سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"با تاب و تولد، تنها"


سهراب مختاری


• اگر برمی گشتی سنگ می شدی. مثل مرگ که خرسنگی وسط دریاست. با موج به پاهاش می کوبیم تا شاید ما را به خودمان پس بدهد. چقدر بی فرم است. به شعرهای بد می ماند. آسمان از بالا نگاهمان می کند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲ مهر ۱٣٨۹ -  ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۰


 اگر برمی¬گشتی سنگ می¬شدی. مثل مرگ که خرسنگی وسط دریاست. با موج به پاهاش می¬کوبیم تا شاید ما را به خودمان پس بدهد. چقدر بی¬فرم است. به شعرهای بد می¬ماند. آسمان از بالا نگاهمان می¬کند. چشم¬هاش مثل بادامِ سیاه است. نفس نفس می¬زنیم و سنگمان را می¬تراشیم، تا شاید شکلی از این بی¬شکلی بیرون بکشیم.
دنیا عجیب کوتاه است. اما درد تنها شدن بی انتهاست. انگار تا آخر نیستی در خودت سقوط می¬کنی. در حافظه¬ات فرو می¬غلتی و در محاصره‍ی تصویرهای معلقی که دور تا دورت می¬چرخند، تاب می¬خوری و تاب می¬خوری.
روی تاب نشسته¬ام و تو پشتم ایستاده¬ای. سر شب است. زنجیر تاب را گرفته¬ام که نیقتم. تابم می¬دهی و دلم با هر تاب هری می¬ریزد. می¬گویی تا پنجاه می¬شمری و بعد باید برویم. فردا صبح مدرسه دارم. اعداد را دنبال می¬کنم و با پنجاه، خواهش می¬کنم تا شصت هم ادامه بدهی.
هوا تاریک است. تا خانه فقط چند دقیقه راه است. از تاب پایین می¬پرم. برمی¬گردم دستت را بگیرم، اما نیستی.
دورتادورم را نگاه می¬کنم. خیابان¬ها خالی و ساکت هستند. نه ماشینی می¬گذرد و نه عابری. تا وسط چهارراه می¬دوم. تابِ خالی هنوز تاب می¬خورد و صدای غژ غژ زنجیرش می¬پیچد در سکوت.
می¬دوم و از سر هرکوچه که می¬گذرم ماه را نگاه می¬کنم. نفس نفس زنان جلو ساختمان خانه¬امان می¬ایستم. چراغ¬ها خاموشند.
دوچرخه¬ام کنار در خانه است. سوار می¬شوم و رکاب می¬زنم. از پل روی جوب به خیابان می¬روم و شیب آن را طی می¬کنم. می¬پیچم سمت راست. پرنده هم پر نمی¬زند. انگار همه از شهر رفته¬اند.
تا مدرسه¬ام، رکاب می¬زنم. در باز است. از لای نرده¬های سبز حیاط، ساختمان مدرسه را می¬بینم. دوچرخه را به نرده¬ها تکیه می¬دهم و وارد حیاط می¬شوم. پدر مدرسه که همیشه کنار در می¬نشست، نیست. در اتاقش باز مانده و توی اتاق تاریک است.
در کلاس¬های سال اول به تراس مدرسه باز می¬شود. از پله¬های تراس بالا می¬روم. اولین از سمت چپ، کلاس خانم فرزانه است. در باز است. وارد می¬شوم. تابلوی نقاشیم که روز معلم به او هدیه داده بودم به دیوار است، یک خانه در آسمان و بارش دانه¬های نقره¬ای برف.
روی نیمکتم می¬نشینم. شاگرد کناریم روزهای اول مدرسه مدام گریه می¬کرد. مادرش پشت پنجره می¬ایستاد تا او احساس غریبی نکند. اما باز طاقتش تمام می¬شد و وسط کلاس می¬رفت پیش مادرش.
مدرسه ساعت دوازده تعطیل می¬شد. از روی تراس مادرم یا تو را می¬دیدم که دم در منتظر من ایستاده¬اید. گاهی هم هر دو باهم می¬آمدید. مثل آن روز که مادرم زودتر آمده بود و کنار در منتظرم بود. مرا به دکه‍ی گلفروشی کنار مدرسه برد و دو شاخه گل رز خرید. گل¬ها را داد دستم تا وقتی رسیدی به تو بدهم. تولدت بود.
حالا هم درست همانجا بین دکه‍ی گلفروشی و مدرسه ایستاده¬ام. دکه خالی است. نور ماه بر کف زمین دست می¬کشد و سایه¬ام در پیاده¬رو کش می¬آید.
دوباره سوار دوچرخه می¬شوم و با همه‍ی نیروم رکاب می¬زنم. مه غلیظی دورم را فرا می¬گیرد و همچنان، عرق ریزان، طوری با سرعت رکاب می¬زنم که گویی اگر برگردم سنگ می¬شوم.

برلین، اول اردیبهشت ۸۸


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست