سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آداب شکار شهربندان (۳)


اکبر کرمی


• بسته ی آزادی (آزادی های سیاسی، دینی، اجتماعی و اخلاقی)، یک بسته ی همه یا هیچ و خود پیش رونده است. نمی توان برخی از اجزای آن را به دلخواه گرفت و برخی دیگر را به دلخواه وانهاد. چنین اولویت بندی هایی – حتا اگر با نیت خیر همراه باشد – به خلق فاجعه می انجامد و رویای آزادی را به باد می دهد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۱ آبان ۱٣٨۹ -  ۲ نوامبر ۲۰۱۰


 
آداب شکار شهربندان(٣)
اکبر کرمی
bozorgkarami@gmail.com
   
ل) ۲۷/۹/٨٨ در داخل سلول زندان لنگرود قم بودم. ۲۴ روز بسیار تلخ از بازداشت من می گذشت. هفت سال پیش، در چنین روزی دخترم رنوکا به دنیا آمد و زندگی مرا غرق در شادی کرد. حضور او دنیا را با همه ی غم های کوچک و بزرگش برایم خیلی قشنگ تر و زیستن را آسان تر کرد. حضور او از همان ابتدا، هم چنین یادآوری دردناک غیبت فضاهای خالی از قدرت در ایران بود. هنگام تولدش نمی توانستم در کنارش باشم؛ چه، قدرت چنین چیزی را ممنوع کرده است. نامش را نمی توانستم رنوکا بگذارم؛ زیرا این نام در کتابچه ای که قدرت در مورد اسم ها تدوین کرده است، حضور ندارد. در مهد کودک نمی توانستم در آموزشش دخالت موثر داشته باشم؛ چه، برادر بزرگ تر فکر همه چیز را کرده است و لابد دلیلی ندارد من به این امور پیش پا افتاده(!) فکر کنم. لباس پوشیدن این فرشته ی کوچک، ورزش او، علایق هنری اش و همه و همه برای من و برای جامعه ی ایرانی مساله بود. از همه مهمتر این که رنوکا، دختر بود و در جامعه ای چشم به جهان گشوده بود که با زن و زنانگی مشکل داشت و منتظر او نبود! جامعه ای که هم در آستان باستانی زن به ستایش نشسته است و هم گلوگاه شوکت آنان را دریده.
و من – به قول ابوعلا معری - عامل این جنایت هولناک بودم و او را در این خراب آباد به زیستن خواسته بودم. در جامعه ای که زنانگی جرمی است نابخشودنی و آدمی حتا مالک بدن خود نیست و سرنوشت او به دست از دست رفته هاست، زیستن چه حکمتی و چه کیفی دارد؟ و به چه کار می آید؟
حالا باز هم روز تولد آن فرشته ی کوچولو است و من در سلول های جمهوری اسلامی ام و حتا نمی توانم شادی اش را به جشن بنشینم و با یک مکالمه ی تلفنی کوتاه زاد روزش را تبریک بگویم؛ چه، برادر بزرگ فرمان داده است: آرامش آغوش پدر را هم از او دریغ کنید!
مرا به جرم گفتن از حقوق زنان، حق مالکیت بر بدن، آزادی و برابری به این بیغوله آورده اند تا متنبه شوم و از پی گیری حقوق از دست رفته رنوکا و رنوکاها بازبمانم. درد کشنده ی دوری از او را به کامم ریخته اند تا من به ریختن شوکران نابرابری به کام او فرمان برم و او را برای قربانی کردن در پای دیوان و ددان آماده کنم. او را از آغوش من گرفته اند تا من او را از آغوش آزادی و آدمیزادگی بربایم و برای زنده به گور کردنش آماده شوم.
از این که باز هم از آزادی - و جان آن یعنی آزادی زن – می گویم خسته نمی شوم؛ چه، جنایت زنده به گور کردن زنان در دادنامه تنها یک شگرد ادیبانه و ظرافت زیبایی شناسانه نیست. زنده به گور کردن زنان حداقل آن چیزی است که در جمهوری اسلامی ایران از پدران و مادران خواسته می شود. زنده به گور کردن زنان تعبیر آشکار همه ی خواب هایی است که در جمهوری اسلامی ایران برای آدمی پخته شده است. زنده به گور کردن زنان بخشی از نیست انگاری مزمن و ریشه داری است که در جان و جهان اسلام گراها لانه کرده است. اسلام گرایی ذیل شعار باز گشت به گذشته، همه ی داشته های ما را به قربانی می ستاند و طبق معمول، قربانی نخستین، الهه ی نخستین، یعنی "زن" است. بنیادگرایی در اساس با زایش، تازگی، طراوت و زن که مظهر تمامی آن هاست مساله دارد؛ مفهوم نکوهش آمیز "بدعت" در فرهنگ دینی شاید ترجمان همین خواسته است که رشنالیزه شده است.
بنیادگرایی در ریشه های خود ترکیبی است پیچیده از خودآزاری و دگرآزاری. اگر اندکی به لوازم نشانه شناسی و سازوکارهای روانکاوی تجهیز شویم، می توانیم باز تاب این توحش دیرینه را از لابه لای جمله ها، گفته ها و خواسته های اسلام گرا بشنویم و به قرابت این رفتارها با آن چه در عصر جاهلیت انجام می گرفت پی ببریم.   
اندوه بی پایانم را از آن لحظات سخت - که به سختی گذشتند و شیارهای عمیقی در جانم نشاندند – چگونه می توانم فراموش کنم؟ و هنوز از خود می پرسم: آیا می توان – آن چنان که ماهاتما گاندی می خواست – برای آنان که این چنین به پلشتی آلوده اند و به زشتی خو کرده اند، دعای خیر کرد؟
سه روز بعد، یعنی ۱/۱۰/٨۹ روز تولدم خودم بود و من طولانی ترین شب سال را در فراغ کسانی که دوستشان داشتم به صبح رسانیده و تولد خورشید را به جشن نشسته بودم. هرچند در سلول های جمهوری اسلامی نمی توانستم به میترا "سلامی دوباره" بگویم، اما این باعث نمی شد که از رویاهای خود دست بشویم و از گرمای لذت بخش خیال خورشید و طلوع دوباره ی آن غرق شادی نباشم.
در طول شب یلدا با این فکر کلنجار می رفتم که روز تولد در فرهنگی که با فردیت و نام های کوچک آدمی مشکل دارد، چه مفهومی دارد؟ ساختاری که تلاش گسترده ای برای تحلیل آدم ها در هویت جمعی به خرج می دهد و در نهایت همه چیز را به هویت "کاهن بزرگ" و "مرده های ورم کرده"، تقلیل می دهد، چگونه می تواند منتظر تولدی تازه و دوباره باشد؟ ما در روز تولد چه چیزی را جشن می گیریم؟ و به چه حادثه ای لبخند می زنیم؟ روز تولد، وقتی "تازگی" و "دگربودگی" پیشاپیش به مرگ محکوم شده است و "متفاوت بودن" و "دگرباشی" جرمی نابخشودنی است، به چه کاری می آید و به چه زخمی می خورد؟ انگار حالا حالا ها باید مصرف کننده ی کالاها و مارک های خارجی باشیم، بدون آن که بدانیم شان نزول این کالاها و این مارک ها چیست!
ما که عاشق مارک های خارجی هستیم؛ ما که برای بچه های عزیزمان عروسک های باربی می خریم؛ ما که از دیدن فیلم های هالیوود خسته نمی شویم؛ کریستی برگ گوش می دهیم، "جشن روز تولد" برای بچه های مان می گیریم و... پس چرا وقتی پای اندیشه و فرهنگ به میان می آید، دنبال اصیلش(؟) می گردیم؟ و با برچسب های پرطمطراقی هم چون "حکمت خالده" به دژهای درونی خودمان و به قبیله و غار بر می گردیم؟
و از خود با صدایی بلند نمی پرسیم: اصیل یعنی چه؟
آیا به قول سپهری «قشنگ (اصیل) تعبیر عاشقانه ی اشیا ست»؟
ما در جستجوی "اصیل" در واقع به چه چیزی عشق می ورزیم و در خیال چه خوابی هستیم؟ خوب و اصیل برای ما کدام است؟ و دعوایی که بیش از چهار نسل بر سر آن کله گرفته ایم، بر سر چیست؟
بیش از یک صد و پنجاه سال است که ما با مدرنیته و دستاوردهای آن آشنا شدیم. این آشنایی نا تمام و ناکام، مثل خوره به جان ما افتاده و آزارمان می دهد. نه می توانیم از خیر آن بگذریم و نه توان آن را داریم که با آن همراه شویم. از خیر مدرنیته و دستاوردهای جهان جدید نمی توان گذشت؛ چه، باید تا قبیله و غار به عقب باز گشت (هم چنان که سنت گرایان خواستند و نتوانستند). در آمدن به جهان جدید و ایستادن در آستانه ی درکی تازه از جان و جهانِ خود نیز به این آسانی ها ممکن نیست و هزینه ها و آمادگی های بسیاری را می طلبد. به ویژه، برای ما که با کوله باری از ادعاهای تاریخی - دینی و پرگویی های نارسیستک قد کشیده ایم، موضوع مشکل تر و سختی های راه فراوانتر است. ما که توان آن را نداریم از پیش روها درس آموزی و شاگردی کنیم، ادعای آموزگاری و "خرد جاویدان" هم داریم! از ترکیب این وضعیت رقت بار و آن شکوه تاریخی سپری شده، طبیعی است، طبیعتی متولد می شود که به نوستالژی معتاد است و از ترکیب دردناکی از خودبزرگ بینی و احساس حقارت رنج می برد. ما احساس تلخ صاحب خانه هایی را داریم که به بی خانمانی مبتلا شده اند.
اینکه احساس می کنیم فرهنگ ما (پدرما) قدرتمندترین فرهنگ (پدر) دنیاست، عجیب نیست؛ این احساس آشنا برای کودکان، شاید بازتاب نوزادماندگی ما باشد. ایستادن بر روی پاهای خود همه ی آن چیزی است که ما به آن نیاز داریم. «جستن، یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن..»   
حالا نوستالژی بخش مهمی از فرهنگ ما است؛ نوستالژی حتا بخش مهمی از ادبیات مدرن ما است. باعث دلگیری است که ما در مدرنیته هم از هوای ماقبل مدرن استنشاق می کنیم. نوستالژی مثل ترسی که بچه ها به هنگام بزرگ شدن و جدا شدن از آغوش گرم مادری و دور شدن از سایه سار بلند پدری گرفتارش می شوند، به جان ما آوار شده است و با زرورق و جملات شیک و پیک شاعرانه به این و اون کادو می شود. حالا حتا می توان ادعا کرد، نوستالژی بخش مهمی از هویت ما شده است.
نوستالژی ترجمان شکست در ورود به جهان جدید و ناکامی ما در تجربه ی شگفت انگیز مدرنیته است.
می توان با درآویختن به تحلیل هایی از جنس اسپانیولی "خوزه ارتگای گازت" در کتاب "فلسفه چیست؟" درمورد ایران هم ادعا کرد: اگر ایرانی ها جهان جدید را درنیافتند و در تجدد به جایی نرسیدند از آن روست که خودبنیادی غربی را که جان مدرنیته است، درنیافتند. به باور من ارتگا درست گفته است: «راهی برای مقابله با خودبنیادی سوبژکتویته نیست؛ چاره آن است که صبر کنیم و بگذاریم تا بگذرد.»
یلدا تمام شد و رویاهای من نیز.
صبح خیلی زود کادوی تولد من رسید.
برگه ی وکالت وکیل برای امضاء در سویت زندان به من تحویل شد. بدون این که بتوانم وکیل یا خانواده ام را ببینم، برگه را امضاء و به زندانبان تحویل دادم. روشن بود که شیرین خیلی زحمت کشیده بود تا بتواند برگه ی وکالت دکتر محمد سیف زاده را در روز تولدم به من برساند. نفس عمیقی کشیدم و از اینکه احساس کردم تنها نیستم، غروری دوست داشتنی بر من غلبه کرد. احساس می کردم راحت تر می توانم روی پاهای خود بایستم. احساس می کردم ترک کوچکی در دیوارهای سلول مخوفم پیدا شده و شروع پایانی غرور انگیز به من لبخند می زند.
اهمیت وکالت، کانون وکلا و استقلال آن از نهاد قدرت و همچنین سرمایه گذاری عجیب استبداد در درنوردیدن این خودبسندگی در این لحظات آشکارتر می شود. بی دلیل نیست که استبداد این همه هزینه صرف دورزدن کانون وکلا کرده است. تلاش کانون های قدرت در موازی کاری و موازی سازی با کانون وکلا و نیز هجمه ی سنگین حاکمیت برای سرکوب وکلای مدافع حقوق بشر و پی گیر پرونده های سیاسی در این لحظه خلاصه شده است. لحظه ای که شهروندان در برابر قدرت قرار می گیرند و با تمام وجود احساس می کنند تنها نیستند. چنین حسی است که به خودپایی جمعی امکان می دهد و ما را به آینده پیوند می دهد. استقلال کانون وکلا و مصونیت وکلا از شروط اساسی شفاف سازی زندان ها و حرکت به سمت یک جامعه ی باز است.
برگه ی وکالت دکتر محمد سیف زاده به من این اطمینان خاطر را داد که دست کم کانون مدافعان حقوق بشر – اگر فرایند سرکوب چیزی از آن به جا گذاشته باشد – در جریان دستگیری غیر قانونی و بازداشت خودسرانه ی من هست. می دانستم گفتمان آلوده ی خودی – غیر خودی متاسفانه آن قدر همه گیری دارد که اسم مرا - که به جایی و جریانی وابسته نیستم و منتقد جریان های مذهبی ام – به فراموشی بسپارد. می دانستم "تفکر در سایه ی تکفیر" چه عاقبتی دارد و چه آسان دوستان را از یکدیگر دور می کند.
می دانستم در جمهوری اسلامی و در پرونده های سیاسی، وکیل خیلی به لحاظ حقوقی موثر نیست؛ چون اصلن مساله و دعوا حقوقی نیست! با این وجود، حضور یک هم شهری شجاع و یک وکیل نام آور در کنارم، هم می توانست به من اعتماد به نفس بیشتری بدهد و هم امیدوارم می کرد که بازجو ها و ضابط هایشان در دادگاه(!) نتوانند بی سروصدا کارشان را پیش ببرند و بارشان را ببندند.
در همین سلول لعنتی بود که اولین بار صدای مهربان مهرداد کریم پور را شنیدیم.
زندانیان عادی حضور یک پزشک را - آن هم به دلایل سیاسی - در سلول های لنگرود قم باور نداشتند و به کنایه می گفتند از سر سیری است! و برایشان باورکردنی نبود که کسی سیرباشد، اما غم گرسنه ها را بخورد. خودپایی جمعی برای آنان بی مفهوم بود و از تربیت مدنی ردپایی به چشم نمی خورد.
آن روز تازه و به زحمت خوابم برده بود که صدایی مرا از اعماق خواب هایم گرفت و بیرون کشید.
- درود بر دکتر کرمی قهرمان!
با خود اندیشیدم که کسی در سلول های مجاور سر به سرم می گذارد. توجهی نکردم و ...
- درود بر دکتر کرمی قهرمان!
با دل خوری تمام بلند شدم و به پنجره ی کوچک سلول تاریکم نزدیک شدم و با صدایی بلند پرسیدم:
شما؟
- مهرداد کریم پورم.
- به جا نمی آورم.
مهرداد از خودش گفت و از درگذشت فقیه عالیقدر حضرت آیت الله منتظری. مهرداد برای اولین بار پس از حدود چهل روز مرا به آنچه در بیرون می گذشت پیوند داد و از بی خبری کشنده ی سلول نجاتم داد.
مهرداد از خیل کسانی بود که در جریان به خاک سپاری با شکوه آیت الله منتظری دستگیر شده بود و در همین زندان به گونه ای غمگنانه کشته شد. مهرداد که هم نشانه های مهر را با خود داشت و هم داد را در سلولی و در طبقه ای دیگر بود و یک شب ما را در سکوت دهشتناک آن بیغوله به تصنیف "مرغ سحر" صبا مهمان کرد و "داغ مرا تازه تر" کرد. خواند و برای همیشه خاموش شد!
روزهای سیاه سلول یکی پس از دیگری سپری شدند و رفتند و من "هنوز در فکر آن کلاغم که از فراز سر ما پرید" و رفت و تنها خاطره اش ماند رنگ پریده و پر حسرت...
و از خود می پرسم، آیا خبر ما را با خود خواهد برد؟         
م) بلاخره پس از ۲۵ روز از سویت های زندان لنگرود قم به بند عمومی منتقل شدم.
بند عمومی از دو واحد تشکیل می شد. واحد یکم، مجموعه ای بود از ۱۰ بند مجزا و مستقل. بیشتر این بندها لبریز از زندانی بودند و جایی برای سوزن انداختن نبود. بند ویژه ی روحانیت اما در این میان ویژه بود! هم به جهت تراکم اندک آن و هم به جهت امکانات فوق العاده اش (آپارتاید صنفی به شدت در زندان هم رعایت می شد). مرا مستقیم به بند ۵ این واحد، که به صورت اسمی به عنوان بندمالی شناخته می شد، منتقل کردند. زندانیان این بند بیشتر غیرمالی بودند. از قاتلان گرفته تا سارقین و متجاوزان به عنف و زورگیران و ... همه وهمه در این بند جمع بودند. تراکم زندان به شدت بالا بود و امکانات زندان به شدت اندک. احساس ناامنی عمیقی همیشه در بند موج می زد و به گونه ای باور ناکردنی روزها و شب ها سخت می گذشتند. امکانات رفاهی زندان کمی بیش از صفر بود و زندانی ها همیشه به شوخی می گفتند ای کاش می شد ما را به "گوانتانامو" منتقل کنند؛ دست کم آن جا آب پیدا می شود! و نامش را خبرنگارها و نهادهای حقوق بشری شنیده اند.   
جامعه ی کوچک زندان نمونه ی درخور مطالعه ای از زندان بزرگ ایران است که بی کفایتی ها ی ما را به روشنی نمایان می سازد. تعبیر خواب های مشوش "زندان بان اعظم" در زندان می تواند شمایی و نمایی باشد از آنچه وی در مورد زندان بی سقف مادر می اندیشد. مدیریت زندان لنگرود قم کپی برابر اصل مدیریت زندان مادر است. با این تفاوت که در اینجا همه چیز در دست زندان بان ها است و فضای خالی از قدرت به صفر رسیده است. رویای شیرین استبداد در زندان های جمهوری اسلامی تحقق یافته است. نمای تمام قد جمهوری اسلامی را می توان در بازداشت گاهایش به تماشا نشست. یک جامعه ی امنیتی کامل، که برادر بزرگتر در آن همه کاره است و می تواند هر تصمیمی که بخواهد، بگیرد. شهربندان لازم نیست به خود زحمت بدهند و تصمیم بگیرند! تنها تصمیمی که در اینجا می توان گرفت این است که چگونه و به چه قیمتی باید خود را به زندانبان تسلیم کرد؟
این امر البته به مدیریت بهینه ی زندان ها کمک می کند و زندان بان اعظم می تواند هر روز هر قانونی را که دلش خواست وضع کند و فی المثل با یک حکم حکومتی بگوید: پوشیدن لباس سبز یا لباس آستین کوتاه ممنوع است؛ اما همچنین این موضوع باعث می شود او دیگر نتواند ناکارآمدی ها و مشکلاتش را به گردن استکبار جهانی بیاندازد. در این جا شهربندان حق هیچ گونه مخالفتی را ندارند و حتا امتناع از خوردن غذا و خواندن نماز ممنوع است و عواقب دهشتناکی دارد.
حضور در مجتمع (محل برگزاری مراسم های بی مایه ی مذهبی) هم اجباری است و نشستن سر کلاس های فقیر، اما پر شمار روحانیان فراوان زندان، امتیاز زیادی به همراه می آورد و برای رفتن به مرخصی، یا گرفتن ملاقات شرعی بکار می آید.
با همه ی این برو و بیاها و کلاس های عقیدتی و آموزش های دینی، بحران سکس در محیط زندان هم بیداد می کند و زندانی ها، سیاست های ابلهانه ی مدیریت جنسی زندان مادر را با انفجار گفت و گوهای جنسی کم مایه و ناسزاهای سکسی به بدترین شکل آن بازتاب می دهند. فحاشی کردن به گونه ای تهوع آور در زندان رایج است. در زندان های قم، با آن که هیچ کس جرات نمی کند به همسر یک زندانی دیگر فحش بدهد، ولی تا دلتان بخواهد به مادر و خواهر و خاله و عمه ی یکدیگر فحش و متلک نثار می کنند. وقتی می خواهند دوستانه به طرف مقابل ابراز لطف کنند، می گویند فلانی داماد ماست! و به عکس وقتی می خواهند به کسی متلک ملایمی بار کنند، می گویند: به دامادتان احترام بگذار!
با آن که مجازات رسمی لوات در جمهوری اسلامی اعدام است، ولی در زندان لنگرود قم لوات رایج است و اخبارش هرزگاهی دهان به دهان می چرخد. اخباری که زندان بان ها به آرامی از کنارش می گذرند. آیا کسی در جمهوری اسلامی پیدا نمی شود – حتا اگر شده - یک لحظه درنگ کند و از خود بپرسد: چه اتفاقی باید بیفتد تا ما بفهمیم سیاست های جنسی و باورهای جنسیتیِ مان خطاست؟ و به فاجعه انجامیده است؟ سکس وحشی و انحطاط اخلاقی با وقیحانه ترین چهره ی ممکن به ما چنگ و دندان نشان می دهد. کوبیدن بر طبل اضطراب ها جنسی دردی از ما دوا نمی کند و با کاشتن باد جز طوفان درو نخواهیم کرد.
بگذارید باز به گفت و گوی خودمان با محمد مدد پور بازگردیم؛ چه، ریشه های سیاست های شکست خورده ی سکسی حکومت را در نوشته هایی از این دست باید جست. کسانی چون محمد مددپور و نوشته هایی مثل "سیر تفکر معاصر"، دست کم این حسن را دارند که خواب های آشفته ی زندان بان اعظم و پندارهای بازجوها و تئوریسین های جمهوری اسلامی را تعریف و تنقیح می کنند. مدد پور در زندان نوشته های خود با روشنفکران تاریخ ما همان معامله ای را می کند که سربازان گم نام امام زمان با زندانیان دگرباش و دگراندیش می کنند. ترور جنسی و اعتراف گیری جنسی همیشه بکار می آید و در یک جامعه ی مبتلا به اضطراب های جنسی برهان قاطعی است که نشان می دهد چه کسی حرف حساب دارد!
محمد مددپور بسیاری از پیشگامان روشن فکری و تجدد خواهی را - به واسطه ی انتخاب سبک های اخلاقی متفاوت برای زندگی – به تیر بلا می دوزد و آنان را خودفروخته، لاابالی و خودباخته می خواند. مدد پور روشنفکری ایرانی و رویای ترقی و تکاپوی آزادی اش را چیزی فراتر از حسرت کامکاری های سکسی نمی داند و با "دون ژوان" خواندن آن ها، کینه ی عمیق خود را از آزادی و خود آیینی به نمایش می گذارد. او دایم تکرار می کند که مخالف آزادی واقعی نیست، اما هیچگاه به ما نمی گوید، آزادی واقعی چیست؛ و چه نسبتی با آزادی های دینی، اجتماعی، اخلاقی و سکسوآلیزم دارد؟
من هیچگاه - حتا وقتی جلد سوم "سیر تفکر معاصر" تمام شد – نفهمیدم چرا مدد پور و همفکرانش این گونه روان نژندانه از آزادی های اجتماعی و اخلاقی می هراسند؟ و مگر غیر از اضطراب های مزمن و ویرانگر جنسی باید از عوامل یا دلایلی دیگری هم پرس و جو کرد؟ این نفی غلیظ دیگر بودگی و این نهی بیمارگونه ی دگرباشی آیا نمی تواند روی دیگر سکه ی نفرت عمیق آدمی از خود و ناکامی عمیق او در "خودباشی" باشد؟ آیا اخلاق سکسی ما با آن مظاهر کژدیسه و غیر انسانی اش روی دیگر ناکامی های جنسی ما نیست که این گونه پر نفرت به دیگری فرافکنی می شود؟ ناکامی عمیقی که با دوگانه ی پرهیزگاری - اعتیاد جنسی همه چیز را به گند کشیده است.
این مشکل البته، فقط به مددپور و دوستانش محدود نمی شود؛ در تاریخ روشن فکری ما، کم نبودند و نیستند شیفتگان (حتا مخلص) آزادی که تلاش کرده اند آزادی را – به عنوان آزادی واقعی – از آزادی های دینی (سکولاریزم)، اجتماعی و اخلاقی (سکسوآلیزم) جدا کنند. حداقل نتایج زیانبار این تکاپوهای بی سرانجام و این شیرهای بی سر و دم و اشکم، سه نکته ی مهم بوده است:
اول: بسته ی آزادی (آزادی های سیاسی، دینی، اجتماعی و اخلاقی)، یک بسته ی همه یا هیچ و خود پیش رونده است. نمی توان برخی از اجزای آن را به دلخواه گرفت و برخی دیگر را به دلخواه وانهاد. چنین اولویت بندی هایی – حتا اگر با نیت خیر همراه باشد – به خلق فاجعه می انجامد و رویای آزادی را به باد می دهد. شاید یکی از دلایل عدم توفیق پروژه ی آزادی خواهی و ترقی جویی را در ایران باید در همین نکته ی غم انگیز جستجو کرد. مدد پور با این نکته موافق است، اما نتیجه می گیرد که از کل این بسته ی ترقی جویی و آزادی خواهی باید گذشت! و عطای جهان جدید را به لقایش باید بخشید.
لازم به یادآوری است که تفکیک موضوع حق و حقوق از موضوع درست و غلط در درک مناسب این گفت و گو اهمیتی حیاتی دارد و از ره زنی برخی از مغالطه های رایج پیشگیری می نماید؛ چه، باید عنایت داشت که گفتمان آزادی، گفت و گویی است بر سر حق و حقوق است و نه درست و غلط. و نیز باید توجه داشت که گفتمان بی پایان درست و غلط، ذیل گفتمان حق و حقوق جای می گیرد که می تواند به ختم دمکراتیک هر گفت و گویی اشاره داشته باشد.
در فرهنگ بیمار و تکیده ی ما شکارچیان انسان با افزودن پسوند یا پیشوندی مثل "واقعی" یا "حقیقی" می توانند دمار هر کلمه ای را در آورند و هر مفهومی را به ضد خودش تبدیل کنند و به آسودگی شهربندان را به سمت دام های خود بکوچانند.
در این زمینه نیز، مدیریت مذهبی همه ی کارها را آسان کرده است. شما به آسانی و بدون هیچ گونه نگرانی می توانید دایم تکرار کنید: ما با آزادی، مردم سالاری، حقوق بشر و ... مخالف نیستیم، به شرطی که آزادی واقعی، مردم سالاری واقعی و حقوق بشر حقیقی مطرح باشد؛ و چون هنوز هیچ کس نمی داند آزادی واقعی یا حقیقی چیست؟ مردم سالاری واقعی و حقیقی به چه معناست؟ و حقوق بشر حقیقی کجا پیدا می شود؟ آن وقت با قیافه ای حق به جانب، همه را فریب می دهی – حتا خودت را - و در قامت یک مجتهد – که طبق تعریف قرار است عادل باشد - دایم دروغ می گویی و تکرار می کنی: ایران آزاد ترین کشور دنیاست! در ایران شکنجه نیست! مردم سالاری دینی، مردم سالاری واقعی است و حقوق بشر اسلامی، حقوق بشر حقیقی و واقعی است!
در مدیریت فقهی، فقیه به واسطه ی تسلط کم و بیشی که به کلمات و فقه لغت دارد، برای هر مشکلی یک راه حل زبانی دارد؛ و این چنین است که یک فقیه عادل – و البته عاقل و بالغ - در شورای نگهبان می تواند با خلاقیت تمام با چسباندن یک پسوند "استصوابی" به واژه ی "نظارت"، کل قانون اساسی را باژگونه کند. حتا وقتی کلمه ای فرنگی باشد، ملای لغت عقب نشینی نمی کند. او با زبردستی به برابر نهاد عربی یا فارسی آن اصطلاح پناه می برد و - بدون توجه به تعریف توافق شده ی آن واژه – و فهم مخاطبانش در کمال پرویی و بی پروایی، ساعت ها پیرامون آن پرگویی و وراجی می کند. حتا این بی عدالتی محض را نیز فقیه لغت شناس می تواند با تفسیر و تعبیری که برای واژه ی عدالت می سراید از پیش پا بردارد و عدالت خود را ابطال ناپذیر کند.
دوم: بی توجهی به بسته ی "همه یا هیچ" آزادی، به محافظه کاران و منتقدین کینه توز اصلاحات و آزادی خواهی فرصت داده است که با توسل به اضطراب های جنسی توده ها، لایه هایی از روشنفکران و اصلاح طلبان را به تمسخر گرفته و ترور کنند. به باور من، بدون خاموش کردن ماشین ترور جنسی، خاموش کردن موتور ارابه ی استبداد در ایران ممکن نخواهد بود. هر وقت تب آزادی خواهی در ایران بالا می گیرد، عمله و اکره ی استبداد با دامن زدن به اضطراب های جنسی توده ها کاری می کنند که مردم به هراس از آزادی مبتلا شوند و در نتیجه، عطای آزادی را به لقای آن ببخشند.
کشف این نکته سبب نمی شود که ما از آزادی جنسی و حق مالکیت بر بدن صرف نظر کنیم و از این گفت و گوها پا پس بکشیم، بلکه به عکس، باید با دامن زدن به این دست گفت و گوهای کارشناسانه و دقیق - در مورد سکسوالیته و سکس - بنیاد یک گفتمان سالم و شکوفا در مورد سکس را پایه گذاری کنیم. شاید در چنین شرایطی، درمان اضطراب های جنسی قومی و ملی ما ممکن شود.
جمعیت جوان کشور ما – با تیزهوشی ناخوداگاه خویش - در مواجهه با جهان جدید، راه خود را از کج راهه ی پیشینیان جدا کرده و به استقبال آن رفته است و به درستی به این باور صواب آویخته است که نباید و نشاید آینده ی خود را به گذشته ی آنان پیوند دهد. آن چه در این میان می تواند این انتخاب سترگ مدنی شدن را به فرجامی مبارک نزدیک و سبک های نوین زیستن را در فرهنگ ما ریشه دار کند، داوری ها و داروهای روشن فکرانه است. داوری هایی که می تواند و باید با دامن زدن به این سبک ها و گفت و گوها، گفتمانی سرشار و سالم و پویا به سمت آینده و اشکال تازه ی حیات بگشاید و انتخاب های نسل جدید را از پهنه ی نا خودآگاه به پهنه ی خودآگاه بیاورد. داروهایی که می تواند گره اضطراب های جنسی ما را در سفره هایی رنگین از گفت و گو و از آزادی باز کند. نظریه پردازی در ارج شناسی جدید و در دفاع از حق حیات، حق خطا کردن، حق ناحق بودن، حق دگربودگی و تلاش برای به رسمیت شناختن اشکال تازه ی حیات و سبک های مختلف زندگی و شیوه های گوناگون "بودن در جهان" همه ی آن چیزی است که از روشنفکران و اندیشمندان انتظار می رود.   
سوم: آزادی یک منبع محدود و یک مفهوم توزیعی است. به عبارت دیگر، اگر به دلایلی توزیع آزادی در جایی تحدید شود در جایی دیگر متورم می شود. بنابر این، توزیع نابرابر آزادی – حتا اگر برای آزادی پیامدهای ناگواری قابل احصا باشد! – نمی تواند به کنترل بهینه ی آدمیان و رفتارهای آنان بینجامد. این دست مدیریت ها - ی نیست انگارانه و اخلاق های کژدیسه - که به آزادی به عنوان یک تهدید نگاه می کنند و نه یک فرصت، روی دیگر بی اعتمادی عمیق آدمی را به خود به نمایش می گذارند؛ بی اعتمادی عمیق آدمی به خود که به نفی دیگری فراافکنده شده است.
به عبارت دیگر، توزیع برابر قرص نان آزادی، اولین گام در هر توزیع برابر دیگری است؛ و کسانی که به توزیع برابر آزادی تن نمی دهند، البته به هیچ توزیع برابردیگری تن نخواهند داد. از این منظر، هر چند برابری خواهی و رفع کلیه ی اشکال تبعیض جان مایه ی جهان جدید و تراز انسان مدرن را به نمایش می گذارد، اما این تن دادن به توزیع برابر آزادی است که می تواند نشان دهد ما برای درآمدن به این جهان تازه و ایستادن در آن آستانه ی پرشکوه چقدر جدی و صادق هستیم.   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست