند و وقتی دربارهء یکی از آنها صحبت می کنند [باعث می شود که] لختی سکوت بکنند و در این سکوت، با تمام قوا سعی کنند تمام آن لحظات برجسته ای که در کنار هریک از آنها بوده اند، تمام آن حوادث و افکار و خاطراتی که به نحوی آنها را با یکدیگر پیوند می داده است دوباره و سه باره و صد باره در ذهن و روح خود باز سازی کنند. برای من این بازسازی ها تا کنون لحظات بیشماری از زمان های تنهائی ام را پر کرده و بارها در میان جمع به سکوت و تأملم وادشته است؛ کاری که دیگر، شاید سال ها جزو زندگی روزمره ام در آمده و بخشی از بهترین و در عین حال غم بارترین لحظات آزاد روزم را به خود اختصاص داده باشد.
با این وصف، هر گاه به یاد بهروز می افتم، میزان این تأمل و سکوت بیشتر است. چرا؟ آیا به خاطر آنکه شخصیت او به نحو شگفت آوری چند جانبه و کثیرالاضلاع بود؟ آیا به خاطر اینکه او به نحو شگفت آوری متانت، صبر، نظم و حوصله را با تحرک و شور انقلابی درهم آمیخته بود؟ آیا به خاطر اینکه به نحو حیرت آوری در زمینه های متضاد فعالیت های عملی، تئوریک، فنی، نظامی و بالاخره هنری دارای نظر و صاحب تخصص بود؟ به عنوان مثال، اصغر دارای خصائل و خصوصیات برجسته ایدئولوژیک، صاحب مهارت و توانائی های قابل تحسین عملی و نظامی بود که این خصوصیات و این توانائی ها تقریبا در همهء ابعاد و عظمت شان از دیدهء تیز بین پنهان نمی ماند. اصغر موهایش سفید شده بود، سال ها در دانشکده فنی کار تدریس و تحقیق کرده بود با این وصف، به سادگی می توانستی شاهد دوستی او مثلا، بازی او با یک بچهء ده ساله باشی؛ در عین حال دارای چنان شجاعت و جسارت عملی و قابلیت فرماندهی بود که در همان دوران کوتاه مسوولیت رهبری نظامی اعضاء ما در فلسطین، همرزمانش او را مارشال اصغر می نامیدند. با این توصیف ناقص و یک جانبه، می خواهم بگویم شخصیت اصغر اگر چه در زمینه های اصلی خود بی کرانه و بی انتها بود اما کمتر چیزی از خصوصیات، علائق، احساسات و افکار او بود که در نزد مصاحب و رفیق همرزمش پنهان بماند. به نظر من شخصیت او درست به مثابه دشتی زیبا و در عین حال بی انتها بود مملو از گلهایی خوشرنگ، دشتی که تا چشمت کار می کرد و توانائی دیدن داشت همه چیز را برایت عریان و برهنه به نمایش می گذارد، اما هیچگاه کرانه و انتهایش پیدا نبود. اما بالعکس شخصیت بهروز، او را شاید بتوان به جنگل بزرگی تشبیه کرد که درختان عظیم و گوناگون آن سر در هم فرو برده اند در حالیکه گیاهان باریک و ظریف در اینجا و آنجا بر هر گوشه زمینش روئیده اند. برای برداشتن هر قدم و بازدید هر درخت تناور و هر بوته نازک و ظریف باید با احتیاط و دقت قدم برداری و بعد در حالیکه شاید بسیاری روزها و روزها سطح جنگل را زیر پا گذارده باشی اما هر لحظه که نگاه می کنی تنها شعاع چند متریت را می توانی در یک آن مشاهده کنی. تو هرگز قادر نخواهی بود جنگل را به تمامی در چنگ نگاهت در آوری، همواره قسمتی، گوشه ای و باریکه ای از این دنیای پر وسعت اما سخت تو در تو و بنهان در مقابلت قرار دارد. همانطور که گفتم من موظف بودم خود را با آخرین نظرات، تجربیات و رهنمودهای رفقایی که به خوبی میدانستیم دست تطاول روزگار و یا دیوارهای بلند زندان به زودی بین ما جدائی خواهد انداخت آشنا سازم زیرا به خوبی می دانستم که به مجرد خروج از زندان، مسوولیت های بس بزرگی در انتظارم خواهد بود. ما باید شانه به زیر بارهایی می دادیم که حمل کنندگان قبلی آن یا در چنگال دژخیم و اسیر سر پنجهء فولادین او بودند و یا خون سرخ و پاکشان در آستانه انقلاب مردم ایران بر زمین ریخته می شد.
در گیرو دار همین روزهای پر مباحثه و کار، روزی منوچهری به اتاق ما آمد. خیلی صمیمی در همان گوشهء اطاق نزدیک در نشست و بدون مقدمه توضیح داد که دادگاه اولین دسته شما دارد آماده می شود و افراد آنهم حدوداً تعیین شده اند. همه چیز شما، سرنوشت همگی شما بستگی به رفتاری که در این دادگاه می شود دارد. دادگاه علنی است و اگر افراد آن به اصطلاح کوتاه آمدند و جلوی دهانشان را گرفتند که خوب، به هرکدام از شما یک مقدار حبس، حالا یکی قدری زیاد و بقیه یعنی بیشتر قدری کم داده می شود و قضیه را ختم می کنیم، والا خود دانید. تقریبا او قول داد که در صورت راه آمدن ما کسی اعدام نخواهد شد. یعنی در واقع اسم می برد و معلوم می کرد که فلانی مثلا اینقدر،اما تنها در مورد بهروز بود، وقتی به او رسید محیلانه گفت: ایشان که البته تکلیفشان معلوم است. او طوری وانمود می کرد که کسانی مانند سعید محسن و محمد هم حداکثر ابد خواهند گرفت، اما در مورد بهروز هیچ کوششی نکرد که اعدام شدن او را لاپوشانی کند. فکر می کنم وضع در مورد محمود عسگری زاده هم از همین قرار بود. او را مخصوصاً ثابتی برای اعدام شدن نامزد کرده بود. باری وقتی این گرگ بی شرم گورش را گم کرد همگی خندیدیم.
جواب آنقدر واضح بود که اساساً احتیاجی به بحث و تصمیم گیری نداشت.
جایی که پای حیثیت انقلاب، پای دفاع از آرمان انقلابی و منافع خلق در میان است آیا جای سازش و تسلیم، حتی به اندازهء سرسوزنی وجود دارد؟ جواب قاطع، پیشاپیش توسط آن اندیشه و عمل و اعتماد انقلابی که همه ما را به نزد هم گرد آورده بود داده شده بود. ما همه ایمان داشتیم که راه رهایی و آزادی مردم و میهن مان از چنگال رژیم شاه و امپریالیستها و غارتگران و سرمایه داران بین المللی تنها از طریق انقلاب و به وسیلهء دست بردن به سلاح و قراردادن قهر انقلابی در مقابل قهر ضد انقلابی میسر است. بنابراین سازش و تسلیم هرچند کوچک و جزئی چگونه می توانست در این میان راه پیدا کند؟
چند روز بعد من وعده ای از یاران را از اوین نخست برای یک شب به قزل حصار و بعدا به زندان موقت شهربانی منتقل کردند. در آنجا بود که فهمیدم من نیز جزء افراد دستهء اول محاکمه شوندگان قرار گرفته ام. "متهم ردیف ۷ در میان ۱۳ متهم این دادگاه". ماده ای که برای متهمین ردیف پنج به بعد در نظر گرفته شده بود همان ماده معروف اقدام علیه امنیت کشور و تشکیل دسته و گروه ضد سلطنتی بود که مجازاتش حبس بین ۳ تا ۱۰ سال بود و برای چهار نفر اول علاوه بر ماده های فوق ماده های ۳۱۹ و ۳۲۰ قانون دادرسی ارتش که عبارت از تشکیل دستهء اشرار مسلح و توطئه برای بر هم زدن اساس حکومت بود در نظر گرفته شده بودند که مجارات این دو قانون آخری اعدام بود.
خوب وظیفه معلوم بود. در زندان موقت بود که فهمیدم آرزوی بیرون رفتن و جبران فرصت های از دست رفتهء گذشته را دیگر باید برای مدت های طولانی کنار بگذارم. من تا قبل از این که بدانم در این دادگاه خواهم بود به خوبی می دانستم که بیشتر ازیکی دو سال و حداکثر اگر دیگر خیلی بخواهند سخت بگیرند سه سال بیشتر محکوم نخواهم شد، حتی عده ای از رفقا می گفتند تو به آسانی می توانی تبرئه شوی و یا شش ماه تا حداکثر یکسال محکوم شوی.
باری، اما اینک وضع عوض شده بود، امر مهم و تعیین کننده دیگری در مقابل قرار گرفته بود که می باید بر آن حس سوزان آزاد شدن و پیوستن به یاران بیرون که هنوز از آثار بسیار سوء ضربات رهائی نیافته بودند فائق می آمدم؛ همان حس سوزانی که از لحظهء احساس سردی دستبند ها بر مچ های دستم در من جاری شده بود در تمام این دوران، لحظه ای سرد و خاموش نشده بود.
جبران آن غبن و غافلگیری عظیمی که فکر می کردم دشمن بر همگی ما تحمیل کرده است. این کار چندان مشکل نبود زیرا تقدیر و مسیر وقایع و حوادث چنان نقشی را برای یک دوره و یک برههء کوتاه بر عهدهء من و سایر همرزمانم در اولین دادگاه ما قرار داده بود که ایفای صحیح آن و پاسخ انقلابی و تمام و کمال به تمام آن ضرورت هائی که قرار گرفتن در یک چنین موقعیتی به وجود می آورد چنان حساس و خطیر بود که حتی یک لحظه و یک ثانیه نیز نمی بایست به چیز دیگری جز انجام صحیح و صادقانهء آنها فکر نمایم.
باری، دادگاه ما تشکیل شد؛ اما یاران رزمندهء ما بیدادگاه شاه جلاد را به محاکمهء رژیم او و اربابانش تبدیل کردند. اخبار دادگاه بطور وحشتناکی تحریف شده در مطبوعات منعکس میگشت با این وصف حتی کلمات و جملات کوتاهی که به حقیقت در میان آن همه تحریفات منعکس می گردید آتشی در جامعه و در قلب ها و افکار نیروهای جوان و پیشرو ایجاد می کرد. همه ما به غیر از آخرین نفر [ منظور محمد غرضی است] که در واقع از ما نبود و در طی سال های سال، علیرغم دوستی های قدیم دانشگاهی با رفقای مسوول در تشکیلات ما، همچنان خود را از مبارزه و تشکیلات کنار کشیده بود ودرنتیجه، در ادارات رژیم به مدیرکلی و مقام و منصبی رسیده بود، صلاحیت دادگاه را رد کردیم. رد صلاحیت دادگاه خود کافی بود تا پاسخ دندان شکنی به پیشنهادات بی شرمانهء آن گرگ ها و اربابانشان بدهد؛ در حالی که دفاعیات سیاسی و در واقع تهاجمات سیاسی و ایدئولوژیکی یاران ما که دیگر جای خود را داشت. در دادگاه اول به هفت سال محکوم شدم و در دادگاه دوم وقتی که برخلاف توصیه های مکرر یاران، حمله را به نهایت رسانیدم، محکومیت ام به حداکثر یعنی ده سال افزایش پیدا کرد. متهم ردیف آخر باز هم صلاحیت دادگاه را تأیید کرد. او ندبه کرد، التماس کرد، قسم خورد – که احتیاجی به قسم هم نداشت – که هیچکاره است و با حالت تضرع آمیزی نیز از دادگاه طلب بخشش کرد. او را تبرئه کردند و عجبا و شاید هم نه چندان عجیب، بعد از پیروزی انقلاب و در رژیم جدید چنین فردی در رأس یک ساواک جدید دست تطاول و تعرض روی فرزندان آیت الله طالقانی دراز کرد و در حالیکه دشمن اصلی هنوز پای درقلب میهن دارد و مردم هنوز شاید تنها یکی از هزاران رشته های اسارت بار استثمار و بردگی را ازدست و پای خود پاره کرده باشند و هزاران هزار رشتهء دیگر هنوز باقی است، او به توطئه برای رو در رو قرار دادن نیروهای انقلابی خلق پرداخت. باری، او در آن روز با تأیید صلاحیت دادگاه نه تنها به حیثیت سازمانی و سیاسی ما لطمه زد و شکل یکپارچهء ما را به نفع تبلیغات سوء رژیم مخدوش نمود بلکه در واقع صلاحیت کسانی را که دستشان تا آرنج غرقه در خون جوانان و رزمندگان وطن بود و در کشتار باز هم بیشتر این مبارزین از جمله صدور حکم اعدام چهار نفر همرزم متهم ردیف اول تایید می کرد. واقعاً چه نیکو بود بعد از هر انقلابی، پروندهء زندگی کسانی که تازه در رأس قدرت قرار می گیرند آشکارا در مقابل مردم گشوده می شد و مردم می فهمیدند که چه کسانی و با چه کارنامه ای زمام امور آنها را به عنوان انقلاب در دست گرفته اند.
در چند ماههء بعد ازپیروزی انقلاب به کرّات دیده ام مثلا عفو نامهء یک نویسنده یا نمایشنامه نویس مشهور را از فرح [همسر شاه] چاپ کرده و به در و دیوار زده اند یا قسمتی از نامهء یک خبرنگار را که در فلان سال در تمجید رژیم نگاشته است. همهء اینها اشکالی نداشت اگر کسی که دست به چنین افشاگری ای می زد خود در غرقاب سازش و تسلیم فرو نرفته بود و از آن بدتر بر خلاف آن نویسنده و یا آن خبرنگاری که امروز هم به همان شغل سابق و سادهء خود مشغول است و شاید به جبران اشتباهات گذشته اش سعی می کند در آگاه کردن خلق و ایفای وظیفه اش دیگر خود را از هرگونه لغزش در امان نگهدارد، اما فلان آقایی که تا دیروز تا همین یک ماه پیش از انقلاب، در غرقاب قانون اساسی دست و پا می زد و بهمان آدمی که اصلاً از بیست سال پیش هیچ ارتباطی با مبارزه و بدبختی های مردم این آب و خاک نداشته و کارنامه اش عبارت از خدمت به دستگاه ها و ادارات امپریالیستی غرب بوده و بالاخره فلان آدمی که دیروز با قول همکاری با ساواک آزاد شده بود و یا اصلاً سابقه و گذشته ای در پیوستن به صفوف انقلابیون نداشته وقتی آنها دست به چنین به اصطلاح افشاگری هائی می زند آن هم نه از موضع یک آدم عادی این سرزمین، بلکه از موضع مسوولین و تصمیم گیرندگان مملکت، از موضع کسانی که سرنوشت انقلاب به دلیل بازی های سرنوشت و مضحکه تاریخ بدست آنها داده شده آنوقت جای خیلی صحبت ها و حرفها بازمی شود.
[یادداشت نویسنده: این قسمت فعلا حذف شود تا موقع مقتضی.] من آدمی را می شناسم که به دلیل عدم صلاحیت های ایدئولوژیکی و اخلاقی از دو گروه عمده مبارز این سال ها اخراج شد [منظور احمد احمد است، که هم از سازمان مجاهدین و هم از هستهء مذهبی این سازمان اخراج شد و در تشکیلات نام مستعارش شاپور بود]. این مرد بعدا در حدود نیمهء سال ۱۳۵۵ در حالی که دارای یک اسلحهء کمری نیز بود دستگیر شد. سالی که ساده ترین آدم ها را فقط به جرم یک اعلامیه، حداقل به حبس ابد محکوم می کردند و ساده ترین افراد مخفی غیر مسلح را در همان جا بالاخره در زیر شکنجه به حکم دادگاه به دیار عدم می فرستادند. این آقا که در همین حال دارای دو بار سابقه دستگیری کوتاه مدت دیگر هم بود، تنها چند ماه بعد از دستگیری سوم آزاد می شود. همه جا شایع می شود که فلانی قول همکاری با پلیس داده است؛ چرا که همه می دانند که اساساً بدون وجود یک چنین رابطه ای آزاد شدن به این سهل و سادگی از محالات است. در نتیجه، مبارزین همان طور که از بیمار وبایی فرار می کنند از ایشان فاصله می گیرند. بالاخره چیزی نمی گذرد که انقلاب شعله می کشد و بعد از مدتی که به پیروزی می رسد، ناگهان سرو کله ایشان به عنوان یکی از مسوولین مهم سپاه پاسداران انقلاب در تلویزیون ظاهر می شود! واضح است، یک چنین عناصری در آن رسوخ کرده باشند و به مقامات بالا هم رسیده باشند، دارای چه معنایی خواهد بود. پاسدارِ چه چیزی به جای انقلاب خواهد بود و لبهء تیز سلاحش به جای سمت گیری به سمت دشمنان خلق، به جای سمت گیری به سمت استثمارگران بی رحم و مرتجعین و وابسته به امپریالیسم، به کدام سمت متوجه خواهد گشت، به سمت برآورده شدن و پاسخ مجدد گروهی، فردی و لحظه ای عده ای معدود و لاجرم در افتادنِ کامل با اصلی ترین منافع خلق و در تطابق استراتژیک با منافع امپریالیسم و استثمارگران خواهد بود.
با این توصیف، اگر آن روشنفکر یا آن روزنامه نگار بنا بر ضعف های ایدئولوژیکی و سستی پایه های ایمان دچار ضعف و تردید شده و علیرغم خدمات و نقاط مثبت درخشان در زندگی اش به نفع مردم، خطاها و انحرافاتی را هم به دلیل عدم تحمل کافی شرائط مبارزه مرتکب شده است باید دانست که او دیگر بر موضع تصمیم گیری دربارهء سرنوشت ۳۵ میلیون ننشسته است وای بسا اینک که دیگر چنین فشارها و مضایقی وجود ندارد و یا او دیگر به نیکی، به زشتی و منفعت جوئی فردی عمل گذشته اش پی برده است صمیمانه در جبران آن خطاها و اشتباهات کمر بسته، چه در غیر اینصورت مطرود خلق و مورد نفرت آنها واقع خواهد شد. در حالی که به همین دلیل آنها خطر عمده ای برای   انقلاب نیستند، خطر عمده از جانب کسانی است که حداقل دارای همین حد سوابق ضعف و سازش و تسلیم هستند ولی نه تنها آشکار و علنی در مقابل مردم از گذشتهء خود انتقاد نمی کنند، بلکه مقام و موقعیت بالائی را که به نا حق تصاحب کرده اند همچون دژی برای دفاع از گذشتهء ناپاک ویا نه چندان پاک خویش به کار گرفته و در پناه این دژ ودر سایهء قدرتِ مقام موجب فریب مردم و گمراهی آنان میگردند.
از مسیر اصلی بحث قدری دور افتادم. صحبت دادگاه بود و محکومیت ما. در آن دادگاه سه نفر خون پاکشان نثار آزادی خلق شد (آن سه تن اعضاء مرکزیت مجاهدین، مجاهدین شهید محمد بازرگانی، علی میهن دوست، ناصر صادق بودند و نفر چهارم عضو دیگر مرکزیت مجاهدین مسعود رجوی می باشد) و خوشبختانه نفر چهارم توانست به دلیل یک پا در میانی بین المللی توسط [کورت] والدهایم [دبیر کل وقت سازمان ملل متحد] که با برادرش آشنائی هایی داشت از یک مرگ حتمی جان سالم بدر ببرد.            
در تمام طول مدت پرونده خوانی در دادگاه های اول و دوم کار من و دیگر رفقا این بود که لحظه ای را برای تبلیغ در میان سربازان ژ- ۳ به دستی که برای حمل و نقل و محافظت ما همراهمان می آمدند فرو گذار نکنیم. آنها که عموماً روستایی بودند با چشم های پر از تعجب و با سکوت مرگباری به گفته های ما و نطق های گاه نیم ساعتهء ما در اتوبوس کاملاً سر بستهء پلیس گوش می دادند. تعدادشان زیاد بود وگاه به ۳۰ نفر میرسید. با این وصف، هیچکدام هیچوقت چیزی ا ز ما نپرسید و یا من به یاد ندارم که آثار سخنان تهییج کننده و تبلیغی ما تأثیری در چهره ثابت و خطوط تغییر ناپذیر صورت آنها گذارده باشد.
در همین دوران به دلیل این قبیل حالت ها در زندان، یک پروندهء توهین به مقام سلطنت نیز برایم درست شده بود که قرار بود بعد از خاتمهء ده سال بکار بیفتد. من بعد از اینکه فهمیدم باید زیادتر از آن حدِ یکی دو سه سال در زندان بمانم دیگر هرگونه ملاحظه ای را که در این جور مواقع لازم است، کنار گذاشتم . وقتی قرار است آدم سر موقع به محل قرارش نرسد و در این فاصله هم حتماً طرف خودش محل را ترک می کند دیگر چه فرقی میکند که یکساعت دیر برسی یا سه ساعت، یا اینکه اصلاً نرسی! باری من در آن موقع اینطور استدلال می کردم.
دادگاه ما زنگ خطر را برای ساواک به صدا در آورده بود. آنها تازه تازه داشتند می فهمیدند که موفقیت فوری و خیلی چشمگیرشان به دلیل تو خالی بودن حریف نیست. اینجا دریایی از استقامت و کوهی از اراده برای ادامهء مبارزه تا پای جان وجود دارد. بنابراین، چرخ قصابی شان که تا قبل از ما خون ده ها نفر از بهترین فرزندان پیشرو و شجاع خلق را از سازما ن چریک های فدائی خلق ریخته بود، این بار پره اش به بدن ما نیز گیر کرد. نخست در اردیبهشت ماه ۴ نفر که سه نفرشان از دادگاه ما بودند و چهارمی بهروز [مجاهد شهید علی باکری] بود و سپس در خرداد ماه ۵ نفر دیگر [مجاهدین شهید محمد حنیف نژاد، سعید محسن، اصغر بدیع زادگان، محمود عسکری زاده و رسول مشکین فام]. بعد، این چرخ دائماً حریص تر و خونخوارتر شد.
در زندان موقت یک طرح فرار را تا آخرین مراحل شناسایی و اولین مراحل عملی اش پیش برده بودم که تغییراتی در محل سکونت مان دادند و بعد هم به زندان قصر منتقل شدیم. حالا زندان قصر چه بود، چه دنیائی بود و چه قضایائی در آن می گذشت باید بماند برای بعد. همینطور می توانم بگویم که موج جدید نیروهای انقلابی که وارد زندان شدند فضای مرده و پر از رخوت آنرا یکباره دگرگون کردند و در مدت کوتاهی از بند ۳ قصر و سپس مدتی بعد، همینطور بند ۴ این زندان، یک دانشگاه به تمام معنی ساختند که علوم و فنون مختلف انقلاب در آن تدریس میشد. این دو زندان پرورشگاهی بود برای روحیهء انقلابی جوانان برای آنان که می خواستند با جلوه های گوناگون و شاخه های مختلف اندیشه و تفکر انقلابی آشنا بشوند و مدرسه ای بود که در آن درس مردانگی و شجاعت و عشق به توده ها و مقاومت و ایستادگی را از سمبل های شهید یا زندهء این خصایل عالی و انقلابی، و همچنین از زندگی با انقلابیونی فرا میگرفتی که همهء عمرشان را وقف این راه کرده و در مقابل هرگونه فشار و شکنجه تا پای جان ایستادگی می کردند.
بعد از نزدیک یکسال اسارت در قصر، در روزی که افسر اطلاعات قصر برای یک حمله غافلگیرانه در وسط روز به همراه ۳۰ الی ۴۰ پاسبان به بند ۳ حمله کرد با او گلاویز شدم می خواست کاغذی را که روی آن مطالب بی اهمیتی راجع به انقلاب آمریکای لاتین نوشته بودم را از دست من برباید. این کاغذ چیز مهم و اطلاعاتی نبود اما من عمداً برای اینکه نیروی او و پاسبان هایش را متوجه خود بکنم و رفقای دیگر فرصت کنند که مدارک مهم را در جاسازی هایشان قرار بدهند مقاومت کردم. بطوری که او وحشیانه داد می کشید همین است. هرچه هست توی همین است! من آنقدر این بازی را طولش دادم که گفتند رئیس بند آمد و با خواهش و تمنای آنها و با سلام و صلوات کاغذ بی مصرف را دست آنها دادم. همین واقعه موجب شد که همراه رفیق شهید حسین عزتی [کمره یی] به ساری تبعیدم کنند. در ساری، ما بعد از مدت کوتاهی توانستیم در واقع سکان اوضاع زندان را در دست بگیریم. از یک طرف زندانیان عادی حامی و طرفدار ما بودند و ما موفق شدیم دوبار، یکبار در زندان اطفال دو اعتصاب غذا را سازمان دهیم و هم با شناسایی یک افسر شرافتمند [ستوان یکم امیر حسین احمدیان، افسر شهربانی] و کار تبلیغاتی و سیاسی بسیار سنجیده روی او در بالا و در میان خود اداره کنندگان زندان نفوذ بدست آوریم. شرح برنامه فرار و اینکه ما مطابق چه نقشه ای موفق به انجام این کار بسیار پیچیده و خطرناک شدیم مسلماً در اینجا امکان پذیر نیست؛ اما شاید اشاره به این نکته در اینجا بی فایده نباشد که بزرگترین نقطهء حساس و مشکل اساسی ما در طرح فرار از زندان ساری، بدست آوردن یک فاصله زمانی حدوداً ۷ ساعته بود از لحظه ای که از در زندان بیرون می آمدیم تا لحظه ای که به خیابانهای تهران می رسیدیم. در واقع، کافی بود مثلاٌ سه ساعت بعد از لحظه فرار ما از قضیه مطلع شوند تا با چند تلفن و بستن چند جاده ما را بالاخره در یکی از جاده ها به دام اندازند. تنها تهران بود که می توانست ما را حفظ کند، به خصوص که هیچگونه ارتباط قبلی با هیچ گروه یا سازمانی هم نداشتیم که بتوانیم به مجرد خروج از زندان از امکانات آنها استفاده نمائیم. بنابراین در هر طرحی که می بایست انجام می گرفت، این نکته محوری و اساسی را تشکیل میداد. برای حل همین مسئله بود که ما با یک طراحی دقیق و بسیار هنرمندانه – البته اگر حمل بر خودستائی نشود زیرا حقیقتاً اگر این طرح از طرف کسان دیگری اجرا شده بود مسلماً شخصاً تحسین و تمجید بیشتر از طرح و عمل آنها به عمل می آوردم – تمام پرسنل حفاظتی، راننده، نگهبانان مسلح چهار برج زندان، مأمور مسلح دم در را خلع سلاح و در همان بند ما همراه زندانیان زندانی کردیم و همراه با ۲۰ قبضه اسلحه ۹ میلیمتری اسپرینگ آمریکایی، ۹۰۰ تیر فشنگ، یک دستگاه بیسیم همراه با شارژ کنندهء آن و مقداری دست بند و پابند از زندان خارج شدیم و با تعویض اتومبیل از شاهی در حدود ساعت شش و نیم صبح به تهران رسیدیم و خودمان را در دریای بیکران جمعیت انداختیم [برای اطلاع بیشتر، رک به اطلاعیهء سیاسی ـ نظامی شمارهء ۱۵ سازمان مجاهدین خلق ایران تحت عنوان فرار مجاهدین از زندان، مورخ اردیبهشت ۱۳۵۲، مندرج در باختر امروز، یاد شده، شماره ۴۷ مورخ آبان ۱۳۵۲].
این بیان بسیار فشرده و کاملاً بریده بریده آن چیزی است که همراه با کلمهء دستگیری و زندان به سرعت برق از ذهنم می گذرد. می گویم بسیار فشرده، کاملاٌ بریده بریده، زیرا من در اینجا از بسیاری از چیزها بدون هیچگونه اشاره ای گذشته ام چرا که کتاب نمی خواهم بنویسم. باری زندگی دورهء بعد را شاید هر خواننده ای دیگر اکنون بیشتر با آن آشنا باشد، زندگی در میان آتش و خون، زندگی ای که در مدت قریب ۶ سال بیش از ۶۰۰۰ بار و براستی بیشتر، مرگ را تجربه کنی. در عبور از پیچ یک کوچه، از صدای پای عابری که از پشت سر تو می آید، از برق فلان نگاه مشکوک در خیابان، از خطر عبور ازعرض یک خیابان، از پریدن گربه روی شیروانی منزل، از صدای سوت یک پسر بچهء شیطان در کوچه، از صدای ریختن تیر آهن در دور دست و تداعی ناگهانی صدای رگبار گلوله، از تخلیه های دائمی منزل، از قرارهای مشکوک و خلاصه از پس هر لحظه و هر ثانیه ای مرگ را در مقابل ببینی، قبضهء اسلحه ت را محکم تر در دست بفشاری، از وجود کپسول سیانورت در زیر زبان مطمئن شوی و در عین حال لبخند زنان بسرایی که : زندگی یعنی داشتن عقیده و مبارزه در راه آن.

پنجشنبه ۲۸ تیر ساعت هشت و ۱۰ دقیقهء صبح
دیروز لاینقطع نوشتم از صبح تا ساعت های پنج ـ شش بعد از ظهر. حال که نگاه می کنم می بینم تاریخ نزده ام. بدین ترتیب بدون فاصله، مطالب دیروز را به نوشته های روز قبلش وصل کرده ام، با اینکه قصد داشتم فقط یک صحنه از نوار طویل و ممتدی که در مغزم بنام "گذشته" مرتباً جریان دارد در اینجا تصویر کنم؛ اما گویا نقاط برجستهء این صحنه، نقاطی که به هرحال برای به دست دادن شمائی کلی از آن، یادآوریش ضروری بود، بیش از این میزانی بود که قبلاً حدس می زدم. در واقع من هنوز به اصل آن قسمتی که وعده داده بودم برایتان بازگو کنم نپرداخته ام. بنابراین، واضح است که باید خیلی عجله کنم. قول می دهم خیلی خلاصه تر و فشرده تر داستان دستگیری دوم را برایتان بنویسم.
دم دمای غروب بود و هرم آفتاب تازه نشسته بود. ساعت حدود ۸ عصر و البته به وقت جدید، با M از ضلع شرقی خیابان نواب شمالی جهت میدان کندی داشتیم آرام، آرام راه میرفتیم. از بعد از پیروزی انقلاب و یا اگر خواسته باشم دقیق تر بگویم از همان روزهای آخر رژیم سابق ما دیگر مثل قدیم با هول و هراس از خیابان ها عبور نمی کردیم. تا پیش از این، خیابان ها و پیاده روهای آن یعنی جائی که میلیون ها آدم بدون هول و هراس آرام و یا با عجله اما بی شک بدون احساس منظم خطر مرگ، هرروز از آن عبور می کردند برای ما چیزی در حد قتلگاه حساب می شد. البته در رژیم سابق هیچکس از فشار و سرکوب عوامل و دستگاه های پلیسی رژیم در امان نبود. به همین دلیل هم واقعاً کمتر کسی از مردم مخصوصاً مردم شهری جامعهء ما بود که با آرامش معمولی یک شهروند در دیگر نقاط جهان زندگی کند. مثلاً کارمندی که در اداره ای کار می کرده دائماً فکر و ذکرش مشغول این بود که مبادا ادارهء حفاظت مثلاً به سعایت فلان همکارش که اختلافاتی با او داشت برایش پاپوشی درست کند یا مثلاً اگر تملق و چاپلوسی لازم را در حق جناب رئیس انجام نداده باشد به یک نحوی اخراج یا سنگ قلابش کنند، رتبه اش را ندهند یا خلاصه هزار جور پرونده برایش نسازند. همین طور یک معلم در سر کلاس یا در حضور سایر همکاران دائماً باید خودش را جمع و جور بکند تا مبادا کلمه ای بر خلاف مصالح دستگاه از دهانش بپرد که فوراً بچهء فلان ساواکی یا گزارش فلان همکار بی معرفت کار دستش بدهد. همینطور کارگری که تا آخرین رمق و شیرهء جانش استثمار میشد جرئت اینکه به رئیس یا مدیر کارخانه بگوید بالای چشمت ابروست نداشت و به این سادگی ها جرئت درخواست اضافه حقوق و اعتراض به وضع کارخانه و ... نمی توانست بکند و نه اینکه باز جرئتش را داشت که برای احقاق حقوقش با رفقای دیگر به چاره جوئی بنشینند و احیاناً یک اعتراض و اعتصاب دسته جمعی را به وجود آورند. همینطور آن دانشجو و آن سرباز و یا درجه دار و افسر شرافتمند. و خلاصه کسی نبود در این مملکت که به نحو ی کار و زندگی اش با دستگاه دولت و منافع طبقهء حاکمه برخورد بکند و احساس آرامش داشته باشد.
این وضع البته برای مبارزین و انقلابیون مخصوصاً آن بخش معینی از آنها که به خط مشی عملیات مسلحانهء چریکی هم پیوسته بودند واضح بود که نه تنها وجود دارد بلکه شدت و حدّتش نه صد چندان بلکه براستی غیر قابل محاسبه بود. اگر آن کارمند یا آن معلم و کارگر رنجدیده لااقل در گوشهء اتاقش پیش زن و بچه اش اندکی احساس، آرامش و راحتی خیال می کرد، اگر مردم عادی لااقل هنگام راه رفتن در پیاده روی خیابان ها، هنگام سوار شدن تاکسی و اتوبوس یا رفتن به ایستگاه راه آهن برای مسافرت و یا بدرقهء دوستی دیگر دارای اضطراب و تشویش نبودند، چریک مسلح آن روز و مبارز انقلابی آن روزگار که مجبور به کار مخفی بود و ... در همهء این نقاط، در واقع در همهء این دنیا (!) احساس خطر میکرد. در همه این حالات مترصد صدای ایست و بعد رگبار مسلسل و یا هجوم ناگهانی هفت یا هشت نفر آدمخوار هفت تیر به دست بود که بر سرش ریخته و در مدتی کمتر از چند ثانیه طناب پیچش کنند و در اتومبیل های پژو ۵۰۴ و یا ولووئی که خیلی هایش سبز رنگ و کاهوئی رنگ بود بیندازند و به آنجائی ببرند که به قول معروف عرب نی انداخت .
بی جهت نبود که در طی این سال ها رفقا کوچه های پیچ در پیچ و باریک مناطق مرکزی و جنوبی تهران را به شوخی ــ که البته خالی از واقعیت تلخی نبود ــ منطقه آزاد شده چریک می نامیدند. هر چند که همین مناطق نیز از سال ۱۳۵۵ به بعد نیز مرتباً توسط موتور سواران ساواکی چک میشد تا اگر کمترین نمونهء مشکوکی مشاهده کردند با بیسیم به اکیپ ها گزارش کنند تا آنها وارد عمل گردند. در اثر همین موقعیت ویژه بود که بسیاری از کسانی که دارای سابقهء بیشتری در کار مخفی بودند دیگر به راحتی می توانستند مثلاً فاصلهء میان حوالی میدان راه آهن را تا جادهء تهران نو و از آنجا مثلاً تا انتهای نظام آباد و مجیدیه را بدون اینکه از پیاده روی یک خیابان اصلی و حتی نیم اصلی مجبور به راه رفتن باشند، تنها با قطع کردن چندین خیابان تماماً در کوچه پس کوچه های باریک و پیچ در پیچ طی کنند! همانند موشهای صحرائی که از این سر بیابان به آن سر بیابان از طریق لابیرنت های زیر زمینی خودشان طی میکنند! باری، درست بهمین دلیل بود که دیگر از همان روزهای قبل از قیام وقتی اینطور آرام و بی خیال در پیاده روهایی که عبور در آن مساوی با بدترین ریسک های مرگ و زندگی بود عبور می کردم، لذت و کیف عجیبی احساس می کردم. فکر می کنم و حتماً هم همینطور است که رفقای دیگری که در طی این سال ها دارای چنین محظوریت های شدیدی مثل من بوده اند نیز امروز از چیزهائی لذت می برند که برای مردم عادی حائز کمترین اهمیت و اثر نیست.
گفتم آن روز با M در پیاده روی وسیع خیابان نواب شمالی رو به بالا حرکت می کردم که علیرغم گذشت ماهها از وضع جدید، هنوز این وضع برایم عادی نشده چرا که هنوز وقتی اینطور آزاد و راحت در پیاده رو راه می روم خوشحالی ای که شاید برای یک آدم معمولی مسخره و دیوانه وار باشد احساس میکنم.
نرسیده به میدان کندی در سمت غرب خیابان دکهء روزنامه فروشی ای هست. روزنامه آیندگان صبح را نخریده بودم فکر می کردم اگر به بعد موکول کنم ممکن است تمام شود یا جدیداً که روزنامه فروشی ها شب ها زود می بندند، موقع بازگشت به خانه تعطیل شده باشند. به همین دلیل دفعتاً تصمیم گرفتم که به آن طرف خیابان بروم بدون اینکه به M چیزی بگویم. عرض وسیع خیابان را نه چندان سریع – به علت سرعت اتومبیل ها – طی کردم. به دکه رسیدم و روزنامه را خریدم و به قصد عبور مجدد از عرض خیابان در پیاده روی غرب بطور اوریب به سمت خیابان حرکت کردم. در این مدت M آرام آرام همان مسیر خودش را می پیمود و معلوم بود که من تا چند لحظه دیگر به او میرسم . هنوز از پیاده رو وارد خیابان نشده بودم و در حال نیم نگاهی به تیترهای روزنامه بودم که ناگهان نگاهم با برق نگاه چشمان از حیرت گشاده شده ای تلاقی کرد. نگاه ها بهم گره خورد. اما دیگر از هم جدا نگشت تا حالا از او رد شده بودم. در یک لحظه سلول های مغزم میلیون ها بار به حرکت در آمد تا بفهمم این نگاه حیرت زده عجیب مال کیست؟ او هم برگشته بود. همان نگاه، گوئی که ببر درنده ای را در میان جماعت می بیند که دیگر هیچکس دیگر قادر به دیدنش نیست. احساس میکنم در این موقع عضلات صورتش کشیده شده بودند. در این موقع هنوز به عرض خیابان نرسیده بودم که صدائی از نزدیک نام و نام فامیل من را صدا کرد. برگشتم، دو نفر شده بودند، وآن دومی در حالی که با عجله تقریباً می دوید خودش را به من رساند. دست های مرا گرفت. ناشناس آشنا نیز رسید و مرتباً اسم و فامیل من را می گفت و اینکه باید تو را ببریم. از اضطراب و حیرت آشنای ناشناس کاسته شده بود و حالا او با ناباوری و از فاصلهء معینی بمن نگاه می کرد. این دومی بود که جلوی من را گرفته بود. چشمهای ریز و قد کوتاه و شکم نسبتاً گنده ای داشت. موهای جلوی سرش ریخته بود و موهای صورتش جو گندمی شده بود. تقریباً ۴۶-۴۵ ساله به نظر میرسید. بازوان قوی و دستهای زورمندی داشت. مثلاً از آن پهلوانهائی که در گود زورخانه میل می گیرند و کباده می کشند. از طرز رفتارش معلوم بود که در این کارها یعنی دستگیری افراد تجربه دارد. به آنها گفتم شما چه می خواهید و که هستید؟ همان دومی گفت من مأمور کمیته و مأمور دستگیری شما هستم. گفتم چه کسی را می خواهید دستگیر کنید و حکمتان کو؟ در این میان در حالیکه جمعیت دور ما را گرفته بودند آهسته آهسته از وسط خیابان به طرف ضلع شرقی براه افتادیم.   
دومی آنطورکه صید نابی را به دندان گرفته باشد از من مراقبت میکرد. نرسیده به پیاده رو آب، M را دیدم که با حالت وحشت زده ای به این صحنه نگاه می کند. صورتش یک سره تیره و سیاه شده بود، بینی اش تیر کشیده و چشمان اش می خواست ازحدقه در آید. احساس می کردم زبان به دهانش خشکیده است. مردم در این موقع بیشتر جمع شده بودند من از آنها خواستار ارائه حکم دستگیری و همینطور کارت شناسائی کمیته شدم . مردم هم کاملا تایید کردند. یادم است صاحب مغازه ای که ما تقریباً در "مقابل آن " کنار جوی آب ایستاده بودیم، گفت راست میگوید. آقا همینطوری که نمی شود کسی را دستگیر کرد؟
مرد دوم تند و چالاک بود و می خواست به هر نحو شده صیدش را از دست جماعت نجات دهد. گفت کارت من در اتومبیلم است. بیائید آنجا نشان بدهم و بعد راجع به حکم دستگیری هم گفت، آقا من از ایشان شکایت دارم. باید با من به کمیته بیاید. همه اینها در زمانی کمتر از نیم و شاید از اولش در حدود یک دقیقه طول کشید. دیدم چاره ای نیست واز پس چنین آدم سمجی نمی شود بر آمد. گفتم خوب برویم کمیته ... در این موقع M که رفتن مرا قطعی دید، در حالیکه هیچ تغییری در رنگ صورت کبود شده اش بوجود نیامده بود گفت پس من میروم. من اصلاً صدای او را نشنیدم چون فکر می کنم او قادر نبود حرف بزند. فقط لبهایش اینطور حرکت می کرد. فهمیدم که می خواهد برود وخبر بدهد. دوباره به طرف غرب پیاده رو برگشتیم و من را به داخل مغازهء بزرگی که شاید فرش فروشی، سمساری .... از این جور چیزها بود بردند. مغازه ای در حدود ۱۰ - ۲۰ متر از دکهء روزنامه فروشی بالاتر بود. مرد دوم مرا داخل مغازه کرد، یک جوان دم در به نگهبانی ایستاد، چند نفر داخل مغازه سرگرم صحبت بودند و انگار زیاد از این قبیل چیزها دیده بودند، بی تفاوت به صحبت شان ادامه می دادند و آن نفر اول در کنار من ایستاد، دومی در این موقع بیرون رفته بود که اتومبیل بیاورد. البته دیگر آشنای ناشناس را شناخته بودم. اسم او محمد آقا بود او همراه شریک اش آقا تقی در مقابل مغازه ای که من از اوایل سال ۱۳۵۴ تا پائیز [همان سال] به عنوان مخفی گاه استفاده میکردم، مغازه خیاطی داشت. محل این مخفی گاه مغازه ای بود در طبقهء دوم پاساژ سر چهار راه سرچشمه ضلع جنوب غربی چهارراه. من تقریباً قریب شش ماه در یک پستوی ۵ /۱ در ۵/ ۲ متری که با فیبر در انتهای مغازه درست شده بود شب و روز زندگی می کردم. از همانجا تمام کارهای شاخهء تحت مسوولیت خودم و همینطور دیگر کارهای تشکیلاتی را رهبری می کردم در همین پستو بود که قسمت اصلی کتاب بیانیه [اعلام] مواضع ایدئولوژیک را نوشتم. مغازه را شهید مهدی موسوی [قمی] با نام وچک جعلی – البته اسم چک جعلی بود ولی شمارهء حساب واقعی بود و ما مجبور بودیم اجاره را با چک به صاحب پاساژ پرداخت کنیم – و با سرقفلی در حدود ۱۸ ـ ۱۷ هزارتومان در ابتدا برای انبار مدارک و سلاح اجاره کرده بود که بعداً یکی از سمپاتیزان های تحت مسوولیت خویش را هم به آنجا برده بود که او بیشتر به کارهای محمل سازی مغازه برسد. ظاهر مغازه عبارت از یک دفتر فروش پروفیل بود. با یک میز تحریر کشودار و چند صندلی، تقویم و قلمی رو میز و البته بدون تلفن! چون قیمت تلفن علیرغم اینکه احتیاجات تشکیلاتی زیادی را برای ما رفع می کرد و همینطور علیرغم اینکه فقدانش محمل کار ما را قدری سست و آبکی می کرد، اما در آن منطقه بسیار گران بود و برای ما در آن موقع در مجموع نمی صرفید که چنین پولی را – بیش از ۲۰ هزار تومان – به اینکار اختصاص بدهیم.
رابطین مان با دیگر شاخه ها و شاخهء تحت مسوولیت خودم سه نفر بودند، رفیق شهید مهدی موسوی قمی و رفیقی بنام X که بحمدالله زنده است و مشغول فعالیت سیاسی است و دیگری همسرم [فاطمه میرزاجعفر علاف] که بعد ها در واقعهء خیابان منیریه [همراه با موسوی قمی و جمال شریف زاده شیرازی] به شهادت رسید. البته همسرم به ندرت و در مواقع اضطراری و آن هم از آن موقعی که تقریباً در محل جا افتاده بودیم به آنجا می آمد و علی العموم بعد از تصفیه های کاملاً دقیق در کوچه های اطراف سر چشمه او را من یا یکی از دو نفر رفقا رفته و می دیدیم و پیام ها و بسته های ارسالی را می گرفتیم و بسته ها و پیام ها را همانجا به او رد می کردیم و یا برای مدت کوتاه بعد دو مرتبه قرار می گذاشتیم تا جواب نامه ها و پیام ها را همانجا به او بدهیم. استفاده از یک چنین مخفی گاه هائی مخصوصاً از آن موقعی ضرورت پیدا کرده بود که پلیس شروع به خانه گردی های منطقه ای شبانه کرده بود. اولین خانه گردی شبانه را [به] خاطرم است، در اواخر پائیز و اوائل زمستان ۱۳۵۳ در حوالی خیابان های انبار گندم و صاحب جمع انجام داد. (البته لازم به تذکر است که هیچکس فکر نمی کرد شب ها کسانی در پستوی این مغازه می خوابند بلکه ما طوری رفتار می کردیم که گویا صبح ها آمده و سری به مغازه می زنیم و سپس به انبار می رویم و دوباره بعد از ظهر و عصر بر می گردیم و در این موقع دو سه ساعتی یکی در پشت میز می نشست و به اصطلاح خودش را با دفتر مشغول می کرد و بقیه یعنی دو نفر باقیمانده هم آن پشت کارشان را انجام می دادند. واضح است که بزرگترین بدبختی ما روزهای جمعه بود که پاساژ تعطیل بود و ما، یعنی عمدتاً من، می بایست از پنجشنبه شب تا صبح شنبه را به هر فلاکتی هست در پشت همان پستو که البته دارای یک دستشوئی هم بود، بدون اینکه حتی در صحن داخل مغازه دیده شوم به سرانجام برسانم.)
باری، ما بعد از آنکه پلیس این تاکتیک را چندان مفید فایده ندید از آن دست برداشت و ما نیز در این مدت، خانه های مناسب تری تهیه کرده بودیم که دیگر لزومی به زندگی در آنجا وجود نداشت. به علاوه ما مجبور شده بودیم که به دلیل تصفیه سمپاتی که از این محل اطلاع داشت، محل دفتر را نیز تخلیه کنیم. داستان این فرد [ منظور احمد احمد است] که بعدها یکی از دشمنان سازمان ما در آمد بسیار مفصل است. خلاصه اش این است که بعد از سر و کله زدن های فراوان با او، به دلیل گرایشات ماجراجویانه و همچنین برخی خصائل منفی و عقده های روانی، ما دیگر بکلی از او نا امید شده بودیم. به علاوهء اینکه با وضعیت جدید ایدئولوژیکی سازمان، دیگر ادامهء کار با او به هیچ وجه به صلاح تشکیلات نبود. موضوع را با او طرح کردیم که نظرش را بدهد قرار شد او را به یک گروه مذهبی متصل نمائیم.
این کار در حدود اواخر ۱۳۵۴ انجام شد. اما بعد از حدود دو ماه، آنها او را به عنوان نقض قوانین انضباطی و سایر انتقادات دیگر تصفیه کردند. تا اینکه بالاخره شنیدیم در جریان تماس گیری های بی در و پیکر، او را در حالیکه سلاحی هم همراه داشته است گرفته اند. او تا قبل از این دو بار سابقهء دستگیری و زندان کوتاه مدت داشت و این بار سوم بود که دستگیر می شد، آنهم در سال ۱۳۵۵ و همراه با یک سلاح. واضح بود که حداقل او را به ابد محکوم خواهند کرد. اما چندین ماه بعد با کمال تعجب این خبر همه جا پیچید که فلانی را آزاد کرده اند!! و مقارن با آن، همه جا شایع شد که فلانی با ساواک همکاری می کند، چرا که همه می دانستند که بدون وجود چنین رابطه ای آزاد شدن با این سادگی و سهولت، آنهم در سال ۱۳۵۵ که افراد را به جرم داشتن یک اعلامیهء چریکی به ۱۵ سال و ابد محکوم می کردند، از محالات است. در نتیجه، مبارزین همانطور که از بیمار وبائی فرار می کردند از ایشان هم کناره می گرفتتند. حال حقیقت صد در صد ماجرا چیست من الان بطور قطع و یقین نمی توانم قضاوت کنم ولی به هر صورت این موضوع شدیداً رایج شده بود که او شدیداً دنبال همسر قبلی اش که در جریان همین وقایع به دلیل عدم تفاهمات اخلاقی و ایدئولوژیکی از او طلاق گرفته بود می باشد و قصد دارد که او را بکشد! البته لازم به تذکر است که همسر قبلی او در این مدت دیگر کاملاً مخفی شده بود و به متن کار تشکیلاتی وارد شده بود. اما این فرد با این سابقه که همین چند مدت پیش ناگهان در صحنه تلویزیون به عنوان یکی از مسوولین سپاه پاسدار ظاهر شد چه ارتباطی با دستگیری من داشت. این را دیگر باید از محمد آقا پرسید که مستقیماً در همان تماس حضوری به این موضوع اعتراف کرد که از طرف او چنین مأموریتی را دارد و در واقع محمد آقا حداکثر می توانست قیافهء من را بشناسد نه اینکه اسم و مشخصاتم را بداند، همین که او به مجرد اینکه نگاهش به صورت من افتاد من را با اسم و اسم فامیل شناخت معلوم میشود که چقدر روی این موضوع برای این فرد به هرحال زحمتکش اما متعصب مذهبی تاکید کرده اند که بتواند دقیقاً قیافهء دیده شده در قبل را با اسم داده شده در بعد کاملاً تطبیق دهد.
باری، این ماجرا وقتی جالب توجه میشود که اتفاقاً کسی که همراه محمد آقا حرکت می کرد از افراد کمیته بود و معلوم بود که به مجرد بردن نام من از طرف محمد آقا فهمیده که با چه کسی طرف است و با قاطعیتی که بلافاصله در عمل نشان داد مجموعاً روشن میشود که بهر حال عده ای که یک سر نخشان در کمیته و سر دیگرشان در سپاه پاسداران است بهر حال برای یک چنین کارهائی چه آمادگی های ذهنی و سرعت انتقالی دارند. قبلاً گفتم که من همراه محمد آقا در مغازه بزرگ، گویا سمساری نزدیک میدان کندی ایستاده بودیم و من مشغول صحبت با او بودم که آخر این چه حرکتی است مگر تو خودت ندیدی که ما در چه شرایطی کار می کردیم، مگر ندیدی چه زجر و بدبختی هائی در آن سال متحمل شدیم و ... او دیگر مات و مبهوت شده بود بیشتر گوش می داد و گاهی می گفت آخر جریان شریف واقفی چی؟ جریان آن مارکسیست شدن شماها چی؟ در این موقع، دیگر به مرور اهالی و کسبهء محل جریان را حتی با نام و مشخصات صاحب حلٌه فهمیده بودند و تک تک و دو نفر سه نفر آهسته می آمدند دم مغازه و سرک میکشیدند و من را ورانداز می کردند. عاقبت اتومبیل پیکان جناب همراه با یک تفنگ چی رسید، اتومبیل سر یک خیابان فرعی پائین تر از مغازه پارک شده بود، ما که حالا با تفنگ چی جدید چهار نفر شده بودیم از مغازه بیرون آمدیم و جمعیت نیز در دو سمت پیاده رو به این منظره نگاه می کردند، هنوز چند قدم نگذشته بودم که جوان قد بلند و نازک اندامی که طرف جوی آب ایستاده بود و معلوم بود از اهالی محل یا کسب است بلند، خیلی بلند صدا زد که فلانی – که نشنیدم چه اسمی بود ولی مطمئناً اسم همان نفر دوم بود که در محله میشناختندش – مواظب باش داری با دم شیر بازی میکنی ها ! دیدم حیف است این احساس پاک جوان را بی جواب بگذارم به خصوص اینکه اگر او این حقیقت را فقط در یک جزءاش یعنی فعلاً رفتاری که با من می کنند می دید من این را در کل و رفتاری که فعلاً تازه این ها مقدمه اش هست می دیدم و می بینم. به همین دلیل با همان صدای رسای خود او جواب دادم: دارند با خودش بازی می کنند! چند لحظه بعد ما به کمیته مستقر در کلانتری ۸ رسیدیم. مسوول کمیته که اسمش را گویا آقای حسنی آنجا روی پلاکی نوشته بودند، نبود. حاملین من بلافاصله به جائی که نفهمیدم کجاست و شاید بخش چپی ها در کمیته مرکزی بود تلفن زدند. من در اطاق نشستم و آنها همگی به بالکن جلو اطاق رفته و در آن مشغول صحبت شدند. پاسبان ها و افسرها که از قضیه مطلع شده بودند هرکدام به بهانه ای می آمدند سرک می کشیدند و می رفتند. بعد از چند دقیقه ای مسوول کمیته آمد و مردی جوان بسیار مودب و در عین حال آدم متین و روشنی به نظر می رسید، روحانی نبود و ریشش را هم از ته تراشیده بود. او بدون توجه به من بلافاصله مشغول رتق و فتق دعوائی که منجر به جرح شده بود، شد. از میان همان صحبت ها فهمیدم که کرمانشاهی است.
بعد از اینکه کارش تمام شد به سراغش رفتم که قضیه چیست و اینها به حکم کی و چه مجوزی مرا بازداشت کرده اند. او از قضیه کاملاً اظهار بی اطلاعی کرد ورفت بیرون در بالکن که از آنها بپرسد ماجرا چیست. قبلاً در طی دورهء بعد از انقلاب، بسیاری از رفقا و همینطور M بارها به من گفته بودند که درست است که انقلاب پیروز شده اما به هر حال عده ای و گروه هائی هستند که به شدت در کمین فرصت اند تا از وقایع دوران گذشته مخصوصاً قضیهء مربوط به اتفاق شهادت مجید شریف واقفی پیراهن عثمانی بسازند و ضمن فرو نشاندن کینه شان علیه افرادی مانند من که در رأس تحول ایدئولوژیک سازمان بودیم تبلیغات مفصلی هم علیه نیروهای چپ به راه انداخته و بدین ترتیب یک جریان درون خلقی را تا حد یک برخورد انتقام گرانه و دشمنانه ارتقاء دهند – همانطورکه در وقایع گنبد و کردستان و ... یک چنین برخورد خونینی را نیز به مردم تحمیل نمودند. به همین دلیل به من سفارش می کردند که مراقبت بیشتری از خودم بکنم . واقعهء فرزند آقای آیت الله طالقانی و سپس سالگردی که آنها علیرغم دعوت مجاهدین خلق به طور مجزا در دانشگاه تهران گرفتند و باز علیرغم هشدار مجاهدین که یک مسئلهء درون خلقی را به صورت مساله ای که مرز بین خلق و ضد خلق را مخدوش کند در نیاورید و بالاخره علیرغم این هشدار موسی [خیابانی] که از مجید [شریف واقفی] افسانه نسازید، به راه انداختن آن تبلیغات کذائی در تلویزیون همگی بر این امر که هشدار رفقا را باید جدی گرفت دلالت داشت. با این وصف یک حقیقت دیگر هم وجود داشت این حقیقت اولاً عبارت از این بود که من به گذشته افتخار آمیز خودم و اینکه بهر حال در حد یک مبارز جان بر کف صیمانه و صادقانه در راه خلق جنگیده ام ایمان داشتم و ثانیاً اینکه در تحلیل نهائی، این گروه ها و باند های غیر مسوول ــ هر چند دارای قدرت – هستند که تصمیم می گیرند یا اینکه مملکت بالاخره حساب و کتابی دارد و من معتقد بودم بالاخره نمی شود موش و گربه بازی کرد؛ یا من مثلاً بوسیله یک ترور قربانی اعمال قدرت گروه های غیر مسوول اما متعصب و کینه جو و نفاق افکن و انحصار طلب می شوم که در چنین صورتی ضمن آنکه به هر حال هیچ گاه نمی شود از نزول یک چنین خطری صد در صد مطمئن بود، خونم دلیل دیگری بر ماهیت ارتجاعی و بطلان اعمال و عقاید آنها خواهد شد و یا اینکه بالاخره مملکت حساب و کتاب دارد و در چنان صورتی مطمئناً آنها نخواهند توانست به بهانه های پوچ و مسخره کسی را که تمام وجود و خمیره اش در انقلاب و در عمل انقلابی ساخته و پخته شده است، دستگیر و محاکمه و یا مجازات نمایند.
شِق ثالثی هم وجود داشت (و دارد) و اینکه دولت و همان دستگاه ظاهراً با حساب و کتاب عملاً و در باطن در خدمت منافع و تمایلات آن باند های ارتجاعی و گروه های فشاری قرار داشته باشد که ظاهراً بی مسوولیت اند اما در واقع سیاست اصلی را آنها تعیین می کنند. خوب در چنین صورتی بازهم هیچ چاره ای جز قبول یک میدان نبرد دیگر برای افشاء این رابطهء پنهان و دریدن ماسک ظاهراً قانونی آن دولت و دستگاه های مختلف اجرائی و قضائی که عملاً تایید گر بدترین قانون شکنی ها و موید گروه های فشار مخفی و قانون شکن هستند نبود.
آیا من می توانستم همان شیوه های مبارزه با پلیس رژیم شاه را در اینجا به کار گیرم. هم بله و هم نه، اما چرا؟ واضح است کسی که خود در ارتقاء چشم گیر فن بسیار پیچیدهء مبارزه با پلیس سیاسی در ایران دارای آن همه نقش بوده است برایش چندان هم مشکل نبود که بدست این رژیم گرفتار نگردد.   
اما این در صورتی بود وهست که ما اساساً قائل به هیچگونه دگرگونی انقلابی در جامعه نشده باشیم و بخواهیم شیوه ها و هدفهای مبارزهء دورهء قبل را در همین دورهء جدید نیز عیناً و بطور مکانیکی در پیش گیریم. امری که به هر حال با تمام مشخصات نوین زندگی و ضروریات جدید ناشی از آن در مبارزهء سیاسی در تضاد می افتد. درست است کسانی که در این انقلاب به قدرت رسیده اند از نظر ایدئولوژک بشدت با ما دشمنی می ورزند اما بهر صورت آگاهی و تمایلات دمکراتیک توده های خلق به این سادگی ها به آنها اجازه نخواهد داد که آنها هر کاری را که خواستند در یک چنین پوشش هائی و طرح شعارهای تفرقه افکن و تعصب آلود پیش برند. بالاخره باید در جائی ایستادگی کرد. هر چند که به ضایعاتی منجر شود. اگر آنها میخواهند مرا ظاهراً به جرم اشتباهات و اتفاقاًت و رویداد هائی که علیرغم تأسف بار بودنشان، به هر صورت در جریان یک مبارزهء انقلابی صورت گرفته – به هر صورت جزئی از واکنش در مقابل فشار وحشتناک و سرکوب کنندهء دشمن بوده و به هر صورت حادثه و واقعه ای مربوط به مناسبات درون خلق است ــ محاکمه و محکوم کنند، بگذار همه بدانند که در پس این محاکمه، در پس تشکیل چنین پروندهء افتضاح آمیزی از اتهامات تو خالی، با یک انقلابی شناخته شده و طرح یک چنین دعوی انتقام جویانهء فردی و گروهی ای آن هم در یک دادگاه انقلابی که باید عوامل و عناصر وابسته به رژیم سابق و دست نشاندگان و وابستگان امپریالسم را محاکمه کند، چه توطئه ها، چه دستهای ناپاک و نفاق افکنی، چه تمایلات انحصارگرایانه و دیکتاتورمآبانه و چه آغاز شومی برای محاکمهء عقاید و برای تشکیل دادگاه های تفتیش عقاید بعدی است. همانطور که قبلاً   گفتم با شیوهء موش و گربه بازی دیگر نمی شود در اینجا در مقابل حریف عمل کرد. حریف یا واقعاً عاقل است و فهمیده و با فهم منافع انقلاب و حتی منافع خود حاضر نیست خود را در دام توطئه ای که گروه های متعصب انحصار طلب تدارک می بینند، بیندازد که پس ترسی وجود ندارد و اما اگر عاقل نیست، اگر خود خادم و بندهء آنهاست، پس دیگر روشن است که نه من بلکه در یک آیندهء بسیار نزدیک بسیاری از رزمندگان واقعی خلق، دیگر تأمین و امنیت جانی نخواهند داشت و در چنین صورتی بگذار خون من، جان وزندگی من اولین قربانی باشد که مردم می باید برای درک یک چنین حقیقتی بدهند. آری این جواب، جواب به رفقا و همرزمانی که از سر احساس مسوولیت ممکن است مرا شماتت کنند که در رعایت مسائل امنیتی و ... دقت لازم را نکرده ام و همچنین این پاسخ به نیروهای متعصب و انحصار طلبی که از به دام انداختن من در اینجا در عین آنکه قند در دلشان آب می شود اما هنوز بهت زده و حیران اند، که چطور یک چنین آدمی که در آن رژیم و در مقابله با آن نیروی وسیع و مجرب پلیس توانست خودش را حفظ کند اینطور به چنگ ما افتاده است – شاید جواب مصلحت گرایانه و به تعبیری واقع گرایانه باشد اما آنقدر شجاعانه هست که نتوان آنرا ایده آلیستی نامید.
مدت چهار پنج دقیقه ای بیشتر نگذشت که آقای حسنی مسوول کمیته ۸ آمد و با لحن بسیار مودبی احساس تأسف کرد که در موقع ورود ما نبوده و این ها تلفن کرده اند که مأمور بیاید.
او دوباره پیش آنها بازگشت اما هنوز صحبت اش در بالکن حیاط با آنها به پایان نرسیده بود که صدای خشک ترمز یک اتومبیل سنگین از پشت دیوار های کلانتری به گوش رسید و بعد بلا فاصله چند جوان مسلح وارد شدند و یکسر از جلو اتاق عبور کرده و به نزد آنها در بالکن رفتند. کمتر از نیم دقیقه طول کشید که یکی از تازه واردین داخل اتاق شد. لاغر و دراز بود، صورت زرد و پوست چروکیده ای داشت، به نظر می رسید که در همان اوائل جوانی مثلاً پیری زودرس پیدا کرده است. یک لحظه تصور کردم او را جائی دیده ام، واقعاً باور کنید فکر کردم او را در اوین دیده ام. او خیلی سریع و چالاک آمد پشت صندلی من و بعد گفت قدری به چپ گردش کن، بلامقدمه دستهایم را از پشت گرفت و دستبند کذائی را بر آنها قفل کرد و سپس خیلی سریع و انگار که هزاران بار اینکار را کرده است.    دو باند سفید گلوله شدهء سفید را نمی دانم از کجایش در آورد و به سرعت روی چشمانم گذاشت و دستمال بقچهء بزرگی را بطور عمامه، دور کله ام پیچاند. دستمال آنقدر بزرگ بود که چندین تاب بدور سر و چشمانم پیچانده شد، همه اینها باز هم کمتر از ۴۰ ثانیه صورت گرفت و من که در حین این عمل گفته بودم – اینکه همان کار ساواکه یا، بازم که همان برنامهء ساواک شروع شده ... چیزی به همین مضمون – جواب را اینطور از جناب ساواکی جدید، بزعم و به تعریف خودش گرفتم که دهان اش را آورد بغل گوشم و با لحن تحقیر آمیزی فریاد زد، از ساواک هم بدتره این ساواک خمینی یه. بعد دستم را کشید به سمت در. یک مرتبه سه یا چهار نفر شدند. معلوم بود که آنها قبلاً برای آنکه قیافه آنها را نبینم جلو نیامده بودند. پیش خود گفتم ساواک که اینقدر از خودش اطمینان داشت که مأمورینش ده تا ده تا در مقابل چریک هایی که می دانستند قاتل جانشان هستند ظاهر می شدند به این روز و حال افتاد وای بر شما بدبخت ها که از همین الان نیز جرأت برداشتن آن نقاب های مسخره تان را ندارید.
از در اطاق بیرون آمدیم. حالا در همان بالکن هستیم که صدای آن مأمور کمیته همراه محمد آقا به گوشم خورد که مانند بچه های ننر و احمقی که با زدن سنگ به آدم شل و ناقصی که دارد در کوچه شان عبور می کند می خواهند ابراز وجود کنند برگشت. از همان فاصلهء نسبتاً دور داد زد که "حالا چه کسی با دم شیر بازی میکند؟" بیچاره فکر می کرد که منظور آن جوان آزاده محل اینه که مثلاً من یک فوت میکنم و همهء اینها می روند روی هوا، یا کاری می کنم که این همه آدم قلدر و قلچماق نتوانند دست و چشمهایم را ببندند! باری هنوز از پله ها که به حیاط می رسید پائین نرفته بودیم که باز هم یکی از پشت داد زد «بابا همین جا کارش را تموم کن دیگه». دیگری جواب داد «صبر کن. همین امشب کارش تمومه. یه رگبار و بعدش هم خلاص» به کسی که دست چپم را گرفته بود و همراه آن موجود مفلوک اولی که دست راستم را گرفته بود و دو نفری کمک می کردند که از پله ها پائین برویم گفت : خوب حالا آدم میکشین، ها؟ مجاهد میکشین، ها؟ یک کشتنی نشونتون بدیم که خودتون حظ کنید. به دم در کلانتری رسیده بودیم. اتومبیل عقب و جلویی کرد و ما را به سمت در سمت راست بردند. نوعی از آمبولانس های ساواک بود. با این تفاوت که معمولاً در این نوع آمبولانسها، ما آن موقع از ته سوار می شدیم اما اینها با دست ها و چشم های بسته میخواستند از درب جلو، از میان صندلی ردیف اول و شاید هم، دوم بگذرانند. از در کوچک موجود بین دیوارهء اطاق پشت و سمت جلو عبور بدهند و روی یک صندلی گرد بنشانند. با مشقت و درد و چند بار خوردن سر و صورت به دیوار، به سقف آهنین آمبولانس، بالاخره به جای معهود رسیدیم. یک نفر نشست بغل دستم و مرا محکم گرفت که در حین ترمز کردن و پیچیدن اتومبیل نیافتم. نمی دانم چرا صندلی های ثابت کناره این آمبولانس را برداشته بودند و یک یا چند صندلی کوچک چرخ دار جایش گذارده بودند. به هر حال هواکش اطاقک روشن شد و اتومبیل به راه افتاد و سرعت اتومبیل نسبتاً زیاد بود اما فکرم آنقدر مشغول بود که نفهمیدم چه مدت در راه بودیم. به هر صورت وقتی اتومبیل ایستاد راه کمی نرفته بودیم. البته اگر اینها به مصداق آن ضرب المثل قزوینی ها که میگوید "فلانی ایز به گربه گم میکنه" ایز به خودشان گم نکرده باشند.      
دو باره با همان مشقت از درب جلو پیاده ام کردند. عده زیادتری دورم را گرفته بودند. گویا پیشاپیش به استقبالم آمده بودند. در حالیکه دو نفر زیر بازوهای دست چپ وراستم را گرفته و در مسیر طولانی که پر از پله های پائین و بالا بود و گاه تعداد پله ها به ۱۷ – ۱۸ تا هم می رسید جلو می بردند. بقیه هم یا از جلو یا از پشت همراه ما در حرکت بودند. یکی می گفت خوب آقای چریک، این چند سال چیکار می کردی؟ بعد صدایش را برای تمسخر میکشید و خودش جواب میداد: چریک بازی؟ یکی دیگر می پرسید : خوب اون سه چهار تا دختر که باهات بودند کی بودند داشتی آموزششان می دادی؟ و بعد کرّی میزد زیر خنده. بغل دستی ام با لحن مثلاً جدی میگفت نه بابا، جواب نمیده، مقاومتش خوبه! و بعد همه شان به مسخره می خندیدند. در این حین به محلی رسیدیم که چند لحظه ای مکث کردند گویا مثلاً باید چیزی را می پرسیدند. در ضمن معلوم بود که الان کسانی هم آنجا هستند که من را می بینند ولی نمی خواهند حرف بزنند. پس از چند لحظه دوباره حرکتم دادند. این بار دیگر حرفی نمی زدند. همه ساکت بودند، بعد از اینکه چند دور پله پائین رفتیم در یک زاویه نگاهم داشتند. یکی شان گفت خوب همینجا بایست. بعد همه شان از من فاصله گرفتند. صدای گلنگدن ژ- ۳ به گوش رسید و همزمان تلق یک مسلسل را که خشاب می گذاشتند شنیدم. پچ و پچی با هم کردند. لبخندی از گوشهء لبم گذشت. استوار تر قدم را راست کردم و به بازی های سرنوشت فکر کردم و یاد این جمله معروف هگل افتادم که "تاریخ دوبار تکرار می شود" و بلافاصله این تکملهء هنرمندانهء مارکس را به آن اضافه کردم که آری، " تاریخ دوبار تکرار می شود . یک بار به صورت تراژیک و بار دوم بصورت کمدی مسخره." عین همین حادثه را شب اول دستگیری در اوین دیده بودم و حالا کاریکاتور آن را، کمدی مسخرهء آن را که به مراتب برای ملت و انقلاب خطرناکتر و بد فرجام تر از اصل خود خواهد بود، برایم بازی می کردند.
آیا این نمونه ها و خیل بیشمار حوادث و وقایع دردناک و بعضاً خونینی که در مدت کوتاه بعد از قیام به دست نیروهای مرتجع، انحصار طلب، باند های فشار و ایادی نادان و جاهل و متعصب آنها که نا خود آگاه در خدمت منافع ضد انقلاب قرار گرفته اند ایجاد شده و متقابلاً سکوت تاُیید آمیز دولت و دستگاههای رسمی اداری و قضائی مملکت در مقابل آنها که از ترس نیروهای واقعاً پیگیر انقلاب به دامن ارتجاع خرده بورژوازی راست پناه برده اند، همگی موید آن نیست که اندکی دیرتر یا زودتر، ولی به هر حال جبراً با دورهء دیگری از یک دیکتاتوری، شبیه دیکتاتوری رژیم سابق روبرو خواهیم شد؟ دیکتاتوری [ای] که درست به دلیل همان ماهیت گسترده تر پایگاه طبقاتی اش، درست به دلیل ماهیت مردم فریب و اغواگرایانه شعارهای تو خالی، اما به غایت ارتجاعیش، که معمولآً توده ها تنها می توانند ماهیت ارتجاعی آن را در ضمن زندگی روزمرهء خود و در تجربهء رویاروئی مستقیم با آن درک کنند خطرناک تر و شوم تر بوده و برای امپریالیسم و ارتجاع بهترین زمینهء نفوذ و تکیه گاه را فراهم می آورد؟
وقتی صحبت از بروز یک دیکتاتوری متکی به خرده بورژوازی میشود بدیهی است که بلافاصله مفهوم فاشیسم متبادر به ذهن گردد. اما فاشیسم چیست؟ فاشیسم را شاید بتوان آخرین حربهء سیاسی یا سیاست نومیدانهء هارترین و ارتجاعی ترین بخشهای بورژوازی بزرگ یک کشور – الیگارشی های مالی و کارتلها و تراست های صنعتی و بازرگانی ــ دانست که از یک طرف با بحران انقلابی و فشار پرولتاریا و توده های زحمتکش روبروست [و] شدت بحران اقتصادی و اجتماعی و لاجرم سیاسی عنقریب است که مهار کنترل جامعه و تسلط بر نیروها و طبقات دیگر را به کلی از دست او و به سود پرولتاریا خارج نماید و از طرف دیگر اوضاع بین المللی وحدت و شدت رقابت انحصارات بین المللی و وخامت وضع اقتصاد سرمایه داری در سطح جهانی چنان است که هیچ امیدی به اخذ مسالمت آمیز امتیاز از رقبای خارجی و خروج از بحران داخلی بوسیلهء بند و بست های بین المللی، بدون توسل به جنگ وجود ندارد. در یک چنین شرایط مرگبار و به کلی نومید کننده ای، بورژوازی بزرگ تنها یک روزنهء امید ممکن است پیدا نماید: خرده بورژوازی مرفه و بخشهای وسیعی از قشرهای میانی جامعه. اگر این طبقات در چنان اوضاع و احوال اقتصادی و فرهنگی و همچنین سیاسی ای قرار داشته باشند که بورژوازی بتواند آنها را به دنبال خود بکشاند، حالا تحت هر شعار و نیرنگ فریبکارانه ای از مبارزه با خطر کمونیزم گرفته تا دفاع از مذهب و خانواده با تقویت و تشدید انگیزه های ناسیو نالیستی و تبلیغ شعارهای شوونیستی و نژاد پرستانه [و غیره] آنها، تقریباً تمام شرایط برای اعمال یک سیاست فاشیستی در جامعه فراهم شده است.
تجربه نشان داده است در چنین شرایطی بورژوازی بزرگ با متحد کردن صفوف طبقه خود و همچنین همراه کردن بخشهای بزرگی از قشرهای میانی جامعه به سمت فاشیسم روی می آورد اما در اینجا هنوز یک نکته تعیین کننده دیگر وجود دارد. این نکته عبارت از این است که آیا مجموعه نیروهای واقعاً دمکرات جامعه یعنی پرولتاریا و نیمه پرولتاریا دارای چه اندازه قدرت و توان طبقاتی هستند. آیا پرولتاریا در آن حدی از آگاهی و تشکل خاص طبقاتی خود هست که بتواند با متحد کردن و رهبری بخش های واقعاً دمکرات پیگیر جامعه، نیروی لازم را در مقابل هجوم بورژوازی بزرگ و اعوان و انصارش که حتماً در زیر شعارهای بسیار خوشرنگ و عوام فریب گرد آمده اند فراهم آورد و قبل از اینکه مهر درندگی و خونخواری آنها بر کرسی حکومت نقش بندد نقشه های آنان را نقش بر آب کنند یا خیر؟
تاریخ بروز هردو احتمال را بروشن ترین وجهی اثبات کرده است. فرانسه سالهای ۱۹۳۳ درست در همان موقعیتی قرار داشت که آلمان و ایتالیا. در فرانسه پرولتاریا و نیروهای آن توانستند با قدرت تشکل و آگاهی جلو فاشیسم را سد نمایند. یا حتی انقلابیون توانستند در یک مرحله پیروزیهای چشم گیری بدست آورند و حکومت تشکیل دهند و شکست مدهش به فاشیسم وارد آورند، اما در آلمان و ایتالیا این چنین کاری امکان پذیر نگردید. مجموعهء نیروهای کیفی طبقهء کارگر، آگاهی، تشکل و رهبری و ... قادر به ایجاد چنین جبههء متحدی در مقابل فاشیسم نشد و دیدیم که چه شد و چه فجایعی به بارآورد.
اما آیا در ایران نیز امکان بروزفاشیسم وجود دارد؟ با توجه به ضعف طبقهء بورژوازی، با توجه به سلطه و نفوذ اقتصادی و پا برجایی امپریالسیم و با توجه به روند تفرقه و تشتت در میان خود نیروهای خرده بورژوازی آیا میتوان شرایط ایران را برای جمع آمدن تمام آن علل و عوامل فاشیسم نوع اروپایی لازم و کافی دانست؟
دیشب فکر می کردم خط مشی نیروهای چپ در مقابل این سیلاب انحصار طلبی و سلطه طلبی خرده بورژوازی چه باید باشد؟ فکر می کردم چقدر لازم است انسان حریف را از نزدیک لمس کند. واضح است که اسارت در دست حریف یا جنگ رویاروی با آن، یکی از بهترین زمینه های مساعد این لمس است. در جنگ نکتهء مهم این است که انسان می تواند قبل از این که ضربهء مستقیمی از حریف دریافت کرده و قبل از این که به جنگ رویاروی با او کشیده شده باشد، یک ارزیابی هر چه بیشتر واقع بینانه ای نسبت به کلیه خصوصیات، هدف ها، امکانات و ویژگی های کار او داشته باشد. تجربیات مستقیم من و مشاهدهء بسیاری از چیزهایی که فقط موقعی که درمیان آنها و در میان مراکز قدرت پلیسی- نظامی و قضائی آن ها باشی امکان پذیر است، نشان می دهد که در مجموع، نیروهای چپ دید همه جانبه ای از مشخصات، از خط سیر و هدف های این نیروی از بند گسیخته ندارد. چپ در محاسبه اش به نظر می رسد به قدرت افسون کننده، سحر کننده و بسیج کننده اتوپیای مذهب حاکم پی نبرده است. شعارهای اتوپیک مطرح شده اینک هزاران هزار نیروی جوان مشتاق و فعال و از جان گذشته را در اختیار برگزیدگان و نمایندگان خرده بورژوازی مرفه و سنتی قرار داده است.
این نیروی عظیم چنان آنها را مغرور و بی محابا ساخته است که واقعاً خود را قادر به هر کاری می دانند. و در درجهء اول این کار، مشروع ترین عمل را له کردن مخالفین می دانند که تصور می کنند که سد راه هدف ها و ایده آل های آنها شده اند. این سد تنها چپ نیست بلکه از نظر آنها حتی بخش هایی از خود دولت کنونی نیز از آن جمله به شمار می روند. آنها همچون سیلاب گل آلود و پر از لای و لجنی در بیراهه تنگ و عمیقی به راه افتاده اند و با قدرت و خروش خود هر چیز را از جای می کنند و خواهند کند. اما مسلما نه چندان دیر، این سیلاب در پهن دشت زمان محو و نابود خواهد شد. شکی نیست لحظه ای فرا خواهد رسید که نه تنها پیروان دو آتشه و مومن آنها که در عین حال عناصر صدیق خلقی نیز در میان آنان کم نیست، پی به بیهودگی و پوچی و خیالی بودن این هدف ها خواهند برد و مأیوس و نا امید آنها را ترک خواهند گفت، بلکه اختلاف منافع و تراکم عظیم اشتباهات مرگبار چنان صفوف همان رهبران و همان سردمداران را از هم خواهد گسیخت که تنها با نابودی و تلاشی رژیم شاه یا قدرت فاشیسم هیتلری قابل مقایسه خواهد بود و جالب این جاست که بهایی که آنها برای این سلطه طلبی و این خام اندیشی بلهوسانه طبقاتی خود پرداخت خواهند کرد، تنها یک شکست سیاسی نیست بلکه همانطور که ذهن هشیار و بسیار حساس آقا پیشاپیش درک کرده یک شکست سهمگین ایدئولوژیک نیز همراه آن خواهد بود.
آقا می گوید، شکست ما را نباید به حساب شکست اسلام بگذارید. اما وقتی آنها اولین خشت بنای حکومت خود را در تمام زمینه ها می خواهند با قوانین و ایدئولوژی اسلامی پی ریزی کنند، وقتی آنها با بلند کردن این پرچم و استفاده از احساسات مذهبی مردم است که اینطور سهل و آسان بر رقبای سیاسی خود فائق آمده اند، وقتی خلق را پشت سر آیات و شعارهای قرآنی و اسلامی بسیج می کنند، مگر می شود پس از شکست این شعارها و این هدف ها، مردم آن را به پای چیز دیگری بنویسند؟ باری در این باره، بحث من بسیار مفصل و طولانی است. اما در شرایط روحی کنونی و در موقعیت مسلط داخل زندان، قادر نیستم به شرح و بسط بیشتر بپردازم.
با این حساب واضح است تکلیف چپ این نیست که با تمام قد و با تمام نیرو و امکان، خود را به میان این سیلاب وحشتناک بیندازد و بخواهد از همان ابتدا جلوی آن را بگیرد. به نظر من این خطای فاحش و خرد کننده ای برای چپ خواهد بود. ما باید از مقابل این سیل عقب نشینی کنیم. مجال بدهیم در پهن دشت زمان، در پهن دشت اشتباهات عظیم خود پراکنده و نابود گردد. زمان به نفع ماست. هر چند که هم اکنون در بدترین موقعیت مغلوب و دست بستگی بسر می بریم. هر چند که همه چیز را بر ما تحمیل می کنند، اما زمان به نفع ما عمل می کند اگر ما ضرورت ها و نیازهای زمان را به درستی درک نماییم. گفتم باید از مقابل این سیل عقب نشست! این عقب نشینی مسلما یک عقب نشینی منفعل نیست، عقب نشینی ای نیست که بدون تأثیر، آن هم تأثیری فعال و البته سنجیده بر حوادث و رویدادها [باشد]. خیر، شاید بهتر باشد لفظ حرکت سنجیدهء سانت به سانت را بکار می بردم و حرکت سانت به سانت در مقابل جهش در فضای خالی، جهش در فضایی که زیر آن جز دره ای عمیق و پرتگاهی مدهش نیست.
ما باید در چنین شرایطی، فواصل گام هایمان آنقدر محدود ولی در عین حال قدمگاه بعدیمان آنقدر مطمئن باشد که به هیچ وجه فرصت و موقعیت کله پا بر زمین زدنمان را به حریف ندهیم. به نظر می رسد این معنا از طرف برخی نیروهای چپ و دموکرات های نسبتا واقعی دارد نادیده گرفته می شود. آنها بدون ارزیابی قدرت حریف، چپ روی می کنند. به جای کار آرام و عمیق تشکیلاتی و توده ای، بیشتر تمایل به اتکاء به نمونه های بارز تبلیغاتی دارند. البته اهمیت و تأثیر عظیم نمونه های تبلیغاتی افشا گرانه را به هیچ وجه نمی توان منکر شد. اما این خطر وجود دارد که به جای پرداختن به کار افشاگرانه ای که اولا مستقیما با منافع اقتصادی و آرمان های دموکراتیک اکثریت عظیم مردم و توده های زحمتکش ارتباط داشته باشد و ثانیا مستقیما در ارتباط با درجه و میزان نفوذ توده ای (ظرفیت و پایه توده ای) سازمان های چپ قرار داشته باشد، بیشتر به آن نمونه هایی از کار افشاگرانه پرداخته شود که ارتباط درجهء اولی با مسائل مستقیم سیاسی و اقتصادی اکثریت مردم نداشته و طبیعتا تنها در خدمت اقناع و ارضاء تمایلات ماجراجویانه و ولونتاریستی روشنفکران و جوانان چپ قرار می گیرد. واضح است که به موازات گسترش میزان نفوذ توده ای سازمان های چپ، مسلما افشاگری های سیاسی و اقتصادی آنان نیز جنبهء اصیل تر و اساسی تری پیدا خواهد کرد و پوستهء محدودیت روشنفکرانه اش را درهم خواهد شکست. همان طور که متقابلا انگشت گذاردن روی دردهای اصلی تودهء وسیع مردم و طبقات زحمتکش، افشاگری حول آنها و طرح شعارهای منفی یا اثباتی پیرامون آنها خود زمینهء مناسبی در اختیار چپ قرار خواهد داد تا پایگاه توده ای خود را به نحو چشم گیری گسترش بخشند. نمونه بسیار بارز چنین حرکتی همانا در مورد کارگران بیکار بود.
اصیل ترین نیروهای چپ، همان روزهای بلافاصله بعد از انقلاب به اهمیت این موضوع برای طبقه کارگر پی بردند و از دو جهت یکی حمایت تبلیغاتی از خواست های آنها و افشاگری درباره علل این بیکاری و دیگر از طریق سازمانی، شرکت مستقیم در مجامع شان و بعد نفوذ تشکیلات، وارد عمل شدند. اشتباهات طبیعی حریف نیز که با عجله و جهالت مارک ضد انقلابی و مزد بگیر اجنبی و غیره بر آنها وارد نمود خود وسیله دیگری شد که کارگران را به سمت نیروهایی که به حقیقت حامی او بوده و مسائل و مشکلات دردناک زندگی او را می فهمیدند سوق دهد. نتیجه این اتحاد و این ازدواج، نمایش عظیم روز اول ماه مه بود. مارش پرشکوهی که از ابتدای خانه کارگر آغاز شد و در واقع صلای غرور آمیزی بود که اولین گام همبستگی روشنفکران انقلابی چپ و آگاه ترین بخش های طبقه کارگر [را] در فضایی پر از تهدید ارتجاع اعلام می نمود.
انتخاب نمونه فوق به هیچ وجه بدین معنا نیست که پرداختن به افشاگری و کار تبلیغی پیرامون آن دسته از مسائلی که جنبهء حیاتی سیاسی دارند و یا مطالبات دموکراتیک را برای زحمتکشان تشکیل می دهند دارای اثر کم و یا غیر مفیدِ آگاهی دهنده و تشکل دهنده است. خیر، ایستادگی چپ برروی موضوع تحریم رفراندوم و افشاگری ماهیت غیر دموکراتیک آن، افشاگری دربارهء فشار محافل مرتجع برای محدود کردن آزادی های به دست آمده در اثر انقلاب، از حمله به کتابفروشی ها و مجامع توده ای دموکراتیک گرفته تا ایجاد قانون جدید مطبوعات یا به عبارت صحیح تر قانون اختناق مطبوعات و بالاخره افشاگری درباره مسئلهء بسیار حساس مجلس موسسان و جر زدن هیأت [؟] حاکمه ــ هر دو بخش خرده بورژوازی و بورژوازی آن، دست در دست هم – در مورد قول و قرار های قبل و یا همین طور پشتیبانی یکپارچهء چپ – البته حزب توده را از چپ باید منها کرد – از خواست خودمختاری خلق ها و حمایت از آنان در برابر سرکوب خرده بورژوازی و بورژوازی حاکم؛ تمامی این قبیل فعالیت ها و افشاگری های سیاسی دارای نهایت اهمیت و ضرورت بوده و درست به همان اندازه که واکنش توده ای مساعد برای پاسخ به آن دیر و طولانی صورت خواهد گرفت ــ به لحاظ موقعیت ایدئولوژیک و طبقاتی رهبری انقلاب و متقابلا ترکیب طبقاتی جامعه و معادلهء نیروها در لحظه کنونی ــ به همان ترتیب نیز هنگام بروز، از یک محتوای انقلابی و سرنگون سازنده برخوردار خواهد بود. به عبارت دیگر طبقات حاکم ایران، با پیش گرفتن این قبیل شیوه های ارتجاعی و ضد دمکراتیک و نقض حقوق اساسی و دمکراتیک مردم، از جمله مسئله بسیار بسیار مهم خودمختاری خلق ها، خود با دست خود پایه و نطفهء یک انقلاب دیگر را در ایران به وجود می آورند. مضمون انحصارطلبانهء قانون اساسی جدید که همه چیز را در ید قدرت خرده بورژوازی راست و بخش هایی از بورژوازی قرار می دهد و روحانیت شیعه را تا به عرش اعلا ارتقاء می دهد در واقع خود شیپور آماده باشی است برای یک انقلاب دیگر؛ زیرا اگر این درست است که مضمون این قانون حقیقتاً مناسبات نیروها را به طور صحیح منعکس نمود و آن را با شیوه های من درآوردی مجلس خبرگان و با تحمیق مردم، با سوء استفاده از باور و ایمان مذهبی آنان به سود خرده بورژوازی راست شیعه و بخش محدودی از بورژوازی تغییر سمت می دهد و اگر این درست است که چنین قانون یک جانبه ای باید به عنوان بنیاد قانونی برای تنظیم مناسبات مابین کلیه طبقات و نیروها در جامعه به کار انداخته شود، آنگاه واضح خواهد بود که خلق های خواهان خودمختاری، زحمتکشان و در رأس آنها طبقه کارگر، که به هیچ وجه خواست ها و تمایلات آنان در این قانون منعکس نشده، به مجرد اینکه بخواهند این خواست ها را با تشکل و اراده ای استوار محقق سازند، با چارچوب بسیار تنگ قانونی برخورد خواهند کرد که هیچ چاره ای جز شکستن آن و انداختن طرحی نو برای قانون جدیدی که بتواند این خواست را جوابگو گردد در مقابل خود نمی بینند. واضح است که این یعنی انقلاب! شاید این تعریف از انقلاب قدری غریب و یا بیش از اندازه قانونی به نظر برسد. اما با این وصف، تعریفی در عین حال رسا به مفهوم دقیق نیز هست. زیرا اگر قانون اساسی هر مملکت و هر مردمی را انعکاس تعادل منافع و خواست های متضاد طبقات و نیروهای آن جامعه بدانیم، منافع و خواست هایی که از طرف هریک از این طبقات با آگاهی و تشکل و پیگیری معینی دنبال می شود، آنگاه در مورد آن قانون اساسی ای که خواست ها و منافع فهمیده شده و مطالبه شدهء بخش های وسیعی از مردم، مثل خواست خود مختاری اقلیت های ملی و همچنین بسیاری از خواست های کاملاً درک شدهء طبقات زحمتکش را نادیده می گیرد و یا درباره آن سکوت می کند و یا حتی بعضا در موضع مخالف آن قرار می گیرد – رجوع کنید به آیین نامه دادگاه های فوق العاده و محکومیت هایی که برای اعتصابگران کارخانه ها قائل شد!! – چه می توان گفت؟ جز این که این قانون گورزادی است که تنها برای مردن متولد می شود؟
باری صحبت از ضرورت درک حساسیت بیش از حد شرایط توسط چپ بود و این که باید با درک این حساسیت، با درک این که در کوتاه مدت چه نیروهایی با پشتوانهء جهالت و عقب ماندگی و وسعت نفوذ مذهب در مردم، می توانند بی محابا اسب هایشان را در میدان حکومت بتازانند و صحنه را حتی با خشونت و فشاری که بعدها مورد قبول خیلی ها قرار خواهد گرفت از هر گونه رقیب خالی سازند بسیار سنجیده و با احتیاط عمل کنند و از هر گونه چپ روی روشنفکرانه و تکیهء یک پایه برروی احساسات و غلیان نیروهای جوان و روشنفکری چپ خودداری کنند؛ و در عوض تا آنجا که می توانند خود را برای یک راه پیمایی طولانی در عمق اقیانوس آماده نمایند. این ساده ترین درسی است که از یک برخورد رویاروی با حریف و دیدن نیرو و امکانات او می توان به دست آورد؛ نیرو و امکاناتی که البته به دلیل عدم سازمان یافتگی یا تشکل، از هر ۱۰۰ موردش ۸۰ مورد آن هرز می رود. با این همه، همان ۲۰ موردش انرژی کوتاه مدت عظیمی را در اختیار او قرار داده است.

پایان دفتر دوم.
ادامه دارد...

منبع: سایت اندیشه و پیکار


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست