سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آداب شکار شهربندان (۲)


اکبر کرمی


• در زندان مسایل شگفت انگیز بسیاری وجود دارد. تاریخ زندان، خاطره هایی که زندانی های قدیمی تر به دوش می کشند و نام های کوچک و بزرگی که هر صبح روی تابلوی بندها ثبت یا پاک می شود، همه و همه جالبند؛ اما از همه جالب تر، کتاب هایی است که ممکن است در زندان به دستت برسد. اغلب کتاب های موجود در کتاب خانه ی زندان شگفت انگیزند؛ کتاب هایی که می توانند - به ظرافت – دستان خالی جمهوری اسلامی و رویای تحقق یافته ی سانسورچی ها را به نمایش بگذارند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱٨ مهر ۱٣٨۹ -  ۱۰ اکتبر ۲۰۱۰


ط) ۲٣/۹/٨٨ با چشمان بسته از قرارگاه اطلاعات مرکزی قم خارج شدیم. ماشین در حوالی خیابان معلم بود که یکی ماموران گم نام امام زمان گفت: می توانی چشمانت را باز کنی.
باورم نمی شد! بر داشتن چشم بندها پس از ۲۰ روز سیاه، انگار به منزله ی پایان احتمالی کابوس های قتل های زنجیره ای بود و دیدن شهری - که دلت همیشه در آن می گرفت - را برایت دل چسب می کرد. چشمانم هراسان و سرگردان تا عمق کوچه های شهر دویدند، انگار در جستجوی علامتی یا نشانه ای بودند که سکوت این ۲۰ روز را بشکند.
خیابان معلم و حوالی آن برای من یادآور کوچه باغ های سبز و اناری دوره ی کودکی ام بود؛ کوچه باغ هایی لبریز از شادی و مالامال طراوت. اما حالا از آن همه قشنگی چیزی، بر جای نمانده است و نشانه ی آشنایی به چشم نمی خورد. مدرسه های علمیه ی (مکتب خانه های آخوندی) جور- وا- جور مثل قارچ همه جا به چشم می خوردند و آخوندهای زیادی در رفت و آمدند. آخوندهایی که بخش مهمی از کودکیم را دزدیدند و به پای خواب های خودشان گذاشتند. حالا که سرم به حساب رسیده است، احساس می کنم چیز دندان گیری نصیبم نشد و "حرفی از جنس زمان" نشنیدم. پایان غم انگیزی است، وقتی حساب می کشی و در کمال ناباوری می بینی از آن همه عزاداری، شاخسی و اخسی، از آن همه سخن رانی، از آن همه مناسک و موعظه و اخلاق و منبر و فضل فروشی، حتا یک نهاد کوچک مدافع حقوق بشر سبز نشد که بتواند به گاه تلخی و دشواری، دست کم، کامت را شیرین کند و نام کوچکت را با مهربانی بنویسد! و از تو نپرسد: به چه می اندیشی؟ امامت کیست؟ و نام بزرگت را چگونه می نویسند؟
چه کارنامه ی ناکامیابی است؛ بیش از یک هزاره اشک ریختن و رشک فروختن و ماندن در خم کوچه ی نخستین و همچنان شاهد خاموش نقض حقوق دیگری و دگربودگی بودن و از نام های کوچک با نامهربانی گذشتن. بیلان تلاش ما در خودپایی جمعی پس از یک هزاره درد و اندوه که با نام کربلا گره خورده است، چیست؟ به چه کارمان می آید؟ و از تکرار کدام فاجعه بازمان می دارد؟ نمی خواهم به گفت و گوهای بی پایان در موضوع کربلا و عاشورا دامن بزنم و نمی خواهم تاریخ غمبار آن تراژدی بزرگ را ورق بزنم و در خم مقاتل مختلف و نقل قول های گونه گونه ی جریر طبری یا ابن اسحاق یا ابن حشام سرگردانتان کنم. اصلن اصراری ندارم باورتان و داوری تان را در مورد حادثه ی کربلا و شخصیت تاریخی حسین بن علی به حکمیت یا به محاکمه بطلبم، مساله ی من خرمنی است که از این همه کشت و کار عایدمان شده است! چه کاشتیم؟ و چه برداشتیم؟ چه بافتیم و چه یافتیم؟ آیا این کارنامه ی ناکامیاب، خود بیلان فقر اندیشه ی ما نیست که با سرمایه ای چنین سترگ – هر چند غیر تاریخی - به بازی نشسته است؟ و همه چیز را به چوب حراج زده است؟   
خیابان معلم پیش از آن که شروع شود، تمام شد و آدم آشنایی به چشمم نیامد. همه دنبال کار خودشان بودند و انگار اتفاق تازه ای در همسایگی آن ها نیفتاده است. انگار ترانه ی موسوی هنوز زنده است و ندا آقاسلطان اصلن نبوده است! انگار من وجود نداشته ام!
چقدر فاصله ها عمیق اند!
به دادگاه انقلاب رسیدیم و یک راست به شعبه ی ۱۰، که در همکف ساختمان قرار گرفته است منتقل و در محضر آقای رضایی - که نامش در زندان به مراتب از خودش مخوف تر بود - حاضر شدم. شکم گنده و قد متوسطی داشت و مثل همه ی حزب اللهی های ذوب شده در ولایت، پیراهن یقه سفیدش را روی شلوار پر چروکش انداخته بود. سن و سالش به اسم و رسمش نمی خورد و مثل سعید مرتضوی، دادستان اسبق تهران، وقتی حرف می زد، آدمی را سخت به حیرت فرو می برد. می گفتند: هر کس را در قم بخواهند به مرگ محکوم کنند به او می سپارند. پرونده ای را که برای من تدارک دیده بودند، گشود و با بی میلی تمام یکی دو صفحه از آن را ورق زد! و بعد نگاهی همراه با تعجب و بی حوصلگی به قطر پرونده انداخت و در همان حال نگاهی هم به قربانی!
آیا او مرا به عنوان یک قربانی می دید یا یک شکار؟
خیلی زود، وقتی از من پرسید: تو دکتری به این کارها چکار داری؟ پاسخ خود را گرفتم و با مزمزه کردنِ لهجه ی آذری غلیظ شکارچی خود به فکر فرو رفتم؛ و با سوالی دیگر تلاش کردم بر سرمای درون خود غلبه کنم. آیا لهجه ی میرزا فتح الله آخونزاده هم، وفتی از توسعه و ترقی می گفت و به اهمیت آزادی و لوازم آن تاکید می ورزید، همین گونه بوده است؟ و آیا احمد کسروی وقتی به تیر بلای تیره فکران و برزگران خشونت گرفتار آمد، برای هدایت شکارچیان انبوه مذهبی خود با همین لهجه دعا کرد؟
یکصد سال گذشته است، این ها کجا خفته بودند؟ و چرا هنوز با "یک کلمه" بیگانه اند؟
بازپرس رضایی – که می گفتند به عنوان بازپرس نمونه انتخاب شده است – خیلی زود نمونه بودنش را به رخ من کشید و تکلیف مرا در یک خط خوانا روشن کرد: به یکی از سویت های زندان لنگرود قم منتقل شود. ملاقات و تماس تلفنی نامبرده اکیدن و تا اطلاع ثانوی (یعنی تا ماه ششم بازداشت!) ممنوع است!
قرار بازداشت موقت من تمدید شد! به این امر اعتراض کردم! از باز پرس رضایی خواستم اجازه دهد چند کلمه ای با خانواده ام تلفنی گفت و گو کنم. این حق خیلی کوچک از من دریغ شد. از حق بسیار کوچک دیگری - داشتن وکیل – پرسیدم؟
بازپرس رضایی برگه ای را به من داد و گفت هر کس را می خواهی بنویس!
به گونه ای که بتوانم عشقم را، سلامتی ام را و ایستادگی ام را به شیرین و بیرون منتقل کنم سرافرازانه نوشتم: شیرین جان سلام. حال من خوب است، لطفن از آقای دکتر سیف زاده و نیز آقای امینی بخواهید که وکالت مرا به عهده بگیرند و هر کاری لازم است ...
"از نو برایت می نویسم، حال همه ی ما خوب است ..."
تصور حق کوچک داشتن وکیل، مرا بی اختیار به حال و هوای غریب سلول و بی پناهی عجیب آن جا برد. از خوشبختی ها اندکم در سلول های اطلاعات این بود که گاهی می توانستم از طریق صدای جمهوری اسلامی - رادیو معارف - به سمفونی شماره ی ۵ بتهون یا "اورا"ی کیتارو گوش دهم. اهمیت این موضوع فقط در آن نبود که می توانستم در آن شرایط بسیار ناگوار به یک موزیک گوارا گوش دهم؛ مساله مهم، نشانه ی آشنایی بود که با این سمفونی شورانگیز و آن اورای تکان دهنده به گوش من می ریخت: مدرنیته بر ما باریده است.
مدرنیته بر ما باریده است و با همه ی اما و اگرهایی که جمهوری اسلامی و تئوریسن های آن – در تریبون های رسمی - به کار می برند، این واقعیت – حتا در سلول های مخوف اطلاعات هم - قابل کتمان نیست. دنیا تغییر کرده است، ماهم تغییر می کنیم. دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد. یا باید خودمان تغییر کنیم یا تغییرمان می دهند (این جمله چقدر شبیه جمله ی معروفی است که سید حسن تقی زاده زمانی در برلین و در مجله ی کاوه نوشت).
و فرغ فرخزاد یادش به خیر که گفت: "باد ما را با خود خواهد برد".
مساله ی دادگاه های عرفی، وکالت و آیین دادرسی در ایران امروز هم، بخشی از همین بارش مدرنیته است که جمهوری اسلامی نتوانست از کنار آن بی تفاوت بگذرد (هر چند اسلافشان در این زمینه هزینه های فراوانی پرداختند) و تلاش کرده است با خالی کردن این دال ها از مدلول های مناسب، هم خود را گول بزند و هم جهانیان را. چه می توانستم بکنم، برگه ی در خواست وکیل را امضا و معصومانه به شکارچی خود تسلیم کردم.
از این که باید نوشته های عزیزم و رایانه محل کارم را با بازپرس رضایی تنها بگذارم، دلم سخت گرفت. از همه دردناک تر نوشته های نیمه کاره و ناتمامم بود که به چنگ اطلاعات افتاده بود و نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظار آن کودکان نارس و اندیشه های نازک است. کسی باید بر آن نوشته ها داوری می کرد و اندیشه های مرا به قضاوت می کشید که از آن عوالم بسیار دور می نمود.
جمهوری اسلامی با آن همه ادعای دهن پرکن و این همه مردان خالی اش به کجا می رود؟
"دلم گرفته است، دلم سخت گرفته است
به ایوان می روم و بر پوست کشیده ی شب، دستی می کشم
چراغ های رابطه تاریکند..."   
ی) با آن که بارها و بارها از کنار زندان لنگرود قم گذشته بودم، اما هیچگاه تا این اندازه با دقت و با حوصله ی تمام به مسیر دلگیر این زندانِ دور از آدمی خیره نشده بودم. با آن که بارها و بارها از زندان و ضرورت شفاف سازی آن نوشته بودم، اما هیچگاه تا این حد به عمق فاجعه فرو نرفته بودم و درکی شفاف از اهمیت زندان های باز در مسیر تحقق یک جامعه ی باز نداشتم.
هر روز آدم های زیادی از این مسیر غم انگیز عبور می کنند، اما واقعیت - تلخ – این است که هیچکدوم از این آدم ها به زندان لنگرود قم و زندانیان بی پناهش فکر نمی کنند و تصور نمی کنند روزی ممکن است گذرشان به این دباغ خانه بیفتد. متاسفانه ما ایرانی ها به نظر می رسد درک درستی از فجایع بزرگ نداریم! و پیش از آن که آوار روی سرمان خراب شود، فاجعه را حس نمی کنیم. پس از زلزله هم دنبال کارخودمانیم و در فجایع بعدی درنگ نمی کنیم...
خوپایی جمعی ما ایرانی ها بسیار اندک و نگران کننده است و این شاید وجهی از آمیزش اجتماعی ناتمام ما باشد؛ چهره ای ناپیدا از سندرم توسعه نایافتگی و فقر اندیشه که در لابه لای لفازی های ناسیونالیستی و پرگویی های نارسیستیک - که روی دیگر احساس حقارت ریشه دار ماست - از یاد می رود. زهرا کاظمی در زندان می میرد. زهرا بنی یعقوب در زندان می میرد. چقدر زهراهای دیگر باید قربانی شوند تا ما نگران زهرای خودمان شویم؟ و به خودمان بیاییم؟ و منافع زودآیندمان به منافع دیرآیندمان گره بخورد؟
خرد ایرانی کی می خواهد متولد شود؟ و جماعت - جامعه ی ایرانی چگونه می تواند به بلندای بلوغ فراز آید!؟
حالا من در برابر در ورودی بزرگ زندان لنگرود قم بودم و بر خلاف همیشه نه از کنار زندان که باید از دل این خراب آباد می گذشتم و با فاجعه ای همیشه جاری همسایه می شدم.
مدیریت زندان، مثل همه ی جاهای دیگر این مملکت شلخته، ژولیده بود. پس از یک سری کارهای فرمالیته (الکی)، از جمله معاینه ی پزشکی و بازبینی کامل (و عریان) بدنی به همراه چند زندانی دیگر - که به نظر سابقه دار می رسیدند و به امور زندان وارد – به سمت بندها به راه افتادیم. در میانه ی راه، خوش خیالانه و با این تصور معصومانه که مرا - مطابق با قانون - جدای از زندانیان عادی نگهداری می کنند، به مامور همراه خود گفتم: قرار است من به سویت بروم. مامور کمی اوراق موجود را وارسی کرد و بعد انگار نکته ی مهمی را کشف کرده باشد، بلافاصله برگشت و پس از صحبت مختصری با مهترِ خود، مرا از دیگران جدا و به سمتی دیگر هدایت کرد. خوش خیالی ام خیلی زود آب رفت و مرا - وقتی از کنار انسان هایی که مثل قرون وسطی، در بخش قرنطینه زندان، به قل و زنجیر کشیده شده بودند می گذشتم و در سلولی وحشتناک و نفرت انگیز قرار می گرفتم - با حقیقت زندان در جمهوری اسلامی آشنا ساخت. جمهوری اسلامی حتا در زندان ها نیز دست از سر کلمات بر نداشته است! سویت نامی است که در جمهوری اسلامی ایران به "سلول" داده اند و قرار است در آن شهربندان خاطی (مدد جویان) بازپروری شوند.   
چه جالب!
می توان یک "زندان بی سقف" بزرگ را جمهوری اسلامی ایران نامید و آن را امن ترین و آزاد ترین کشور دنیا دانست! می توان کهریزک را ندامت گاه نامید و از بازپروری مددجویان گفت و می توان نام سلول را سویت گذاشت و شهربندان یک لا قبایی مثل اکبر کرمی را در آن انداخت تا از آن زندان بی سقف و "نوبت خویش ..." ننویسند!
از همه جالب تر، این است که از صدر تا ذیل این نظام (که کریمه خوانده می شود)، مطابق قانون همه متصف به صفت کریمه ی عدالت اند و کسی حاضر نیست یک قدم پایین تر بگذارد! ای کاش مجلس و وکلای حکومتی اش - دست کم یک بار – فرصت می کردند به تصویب آیین نامه ای در مورد کم و کیف عدالت، شرایط و شروط آن، چگونگی رصد آن و نیز شرایط عدول از آن و پی آمدهای قانونی و عملی آن بپردازند؛ تا برای ما روشن تر شود که مفهوم عدالت چیست؟ و به چه کارمان می آید؟ و چه نسبتی با تعریف کلاسیک ارسطویی دارد؟   
چه آسان می توان با هر چیزی بازی کرد و مدیریت دینی، چقدر کارها را آسان کرده است! سلول تبدیل می شود به سویت و همه چیز ختم به خیر می شود؛ در نتیجه، نظام قبل از انقلاب که صاحب چند سلول بود، می شود نظام ستم شاهی و طاقوتی، و نظام بعد از انقلاب که حالا صاحب سویت های فراوان است، می شود نظام کریمه! "به همین سادگی و به همین خوشمزگی!" با تغییر یک نام یا افزودن یک کلمه به یک کلمه ی دیگر، همه چیز درست می شود. برای مثال با افزودن یک واژه ی معصوم (اسلام) به یک واژه ی معصوم دیگر (جمهوری) می توان ترکیبی ساخت که فاتحه ی همه چیز را بخواند و رویاهای رنگارنگ مردمی را که آرزوهای خود را در ماه می دیدند، دسته دسته به آب دهد!
بسامد این بازی خونین در جمهوری اسلامی بسیار بالاست و داستان دور و درازی دارد؛ شاید از این منظر، اگر انقلاب اسلامی را انقلاب ناکام نام ها بنامیم، بیراهه نرفته باشیم. جمهوری اسلامی، نظارت استصوابی، حقوق بشر اسلامی، علوم اسلامی، دادگاه های اسلامی، مجلس شورای اسلامی، جامعه ی دینی و ... نمونه هایی اندک از این خیل بی شمارند.
جمهوری اسلامی در نام گذاری، حتا دشمنان خود را نیز بی نصیب نمی گذارد. سازمان مجاهدین خلق (منافقین)، نظام جهانی (استکبار جهانی)، امریکا (شیطان بزرگ)، دگرباشان (ارازل و اوباش)، منتقد (خودفروش) و معترض (فتنه گر) و ... نمونه های هستند از نام هایی که مورد تعرض جمهوری اسلامی قرار گرفته است.
هیچ تفاوتی تحمل نمی شود و همه محکوم به ذوب در ولایت اند.
حتا وقتی جمهوری اسلامی نمی تواند نامی را به دلایلی تغییر دهد، دست از کار نمی کشد، بلکه تلاش می کند با تحقیر آن، مدلول تازه ای را به آن واژه تحمیل کند. برای این مورد می توان به نام هایی چون "لیبرال" و "سکولار" اشاره کرد. مورد نخستین در فضای تنگ و غبار آلود ابتدای انقلاب – و به لطف جریان های چپ - به آسانی به واژه ای تحقیر آمیز تبدیل شد و در فرایند سرکوب جریان های مترقی و آزاد اندیش بکار رفت. واژه ی سکولار در شرایط موجود – که مطالبه ی سکولاریسم روبه فزونی است - در دستور کار تکنیسین های جمهوری اسلامی است و جمهوری اسلامی تلاش می کند با تحقیر آن و تحمیل مدلولی تازه (ضد دین) به مبارزه با آن بپردازد.
هماوردی جمهوری اسلامی با واژه ها و نام ها به همین جا ختم نمی شود و جمهوری اسلامی اگر نتواند با این تکنیک ها به جنگ مخالفین خود برود، دست آخر تلاش می کند با موازی کاری و معادل سازی جنگ را مغلوبه و اداره کند. جمهوری اسلامی در تکنیک مبارزه با نام ها، واژه ها و اصطلاحات ید طولایی دارد و به هیچ گونه آداب و پرنسیپی نیز وفادار نیست.
هیچ تفاوتی تحمل نمی شود و همه محکوم به فنا هستند.
عجیب نیست اگر دایره ی این نظام، روز به روز تنگ تر می شود؛ چه، این پدرسالاری، مثل همه ی پدرسالاری های دیگر از سازوکارهای مدنی شدن و انسجام اجتماعی مدرن بی بهره است و نمی تواند و نمی گذارد فرایند تبدیل جماعت به جامعه تکمیل شود. در نتیجه مثل همه ی حکومت های ماقبل مدرن، محکوم به شقه شقه شدن است. این شقه شقه شدن ها نه بازی است – آن طور که برخی از منتقدین می گویند – و نه طبیعی – آن طور که نام گذار اعظم ادعا می کند -.
اگر در معادله ی ادعایی "ریزش ها و رویش ها"، فرایند ممتد سرکوب، سکوت و سانسور را وارد کنیم و آن را در هزینه های گزافی که حکومت برای راضی نگاه داشتن هواداران خود صرف می کند، ضرب کنیم و نیز حق السکوت های عجیب و غریبی را که حکومت برای آرام نگاه داشتن مردم می پردازد، به آن اضافه کنیم، آنگاه شاید بتوان بیلان منصفانه تری از جمهوری اسلامی و ریزش ها و رویش هایش ارایه داد و به راز شقه شقه شدن و لاغر شدن دایمی آن پی برد. از این منظر، جنگ نام ها در جمهوری اسلامی، سوخت و ساز حیرت انگیز و ترنوور بالای آن ها بسیار مهم و حیاتی است و اشاره ی آشکاری به جنگ همیشگی پسر عموها دارد.
وارد شدن در این جنگ های بی فاتح، بدون نهادینه کردن خواست های مدرن و بدون تدارک سازوکارهای جدید انسجام اجتماعی، کمکی به فرایند تمایز اجتماعی و ارگانیزاسیون اجتماع و تولد نهادهای مدنی قدرتمند نمی کند و دری را به آینده و جهان جدید نمی گشاید. حل پازل جمهوری اسلامی تا حد بسیاری در گرو درک نام های اعظم آن و ریشه های تاریخی اش و نیز این فرایند طولانی و بی مایه ی نام سازی های بی انتهاست.
تکنیسین های کلام و فقهای لغت در جمهوری اسلامی با مسلح بودن به زرادخانه ی عظیم جنبش های ضد آزادی و برابری – به قول زیمرن – همیشه کلمه و نامی دارند که برای مغلوبه کردن جنگ به کارشان بیاید. بهره بردن از نقدهای قیاسی و مغالطات تاریخی، برگ برنده ی است که همیشه به کار نام گزار اعظم آمده و چرخه ی معیوب نفت – سلاح – سرکوب را تکمیل کرده است.
مردان جمهوری اسلامی به آسانی می توانند با تکیه بر نقدهای قیاسی گزینشی و مغالطات تاریخی دل خواه برای هر مخالف، مخالفت و صدای تازه ای یک نمونه ی تاریخی رنگ و رو رفته و یک نام مرده عّلم کنند و مردم را بفریبند.   
مردان جمهوری اسلامی به آسانی می توانند با افزودن یک پسوند (مثل حقیقی یا واقعی) به یک اصطلاح دوست داشتنی، آن را به ضد خودش تقلیل دهند. آن ها به راحتی دروغ می گویند و به آسانی آب خوردن برای هر دروغی، تاریخ و علم جعل می کنند و اگر لازم باشد تاریخ و علم را نفی و تحریف می کنند.
چنین رفتارهای البته بی حکمت و بی سابقه نیست؛ بی سابقه نیست، زیرا بسیاری از مذهبی ها - به ویژه اسلام گراها - هنوز هم این عادت بد را دارند که اگر چیزی را خوب بدانند، آن را به آسانی دینی می دانند (مال خود می کنند) و اگر چیز را بد، به راحتی از تاریخ دین و مذهب حذفش می کنند. کشکول پر پَر– و- پیمان تاریخ و احادیث، همیشه روایت و نقلی دارد که بتواند به داد این ادعاهای مضحک برسد. اما این رفتار بی حکمت نیز نیست؛ چه، این جنگ کلمه، وجه دیگری از بی مایگی و دستان خالی جمهوری اسلامی است که تلاش می شود پنهان بماند.
اوج این شیرین کاری ها را در سال های اخیر می توان در اردوی احمدی نژاد به فراوانی دید. در دوره انتخابات در بسیاری از ستادهای انتخاباتی احمدی نژاد، ترانه ی ماندنی "یار دبستانی" پخش می شد! ستادهای احمدی نژاد با پرچم سه رنگ ایران مزین شده بود! احمدی نژاد دایم از آزادی و عدالت گفت! و حالا از ایران می گوید! احمدی نژاد آنقدر راحت و بلند دروغ گفت و می گوید که بسیاری از کسانی که در فضای دروغ آلوده و غباری جمهوری اسلامی به دروغ های زرورق شده عادت داشتند، نیز فریب اش را خوردند و به استقبال اش رفتند و به دفاع از "مکتب ایرانی"ش پرداختند! سه دهه سانسور، سکوت و سرکوبِ جریان های مدرن و نهادهای مترقی، بستر لازم برای ظهور کاریکاتور اسلام گرایی پرادعا را فراهم کرده است.
به این ترتیب احمدی نژاد که در جیب کوچک آقای رفسنجانی بزرگ شده بود و در بساط روحانیت قد کشیده بود، توانست با پز ضد آخوند بودن و ضد رفسنجانی بودن آرای بسیاری را بدزدد.
دستان خالی رفسنجانی – حتا برای دفاع قانونی از خود و خانواده اش، پس از سه دهه ریاست و کیاست و حکم رانی بر همه چیز – هم فقر اندیشه و فقر نهادهای مدنی و ضرورت دمکراسی و حقوق بشر را به صاحبان فرصت و قدرت یادآوری می کند وهم روی دیگر تاریخ این ظهور و آن کاریکاتور اعظم را. یا اولالابصار!
اگر احمدی نژاد به راحتی آب خوردن دروغ می گوید و همه چیز را به بازی می گیرد، عجیب نیست؛ چه، این کاری است که بخش اعظم روحانیت ما یک عمر با او و مردم کرده اند. تنها یک تفاوت بسیار بسیار اندک وجود دارد: احمدی نژاد از تیزهوشی و درایت روحانیتِ ابن الوقت بی بهره است و مخاطبین خود را نمی شناسد و دچار چنان جهل مرکب و ستبری است که بازی را جدی گرفته و مثل ملا نصرالدین خودش هم گرفتار دروغ های خودش شده است؛ کارش بالا گرفته است! و در سازمان ملل هم، مثل آب خوردن دروغ می گوید!
هزینه ی نام ها در ایران بسیار بالاست؛ چه، ما مردمی هستیم که سخت گرفتار نام هایم. در جمهوری اسلامی این مساله به اوج خودش رسیده است و جنبه ی قانونی نیز پیدا کرده است! و اصلن هیچ نامی بدون تایید برادر بزرگ تر مشروعیت ندارد. اهمیت نام ها در جمهوری اسلامی تا آن جاست که دولت حتا از نام گذاری نوزادان نیز چشم پوشی نمی کند.
یکی از آخرین موارد خسته کننده ی این بازی خونین، موضوع مردم سالاری دینی بود که چندی ما را به خود مشغول و کلافه کرد. اصلاحات با مردم سالاری، آزادی، جامعه ی مدنی، گفتمان، ایران برای همه ی ایرانیان و ... شروع شد و هدفش اصلاح کاهن بزرگ و نام گذار اعظم بود، اما در نهادیت در حمله ی گازانبری جریان های مرتجع و محافظه کار از پا در آمد. اول، مردم سالاری به مردم سالاری دینی تبدیل شد و بعد، آزادی در زیر فشار "آزادی واقعی" له شد. جامعه ی مدنی به مدینه النبی و بعد به جامعه ی زدنی تبدیل شد. گفتمان به کوفتمان دگردیسی پیدا کرد و بلاخره، ایران سهم از مابهتران شد! این چنین بود که سیبل اصلاحات به راحتی توانست پرچم دار اصلاحات شود و در تبین مردم سالاری دینی دروغ های فراوان بگوید!
حالا یک نام گزار اعظم روی دست ما مانده است و یکسری نام های قشنگ تهوع آور.
آن چه این مساله را قابل تامل تر می کند، آن است که این بازی یا جنگ نام ها به اردوی مخالفین جمهوری اسلامی نیز سرایت کرده است و بخش اعظم انرژی و بگو مگوهای آن ها را به خود اختصاص می دهد. خروج از این بن بست – در گرو تن دادن به لوازم زیستن در جهان جدید و الزامات مدرن وفاق اجتماعی است - شرط نخست شکل گیری یک اپوریسیون قدرتمند و تواناست.   
هنوز به تاریکی سویت عادت نکرده بودم که از خود پرسیدم: امروز چه کلمه ای ما را به بازی گرفته است؟ و چه نامی قرار است ما را به خود مشغول کند؟ و چرا ما نمی توانیم از این بازی خسته کننده و تاریک نام ها خارج شویم؟ جامعه ای که از الزامات مدرن توافق و قراردادهای اجتماعی بی بهره است چگونه می تواند درک مناسبی از نام ها داشته باشد؟ آیا این خود وجهی از فقر اندیشه و انحطاط تاریخی ما نیست که در لابه لای معصومیت واژه ها و نام ها از یاد می رود؟ چگونه می توان از شر این مفهوم ناقص الخلقه (نام گرایی ذات پندار) رهایی یافت؟   
در چشم به هم زدنی، واقعیت تکان دهنده ی سلول مرا از عالم هپروت بیرون کشید و متوجه زندانیِ دیگر و زندان دیگری شدم. نامش محمد بود، لهجه ی آذری داشت و شناسنامه اش تاریخ غمبار انبوهی از قربانیان خاموش جمهوری اسلامی را حمل می کرد که در سکوت کامل خاموش می شوند و از یادها می روند.
جرم محمد حمل و نگهداری ۵۰ گرم کراک (هرویین فشرده) بود و به مرگ محکوم شده بود.
اصلن برای چه کسی اهمیت دارد محمد کیست؟ ما ایرانی ها فاجعه را وقتی برسرمان آوار می شود، حس می کنیم. تا برادر، خواهر، دختر یا پسرمان معتاد یا قاچاق چی نباشد و نشود حوصله ی فکر کردن با این مسایل را نداریم و نمی پرسیم: مشکل کجاست؟ و چرا؟   
جرم محمد حمل و نگهداری ۵۰ گرم کراک بود و به مرگ محکوم شده بود. البته، خودش به من گفت که سال ها به این تجارت مرگ مشغول بوده است.
برای چه کسی اهمیت دارد مجرمان مواد مخدر چه رویایی داشته اند؟ و چگونه و چرا به این تجارت مرگ آلوده گشته اند؟ اصلن آیا اهمیت دارد به فرزندان این قربانیان خاموش، به همسران آنان و آینده ی آن ها بیاندیشیم؟ اصلن آیا لازم است از خودمان بپرسیم: این همه اعدام، این همه دژخویی و این همه قربانی به چه کارمان آمده است؟ چه نتیجه ای برایمان به ارمغان آورده است؟ و ما چه سهمی و چه نقشی در این همه جنایت داریم؟
اصلن آیا مثل "برسون" در فیلم زیبای "پول" حق داریم داستان این بچه ها و بچه های این بچه ها را دنبال کنیم و سرنخ فجایع آینده را به مردم نشان دهیم؟ و بهای خطاها، بی توجهی ها و سکوت خود را محاسبه کنیم؟
اصلن آیا اهمیت دارد از خود بپرسیم چه نسبتی بین جمهوری اسلامی (و ما) و پدیده ی سیاه اعتیاد به مواد مخدر وجود دارد؟ و چرا ما (و جمهوری اسلامی) با این همه سرکوب و توزیع گشاده دستانه ی مرگ نمی توانیم بر آن فایق آیم؟
مرگ پیشتر – حتا آن هنگام که مقاله ی دردسر آفرین "در نکوهش آدم کشی" را می نوشتم - برای من تنها یک کلمه بود. کلمه ای که می شد با آن بازی کرد و شاعرانه نوشت: "مرگ شایسته نعمتی ست و قدرش را تنها فرزانگان می دانند". اما حالا من در سلولی نفس می کشیدم که پیشتر، کسانی نفس کشیده اند که در انتظار مرگ زیسته اند و با مزه ی مرگ و طناب دار وتکای شب آخرین را به صبح رسانیده اند. با ناامیدی تمام نام های کوچک خود را بر در و دیوار نوشته اند و چند ساعت بعد خاموش شده اند. شاید می خواستند به ما بگویند: من هم بودم! من هم زمانی زنده بودم!
پیشتر مرگ برای من تنها یک واژه ی نفرت انگیز بود، اما حالا در سلولی زندگی می کنم که با بوی مرگ آشناست و روی دیوارهایش نوشته است: «کاش می شد سرنوشت از سر نوشت» و در بلاتکلیفی به سر می برم که اگر در فقر قضا، قضاوت و قاضی در جمهوری اسلامی ضرب شود و بی پناهی شهربندان در این نظام بی نظم به آن افزوده شود، طعم مرگ را – دست کم گاهی - به کامت می ریزد و مرگ - که پایان کبوتر است! – در این جا چه طعم تلخی دارد.
محمد بارها و بارها برای فرزندان کوچکش اشگ ریخت و از «رویاهایی که به بار ننشستند» گفت و از «بارهایی که به خانه نرسیدند». بارها و بارها برایم گفت: تنها یک آرزو دارد. ای کاش مجازات اعدام من به ابد تبدیل می شد. کاش می شد سرنوشت از سر نوشت.
آیا مجازات مرگ برای تجارت مواد مخدر – با همه ی پلشتی ای که در این کار وجود دارد – و رضایت و سکوت ما در برابر این همه دژخویی، بازتاب بی کفایتی ما در تربیت خود، فرزندان و مدیریت بیمار جامعه نیست؟ بر ما چه شده است و بر جامعه ی ایرانی چه گذشته است که این گونه آسان با بوی عفن مرگ کنار آمده است؟ و این گونه راحت از کنار جسد همسایه ی خود عبور می کند؟ و نوبت خویش را انتظار می کشد! بر ما چه گذشته است که عدالت را در توزیع برابر مرگ می جوییم و نه در توزیع برابر زندگی و آزادی و فرصت؟ بر ما چه گذشته است که حاکمیت می تواند این گونه آسان، بی کفایتی های خود را در توزیع عادلانه ی مرگ پنهان کند؟ و تازه چه کسی می داند آیا در توزیع این همه مرگ، عدالت رعایت می شود یا نه؟
محمد که چنین باوری نداشت: او مدام از یکی از همکاران سابقه دارش در همین زندان لنگرود قم می گفت که از مرگ به آسانی گریخته است. البته خب، اگر آدم از خانواده ی بسیار محترم "نیازی" باشد، لابد نیازمند عدالت نخواهد بود!   
ک) بیرون از سلول، روزها و شب ها چه زود می گذرند، عقربه های ساعت اما در سویت های جمهوری اسلامی به نظر می رسد نای تکان خوردن ندارند و بارش زمان ایستاده است. از بارش زمان تا بارش زبان فاصله ای نیست، به ویژه برای من که دل مشغولی عجیبی به زبان پیدا کرده ام.
زبان برای من آغاز و انجام همه چیز است.
زبان زندانبان ها خیلی زود به من نشان داد که تاریخ جمهوری اسلامی ایران سپری شده است. وقتی برخی از زندان بان ها با من همدلی می کردند و از ترس های شان می گفتند، من فهمیدم که دوام جمهوری اسلامی نه به کمک ریشه ها و داشته هایش، که به مدد نداشته ها و پراکندگی های جان گزای جای گزین هایش ادامه یافته است. گفت و گوی من با زندان بان ها و زندانی ها فصل مهمی از حضور مرا در زندان به خود اختصاص داده است.
از همان ابتدای ورود من به سلول، کنجکاوهای زندانی ها و زندان بان ها گل کرد و خیلی زود اتهام های من دهان به دهان گشت. برای هیچ کدام از آن ها قابل درک نبود یک پزشک به خاطر نوشته های سیاسی و حقوق بشری - که برای بیشتر آنان بی مفهوم بود و بی نتیجه - به زندان بیفتد. آن ها اغلب بر این باور بودند که این نظام باید منهدم شود و چنین کاری از عهده ی قلم، نوشته و نویسنده نمی آید. دل بستگی عجیبی به انفجار – آن هم از نوع اتمی اش – داشتند؛ و گاهی اعلام آمادگی می کردند که اگر کسی به آن ها بمب اتم بدهد، حاضرند خود را با آن منفجر کنند و ریشه ی جمهوری اسلامی را بخشکانند. جمهوری اسلامی در جایی که تمام رویاهایش تحقق پیدا کرده است (فضای خالی از قدرت در آن به صفر رسیده است) و همه ی بایدها و نبایدهایش به آسانی و با شدت جاری و ساری است، چه شهربندانی را پرویده است! و به کجا رسیده است! چه قرابت آشکاری بین تئوریسین های جمهوری اسلامی و شهربندان آن وجود دارد!
روز دوم حضورم در سلول، یکی افسران بلند پایه ی زندان به دیدنم آمد و مرا از پشت یک پنجره ی توری کوچک به چند کلمه حرف حساب و کمی نور مهمان کرد. به لطف این میهمان تحصیل کرده (ی حقوق و فقه) و دانشگاهی بود که بلاخره یک مسواک برای من تهیه شد! از اتهام هایم پرسید؟ من هم ترجیح دادم در اولین ملاقاتم "در نکوهش آدم کشی" بگویم.
مخالفت با مجازات اعدام برای او سخت ناباورانه بود. متاسفانه این موضوع در زندان و بین زندانی ها هم طرفدار زیادی نداشت. در کمال تاسف، حتا برخی از زندانی های محکوم به مرگ هم از مجازات اعدام دفاع می کردند و زحمت فراوان و حرص بی پایانی باید می خوردی تا آن ها شیر فهم شوند که موضوع چیست. عدالت برای آنان – که قربانیان خط مقدم بی عدالتی اند - به گونه ای شگفت انگیز به عدالت در توزیع مرگ پیوند خورده است! قربانیان سفره های گشاده ی تحقیر و اضطراب، کینه توزی عمیق خود را از خود، در نثار مرگ به دیگران – که تصویر دیگری از آن هاست – به نمایش گذاشته اند.
پاداندیشه ی اختیارگرایی همه چیز را برای این خودویرانگری و خودسوزی دیوانه وار آماده کرده است و جایی برای پیوند آدمی با خودش و نیازهایش نگذاشته است؛ چه، نامهربانی با دیگران روی دیگر سکه ی نامهربانی با خود و کودکان درون خود است. نظام دانایی ماقبل مدرن کارش را خوب بلد است و سوء هاضمه ی ملی حتا در گواردن دستاوردهای حاضر و آماده ی جهان مدرن هم مشکل دارد. جهل مرکب و اسکیزوفرنی فرهنگی همه چیز را به گند کشیده است.
پاداندیشه ی دینی اختیارگرایی تا آن جا که آدمیان را به قربانی و تسلیم اول و آخر هر فاجعه ای تبدیل کند در رگ و پی ما ریخته است و حرفی برای گفتن نگذاشته؛ چه، همیشه ما گناهکاریم و نباید از خود بپرسیم ریشه ی تفاوت های فردی در چیست؟ و کدامش به ما مربوط می گردد؟ و چرا؟ و به طور وارونه و هم هنگام، آنقدر تقدیرگرایی – بازهم دینی - ریشه دار هست، که ذهن ها و دست های ما را برای هر تغییری بسته باشد!   
حضور من در زندان اگرچه به گونه ای سامان داده شده بود که مرا ناچیز و مثل یک زندانی ساده نشان دهد، اما همچنین ترتیباتی نیز اتخاذ شده بود تا هرچه بیشتر ارتباط زندان بان ها و زندانی ها با من محدود و کنترل شده باشد. بسیاری از زندانی ها و زندان با ن ها جرات نزدیک شدن به مرا نداشتند و از من اهتراز می کردند. حتا زندان بان های روحانی نیز که برای هدایت زندانی ها(!) حضور غلیظ و پررنگی در زندان لنگرود قم داشتند، از من فاصله می گرفتند و ترجیح می دادند که سرسبزشان را به پای زبان سرخشان نگذارند.
سنگین ترین جرمی که یک نفر در زندان های قم ممکن است داشته باشد این است که متهم شود به این که هیچ چیزی را قبول ندارد (یعنی باورهای مذهبی خود را کنار گذاشته است) و در مورد من و برای ارعاب من چنین تعبیری را به کار برده بودند. در گفت و گوهای خود با یکی از زندانبان های روحانی بود که به این نکته پی بردم و راز پرهیز برخی را از خود کشف کردم.
در زندان مسایل شگفت انگیز بسیاری وجود دارد. تاریخ زندان، خاطره هایی که زندانی های قدیمی تر به دوش می کشند و نام های کوچک و بزرگی که هر صبح روی تابلوی بندها ثبت یا پاک می شود، همه و همه جالبند؛ اما از همه جالب تر، کتاب هایی است که ممکن است در زندان به دستت برسد.
اغلب کتاب های موجود در کتاب خانه ی زندان شگفت انگیزند؛ کتاب هایی که می توانند - به ظرافت – دستان خالی جمهوری اسلامی و رویای تحقق یافته ی سانسورچی ها را به نمایش بگذارند. دوره ای سه جلدی "سیر تفکر معاصر" محمد مدد پور - که به مدد حضور در زندان توفیق مطالعه ی کامل آن را پیدا کردم – برای من چیز دیگری بود. مطالعه ی این کتاب - که نویسنده اش احتمالن از شاگردان یا رهروان استاد فردید است - به من این امکان را داد که بتوانم گفت و گوهای خود را با بازجوهای خود در زندان نیز ادامه دهم و دلتنگی هایم را کمی سبک کنم! این دست کتاب ها کمک می کنند تا بتوانیم فاجعه را تا ریشه های عمیق آن بکاویم و به درد اعظم خود - یعنی فقر اندیشه - درک بیشتری پیدا کنیم.
برای آشنایی خواننده با افکار محمد مددپور - که کتاب چند جلدی اش به گونه ای نفیس در جمهوری اسلامی به زیور چاپ آراسته شده است تا کسی نگوید در جمهوری اسلامی پدیده ی سانسور وجود دارد – شاید بی مناسبت نباشد که در این جا به بخشی از اصلی ترین تراوشات فکری ایشان اشاره کنم؛ چه، زندان (ندامت گاه سومین) در جمهوری اسلامی (ندامت گاه دومین) جایی است که به کمک کتاب هایی چون "سیر تفکر معاصر" و رفتارهایی چون "قتل های رنجیره ای"، پروژه ی تواب سازی شهربندان و استخلاص آنان از جهان (ندامت گاه نخستین) جدید تکمیل می شود.      
مددپور در جایی از کتاب خویش با طرح پاره ای از آرای منتقدین کم مایه ی فرهنگ مدرن و جهان جدید تلاش می کند که نشان دهد آنچه در جهان جدید به عنوان پیشرفت و توسعه شناخته می شود به واقع یک شکست و یک افتضاح بزرگ تاریخی است! وی با وارونه کردن همه چیز از ما می پرسد: چه کسی گفته است، جهان جدید و دانش جدید مترقی و پیش رفته است؟
به باور وی، اگر به دوگانه ی عقل جزیی (که جهان جدید پروژه ی در حال پیشرفت آن است) و عقل کلی (که پروژه ی جهان قدیم به ویژه شرق، محصول آن است) توجه کنیم، آنگاه روشن می شود که آن چه به عنوان پیشرفت و توسعه می شناسیم به واقع چیزی جز پسرفت، عقب گرد و دور افتادن از فطرت الهی و نقشه ی عالی خداوندی برای آدمی و عالمی نمی تواند باشد.
مددپور می گوید: اگر تا کنون می پنداشتیم جهان غرب پیشرفته و توسعه یافته است، خطا کرده ایم و باید در این امر تجدید نظر کنیم؛ چه، "غرب مظهر شیطان و اسماء جلال و مضل (گمراه کننده) الهی است".
به زبان دیگر مددپور - سخنی را که احمدی نژاد نمی تواند به ظرافت بیان کند – این گونه پوست کنده تقریر کرده است: ما شرقی ها، به ویژه مسلمان ها و به ویژه شیعیان اثنی عشری (البته حتمن دسته ای که ذوب در ولایت اند) مظهر اسماء جمال الهی هستیم. ما پیش رفته، مترقی و توسعه یافته ایم؛ ما مرکز جهانیم. (باور نمی کنید می توانید متر کنید!)

٨/۱۰/۲۰۱۰
استانبول

bozorgkarami@gmail.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست