سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نُروژیها


ناصر زراعتی


• یازده سال پیش (اکتبرِ ۱۹۹۹)، در چنین روزهایی، در شهرِ گوتنبرگِ سوئد، فاجعه ای دردآور و وحشتناک رُخ داد که هنوز هم از یادها نرفته است. داستانِ کوتاهی را که میخوانید بخشی از اطلاعات در موردِ این فاجعه را در خود دارد. این داستان همان سالها، در نشریه های «مکث» (چاپِ سوئد) و «کارنامه» (چاپِ ایران) منتشر شده و بعد، چهار سال پیش، در مجموعه داستانِ «بیرون، پشتِ در» (نشرِ افق) انتشار یافت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۹ آبان ۱٣٨۹ -  ٣۱ اکتبر ۲۰۱۰


 یازده سال پیش (اکتبرِ ۱۹۹۹)، در چنین روزهایی، در شهرِ گوتنبرگِ سوئد، فاجعهای دردآور و وحشتناک رُخ داد که هنوز هم از یادها نرفته است.
داستانِ کوتاهی را که میخوانید بخشی از اطلاعات در موردِ این فاجعه را در خود دارد.
این داستان همان سالها، در نشریه های «مکث» (چاپِ سوئد) و «کارنامه» (چاپِ ایران) منتشر شده و بعد، چهار سال پیش، در مجموعه داستانِ «بیرون، پشتِ در» (نشرِ افق) انتشار یافت.
روانِ نوگلانِ نازنین از دست رفته شاد باد و یادشان همیشه سبز و روشن و زنده!
همراه با اظهارِ همدردی برایِ بازماندگانِ داغدیده و آرزوی بُردباری و تندرستی برایِ ایشان.
و نیز با این آرزو که دیگر هیچگاه چنین فاجعه هایی در هیچ جایِ جهان روی ندهد.
*
نُروژیها
ناصر زراعتی
از خودم پرسیدم: «من اینجا چه میکنم؟»
رویِ نیمکتِ سنگیِ بدونِ پُشتی نشسته بودم، کنارِ پیاده روِ وسیعِ جلوِ ساختمانِ نمایشگاهها، پشت به ایستگاهِ اتوبوس و خیابان. صدایِ اتومبیلها را میشنیدم که از خیابان بهسرعت میگذشتند و عابران را میدیدم که زیرِ تابشِ آفتاب، در پیادهرو میرفتند و میآمدند. اتومبیلِ بزرگِ تلویزیونِ کانالِ چهار وسطِ پیادهرو ایستاده بود. بشقابِ فرستنده رویِ سقفِ آن انگار به آسمانِ صاف و آبیِ روشن نگاه میکرد. فیلمبردار و گزارشگر رفته بودند تویِ سالنِ خبرنگارها.
دو و نیمِ بعدازظهر بود. نسیمِ ملایمی میوزید و پوستِ عرق کرده را خُنک میکرد.
فکر کردم حالا حتماً ساحلِ دریا غلغله است و بازهم از ذهنم گذشت که: «من اینجا چه میکنم؟»
منظورم از «اینجا» اینجا نبود، رویِ این نیمکتِ سنگی، روبرویِ ساختمانِ بزرگی که در آن، دادگاه برگزار میشد. این شهر با ساحلِ اقیانوس و چشماندازِ درخشان و گستردهاش یا هر شهر و حتا هر کشورِ دیگری غیر از شهر و مملکتِ خودم هیچ فرقی برایم نداشت. این سوال را بارها از خود پرسیده بودم، شب و روز، در تمامِ فصلهایِ سال، چه وقتی تنها بودم، چه زمانی که با دیگران. این سوالِ سمج و کهنه و بی جواب حتا تو خواب هم دست از سرم برنمیداشت. وگرنه این را خوب میدانستم که در این دو سه روزِ اوایلِ تابستان در «اینجا» چه میکنم. یک کارِ موقتِ دوهفتهای بود؛ تهیه‍ی برنامهای تلویزیونی، هر شب بیست دقیقه، در طولِ مدتِ برگزاریِ دادگاه. کارتِ خبرنگاری هم داشتم که رویِ جیبِ پیرهنم سنجاق شده بود؛ کارتِ بدونِ عکسی که شمارهای رویِ آن چاپ شده بود ، کنارِ متنی دو سه خطی به زبانِ سوئدی. اسم و فامیلم را خودم با خودنویس رویِ خطِ نقطه چین نوشته بودم. خیلی هم سعی کرده بودم خوشخط باشد.
اولینبار بود که دادگاهی را در اینجا، در این سالنهایِ وسیعِ ساختمانِ بزرگِ نمایشگاهها، که بیشترِ روزهایِ سال در آن نمایشگاهی برپاست، تشکیل میدادند. در این چند ساله، اوایلِ پاییزِ هر سال، دو روز تعطیلیِ آخرِ هفته را به همین خیابان و همین ساختمان میآمدم، نمایشگاهِ بین المللیِ کتاب بود. اما حالا دیگر از کتاب خبری نبود. داشتند چهار نوجوانِ ایرانی را محاکمه میکردند. اتهامشان «ایجادِ حریقِ عمدی» بود؛ حریقِ هراس انگیزی که یک سال و نیم پیش، جشنِ هالوینِ چهارصد نفره ‍ی دختران و پسران پانزده تا نوزده سالها ی را از شانزده ملیّتِ مختلف در سالنی قدیمی بههم ریخته بود. شصت و سه نفر سوخته یا خفه شده بودند، دویست نفری صدمه دیده بودند، حتا چندتاشان هنوز هم در بیمارستانها بستری بودند. میانِ کشته شدگان، یازده دختر و پسرِ نوجوانِ ایرانی هم بودند که نُه تاشان را در یکی از گورستانها، ردیف کنارِ هم خاک کرده اند. و حالا روزِ سوم بود که چهار متهم را داشتند محاکمه میکردند و همه چیز با آدابِ تمام انجام میشد. هر متهم وکیلی داشت و دادستان و رییسِ دادگاه و مسولان با متانت و خونسردی وظایفشان را انجام میدادند.
سه تا سالن بود. به سالنِ اول و دوم نرفته بودم؛ یعنی مرا هم مثلِ خیلیها به آن سالنها راه نمیدادند. سالنِ سوم مختصِ خبرنگارها بود. بر سه پرده ی بزرگ، تصاویرِ دادگاه را نمایش میدادند: پرده ی سمتِ راست متهمها و وکلایشان را نشان میداد که در دو ردیف نشسته بودند. پرده ی سمتِ چپ دادستان و رییسِ دادگاه و مُنشی و شاهدها را نمایش میداد. پرده ی وسطی هم مخصوصِ نمایشِ مدارک یا تصاویرِ درشتِ متنِ بازجویی و بازپرسیِ متهمان و شاهدها بود.
مدتها بود جَوِّ تلخ و سنگینی در شهر به وجود آمده بود. رادیو تلویزیون و روزنامهها هر شب و هر روز، خبرهایِ دادگاه را با طول و تفصیل میگفتند و نشان میدادند و مینوشتند.
پیشنهادِ این کارِ موقت را بی آنکه فکر کنم پذیرفته بودم. دو روز بود که از صبح تا عصر، تو سالنِ خبرنگارها مینشستم و به تصویرِ آن چهار نوجوانِ ساکت و به ظاهر بیخیال چشم میدوختم و حرفهایِ طولانی و کِسل کننده ی دادستان و وکلایِ مدافع را میشنیدم که با زبانِ حرفهای ثقیلی بیان میشد و به خودم فشار میآوردم تا بفهمم چه میگویند. گاهی چیزهایی را یادداشت میکردم و عصر، پس از تعطیل شدنِ دادگاه، باشتاب میرفتم استودیو، اتاقها و راهروهایِ درهم ریختهای که عده ای انگار بی هدف میرفتند و میآمدند و به هم تنه میزدند. همه عجله داشتند و بعضی نگران بودند و بعضی بیخیال می خندیدند و همهمه ی غریبی بود از واژه ها و جمله هایِ کُردی و عربی و اسپانیایی و سومالیایی و اریترهای و سوئدی. و سیاه و سفید و بیشتر مرد و کمتر زن همینطور تویِ دست و پایِ هم میپیچیدند و چراغها روشن میشد و دوربینها راه میافتاد و سیمها قطع و وصل میشد تا بالاخره، برنامههایِ زنده میرفت رویِ آنتنِ تلویزیونِ محلی. و آخرهایِ شب که هوا هنوز روشن بود و خُنکایِ شبِ تابستان گاهی تنِ آدم را میلرزاند، برمیگشتم خانه؛ خسته و کوفته. و تا صبح خوابم نمیبُرد یا اگر هم پلکهایم رویِ هم میرفت، کابوس میدیدم، تا صبح میشد...
امروز هم آمده بودم اینجا؛ گیج و خسته و خوابالود، و از صبح تا ظهر تو سالنِ خبرنگارها نشسته بودم و حالا پس از وقتِ ناهار بهجایِ آنکه باز بروم طرفِ سالنِ خبرنگارها، از در وارد شوم، کارتم را به زنِ میانسالی نشان بدهم که نشسته بود پشتِ میز و دفترِ بزرگی جلوِ رویش بود و با ورودِ هرکس، علامتی میزد جلوِ شمارهای که تو دفتر نوشته شده بود، و بعد پلیسها کیفم را بگردند و از دروازهای بگذرم که قبلاً فقط تو فرودگاهها دیده بودم و چراغِ قرمزِ بالایِ دروازه روشن شود و همزمان صدایِ بوق شنیده شود و هر بار دیر یادم بیفتد که باید کلیدها و پولخُردها و فندکم را از جیب درمیآوردم و میگذاشتم تویِ جعبه‍ی کوچکِ پلاستیکی، کنارِ دستِ مأمورِ پلیس که موظف بود سر تا پایم را وارسی کند، تا بعد کیفم را که به هم ریخته بود بردارم و از پلهها سرازیر شوم بروم گوشهای از سالن، کنارِ یکی از آن ستونها بنشینم، دور از کسانی که میشناختمشان یا میشناختندم، و باز به تصویرِ چهره‍ی آن چهار نوجوان خیره شوم که از رویِ جهالت و لج و لجبازی آتشی برافروخته بودند که هیچکس تصورش را هم نمیکرد به چنان فاجعهای بینجامَد و به پدر مادرهاشان فکر کنم که میگفتند در سالنِ تماشاچیان صندلیهاشان خالی افتاده بود، و یادِ پدر مادرهایی بیفتم که بچههاشان دیگر در این دنیا نبودند و هنوز هم تلخ گریه میکردند و بعضیهاشان میلرزیدند و همه در این یک و سال و نیم، به اندازه‍ی ده سال پیر شده بودند، تا باز هم از ذهنم بگذرد که من اینجا چه میکنم و ممکن بود این چهار تا نوجوان هم جزوِ سوختهها و مُردهها و زخمیها میبودند و چهار تا از آنها که حالا نیستند یا هستند اما سوخته و صدمهدیده و علیلاند، امکان داشت جایِ اینها نشسته باشند، و حس میکردم چیزی در سمتِ چپِ سینهام فشرده میشود و زیرِ آخرین دندهام انگار میسوزد و نفسم تنگی میکند و گیج و منگ بودم که شنیدم:
«جنگ که تمام شده، پس چرا برنمیگردند مملکتشان؟»
نشسته بود رویِ زینِ دوچرخهای کهنه و قراضه و زنگزده، روبرویم، تو پیادهرو، نوکِ پایِ راستش را تکیه داده بود به زمین. پیرمردی بود باریکاندام، لاغر و استخوانی. کیفِ چرمیِ چرکِ قهوهای رنگی، کهنه و زهواردررفته، مثلِ کولهپشتی از شانهاش آویخته بود و چند تایی کیسه پلاستیکی از دسته‍ی دوچرخه آویزان بود یا رویِ ترکبند بسته شده بود. زیرِ ابروهایِ پُرپشتِ سفیدش، یک جفت چشمِ آبیِ درخشان خیره شده بود به من. باد مویِ سفیدِ بلند و تُنُکش را آرام بر شانههایش تکان میداد و دهنش میخندید. دو سه تا دندانِ زرد و درشتِ بیقواره نمایان بود.
با خودم فکر کردم این بابا دیگر از کجا سر و کلهاش پیدا شد؟ از کجا فهمیده من ایرانیام؟ جنگ با عراق یازده سال است تمام شده! حالا این آمده یقه‍ی مرا گرفته که چه؟...
هوا گرم بود، اما پیرمرد زیرِ کُتِ بزرگش، پیرهنِ چروکیده‍ی سفید و پُلوورِ خردَلیِ نخنمایی پوشیده بود. رویِ یقه‍ی کُتش یک علامتِ فلزی بود: «مخالفِ ورود به E.U (اتحادیه‍ی اروپا)» نقششده بر پرچمِ سوئد.
دوباره گفت: «میگویم جنگ که تمام شده، پس چرا اینها هنوز اینجا هستند؟ چرا برنمیگردند خانهشان؟»
فکر کردم از آن دسته پیرمردهایِ پُرحرف است که پیله میکنند به آدم و حتماً میداند ایرانیام که مثلِ دیگران پیش از هر چیز نپرسیده: «کجایی هستی؟»، و حالا هم دارد نیش و کنایه میزند.
حوصله‍ی حرف زدن نداشتم. سرم را برگرداندم طرفِ خیابان. آنطرفِ نیمکتِ سنگی، پیرزنِ چاقی نشسته بود. برگشته بود و مات، پشتِ سرِ پیرمرد را نگاه میکرد.
یک دقیقهای گذشت که برگشتم. فکر کردم پیرمرد رفته است. اما همانجا ایستاده بود. دهنش را باز کرد و این بار زبانِ سرخش از کنارِ دندانهایِ تکافتاده تکان خورد: «نگفتی چرا... ها؟»
گفتم: «نمیدانم.»
رویِ زین دوچرخه جابهجا شد. حالا نوکِ هر دو پایش را از دو طرف گذاشته بود رو زمین. یک جُفت کفشِ فرسوده‍ی کج و کوله و سنگین پاش بود که معلوم نبود در اصل سیاه بوده یا قهوهای. جوراب پاش نبود و ساقهایِ خشک با پوستِ سفید از زیرِ پاچههایِ شلوار پیدا بود. قوزکِ پایِ راستش کِبِره بسته بود. دستهاش پوست و استخوان، بزرگ بودند و دسته‍ی زنگزده‍ی دوچرخه را محکم تو پنجهها میفشردند.
گفت: «حالت خوش نیست؟»
گفتم: «نه، خوبم...»
دهنش را بست، آروارههایِ بیدندانش رویِ هم نشست و چانه‍ی پاکتراشیدهاش آمد بالا. پوستِ چهرهاش سرخ بود و برق میزد.
گفتم: «آره، جنگ خیلی وقت است تمام شده... یازده سال است... منظور؟»
گفت: «یازده سال؟!... نه... (وباز خندید) تو کدام جنگ را میگویی؟»
گفتم: «تو کدام جنگ را میگویی، پدر؟»
گفت: «خُب معلوم است دیگر... جنگِ جهانی.»
گفتم: «جنگِ جهانی؟!»
همچنان میخندید: «این مهاجرهایِ نُروژی چرا ماندهاند تو این مملکت؟ تو میتوانی بگویی حالا که دیگر جنگ تمام شده، پس چرا پا نمیشوند بروند نُروژ؟»
فکر کردم دارد دستم میاندازد. قِبراق بود و دستهایِ بزرگ و استخوانی و پاهایِ خشکیدهاش تویِ آن کفشهایِ بزرگ، یکریز میجنبیدند و در تقلا بودند.
گفتم: «نمیدانم. بهتر است از خودشان بپرسی.» و اشاره کردم به پشتِ سرش. انگار «نروژیها»یش تو پیادهرو صف کشیده بودند.
گفت: «من کمونیستم... عضوِ حزبِ کمونیست... میدانی؟»
«کدام حزبِ کمونیست؟... نه، از کجا باید بدانم؟»
«آلمان بودم، هفت سال... همراهِ رفقا علیهِ فاشیسم جنگیدهام.»
«آلمان بودی یا اسپانیا؟»
«فرقی نمیکند. آتشِ شرِّ فرانکو را هم آلمانها تیز کردند. همهاش زیرِ سرِ این مردکِ نازیست بود، هیتلر... سرمایهدارها هم ازش پشتیبانی میکردند.»
گفتم: «آره. هیتلر و موسولینی به فرانکیستها خیلی کمک کردند.»
گفت: «نشد دیگر... (و تلخ خندید) خیلی از رفقا از دست رفتند.»
پرسیدم: «تا آخرِ جنگِ داخلی بودی؟»
چشمهایِ آبیاش برق زد: «تا آخر... زخمی شدم. جاش هنوز هم پیداست. (گردنش را کج گرفت. استخوانِ ترقوه‍ی سمتِ چپش را انگار با ضربههایِ چکش شکسته بودند و بعد جوش خورده بود. پوستِ سرخ که موهایِ ریزِ سفید بر آن روییده بود، چِغِر، رویِ استخوانِ کج و کوله‍ی ترقوه کشیده شده بود) بعد رفتم آلمان... خُب، جنگ بود، شوخی نداشت...»
گفتم: «ما هم هشت سالی جنگ داشتیم، با عراق.»
از رویِ زین بلند شد نشست رویِ تنه‍ی دوچرخه و کفِ کفشها را چسباند به زمین. تندتند حرف میزد. گوشه‍ی لبهایش کمکم کفِ سفیدی جمع میشد:
«من مصدق را میشناسم... قضیه‍ی نفت بود دیگر، مگر نه؟ یادم است، علیهِ انگلیسها... خواندهام راجع بهش... آدمِ مهمی بود... الان کجاست؟ هنوز ایران است؟»
خندیدم: «خیلی وقت پیش مُرد... سی و چهار سالی میشود.»
انگار نشنید چه گفتم. با نوکِ زبان کفِ کنجِ لبها را لیسید و برگشت تُف کرد طرفِ پیادهرو. وقتی سرش را برگرداند، دیگر دهنش نمیخندید. به خیابان خیره شد.
گفت: «جنگ چیزِ کثیفیست، کثافتِ سرمایهداریست... بدبختی این است که نمیشود ازش دور ماند. نخواسته، درگیر میشوی... میفهمی چه میگویم؟ در جنگ بودهای که، مگر نه؟»
گفتم: «نه. من اهلِ جنگیدن نیستم. بلد نیستم بجنگم. راست میگویی، جنگ کثیف است...»
نگاهم کرد و خندید: «همهاش زیرِ سرِ سرمایهدارهاست. میدانی تو همین سوئد فقط چند تا میلیاردرند که همه‍ی تصمیمها را میگیرند؟ خوب بلدند چه کار کنند! در همه جایِ دنیا هم دستشان تو دستِ هم است.»
بعد ناگهان انگار یادِ چیزی افتاده باشد پرسید: «تو چین رفتهای؟»
گفتم: «نه، اما دوست دارم بروم. یک بار فقط چند ساعتی تو فرودگاهِ پکن بودم. داشتم میرفتم توکیو یا از آنجا برمیگشتم... شانزده سال پیش بود. گفتند هواپیما نقصِ فنی پیدا کرده. نگذاشتند برویم بیرون. همان تو فرودگاه ماندیم و آبجو خوردیم.»
گفت: «ولی من رفتهام. (چشمهایِ آبیاش با شیطنت خندیدند.) آمریکا چی؟ رفتهای؟»
گفتم: «آره. دو بار رفتهام.»
دهنش را بست و باز کرد. مدتی مَلَچ و مولوچ کرد. انگار چیزی را میجوید. بعد دست کرد از تویِ یکی از کیسهها که پُر بود از مقوا و کاغذهایِ بزرگِ مچالهشده، یک تکه کوچک کالباسِ خشک درآورد گذاشت تو دهنش و با همان چند دندانِ درشت بناکرد جویدن.
گفت: «بهم ویزا ندادند. چند دفعه خواستم بروم، ویزا ندادند. گفتند: کمونیستی تو، ما کمونیستها را راه نمیدهیم.» و همانطور که کالباس را میجوید، باز خندید.
گفتم: «دوچرخه‍ی خوبی داری!»
با پنجه‍ی بزرگِ استخوانیاش ضربهای زد رویِ زینِ چرمیِ خشک و گفت: «پنجاه سالش است.»
از دوچرخه با ضمیرِ مونث یاد کرد. فکر کردم شاید دوچرخه هم برایِ اینها، مثلِ کشتی و قطار مونث است.
آنوقت، چرمِ تَرَکخورده‍ی زین را با نوکِ انگشتان نوازش کرد. ناخنهاش بلند بودند و کمی برگشته بودند طرفِ تو.
«پنجاه سال است دارمش... با هم خیلی رفیقیم.» و خندید.
پیرزن برگشته بود طرفِ خیابان و به روبرویش، به اتومبیلهایی که میگذشتند، خیره نگاه میکرد. لایههایِ چربیِ پشتِ گردنش عرق کرده بود.
گفتم: «من هم دوچرخهسواری دوست دارم.»
ناگهان ابروهایش را به هم کشید و گفت: «تو جنگ، چند تا سوئدی تو کشتیها کشته شدند...»
پرسیدم: «مگر سوئد بیطرف نبود؟»
انگار حرفهام را نمیشنید یا نمیفهمید. فکر کردم شاید هم عمداً به بعضی از حرفهام اعتناء نمیکند.
«راستی، میدانی؟ (صدایش را آورد پایین و خم شد طرفم. تو چشمهاش نگرانی موج میزد.) تا ده سال دیگر جنگِ جهانی راه میافتد.»
این بار من خندیدم. گفتم: «نه، گمان نکنم.»
سرش را با تأکید تکان داد: «چرا. حتماً جنگِ جهانی میشود. حداکثر تا ده سالِ دیگر... حالا میبینی.»
پرسیدم: «از کجا با این اطمینان میگویی؟»
دست کرد تویِ یکی از جیبهایِ کُتش و یک اسکنه‍ی فلزیِ کوچکِ براق درآورد و بیآنکه به من نگاه کند، بناکرد با نوکِ آن به تنه‍ی دوچرخه ضربه زدن. رنگِ زیتونیِ کهنه‍ی تنه تکهتکه میپرید هوا.
«سالِ ۱۹۲۲ من نُه سالم بود. یک معلم داشتیم میگفت ده سالِ دیگر جنگ راه میافتد... همینجور هم شد.»
نگاهش کردم و گفتم: «نمیدانم.»
اسکنه را گذاشت تویِ کیفی که به دوش آویخته بود. بعد با نوکِ انگشتِ سبابه‍ی چپ بالایِ لبش را خاراند:
«حالا خواهی دید. اگر تا ده سالِ دیگر جنگِ جهانی نشد، هر چی دلت خواست بهم بگو.»
خندیدم: «تا ده سالِ دیگر من تو را کجا پیدا کنم؟»
کالباس را قورت داد. سیبِ آدمِ برجستهاش مثلِ سرِ اسکنهای که گذاشته بود تویِ کیف بالا و پایین میرفت. یکی دو تکسُرفه کرد.
«کجا؟ همینجا... من همیشه اینجام. الان سالهاست میروم و میآیم. با همین رفیقِ قدیمی...» و با کفِ دست زد رویِ زین.
پرسیدم: «بچه‍ی همین شهری؟»
طوری نگاهم کرد که انگار اولین بار است مرا دیده. دهنش را به خنده باز کرد و گفت: «من الان هشتاد سالم است... شاید هم بیشتر. هنوز هم کار میکنم... میبینی که. (کیفِ کولهپشتی مانندش را رویِ شانه جابهجا کرد) اما راستش گمانم بهتر است آدم راه بیفتد برود تویِ ده زندگی کند. شهر فایده ندارد.»
پیرزن برگشت طرفِ پیرمرد و با چشمهایِ درشتش، ساکت، ماتش بُرد. پیرمرد لبخندی زد و سُرفه کرد.
حس کردم قفسه‍ی سینهام دیگر نمیسوزد.
فیلمبردار و گزارشگرِ کانالِ چهار باعجله رفتند طرفِ ماشینشان. دو پلیسِ زن درِ بزرگِ ساختمانِ روبرو را باز کردند. زن و مرد از در ریختند بیرون. جلسه‍ی امروزِ دادگاه حتماً تمام شده بود.
پیرمرد از رویِ تنه خودش را کشاند بالا و نشست رویِ زین. پایِ چپ را گذاشت رویِ رکاب و پیش از آنکه راه بیفتد، گفت: «جنگ که تمام شده، من نمیفهمم اینها چرا برنمیگردند مملکتشان.» و راه افتاد. چند بار که پا زد و دوچرخه دور گرفت، برگشت گفت: «خداحافظ.»
پیرزن که انگار منتظر بود پیرمرد برود، از رویِ نیمکتِ سنگی پا شد و درحالیکه پاهایِ گوشتالو و کوتاهش را تاب میداد، رفت طرفِ اتوبوسی که تازه رسیده بود به ایستگاه.
احساس کردم هوا دیگر گرم نیست. آسمان را نگاه کردم. معلوم نبود این انبوهِ ابرهایِ پنبهایِ سفید کِی و چگونه تویِ آسمانِ صافِ آبی پیدا شدند. باد داشت ابرها را بهسرعت میبُرد طرفِ خورشید.

گوتنبرگِ سوئد
آبانِ ۱٣۷۹


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست