سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

روایت چهارم از هجده روایت ...


پیرایه یغمایی


• و ....تو ای دوست که کتاب عشق و آشتی می خوانی بدان که داستان خستگی من، هم در سوم شعبان سال ۱۲۵۱ هجری قمری - مسقط الرأس شیخ میرزا تقی بیابانی - به تخلص شکیب - در بلخ آغاز شد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۵ شهريور ۱٣٨۹ -  ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۰


 و ....تو ای دوست که کتاب عشق و آشتی می خوانی بدان که داستان خستگی من، هم در سوم شعبان سال 1251 هجری قمری - مسقط الرأس شیخ میرزا تقی بیابانی - به تخلص شکیب - در بلخ آغاز شد و این داستان عجیب که به تو می گویم و به دیگرانش نه ، و تو می خواه به باور بگیر و می خواه نه ، در چاشتگاهی بود که سفره ی چاشت هنوز گسترده و بر آن برکت گندم بود و کوزه ی شیر و غنیمت خورشید که در نیمه روز به بخشندگی خود در خورنق گاه ما می تابید و من بودم و تو بودی و مادربزرگ بود و او بود و او بود و او بود که جهان در چشم هایش خلاصه می شد و نگاه سیاهش بود از پشت مژه های برگشته و آن دو جنگل نور ندیده بود در چهره اش که می درخشید و پیشانی گشاده اش بود که محراب نگاه من بود و دست هایش بود با انگشت های کشیده که جون بر سیم های رباب می کشید ، غم از دل می گریخت و اندوه واپس بر می گشت و شور در کاسه ی سفالی آب می نشست که بناگاه به در کوفتند و با مشت کوفتند که نه با دست و آن پس کالسکه ی سرخ بود بر لبه ی سفره گسترده چاشتگاه که در آن برکت گندم بود و کوزه شیر و من بودم و دیگر تو نبودی و مادر بزرگ هم نبود فقط او بود و لحظه ای دیگر ، دیگر او هم نبود ، و سه گزمه بودند با پیراهن های راه راه سرخ ارجانی و شلوارهای دبیت – و انگار دبیت حاج علی اکبری - و ابروهای پرپشت و چشم های به خون نشسته – درست به هم رنگ رخت هایشان ارجانی – که از کالسکه بدر آمدند و به دست های او که چون بر سیم های رباب می کشید ، غم از دل می گریخت و اندوه واپس بر می گشت و شور در کاسه ی سفالی آب می نشست، زنجیر کشیدند و جون مرا مضطربم دید ، با اشاره ی چشم، همان چشم هایی که جهان را در خود خلاصه می کرد و اضطراب نگاه – همان نگاهی که در انکار با جنگل های نور ندیده بود – مرا گفت که تا سه روز دیگر بازم می آید و اشاره به سیم های ریخته بر زمین داشت، به معنایی که تا اینها را تو در کیسه بگذاری و به میخ گهواره ی قلبت که اکنون اینهمه پر تکان است، بیاویزی، بازت خواهم گشت. و آنگاه بود که با کالسگه ی سرخ و با گزمه گان سرخ پوش رفت و... رفت و ... رفت و من همچنان م که سیم ها از زمین بر می گیرم، و اما چون به دست می رسند، مار ها می شوند و به دست و پایم می پیچند و با چشم های غریب شان بدون پلک ، من ِحیران زده را افسون می کنند و بار این زمان دراز را که - از سوم شعبان سال 1251 هجری قمری - مسقط الرأس شیخ میرزا تقی بیابانی - به تخلص شکیب - در بلخ آغاز آمده ،- این دروغ نگاران زمینی بر دوشم می گذارند و خستگی ام را افراطی دیگر نباشد که در اوج افراط است و اینها را فقط به تو می گویم و به دیگرانش نه، و تو می خواه به باور بگیر و می خواه نه ، که از بس گریسته ام چشم هایم دشت باران زده ای را می ماند، چون چشم های «نسا» – آن زن عاشق کویری را می گویم – یادت می آید؟- همان که دلباخته ی پدر بزرگ بود و در خدمت مادر بزرگ به کنیزی در آمد، فقط از جهت عشق و از جهت اینکه رخت های پدر بزرگ را در طشت مسی کنگره دار بشوید و همواره داستان عاشقانه اش را به شکلی تازه تر واگویه می کردمان و من اکنون همانم ای دوست – همان نسا -، خسته از چشم انتظاری ، و افسوسم باشد ، افسوس که رختی هم ندارم تا بشویم که آنقدر پیراهنش را با اشک چشم شسته ام که جز نخ نمایی باقی نیست و نخ نمایی از یاد های او، او که که جهان در چشم هایش خلاصه می شد و نگاهش بود از پشت مژه های برگشته و آن دو جنگل نور ندیده بود در چهره اش که می درخشید و پیشانی گشاده اش بود که محراب نگاه من بود و دست هایش بود با انگشت های کشیده که جون بر سیم های رباب می کشید ، غم از دل می گریخت و اندوه واپس بر می گشت و شور در کاسه ی سفالی آب می نشست، و تو می خواه به باور بگیر و می خواه نه ...

Pirayeh163@hotmail.com

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست