سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

جـان انسـان، رود ِ جوشان و تازان (موّاج) است
جان = جی + یان = خانهِ رام، خدای زندگی


منوچهر جمالی


• در تاریخ تفکر فلسفی، نخستین بار این نیتچه بود که پیامبری بنام زرتشت، خلق کرد که با زرتشت تاریخی، درتضاد بود. زرتشت تاریخی، آفریده یک فیلسوف نبود. خلق یک پیامبر به وسیله یک فیلسوف، بیان چرخشی نوین درآفرینش ارزشها در اجتماع بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۵ بهمن ۱٣٨۹ -  ۱۴ فوريه ۲۰۱۱


 « جان= زندگی » انسان، به انسان میگوید :
گنج دل زمین،منم، سر، چه نهی توبرزمین؟
قبله آسمان منم،رو چه به آسمان کنی؟- مولوی

خـدا ی مُــرده
.................
درتاریخ تفکرفلسفی ، نخستین بار این نیتچه بود که پیامبری بنام زرتشت ، خلق کرد که با زرتشت تاریخی ، درتضاد بود . زرتشت تاریخی ، آفریده یک فیلسوف نبود . خلق یک پیامبر به وسیله یک فیلسوف ، بیان چرخشی نوین درآفرینش ارزشها دراجتماع بود . فیلسوف نوین ، پیامبرنمیشود ، بلکه پیامبر ، خلق میکند ، تا خالق ارزشها بشود . فیلسوف نوین ، خردِ انسانی خودش را آفریننده ارزشها میداند . این آگاهبود تازه فلسفه نوین ، ازخودش بود . کارفلسفه نوین ، تاءیل پدیده ها نیست ، بلکه « آفرینش ارزشهای نوین برپایه خرد انسانی » است . نیتچه ، فیلسوفیست که پیامبری خلق کرد که دریافت که آنچه را دراجتماع بنام خدا میشناسند وبراجتماع حاکمست ، مُرده است ، چون دریافت که خدای زنده ، درخودش هست . تفکر زنده فلسفی ، با تنش وگلاویزی ِ همین «خدای مرده که برجامعه حکومت میکند» ، با « خدای زنده که در درون جان انسان زندانی شده است» کار دارد . بپاخاستن این خدای زنده درجان هرانسانی است که ارزشهای نوین میافریند .

چرا خدای مرده است که حکومتگر میشود ؟

خدا درآن روزی ، مُرد ومتجاوز وقهار شد ، که« بیصورت » شد، برضد صورت (= دیس = دِس = چهره= گونه ) شد . وچیزی بی صورت است که تحول ناپذیر( دگردیس ناشونده ) است ، و آنچه دگردیس و دیگرگون نمیشود ، « مـُرده » است ، وهرچه مُـرد ،افـسرده وجامدمیشود، و « آلت ووسیله » هرکسی میشود . انسانی زنده است که آلت و وسیله نمیشود . انسان ، ازآن روز، آلت ووسیله وعبد میشود که بمیرد .
درفرهنگ ایران، بهمن ( وهومن = هخامن= ارکه من ) که اصل یا شالوده (= شالوده یا شال بیته ، نام گیاه بهمن است ) جهانست ، نادیدنی وناگرفتنی است . ولی این اصل نادیدنی وناگرفتنی است که کشش گوهری ، به تحول یابی ودیگر دیسی ( دیس و دس = شکل وصورت و ساختمان ) به « شکل وصورت شدن = دیسیدن ، چهره نیدن » دارد . صورت شدن را دوست میدارد و خواهان آنست که دیگر دیس شود ، چون در تغییریافتن ( دیگرگونه شدن ) ، زنده میماند . چیزی زنده است که « میگردد ، روانست ، میرقصد » وچیزی که نگشت ونرقصید ، مرده است . بهمن یا شالوده هرجانی ، درتحول یابی ازخود ، صورتی میشود که نمیتوان گرفت . درفرهنگ ایران ، این بیصورتیست که کشش به صورت شدن دارد . « آفریدن » ، دگردیسی ودگرگونی بیصورتیست که نیروی صورت شدن ، اورا آرام نمیگذارد . و آنچه را دیگرگون میشود ( تغییر وتحول ) ، نمیشود « گرفت ، و برآن سلطه یافت » . ولی باز، همین صورتی که نا گرفتنی است ، ازخود ، دگردیسی می یابد و صورتِ گرفتنی ( باجسم ) میشود و باز، آنچه دیدنی وگرفتنی ( واقعیت محسوس شده ) تحول به ناگرفتنی ونادیدنی می یابد . درفرهنگ ایران ، آنچه « هست » ، مرکب ازاین سه لایه متحول به همدیگر است . درهرچه هست ، هم نادیدنی وناگرفتنی ، هم دیدنی وناگرفتنی ، وهم دیدنی وگرفتنی است که همیشه ازنو ، به هم دیگر تحول می یابند . هستی ، تموج است .
طبعا درفرهنگ ایران ، خدائی که صورت ندارد ، خدائیست که دراو تحول ( دگردیسی ودگرگونشوی ) نیست . خدائیست که دردگردیسی اش ، جهان ، پیدایش نمی یابد . وآنچه دیگرگونه نمیشود ، یا آنچه توان تحول یابی ازخود ندارد ، درخداشدن، مقدس ساخته میشود و برترین ارزش میگردد . تنها مرده است که بیحرکت وافسرده وجامد است . خدائی که به صورت و به گیتی ، دگردیسی ( دیس = صورت ) نمی یابد ، مُرده است. با چیره وحاکم شدن چنین خدای بیصورتی ، آنچه دگردیس میشود و صورت می یابد ، بی ارزش وخوار و پست وناقص میگردد . ازآن پس هرچه تغییرصورت میدهد و تازه میشود ( تازان = روان ودوان ، مواج )، فساد میگردد ، واصالت خود را ازدست میدهد .
درفرهنگ ایران چیزی زنده ( جی = ژی = گی = زی ، جان = جی + یان ) هست که تحول می پذیرد ، دگر دیس میشود . این « جان گرم وتر» است که صورت وشکل ورنگ ( گون ) و زیبائی میشود . « فروهر= فرا ورتن » که یکی از نیروهای هرجانیست ، اصل تحول دهیست که « می نگارد » . جان ، دراصل ، « جی + یان » میباشد . « جی » ، نام خدای زندگی رام هست . « خدا » ، اینهمانی با « زندگی » دارد . انسان به خدا ، ایمان نمی آورد ، بلکه جان یا زندگی او ، اینهمانی با خدا دارد . انسان به هرخدائی که ایمان آورد ، یک خدای جعلی ودروغ را جانشین خدای حقیقیش که زندگیست کرده است .
زندگی یا جان ، که می نگارد و نقش میکند وصورت میشود ، همان خودِ گوهرخدائی ، درجان هرانسانیست . جی ، ازسوی دیگر به معنای « یوغ = یوگ » است که که هم به معنای جفت وزوج ( دونیرو که باهم ارابه را به جنبش میآورند ) وهم به معنای « ارابه و راه وروش » است . جی ، دونیروی باهم جفت ، ارابه رونده زندگی هستند . و این « جی = زندگی = خدا » در« یان = خانه وجای » است که درسانسکریت به معنای « طریقه رسیدن به دانش ، حرکت کردن ، ارابه ، کشتی ، تخت روان ، وسیله ناقله » است . خوب دیده میشود که « خدا = زندگی » ، درفرهنگ ایران ، اصل تازنده وروان ودگردیسنده وموّاج هست . خدای بی صورت ، درفرهنگ ایران ، خدای مرده است .

این خدایان مُـرده اند که همیشه خطرناک هستند
با خدای مُرده ، سکون بر تغییر ، حکومت میکند

اینکه کسی حق ندارد ، صورت یهوه یا الله را بکشد ، بدین علت است که یهوه والله ، صورت ناپذیرند ، و از دید فرهنگ ایران ، به معنای آنست که : الله ویهوه ، خدایان مـرده اند . این خرافه در ذهن همه ، جا افتاده است که آنچه مُرد ، دیگر، بی اثرمیشود ، ولی درست این بزرگترین اشتباهیست که همه میکنند . درست آنچه مُرد وافسرد و جامد شد ، بهترین آلت ، برای پیدایش قدرت میگردد . با پیدایش « آلت » است که قدرتها به وجود میآیند .
حکومتِ خدای مرده ، یعنی « حکومت تحول ناپذ یری وسکون وثبوت » و « همیشه همان مانی ِحقیقت یا آموزه ودین ومفهوم » ، بر « تغییر وتحول » که « اصل فساد » میگردد . ازاینگذشته ، خدای بی صورت ، خدائیست که به زندگی درگیتی ، به «صورت » ، تحول نمی پذ یرد ، زندگی ( گرمی وتری وتازگی ) درصورت نیست . « صورت » برای او ، « قالب انجماد» است . خدای بیصورت با گیتی وانسان وطبیعت ، همگوهر نیست . به عبارت دیگر، خدا ، گیتی وانسان و طبیعت نمیشود . حکومت خدای مرده ، حکومت کمال است که تغییر ناپذ یراست، بر نقص ، که تغییر پذیراست . تغییروتحول ، نشان نقص وضعف هستند . غایت وجود و اجتماع و تاریخ آنست که بسوی « کمال » بروند ، چون ناقصند . آنها در سکون کمال هست که از تغییر وتحول که نقص وگناهست ، نجات می یابند . رفتن بسوی کمال ، برای آنست که « تازش = روان بودن = تازه شدن = تموج » را از دست بدهد ، و ازجهان نقص ، نجات یابد . « جستجو»، تلاش برای زدون نقص است ، تا به « همه آگاهی = روشنی ناب ومطلق وبیحرکت ولایتغیر » برسد . چنین خدائی وعلمش ، عاری از جستجو وپژوهش و آزمایش ، وبرضد ِ جستجو وپژوهش وآزمایش هست . درحقیقت ، چون وچرا جایز نیست ، چون کمالست .   بدینسان ، خدای مُـرده ، بر زندگی که روند تحول است ، حکومت میکند .

تاریخ ، روند ِ حکومت خدای مرده ، برزندگانست
آزادی ، قیام برضدِ حکومت خدای مرده است

ودرست همین خدایان مرده ، بزرگترین مسئله اجتماعات هستند ، چون آنها هستند که حاکم بر زنده ، یعنی بزرگترین سد تحول یابی و دگردیسی هستند . تاریخ بشریت ، تاریخ حکومت مردگان بر زندگانست و تاریخ آزادی ، تاریخ تلاش زندگان ، برای برای رهائی ازحاکمیت مردگانست . آزادی ، پیداکردن و بیدارکردن « خدای زنده ، درجان خودِ انسان ها ست » ، که دربرابر حکومت « خدای مرده ، مفاهیم ومقولات انتزاعی وثابت وقالبی » دراجتماع بایستـنـد . تا این خدا ، درجان هرانسانی زنده نشده ، خدای مرده ، برترین آلت هرگونه قدرت وحکومتی درجامعه خواهد ماند . آزادی ، مسئله « نفی خدای حاکم براجتماع » نیست که مرده است و آلت هرقدرتی میشود ، بلکه « یافتن خدای زنده درجان خود هرانسانی » است ، که هیچکس نمیتواند آنرا آلت خود سازد .
قدرت برای حکومت کردن ، نیاز به « گرفتن یا زدودن ِجنبش و تحول وگرمی وتری وتازگی ، از افکارو احساسات مردم » دارد . زدودن تحول وتغییر درافکارواحساسات مردم ، روند « مرده کردن » مردمست . برای ایجاد وابقاء حکومت وقدرت ، باید به همه مردمان ، یک صورت جامد وتغییر ناپذیر داد ، و به عبارت دیگر، همه را دریک قالب ریخت . « صورت » ، معنای اصلی و پیشین خود را ندارد که تراوش وجوشندگی تازه به تازه از جان یا زندگی وخدا بود ه است ، بلکه بیان « جمودِ فلزگداخته ایست که درقالب ریخته شده ، و سرد وافسرده وجامد » شده باشد .

صورت قالبی،انسان قالبی، فکرقالبی
حقیقت قالبی، خود آگاهی قالبی، هوّیت های قالبی

این صورت ، صورت قالبی است . درست هرقدرتی ، نیاز به اندیشه مُرده ، به مفهوم مُرده ، به خدای مُرده ، به آموزه مرده ، به فلسفه مرده ، یعنی به اندیشه قالبی ، مفهوم قالبی ، خدای قالبی ، آموزه قالبی و فلسفه قالبی و خود آگاهی قالبی وهویت قالبی دارد . چون با آنهاست که اندیشه وگفتارو کردار ِهمه مردمان را در « قالبهای سکون وثبوت وقرار» میریزد ، و همه را درآن قالبها ، منجمد میسازد و بدین معنا ، بدانها صورت میدهد . خدائی که ادعا میکند که صورتی ندارد ، ولی به همه انسانهای ، صورت خود را میدهد ! یعنی چه ؟ چون صورت آنها ، دیگرفوران ِجان زنده وگرم وروان وتازه خود آنها نیست ، بلکه صورت قالبی است، که درواقع ، صورتیست که صورت نیست . وقتی همه دریک قالب، ریخته شده باشند ، هیچکس ، صورتی ازخود ندارد وهمه بیصورتند . هرکسی را میشود ، جای دیگری گذاشت . هر قدرتی ، چه سیاسی ، چه دینی ، چه ایدئولوژیکی ، چه نظامی ، چه اقتصادی ، باید جنبش وتازگی ( تموج وروانی ) و تحول را ، تا میتواند از اندیشه وگفته وکردار مردم بگیرد وبکاهد ، یعنی همه را « مرده کند » ، وبه عبارتی بهتر، « قالبی کند » ، یعنی به آنها « صورت » بدهد و آنهارا به یک اندازه کند . ازهمه نیروی « اندازه دادن » را بگیرد . این درقالب ریختگی را یهوه والله ، صورت دادن مینامند . یهوه والله که معیار خوب وبد را میگذ ارند ( اندازه گذارند ) ، به انسان ، صورت میدهند . این صورتی را که میدهند ، همان بی صورتی خودشان ، یا تحول ناپذیری خودشان هست . این صورت ، قالبست .
نیکی وصواب و فضیلت ، همه ریختگی درقالب جمود درحرکت ، جمود دراندیشه ، جمود درگفتار، جمود در کردار واحساسات وعواطفست . قدرت ، با خدای مرده ، با آموزه مرده ، با اندیشه مرده ، با ایدئولوژی مرده ، انسان را قالبی میسازد . کالبدی که جان یا اصل صورت دهی درآن نیست . اصل صورت دهی درجان ، ازبین برده میشود ، و با ریختن درقالب ، صورتی بدان تحمیل میگردد که ازخودش ، نروئیده وانگاشته نشده . این صورت قالبیِ ثابت وساکن ومنجمد ، اصل صورتدهی بخود درجان را انکار میکند . همانسان که خِشت وکفش وکلاه وصابون ویخ و پنیر و کره ، قالبی هستند ، آگاهی واندیشه واحساس وکردارانسانها ، قالبی میشوند . داوری انسانها ، داوری قالبی میشود . انسان به همه چیز، قالبی میاندیشد . افکارواعمال واقوال مردم ، همه ، قالبی میشوند وداشتن قالب دینی ، قالب طبقاتی ، قالب ملی ، قالب ایدئولوژیکی .... افتخار وامتیازهمه میگردد . هرانسانی ، جان خود را که نیروی صورت آفرینست ، و حق صورت دادن به خود را دارد ، میکوبد و نفرین میکند و ازاصالت میاندازد ، تا به « قالبی شدن » افتخارکند . ولی درست « قالب » ، آنچیزیست که « قلب میکند = باژگونه میکند= برمیگرداند» . آهن یا زرگداخته دربوته را ، درقالب میریزند ، تا گداختگی را رها کند وبفسرد و جامد وسرد بشود . درعربی ، قلب ، به معنای « میراندن خدای کسی را » هست . با قالب ریختن انسان و دادن صورت منجمد وافسرده ، خدای زنده دراو را میمیرانند .

دومفهوم متضاد از« صورت »

عرفای ایران ، ازسوئی ، اصل وخدا را ، « دریای جان » میدانستند که همیشه ، تازان یا مواج است . درپهلوی به موج ، « aabtazan=آب تازَن » گفته میشود ، آبی که می تازد ، میدود ، میشتابد و میگردد وموج میزند . خود واژه « دریا » در پهلوی که « درای + آپ » است ، به معنای « آب با آهنگ ، یعنی آب با موج » است . خدا وجان واصل هستی وحقیقت ، آب مواجند ، آب تازنده اند، همیشه تازه شونده اند . دراین صورت ، « موج » ، صورتی بود که « آب که البته نام همه مایعات بود » ، یک لحظه به خود میگرفت ، ولی بلافاصله این صورت را از دست میداد . موج یا آبِ تازنده وروان ، نماد « جان و اصل هستی و حقیقت وخدا » بود . در«موج » ، « صورت » با «جنبش وتحول» ، اینهمانی می یابد وهمیشه تازه است . صورت درموج ، هیچگاه منجمد نمیشود وقالبی نمیگردد . ولی جای شگفت است که عرفا ، به صورت ، معنای اسلامی یا زرتشتی را میدهند . صورت ، بی تازش ، بی جنبش ، وطبعا مرده است .
پذرفتن ِصورت ، ازجمادیست    مفسر، اگر از رحیق جانی
ازهرچه صورت است دست بکش، که رحیق جان ، هیچگاه نمیافسرد و منجمد نمیشود . صورت وجان ، باهم متضاد میشوند . صورت کلمه با معنی ، متضاد میشوند . فلسفه زبانی عرفا ، استوار براین تضاد است . اندیشیدن ، فقط « صورت تراشیدن ازسنگ منجمد » است . طبعا اندیشیدن، بُت سازی برای فریفتن دیگران است . ازاین رو مولوی ، ازاندیشه های خود که همه صورت وبت هستند ومردم را میفریبند ، روی برمیگرداند ، و طالب جنون میشود . چون اندیشیدن ، صورت دادن ومنجمد ساختن است
دکان زخود، پرداختم ،انگازها ( ابزارها که قالب باشد) انداختم
قدر جنون بشناختم ، ز اندیشه ها گشتم بری
گر« صورتی » آید به دل ، گویم برون روی ای مضل
ترکیب او ویران کنم ، گر او نماید لمتری
درحالیکه « اندیشیدن = اندیسیدن » که درفرهنگ ایران پسوند « دیسیدن » دارد ، و « دیسیدن = صورت وشکل دادن » است ، همان تموج یا آب تازنده ایست که از« رود جان » برمیخیزد . درفرهنگ ایران، نه تنها تضادی میان صورت وجان ، یا صورت وخرد، نیست ، بلکه درست صورت ، پوستیست که بسته به رگ وپی وگوشت و استخوان ومغزاست ( گزیده های زاد اسپرم ، بخش ٣۰ ) . چنانچه دیده خواهد شد ، نقش نیروهای گوناگون جان ، وهم خدا وهم اصل ، نگاریدن = نقش کردن وصورت دادن به خود هست . این تضاد میان صورت با اصل ، یا صورت با معنا وحقیقت وجان( زندگی) ، ازهمان اندیشه « خدای بیصورت » برخاسته است که به انسان، صورت خودش را میدهد ، یا انسان رابه بهترین صورت که البته صورت بیصورت خودش هست ، خلق میکند . بیصورتی ، تحول ناپذیری یا مُردگی وافسردگی هست .
ازاین رو ، آنچه جنبان وروان وتازان هست ، درقالب صورتش میریزد ومنجمد میسازد ، و کوچکترین جنبش که فرارفتن ازمرزاین « شکل قالبی» است ، گناه کبیره وعصیان ازخداست . درمنطق الطیر، وقتی سالک عطار، نزد « جماد » میرود ، پیوند این مفاهیم اسلامی یا ادیان نوری را باهم ، بخوبی میتوان دید . سالک فکری به جماد :
گفت ای « افسرده » از« بـَردالـیقیـن »
گاه سنگ و گاه آهن ، گه نگین ( ازسنگ )
از« یقین » ، هم ثابتی ، هم ساکنی
« نقد عالم » ، چون تو داری ، « ایمنی »
دراین ادیان ، چیزی نقد است که منجمد است . مثلا شادی وخوشی، چون منجمد نیست ، نقد نیست . ایمنی ، نیاز به انجماد دارد ، نیاز به « نقدی دارد که منجمد» است . زندگی کردن که تحول است ، نقد نیست . انسان ، ترک شادیها ولذت ها را میکند، چون هیچکدام ، نقد نیستند . خیام ، شادی ازنوشیدن می را ، نقد میداند . درحالیکه برای یک موءمن ، چنین چیزی ، نقد نیست . او از اندیشیدن ، به یقین وایمنی نمیرسد ، چون اندیشیدن انسان ، متغیراست و « نقد» نیست .
یقین ، از ثابت وساکن بودن ، پیدایش می یابد . بـَرد الیقین . یقین ، سرمای افسرنده ومنجمد سازنده است . آنگا جماد ، درپاسخ به سالک عطار، همین محتویات را ، روشن ترو نمایان ترمیکند:
گفت من « افسرده ام » ای بیخبر
نه نشان دارم ز « معنی » ، نه اثر
هر زمان ، از من « بُـتی دیگر، کنند »
خویشتن را ومرا کافرکنند
صورت که پیکریابی جماد است ، دراثرافسردگی وسردی ، تهی از « معنی » هست و ازاین رو ،همیشه بت های مختلف ازآن میسازند.
آنگاه پیر ، برای سالک مطلب را باز بیشتر میگشاید :
پیرگفتش ، چون شود ظاهر، جماد   عالم افسردگی کن اعتقاد
تازگی ، زافسردگی ، میماندت    صد نشان از مردگی میماندت
زنده شو ، وین مردگی ازخود ببر    گرم گرد ، افسردگی ازخودببر
آنچه زنده است ، گرم ( تف = تاو = تاب ) و تر( وتازه وسبز)است و درست صورت در فرهنگ ایران ، ازجانی که « آب گرم = گرم وخوید » است ، پیدایش می یابد ، و هیچگاه نمیافسرد، چون همیشه « تازان = مواج وروان » است .
صورت ، هیچگاه منجمد نمیشود . برغم اینکه مولوی این تضاد میان صورت با معنا یا جان را مینماید ، و آنها را دو گستره کاملا جدا وبیگانه ازهم میداند ، صورت را « کف دریا » میداند ، ولی جان وخدا که برای او ، مانند فرهنگ ایران ، اینهمانی با «بحرمواج» دارند ، ناگهان درهمان « کف » ، وسپس با لاخره درهمان موجی می یابد که خودش ، به خودش سجده میکند ، و فراموش میکند که درست همین « موج یا آب تازان » ، همان « صورت حقیقی » هست ، نه کفِ تهی وتوخالی ، که او « صورت » گرفته است :
عالم جان ، بحر صفا ،   صورت وقالب ، کف او
بحرصفا را بنگر ، چنگ دراین کف چه زنی
هیچ قراری نبود ، برسر دریا ، کف را
زانک قرارش ندهد ، جنبش موج مددی
زانک کف ارخشک بود ، لایق دریا نبود
نیک به نیکی رود و ، بد برود سوی بدی
کف ، همگی آب شود ، یا بکناری برود
زانک دو رنگی نبود ، دردل بحر ابدی
آنچه عرفان ، درآغاز، زیرسلطه شریعت اسلام، نا گفته گذاشته ولی سپس فراموش ساخته ، آنست که درفرهنگ ایران ، خدا وحقیقت و اصل ( بن هستی ) هم ۱- دریاست و هم ۲- خوشه . دریائی از شیره ها که پوشیده ونهفته درتخمهای جانهاست . این دریای که همیشه موج میزند ومیتازد وروانست ، نادیدنیست . به نادیدنی بودن این دریا ، درگفتارعرفا ، گواهی داده میشود . ولی این آب روان وتازنده در درون تخمها وجانها پوشیده ونهفته است که دراثرآمیختگی ومهرورزی با تخم ، فرّخ میشود ، جوانه میزند وصورت میشود . این همتازی وهمروشی تخم با این آب تازانست که صورت میشود . خوشه بودن خدا یا اصل ، با تصویر خدا در ادیان نوری که گیتی را فراسوی گوهر خود خلق میکند .سازگارنیست . اینست که هم موجی وهمجنبشی و همتازی آب این دریای نادیدنی جان ، با تخمهای جان انسانهاست ، هم درزندگی وهم درشناخت وهم درشادی ، صورت می یابد . ازاین رو نیز بود که انسان را با ماهی در دریا اینهمانی میداند . چناچه رد پایش درتصاویر تخت جمشید باقی مانده است .
موج درآید زخود ، درخود ، نظاره کند
سجده کنان ، کای خود من ، آه چه بیرون زحدی
جمله جانهاست ، یکی ، وین همه ، عکس ملکی
دیده احول بگشا ، خوش نگر، ار با خردی
درفرهنگ ایران موج زدن ، موج زدن آب ( جان = خدا ) با تخم ( تن = صورت ) است . این هم موجی وهمتازی ، بیان همبستگی ومهرورزی خدا با انسان ، خدا با گیتی است . ولی درغزل مولوی ، صورت ، کف وقالبست و غیر از موجست . ولی موجی که به خود سجده میکند ، همان صورتست ، نه کف . این جنبش درصورت است که اولویت وگوهر خود را درمی یابد .
مولوی « کف » را ، بیقرار میداند . درحالیکه « صورت » برای او درهمه جا ، نشان سکون وافسردگی وبی جنبشی است . و بیقراری کف را با بیقراری موج اینهمانی نمیدهد که « صورت متحرک وروان » است . مولوی کف تهی و بی ارزش را که « بیقرار» است ، صورت وقالب میداند ، ولی « موج تازنده را که بیقرار» است وکف را پدید میآورد، میستاید . او بسیار نزدیک به اندیشه فرهنگ باستانی ایران میشود که « موج » ، همان « صورت وقالب = واژگونه کننده » است ، ولی ازآن زود میگذرد . کف موج را که باهم ، صورت متحرک دریا وجان وخداهستند ، ازهم جدا میسازد . در بندهش، بخش نهم پاره ۱۱٣ میآید که هنگامی « باد= وای ، درافتد » آب را براند وآب تازان ( آب تازن= موج ) شود و ماهیان بدان حرکت آب ، به همان گونه حرکت کنند ، و دراین هم موج شدن ( هم تازی = یوغ شدن = هم روشی) ماهی با موج ، که انبازشدن ومهرورزیدن وشادشدنست ، آبستن میشود . این با حرکت آب دریا جنبیدن ماهی ، که انبازشدن دوچیز با هم درتاختن باشد ، آفریننده صورت تازه وشادی باهم است . خوشی درآفرینندگی ، پیایند همتازی ، هم موج شدن ، همروشی ، با همجوئی است . خوشی ، درنقش متحرک ( موج )، پیدایش می یابد .
این خوشی، چیزیست بی چون ، کاید اندر نقشها
گردد ازحقه به حقه ، درمیان آب وطین
لطف خود پیداکند ، درآب باران ناگهان
باز درگلش درآید ، سر برآرد از زمین
گه زراه آب آید ، گه زراه نان وگوشت
گه زراه شاهد آید ، گه زراه اسب وزین
ولی مولوی این « همتازی = هم موجی = انبازی » را ، به معنای « نقش شدن و صورت یافتن » ، نمیگیرد ، بلکه آن چیزهارا که درتماس با حواس ، شادی آفرین شده اند ، نقش ونقاب میداند . درحالیکه شادی وخوشی ، همین هم موج وهمتازو همروش شدن حس با محسوس است . حس با محسوس، باهم موج میزنند . صورت ( hambastan ) درفرهنگ ایران ، همبسته شدن ، یوغ شدن ، همتازشدنست . خود واژه « انگاشتن ، انگار، نگار» ، به معنای « به هم بستن » است ( واژه هنگ درهنگارتن ، همان هنج و همان سنگست که به معنای اتصال وامتزاج باهمست )   .
صورت ، درفرهنگ ایران ، پوستی ( پوت ) است که همه چیزها را دردرونش به هم ، وبه خود ، می بندد . درگزیده های زاداسپرم ، می بینیم که سپهرششم را که « پوست » است ، همه خدایان ( زئوس یونان ، اهورامزدای زرتشت ، انهومای که هما ن خرّم باشد ) به خود نسبت میدهد و خودرا به آن اینهمانی میدهند . این سپهرششم ، پوست است که ، اصل زیبائیست ( شکل وصورتست ) ودرست درزیر این پوست ، رگ وپی وگوشت و استخوان ومغز بدان چسبیده است . صورت ، پوستی ازتنی است که خدایان ، رگ وپی وگوشت واستخوان ومغزاوهستند . خدایان ، ازهم جدا وضد هم نیستند که به علت رقابت باهم بجنگند . مفهوم شرک اسلامی، بیگانه ازگوهر این خدایانست . پوت درپشتو، همان پوسته وپوست و صدف است . پوت درهندی به معنای بهم بسته ، یک بسته وبهم بافتن وطبیعت است . پوت درسغدی وخوارزمی ، به معنای پیله ابریشم است ، ودر کردی « پوته گا » به معنای تهیگاهست . اساسا پوت وپیت( فیت ، پیتک ) یک واژه بوده اند ، به معنای « نای = زهدان » . ازاین رو، « پود» دربافته ها ، مادینگیست و« تار» نرینگی ، وتاروپودشدن ، مهرورزی و جشن وشادیست . درشاهنامه ، سیمرغ با زال ، تاروپود میشود . « صورت » ، زهدانیست که دربه هم بستن اجزاء به هم ، درتاروپود کردن و به هم بافتن ، صورت میدهد .اینست که نقش زهدان (= دین) ، نگاریدن ونقش کردنست   . درفرهنگ ایران ، این اصل آفریننده درجان هست که به خود، صورت وشکل میدهد . فرهنگ ، نیروی صورت دادن یک فرد یا جامعه به خود هست . چهره=chihr ، تخم است که خودش درتحول یافتن به خود،چهره=صورت میدهد (chihrenidan ). چهره = تخم ، چهره = شکل وصورت میشود . اصل وصورت ، بهم پیوسته اند. اصل، به صورت تحول می یابد . صورت ، تحول یابی گوهر است . این به کلی با « صورت قالبی » که به انسان از قدرتی داده میشود ، فرق دارد . جان یا اخو، با یکی ازنیروهایش که خرد باشد ، می اندیشد . دیسیدن ، دراندیشیدن ، شکل دادنست . اندیشه ، صورتِ جانست .
مثلا درپهلوی به شکل وصورت ، برهم = brahm میگویند .   ape-brahm که « بی شکل » باشد، درپهلوی به معنای « پریشان ونامنظم » است . پس شکل وصورت ، بیان « نظم وبه هم پیوستگی » است که گوهر جانست .
کارزهدان که همان« دین » باشد dur-hangarih است که به معنای طرح وانگاره وشالوده ریختن است . هنگاریدن یا انگاریدن یا انگاشتن ، به هم پیوستن ومتصل کردنست، که اصل مهرو زندگی است . جی ( جان = جی + یان ) ، همین جفت به هم پیوسته ، یعنی اصل مهر است . یکی ازمعانی «جی »،عشق ومهر است ( یوستی ) . فروهر درتخم (= اخو) ، چشمها واندامهای دیگر را « می نگارد » ، « مژه ، ابرو وموی را می نگارد ( در گزیده های زاداسپرم ٣۰ – ٣۵ ) . درگزیده های زاد اسپرم « ۲٣- ٣۰ »، دیده میشود که ازجان روشن وگرم ، چشمان نگاشته ( نقش ) میشوند . نگاریدن یا نگاشتن ( نگش = نقش کردن ) خویشکاری جان ( اخو= فرن = ارتا ) هست که گرم وخوید(= تر) است . صورت ، درفرهنگ ایران به هیچ روی ، بیان افسردگی وسردی وخشکیدگی نیست ، بلکه بیان گرمی وتری ( سبزی وتازگی ) است . نقش یافتن ، هنگاریدن ، که بهم بستن باشد ، واقعیت یابی « مهر درجان » است .

چرا جان وخدا ، جوی آب روان وتازان هستند ؟

من جوی وتوآب و، بوسه آب      هم برلب جویبار باشد
از بوسه آب ، برلب جوی      اشکوفه وسبزه زار باشد
مولوی
جی که جان ( جی+ یان ) باشد، به معنای « یوغ = یوگ = جوغ » است ، و « جوی آب » همان « جوغ » است . به عبارت دیگر، جی ، یا زندگی ، همان « جوی » است . چرا به « جوی » ، نام « جوی = یوغ = یوگ » را داده اند ؟ چون جوی ، جایگاه روند آب روان و تازان ، و آمیزش آب ، با خاک ( آگ= هاگ) است ، که به معنای تخم است . جان یا جی ، جوئیست که آب روان وتازان، که خدا باشد ( خدا ، رود است ، اصل جریان یابنده وروان شوند است ) که با تخم وجود انسان است ، میآمیزد ، وتخم انسان ، سبزوتازه وروشن میشود ، وصورت به خود میدهد . هنگامی آب روان وتازان ( خدا ) که با انسان ، که تخمیست ، بیامیزد ، تخم با هنجیدن آب درخود ، وآمیخته شدن با آب ( ازاینرو ، جی ، معنای عشق ورزی دارد ) ، جوانه میزند ( تژه = تجه = تازه ) میزند و نخستین جوانه تخم را « فـرّخ » مینامند . ازاین رو نام خدای ایران، فرّخ بود . ازاین رو ، آرمئتی ، زنخدای زمین ، فرّخ زاد نام داشت ، چون فرزند فرّخ بود . ازاین رو نیز، به انسان « آقا » میگویند ، چون « آگ = تخم وبذر» است ، یعنی اصالت دارد ، مبدء است . « جوی » ، بیان آمیختن وهمآغوشی خدا با انسانست . اینکه مولوی وعطار وسایر عرفا ، انسان را سیل ورود میدانند تا بدریا برسد و غایت وجود را رسیدن به دریا و حل شدن قطره در دریا میدانند ، درک یکسویه وبسیارتنگ از فرهنگ ایران داشته اند ، چون این غایت ، درست درهمان جوی ورود ومسیرسیل ، واقعیت می یابد .
چو سیلیم وچو جوئیم ، همه سوی تو پوئیم
که منزلگه هر سیل ، به دریاست خدایا
« عشق »
ازآن آب حیاتست ، که ما چرخ زنانیم
نه ازکف ونه ازنای ، نه دفهاست خدایا
ولی عشق ، درست همان «جوی = یوغ = جی» یا رود هست . جی، آمیختگی وپیوند یک جفت باهم است . جوی،همان جریان داشتن خدا درتخم های انسانهاست . اساسا « رود=rud » به معنای « جریان یافتن وروان شدن » است .
سراندیشه ِ « تساوی جوهر وحقیقت وهستی » با « ثبوت وقرارو اینهمان باشی » که درروان واندیشه ما جا افتاده است ، مارا از شناخت فرهنگ ایران ، به کلی بازمیدارد ، که بینشی وارونه این را داشته است . درست فرهنگ ایران ، جوهروحقیقت وهستی را در روان بودن وجریان داشتن و« جنبش به هم پیوسته » میدانسته است . درست حقیقت وجوهرهستی ، همان « وَرتـَن = گشتن وگردیدن وتغییریافتن وتحول ودگردیسیدن » بوده است ، و آن را بسیار مثبت ، درک میکرده اند ، چنانچه همان واژه « ورتن = وشتن » ، معنای رقصیدن هم دارد . یا درسغدی ، ژو و ( که همان جی باشد ) ، هم معنای جان وهم معنای رقص را دارد . ازاین رو ایرانیان درطبیعت ، دنبال پیکریابی این اندیشه ، با پدیده هائی بوده اند که آنرا به بهترین شکلی مینمایند . این بود که سیمرغ ، وای به بود که « ابرو برق وباد » باهم باشد . چون باد ، اصل جنبش وآتش زا در ابر شمرده میشد . ابر، که « آب+ وَر» باشد ، به معنای « حامله به آب » است . ابر، مشکی ( زهدانی ) یا پیمانه وجامی یا خنبی است که آب را حمل ونقل میکند وبدینسان آب روان میشود . ازسوی دیگر ابر ، حامله به برق است که « آذرخش= آذر+ رخش » باشد ، که به معنای « روشنی آتش » است . آنها، سرچشمه روشنی را آتش میدانستند ، ونام دیگر برق هم ، آتش بود . و پیوند آب را با برق ( آتش ) ، سنگ ( اتصال وامتزاج ) میدانستند . ابروبرق را ، سنگ مینامیدند ( بندهش، بخش نهم ) . این به معنای آن بود که آب و« روشنی ازآتش» باهمست، وباهم جریان می یابند . این ابرکه سیمرغ باشد ، از فراز کوه البرز ( ال+ برزه = سیمرغ بلند ، رنخدای زایمان متعالی یا سرفراز ) ، آب رونده وتازنده ( رود ) درگیتی میگردد ، واین همان آب حیات یا آب زندگیست که درهمه جانها ، روان وتازانست . به آب حیات ، درفرهنگ ایران ، « مادر زندگی = maataro jitayo » میگفته اند . این سیمرغ ، که دایه یا مادرزندگی بود ، تحول به « آب حیات » می یافت و درهمه جانها روان میگردید . آب زندگی یا آب حیات ، سیمرغ دایه بود که ازکوه البرز، فرو باریده و در دورود جفت وانبازبه هم ( که همان معنای جی = یوغ باشد ) همه تخمهارا درگیتی باشیرش ، سیراب میکرد . اوآب روان زندگی و آب روان شناخت ، درهمه جانها میشد .

خدا ، دورودِ تازنده ِجفت ( یوغ ) وبه هم پیوسته میشود
رودِ شناخت وخشنودی = رود وَهرود ، یا رود وَه دائیتی
رود بی مرگی یا رود زندگی = رود ارنگ یا اروند

در ترجمه های اوستا و بندهش ، دیده میشود که یا ازاین دورود، بنام رودهای افسانه ای سخن میرود ، یا آنکه ایرانشناسان با روشهای علمی ، میکوشند که در جغرافیا ، این دو رود را پیداکنند . البته یزدانشناسی زرتشتی دربندهش ، کوشیده است که این دورود را ، جغرافیائی کند، و تا میتواند اذهان را از زمینه اصلیش، دورسازد . ولی درخود همین متن ، رد پای حقیقت ، به خوبی باقی مانده است . این دورود ، تازنده اند ، یعنی همیشه تازه وموّاج هستند . آب تازن=aabtazan به معنای موجست . این دورود باهم دوست ویاروهمنیرو وهمزور هستند که همان سراندیشه « یوغ = جی = جوی » باشد . آب رود اروند(aurvant= با شتاب وتند روان) ، بی مرگی میآورد ، و همان آب زندگی یا حیات است . درگزیده های زاداسپرم ، رنگ رود یا اروند را «خون » میداند . باید درپیش چشم داشت که « رگهای تن انسان ، اینهمانی با ارتا واهیشت دارند که خون درآن جریان میکند » . وَهرود ، که همان « رود وَه دایتی یا رود دهش ِنیک » است ، رودیست که خشنودی میآورد ، و واژه خشنود درهزوارش به معنای « شناختاری = shnaayendih » است . دراوستا دیده میشود که واژه « خشنود=khshnut » هم معنای « شادی وراضی بودن » دارد ، وهم معنای « شناختاری = shnaakhtarish» دارد ( یوستی ) . این همان اندیشه « سبزو روشن شدن تخم » باهمست . تروتازگی وشادابی را نمیشود از شناخت وبینش ، جدا ساخت .
بی مرگی ، همیشه ازنو زنده شدنست ، نه جاوید ماندن یک فرد همیشه دریک حالت . شناختاری و زندگی ، هردو پیایند تازگی آبهائی هستند که گوهر خدایند ، و همیشه تازه میشوند ، همیشه خوشی میآورند . یزدانشناسی زرتشتی که تصویر دیگری از شناخت غیرمستقیم بوسیله زرتشت و از « جاودانگی فردی » داشت ، این خدا را نمیتوانست بپذیرد . خواه ناخواه ، کوشیده است که آن دورا به گستره جغرافیا ، تبعید کند . یزدانشناسی زرتشتی نمیتوانست که خدا یا بُن هستی را ، گوهر همیشه روان ، یعنی تازنده و مواج ومتحول بداند .
اهورامزدا ، دربندهش ، نخست ، « گستره بی جنبشی وایستائی وبی گردشی » را میآفریند . این بدان معناست که گوهرو ذات خودش ، تغییرناپذیر است ، و دگردیسی نمی یابد ، چون نخستین پیدایش هرچیزی ، همیشه گوهر هرچیزی را مینماید . رود خانه « ارنگ » ، « اروند » نیز خوانده میشود . ارنگ، در واقع مرکب از دوبخش « ار+ انگ » است . « ار» به معنای روان وحرکت شتاب آمیزاست . «انگ » درگویش دوانی ، به شیره گیاهان گفته میشود . پس ارنگ رود ، به معنای شیره روان همه گیاهان و جانها ست. درتورات ، دودرخت « حیات» و« معرفت » ، جانشین این دورود میگردند ، ولی ازجفتی وهمبستگی آندو سخنی نمیرود . چون باخوردن آدم از درخت معرفت ، ویژگی خلود را نیز می یافت و عین یهوه میشد . آدم وحوا ، حق ندارند از میوه این دو درخت جدا ازهم بخورند . درحالیکه درفرهنگ ایران ، آب روان وتازنده این دو رود که ازهم جداناپذیرند ، درجان همه انسانها ، روانند . خدا ، آب یا شیرابه همه جانهاست . انسان ، نیاز به طغیان ازامر خدا ندارد تا گناهکار بشود و از بهشت رانده گردد .
« اروند » که به معنای « دارنده جنبش وحرکت » است ، درفرهنگ ایران ، به معنای « آزمایش وتجربه » بکار برده میشود . درفرهنگ ایران ، انسان ، درجستجو وپژوهش و آزمایش ، شادی می یابد وخشنود میشود . شناختن در تازه شدن در جستجو وآزمایش و تجربه هست . شناخت وبی مرگی ( تازگی زندگی ) ، پیآیند آمیزش خدا ( آب ) با تخم وجود انسانست . خدا خوبی وبدی را به انسان ، تعلیم نمیدهد ، بلکه شناخت ، پیایند آمیزش گوهر خدا با انسانست . انسان ، همیشه تشنه شناخت تازه است . ازاین رو ، جستجو و آزمایش ، گرانیگاه شناخت خوب وبد ( ارزشها ) قرارمیگیرد . خدای ایران ، با امر ونهی کار ندارد . خدا ، همکار وانبازوهمپرس ِ انسان درشناخت است ، وگوهر شناخت ، تازه شدن است ، نه تغییر ناپذیر ماندن شناخت ، در متون کتابهای مقدس یا دریک آموزه . درفرهنگ ایران ، شناختن ، هنگامی شناخت حقیقیست که درزندگی ، انسان را تازه کند و زندگی، هنگامی بی مرگست که در فرزند، همیشه تازه شود.
شناخت وبی مرگی( فرشگرد) ، گوهر تازه شوی دارند . یزدانشناسی ، متوجه خطر این پدیده تازه شوی در آموزه زرتشت میگردد ، و دربندهش این نکته ، چنین به عبارت آورده میشود که این رودها ، پیش از آمدن اهریمن ، « بی تازش » بودند ، و هنگامی که دروج ( اهریمن ) نابود گردد ، باز بی تازش گردند . اینکه همه کشورها ( جانها ) از آن زهاب ها سیراب شوند ، با واژه « xwaarend » عبارت بندی شده است . این دورود جاری خدائی است که همه جانها ازآن می « خورند= می نوشند ومی آشامند » وبشناخت وفرشگرد میرسند . این همان واژه « خور=xvar » است که درادبیات ایران « خور+ آبه = خرابه » و« خور+ آباد= خرابات » شده است . نوشیدن درخرابات ، همیشه نوشیدن خدا بوده است که خوشی وشناخت وتازگی همیشگی میآورد . انسان ، آب حیات را از پستان سیمرغ می نوشد .
ترسم این قوم که بر درد کشان ، میخندند
درسر کار خرابات کنند ، ایمان ( به اسلام) را
خرقه زهد مرا ، آب خرابات ببـُر د
خانه عقل مرا ، آتش میخانه بسوخت
درعشق ، خانقاه و خرابات ، فرق نیست
هرجا که هست ، پرتو روی حبیب هست
بنده پیر خراباتم که لطفش دائمست
ورنه لطف شیخ و زاهد ، گاه هست و گاه نیست
چرا زکوی خرابات ، روی بر تابم
کزاین بهم ( به ترم ) به جهان ، هیچ رسم وراهی نیست
این خدای که رودی همیشه تازه کننده است تا همه ازآن بنوشند ( خور+ آبه ) ، همیشه زنده است . این خدائیست که نمی میرد و هیچگاه به فکر حکومت کردن نیست و همیشه تروتازه وسبزمیکند وبا آمیختن با همه انسانها ، شناخت حقیقت میشود .


بررسی ادامه دارد


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست