سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دویست کیلومتر تا سوسیالیسم


ابوالفضل محققی


• جائی که ما کار می کردیم خانه بزرگی بود با سه حیاط وسیع تودرتو که درخت‌های بلند کاج و گلابی دور تا دور آن را می پوشاند. پشت مدرسه آلمانی‌ها (مدرسه امانی) نرسیده به هتل آریانا. خانه عمو یا پسر عموی شاه سابق افغانستان بود. همسایه دیوار به دیوار خان عبدالغفارخان از یاران گاندی که از پاکستان به افغانستان تبعید شده بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٨ شهريور ۱٣٨۹ -  ۹ سپتامبر ۲۰۱۰


جائی که ما کار می کردیم خانه بزرگی بود با سه حیاط وسیع تودرتو که درخت‌های بلند کاج و گلابی دور تا دور آن را می پوشاند. پشت مدرسه آلمانی‌ها (مدرسه امانی) نرسیده به هتل آریانا. خانه عمو یا پسر عموی شاه سابق افغانستان بود. همسایه دیوار به دیوار خان عبدالغفارخان از یاران گاندی که از پاکستان به افغانستان تبعید شده بود. و بقولی مهمان افغانها بود. ده بیست تا قراول مسلح با آن لباسهای بلند بلوچی و کاه‌های زردوزی شده آنجا را حفاظت می کردند.
حال که سالها از آن روزها می گذرد گفتن اینکه محل کار ما رادیوی زحمتکشان بود، بدرد هیچ‌کس نمی خورد و مشکلی هم برای کسی درست نمی کند. چرا که برخی از آن گردانندگان عمرشان را بشما داده‌اند. برخی فکرشان را و برخی خط زندگی‌شان را. تنها یک آرشیو اگر مانده باشد با تعدادی نوشته و کاست‌های قدیمی که باز هم به درد هیچ‌کس نمی خورد.
خانه بزرگی که می گویم فکر نکنید از آن قصرهای اعیانی بود با سالن‌های تودرتو. دو اطاق بزرگ بود در طبقه اول و سه اطاق نسبتاً متوسط در طبقه دوم در حیاط دوم نیز یک خانه چهار اطاقه اندرونی بود با یک حیاط خلوت. اما هرچه بود خانه عموی شاه بود و دروازه‌های بزرگی داشت با یک اطاقک نگهبانی.
برق کفایت نمی کرد. بعضی مواقع درست زمانی که میخواستی آنچه که نوشتی روی آنتن ببری، برق قطع میشد. مجبور می‌شدی دست به دامن رادیو افغانستان بشوی یا ببری در یک استودیوی کوچک تلوزیون ضبط کنی. رادیوی جالبی بود. ولوم صدایش دست رفقای شوروی بود. بسته به نزدیک یا دورشدن‌شان از دولت ایران صدای آن کوتاه و یا بلند می شد؛ گاه تا تبریز می رسید و گاه از زرنج – ایالتی در جنوب غربی افغانستان - عبور نمی کرد.
قرار شد که یک ژنراتور برق داخل خانه بگذارند تا برق را در مواقع اضطراری تأمین کند. ما پولی نداشتیم تا ژنراتور ژاپنی بخریم. دولت افغانستان هم که حامی ما بود، حال و روزی بهتر از ما نداشت و چشم بدست حامی بزرگتر دوخته بود که اتحاد شوروی نام داشت.
هفته‌ بعد ژنراتور بزرگی آوردند، به اندازه یک اطاق کوچک. از آن ژنراتورهای نظامی که صدائی کمتر از تانک‌های شنی‌دار روسی نداشت. نمی شد راهش انداخت. صدایش از آخرین حیاط خانه نیز بگوش می رسید و امکان کار کردن نمی داد. قرار شد که ژنراتور را در ورودی حیاط دوم، دورتر از محل کار هیئت تحریریه یعنی جائی که محل زندگی مسئول رادیو بود کار بگذاریم. اما صدایش اینبار نه تنها ما را بلکه عبدالغفارخان پیر را هم با آن گوشهای سنگین کلافه کرده بود. نهایتاً قرار شد زیر زمینی در همان قسمت ورودی خانه درست کنند و ژنراتور را داخل آن جای دهند. فردا صبح دسته بزرگی از سربازان مهندسی با بیل و کُلنگ به ساختمان آمدند و شروع به کندن کردند. درست پشت در دروازه شاهی. آخر آن دروازه دیرگاهی بود که باز و بسته نمی شد و قفل‌های سنگین آن در خوابی طولانی غنوده بودند. میتوان گفت انتهائی‌ترین بخش خانه بود.
نزدیکی‌های ظهر بود که مسئول کارگران به شیشه اطاق زد:" صحب، صحب، بیائید." ما را با خود به محلی که حفر می کردند برد. جمجمه سر یک انسان بود که از زیر خاک بیرون آورده بودند و جمجمه‌های دیگری هم دیده می شد.
- " صحب، چکار کنیم؟ این جا استخوان‌های زیادی هست." ما هم نمیدانستیم چه باید کرد. قرار شد حفر کنند و جمجمه‌ها را در گوشه حیاط قرار دهند. تا عصر تعداد زیادی جمجمه بیرون آمد. داخل آنها جمجمه‌ای بود که نشان از زمان نزدیک می داد. از کاسه سر کودکان گرفته تا جمجمه بزرگسالان. ترسمان گرفته بود از این همه جمجمه بزرگ و کوچک. نهایتاً به میزبانان‌مان خبر دادیم. مسئول کل مهمانان که از وزارت خارجه و روابط بین‌الملل حزب بود، طبق معمول با خنده وارد شد. اصلاً او آدم خنده‌روئی بود، گرم و صمیمی.
- " رفقا، به تشویش نشوید، چیز عجیبی نیست. شما در خانه عموی شاه کار می کنید؛ این رسم افغانی طایفه‌ای بود کسانی که برای دیدن عموی شاه می آمدند، سر دشمنان او را به رسم تحفه می آوردند و او نیز دستور می داد که در ورودی خانه چال کنند تا هر روز از روی کله‌شان عبور کند."
- " پس، بچه‌ها چه؟ اینجا چند جمجمه کودک نیز هست!"
- " خب، دشمن دشمن است، بچه‌شان نیز دشمن هست. فردا اگر بزرگ می شدند، یک دشمن دیگر بر جمع دشمنان افزوده می شد. همان کودکی کار را تمام می کردند که به تشویش نشوند. ما نمونه‌هایی دیدیم که چهار نسل بعد انتقام خون پدر یا عمو و یا کاکایشان را گرفته‌اند.
دیگر آن رسم‌ها تمام شده و اینها مربوط به ده پانزده سال قبل است. ما دروازه‌هایی داریم که جمجمه‌های نسل اندر نسل زیر آنها دفن شده‌اند و این کوچک‌ترین دروازه است. این که دروازه شاهی است، مولوی‌ها و خان‌های ما نیز صدها از این دروازه‌ها داشتند."

چند روز بعد از طرف روزنامه برای تهیه گزارشی به کارخانه افغانی ترکانی رفتم. کارخانه چوب‌بری و نجاری. اصولاً افغانستان کارخانه بزرگی نداشت. تعدادی کارگاه‌های کوچک با ابزارهای قدیمی و گاه چند ماشین تراش یا چوب‌بری غول پیکر روسی.
مسئول حزبی کارخانه آدم جالبی بود. غرق در رویاهای حزبی که بجای سلام مُشت خود را بالا می آورد و در هر جمله چند بار کلمه رفیق را تکرار می کرد. " رفیق عزیز ما در برنامه خود ساختن صدها چوکی، چپرکد و الماری داریم. برای مدارس، برای ادارات. یکصد و پنجاه کارگر داریم که می شود گفت کلگی آنها رفقای حزبی هستند."
عکس بزرگ مارکس، انگلس و لنین همراه عکس بزرگ ببرک کارمل بر بالای سر او به ردیف نصب شده بودند. "کل رفقای کارگر در کلاس‌های حزبی فعال هستند." آنگاه با طنز خاص افغانی گفت:" رفیق، می خواهی یک اطاق تاریخی را بشما نشان بدهم؟" برایم جالب بود اطاق در طبقه دوم ساختمان اداری قرار داشت. اطاقی نسبتاً بزرگ که پر از تابلوها و نیز صندلی‌های قدیمی و جدید بود. دهها تصویر بزرگ محمد ترکی و حفیظ‌الله امین. برخی ایستاده و برخی پیچیده در پرچم سرخ. تابلوی بزرگی بود که حفیظ‌الله امین را در قد و قواره بزرگ در حالی که دست خود را به سمت نامعلومی دراز کرده بود نشان می داد. پرسیدم:" رفیق کجا را نشان می دهد؟" با خنده گفت:" آن تابلوهای دیگر را." و آنجا صدها تابلو راهنمائی و رانندگی برای جاده‌ها بود که بر روی آنها نوشته شده بود: با سرعت بالاتر از صد کیلومتر بطرف سوسیالیسم. تا سوسیالیسم، دویست کیلومتر!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست