سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

از فـرهـنگ خـنـده تا شـریعـت ِخـشـم


منوچهر جمالی


• تصویرخدایان، همیشه متناظربا تصویرانسانهاست . با تغییرتصویر خدایان نیز،همیشه تصویرانسانها، دگرگون میشود . همان خدائی که درایران ،« اصل تازگی و روشنی وجوانی وزیبائی » بود وبا ابری که جام باده است میامد، و این پـُری وسرشاری ولبریزی وغنا را بر همه جهان میافشاند ، دراسلام ، فرشته مقرب الله ، « میکائیل= میغ + ایل » شده است، و« گماشته به رزق » گردیده است . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۴ شهريور ۱٣٨۹ -  ۵ سپتامبر ۲۰۱۰


 
 
از« خدائی که درهمه جاریست»
تا «الهی که تقسیم کننده رزقست»
.............................................................
ازجنگ رخش با اژدها
درهفت خوان ِرستم (شاهنامه)
تا
برخ اسود(آذرخش،فرزندِسیاهی )
که خدای غضبناک رامیخنداندتاببارد
( داستانی درمصیبت نامهِ عطار )


تصویرخدایان، همیشه متناظربا تصویرانسانهاست . با تغییرتصویر خدایان نیز،همیشه تصویرانسانها، دگرگون میشود . همان خدائی که درایران ،« اصل تازگی و روشنی وجوانی وزیبائی » بود وبا ابری که جام باده است میامد، و این پـُری وسرشاری ولبریزی وغنا را بر همه جهان میافشاند ، دراسلام ، فرشته مقرب الله ، « میکائیل= میغ + ایل » شده است، و« گماشته به رزق » گردیده است .
درتصویرنخست ، همه مردمان ، با جذب مستقیم خدا درخود وانبازی ( همبغی) با او ، سبز( تازه ، روینده ) وروشن ( بینا= دارای بینش ) میشوند، و« ازخود، میشوند» . خدا، شیرابه ( خُور= ژد= آوخون= اَنگ) ایست که همه درآن ریشه دارند.
درتصویردویم ، بجای خدائی که درهمه انسانها روانست، الاهی می نشیند که با انسانها نمیآمیزد، و به عبارتی دیگر، درجهان، میخشکد ، ولی بجای جاری بودن درهمه بدون استثناء، به کسانی که به واسطه او( فرستاده او) ایمان آورده اند ، رزق میدهد . بدینسان همه ، «تابع مشیت رزق دهنده ای » میشوند که مردمان را به کافروموءمن به خود تقسیم میکند ، ورزق را تابع ایمان به واسطه خود میسازد، و آنکه را ایمان نمی آورد( کافر) ، چنان درتنگنای رزق میگذارد تا ، درعذاب ، به واسطه او ایمان آورد .
انسانی که دراثررابطه مستقیم با خدا ، و انبازی با او، ازخود (= قائم به ذات ) بود ، انسانی میشود که دیگربا خدا، انبازنیست وبه کلی « خدا ، دراو خشک شده است » وبینش حقیقت ازخود او نمی جوشد ، و تابع رزقیست که خدای تازه بنا برمشیتش به او میدهد و این خدا ، مالک منحصربه فرد رزقست، و کسی که به واسطه او ایمان نیاورد باید عذاب بکشد و سوختن جانش درآتش ، رزق اوست ، وان للکافرین عذاب النار، یا لهم شراب من حمیم وعذاب ، یا یهدیه الی عذاب السعیرو یا « نقول ذوقوا عذاب الحریق » . به آنها « شراب ازمس گداخته= حمیم » روزی میدهد، و درسعیر که آتش افروخته سوزانست جای میدهد و با حریق عذاب میدهد . این ویژگی ها درایران ، گوهر « اژدها» بودند . به عبارت دیگر، خدای رزق دهنده ، اژدهائیست که با دَم سوزانش ، همه را دژم میسازد.این اشعاراین شعرا ، ویژگیهای « رزق » را بخوبی برجسته میسازند :
عـمـراگربهر رزق ، موقوفست
رزق، موقوف بهرفرمانست (خاقانی)
زدنیا ، بخش ما ، غم خوردن آمد
نشاید خوردن، الا رزق مقسوم ( سعدی )
از « دانش » آنچه داد ، کم « رزق » می نهد
چون آسمان، « درست حسابی » ندید کس
« گنه » به ارث رسیده است ازپدر، مارا
« خطا »، زصبح ازل ، رزق آدمیزاد است( صائب )
« رزق» ازهمان آغازپیدایش آدم درباغ بهشن ، با« امرو نهی» وبا«عصیان» وبا «غضب» ، وبا « هبوط ازبهشت= جشن شادی» ازهم جداناپذیزند. درحالیکه نوشیدن ِ « خدای روان شونده درگیتی» ، تابع هیچ شرطی نیست .
الله که تقسیم کننده رزقست ، جانشین « خدا یا حقیقتی میشود که بدون تبعیض درهمه پخش میشود » . الله که فراسوی شکل ونزول و « خودافشانی » است ، جانشین اصل وحقیقتی شده است که درهمه چیز روانست ، وبی شکلی هست که هرلحظه ، شکلی تازه می یابد . به قول اسدی، ازجای بیرون نیست ولی جایگیرنیست .
اینکه « خدا یا حقیقت یا اصل » ، آب روان هست ، معائی بسیارژرف وبنیادی دارد ، که ویژگی فرهنگ ایران را که فرهنگ خنده است ، نشان میدهد . حتا یزدانشناسی زرتشتی ، گوهراهورامزدا را « گرم و خوید= تر، وروشن وخوشبو وسبک » میداند. تری یا خویدی یا آب ، گوهرخدائیست . همین معانی نیز سپس درادبیات اسلامی میماند. « تــر» ، دارای معانی : تازه وآبداروسبزونرم وشاداب وپرطراوت ولطیف وخرّم وناب و دلپسند وجوان ونوجوان ( ترانه = سرود ) وخوش ودلنشین وسلیم وبی تعقید میباشد . اهورامزدای زرتشت نیز خود را دارای چنین صفاتی میداند . ازاین رو نام خدا درایران ، « آپه = آوه » بوده است، و« آپا دانا = آپه + دان » درتخت جمشید، به معنای « نیایشگاه ومعبد آپه » میباشد . مهراب و سهراب ورودابه وسودابه ... درواقع ، فرزندان خدا هستند .
آب ( آپه= آوه ، تری ، خویدی ) درفرهنگ ایران ، هم جسمانی ومادی ( دینکردی ) وهم معنوی وروحانی (وخشا) است( بندهش ۹/۹۰) . جسمانی ومعنوی ( روحانی ) ازهم جدا وبریده نیستند، بلکه چهره به هم پیوسته یک اصل هستند .خدا وحقیقت، درتحول ( وَرتـَن = گردیدن= گشتن ) ، جسم وروح ، تن وروان ، صورت ومعنارا به هم پیوند میدهد، چون اینها ، دورویه آب هستند که هم تنکردی وهم وخشاست .
خدا ، ابروبادیست که رود روان( رودخانه شیره گیاهان= ارنگ ) بر زمین میشود و با نوشیده شدنش ، همه چیزها « می وخشند » . « وحی » درفرهنگ ایران، « وخش » نامیده میشود ( وحی، چیزیست که ازگوهرانسان میروید وزبانه میکشد ) ، به عبارت دیگر گوهر خویدی ونمناکی دارد .
این ویژگی مفهوم « آب » که اتصال وتحول یابی ِ خود ِخدا به زندگی وبینش درگیتی وانسانست ، به کلی با تصویرالهی که « خودش آب نیست ، و آب را که مخلوق اوست ازآسمان فرومیفرستد تا رزق بشود ، واوست که تنها مالک این رزقست و آن رزق را چنانکه میخواهد تقسیم میکند » فرق دارد وبا آن متضاد است . دادن یا ندادن رزق ، تابع مشیت انحصاری ای خدا میگردد . رزق ، دادنی به اراده است ، و اگرنخواست وازعمل مردمان خشمناک شد، آن راپس میگیرد یا آنرا بسیارتنگ میسازد تا بیشترعذاب بکشند .
خدایا حقیقت درفرهنگ ایران ، میغی ( ابروبادی ) است که همیشه شکل تازه میگیرد ولی هیچگاه ، سفت ومحکم وثابت نمیشود واین « ابر، باگوهر ِباد » ، رودی روان ( ارنگ= ار+ انگ= شیره رونده گیاهان ) درگیتی ، درهمه چیزها میشود، وهمه اورا مینوشند، چون همه جا روانست ودرپخش شدن، طبق مشیت ، رفتارنمیکند ( این را دهش= دایتی= جوانمردی میگفتند، وهرود= رود وه دایتی ) . حقیقت وخدا، آبشخورهمه است، خودش مشرب همه است . همه جهان بدون استثناء ، ازنوشیدن این آب( شیره گیاهان ) ، آباد وسبزوروشن میشوند . خدا یا حقیقت ، آموزه یا افکارواوامرسفت وسخت و شکل یافته نیست ، بلکه « آب روان وبی شکلی است که نوشابه همه است تا با جذب این آب ، باهم انباز( همبغ ) شوند و بدینسان ، گوهرشان سبزشود، و تازه به تازه ازنو، به خود شکل بدهند . خدا یا حقیقت، آب روانیست که درهمه جاریست، و آموزه یا اندیشه یا بینش سفت وثابت ومحکمی نیست که به آن ایمان آورد یا به آن معتقدشد .
ای آنکه ره به « مشرب مقصود » برده ای
زین بحر، قطره ای به من خاکسار بخش - حافظ
این اصطلاح « مشرب » درادبیات ایران بیان درک حقیقت درروانیش ( درشکل گیری تازه به تازه اش) هست که همیشه فراخی ووسعت دارد . به قول صائب
دل خوش مشرب ما داشت ، جوان ، عالم را
شد جهان پیر همان روز که ما پیرشدیم
این درک ازحقیقت وازاصل وازخدا، به کلی با درک حقیقت درمذاهب و شرایع ، تفاوت دارد که آموزه های سفت وصلب هستند تا پاسخگوی سائقه ایمان باشند.« ایمان وعقیده» به طورکلی ، نیازبه چیزی دارد که بتواند محکم به آن بچسبد ، یا تکیه گاهی استواروتزلزل ناپذیر باشد :
زهی به غمزه « جانسوز برق مذهب ها »
به « خنده شکرین نوبهار مشرب ها » صائب
دراین فرهنگ، خدا یا حقیقت ، خودش آبی بود که درجهان، روان میشد وهمه گوهرهارا آبیاری میکرد . آبادشدن جهان ، آفریدن جهان بود .آمیزش خدا (که آب باشد) با انسان( که تخم = خاک) باشد، جهان هستی ، « آباد » یا آفریده میشود . آبادشدن ، آمیختن خدا با گیتی وانسان بود . آباد که « آب + پات » باشد به معنای « آب ِ آمیزنده وجفت وانبازشونده » است . آبادی ، پیآیند « انبازی = همبغی= همآفرینی » خدا وانسان باهم ، یا انسان وطبیعت( گیتی) با همست . خدا ، شیرابه ایست که با همه گوهرها میآمیزد .
آبادشدن ، به معنای پیدایش فرهنگ ومدنیت (شهریگری) وجهان آرائی ودادگستری است . خدا آبیست که درروان شدن درانسان، مدنیت وفرهنگ وسعادت( بهروزی= فراوانی ورفاه ) و یا جهان آباد میشود . ولی با آبی که الله ازسماء ( ابر= میغ ) میفرستد، ولی خودش ، درگوهرانسانها خشکیده ، تقسیم کننده انحصاری رزق میان مردمان میگردد . بجای آنکه خودش درجهان روان شود ، مالک منحصربه فرد رزق همه میشود وطبق اراده اش ، تقسیم میکند . او انباردار رزق همه جهان میشود .
اینکه درقرآن میآید که ما رزق را ازآسمان برشما نازل میکنیم (وینزل لکم من السماء رزقا ) ، مقصود همین ابروباد وبرق است . پرسیده میشود که فرق میان این« وای ِبه » ایرانی ، و « میکائیل » اسلامی که گماشته الله است ، چیست ؟ وچرا ، انسانی که جوینده رزق است وهمیشه خود را برلبه ورطه فقرونابودی می یابد ، جانشین انسانی شده که درخود غنای زندگی و سرشاری زندگی ( برنائی = پورنای = اصل پری ) را می یافت که همیشه به فوران کشیده میشد ؟ چگونه « قناعت به رزق » که همیشه احساس خطراز دست دادن آن را نیزمیکند، جانشین « نیاز به تازگی دربینش میشود که پیایند فوران سرشاری همیشگی جان است » ؟ چگونه « وجود همیشه دراضطرار» ، جانشین « جوانی ِشاداب وسرشار» شد ؟
درفرهنگ ایران ، خدا ، خودش همان « میغ وباد وبرق وباران » هست، و این خودش که جوانی ( برنائی =پری وسرشاری ) وزیبائی و باده شادیست ، اصل سرشاری ولبریزی و فراوانی ووفور ونیرومندی در وجود هرانسانی میگردد، و آب درباران ، به معنای « شیرابه واسانس جهان هستی وجان » است که « اصل آفریننده » است . میغ و « وای » ، «ازخود هستند» ، و افشاننده این« ازخود بودن هرچیزی هستند » ، نه مخلوق الله .
نیاز به تازگی وروشنی همیشه ازنو، پیآیند فشاری ازسرشاری و پـُری ِ وجودیست که همیشه میافزاید تا درزهای وجودرا بشکافد وازخود فراریزد ، و ازاین رو ، « تاریکی ِابر باران زا » را دارد که با زدن آذرخش، می بارد وآب فرومیپاشد .
تصویر « جستن آب زندگی درظلمات » ازهمین تصویر « زایش آب ازابرتاریک باران زا ، یا ازکاریز=فرهنگ، که از تاریکی زمین میجوشد، برخاسته .
ازسوی دیگر، « رزق » ، نماد فقرو اضطراروجودیست که در« قناعت به حداقل » ، خودرا می نماید . رزق ، سائقه کسیست که همیشه برلبه ورطه نیستی قراردارد و میترسد که با کمترین لغزش ، از دهانه ورطه ، فروبلعیده شود و میکوشد که خودرا ازآن ورطه خوف ، نجات دهد ، و وجود خود را در« تنگی و اضطرار» نگاه دارد . رزق ، زیستن برلبه پرتگاه اضطرارودرماندگی وناگزیری است ، وآنکه از رزق می زید ، قانع بدانست که دراین ورطه نیفتد ، ولی همیشه درکنازاین ورطه با دلهره، بسرمیبرد . با دلهره ازاینکه ، این حداقل نیزمیتواند با یک چشم بهم زدن ، ازاو ربوده شود .
ازسوی دیگر، نیاز به تازگی وروشنی ، پیدایشِ « منش جشنی انسان » هست که پـُرازگستاخی وخود گشائی و سبکسری وبازی ونشاطست . ولی رزق جو ، همیشه خود را درخطر از دست دادن کمترین امکان زندگی می یابد . جوینده رزق ، رابطه انسان گدا با ارباب سیرمالک را دارد ، تا با دستیابی با لقمه نانی ، نمیرد . رزق ، سائقه انسان ناتوانیست که میکوشد تا لحظه به لحظه خودرا ازخطر فروافتادن درکام اژدهای خشم و نیستی برهاند .
اینکه « وای » با جوانی ( بُرنائی = سرشاریش ) و زیبائیش درهمه چیزها وانسانها روان میشود ، به معنای آنست که همه چیزها وانسانها ، یقین ازپـُری وسرشاری و غنای خود دارند . همه، ابر باران زای تیره هستند که خواهان باریدن ودرخشیدن و خندیدن هستند .
آنکه رزق تقسیم میکند ، طبق اراده ( مشیتش ) اش ، رزق میدهد. ان الله    یزرق من یشاء ، وازاین گذشته، رزق درانحصاراوست ( هل من خالق غیرالله یرزقکم ) . الله طبق اراده اش به هرکه میخواهد میدهد وبه هرکه نمیخواهد نمیدهد . وبه آنکه نیز میدهد ، طبق اراده اش ، گاه میدهد وگاه نمیدهد . الله برای آنکه حضور مشیت خود را برای همه ، درهرلحظه محسوس سازد ، باید همیشه گیرنده رزق ، نامطمئن باشد ، و همیشه این ترس دراو زنده باشد که الله، ناگهان به حکمتی که هیچکسی نمیتواند بداند ، رزق را نخواهد داد . ولی در وای به ، که همیشه روانست ، این دلهرگی نیست . وای هم هرگز، دم از رزق وروزی نمیزند .
خوف ازمشیت الله دررزقگیر ، باید همیشه زنده باشد . ازاین رو، هیچکس نباید ازعلت تغییر اراده الله ، باخبرباشد . درواقع او« بی علتی مفهوم برای انسانها ، اراده اش را تغییرمیدهد تا انسان، وضعیت اضطراری داشته باشد . این اندیشه را عطاردرداستان شبلی وابلیس نیکو میپروراند : ابلیس میگوید
اگربی علتی با این همه کار    براند ازدرگه ِ خویشم بیکبار
که کس زهره نداشت ازخلق درگاه    که گوید ازچه رو کردیش ناگاه
اگر بی علتی بپذیردم باز    عجب نبود که نتوان گفت این راز
چو بی علت شدستم رانده او    شوم بی علتی هم خوانده او
انسان دربرابر مشیت قدرتمندی میایستد که هیچگاه نمیداند در لحظه بعد ، چه خواهد کرد و چه نخواهد کرد . بنا براین « رزقش » نیز که دوام زندگیش بسته به اوست ، همیشه نامعلومست ، ازاین رو ، همیشه در اضطراراست ( وجودیست مضطر)
این با اندیشه «وای به » فرق دارد که دریائیست که ازآن کاریزی به هرانسانی که تخمیست ( مردم = مر+ تخم ) کشیده شده است و تخم وجودی هرانسانی را مستقیما خودش آبیاری میکند و درزیر ریشه هر درختی ( تخمی ) ، چشمه آب خدا ( سیمرغ = وای به ) است . این کاریزی که دریا، یا رود خدا را به انسان متصل میساخت، « فرهنگ » نامیده میشد .
درهمان تصویر« میغ = ابروباد وبرق وباران» که دراسلام ، شکل میکائیل ( میغ + ایل ) یافت ، میتوان دوپدیده « آب وآتش ، یا باران وبرق » را باهم یافت . درفرهنگ ایران ، میغ، زهدانیست که درزائیدن آب ، میخندد. برق ، خندهِ زادنست . زائیدن درفرهنگ ایران ، همان خندیدن بود . همین دوپدیده درمورد میکائیل تغییر معنا پیدا میکند . بارانی که رزق میشود ، برقش ، صاعقه سوزنده قهرالهی میگردد . صاعقه ، پاره آتش هلاک کننده است که از آسمان با بانگ سخت فرود آید وهلاک کند .
خشک گردد زتف صاعقه ، دریای محیط
گربدو ، درشود ازآتش خشم تو ، لهب - سنائی
درمورد الله ، با لطف باران ، قهروغضب ِ سوزان برق نیرهست . الله که رزق میدهد ، درغضبش، خشکسالی وقحطی میآورد . رزق را بیهوده نمیدهد . رزق را میدهد تا اورا اطاعت کنند و اگر از احکام اووقدرت او سرکشی کنند ، با خشکسالی و قحطی وتنگی، مجازات میکند . علت اینکه ابرمیریزد، اطاعت ازاوست . ابر، تا هنگامی می بارد که مردم ازدهنده رزق ، اطاعت میکنند ، و این به کلی برضد فرهنگ ایرانست که برق ابر، خنده ِ زایش باران ( آب) ازابر میباشد . وقتی درقحط سالی مردم نزد طاووس یمانی فقیه، میروند تا دعائی بکند واز الله آب بخواهد :
پس آنگه گفت طاووس ای عزیزان
نگردد ابر ، بر بیهوده ریزان
شما را گرچه جز باران طلب نیست
اگرباران نمی بارد عجب نیست
عجب اینست کزچندین گنهکار
نبارد سنگ برمردم به یکبار
اگرچه میغ ترک آسمان کرد
تعجب گرکنی ، زان میتوان کرد
که نشکافد زمین از شومی ما
خورد مارا زنا معلومی ما

« رزق ِمشیّـتی ِمیکائیل» یا « لطف دائم پیرمغان»
پیرمغان کیست ؟

آبی که میکائیل ( میغ + ایل ) فرومیریزد ، تبدیل به رزقی میشود که گاه هست وگاه نیست وهمیشه همراه با صاعقه غضب سوزنده وترسناکش هست. درادبیات ایران، نام« مغان» و«پیرمغان» درست رویاروی همین فلسفه رزق و اضطرارش میایستند. آنچه منسوب به « میغ = » هست ، مغان خوانده میشود .
بنده پیرمغانم که « لطفش ، دائم است »
ورنه لطف شیخ وزاهد ، گاه هست وگاه نیست - حافظ
چرامغان، خود رابه « میغ=maegha= maega » نسبت میدادند ؟ میغ یا مَغ ( مـُغ ) یا مَگ یا مک، یکی ازپیکریابیهای « اصل جفتی یا همزادی یا سنگی وانبازی= همبغی» است . به عبارت دیگر، اصل « خود زا ئی وخود آفرینی » هست . ازاین رو دربندهش ، نام ابریا میغ ، « سنگ = اصل اتصال وامتزاج دوچیزباهم » است . نام دیگر ابر دراوستا « nara+ dva » است که به معنای « دوجنسه= اصل همزاد وانبازی » میباشد ، و خود واژه ابر، دراصل « آپه + ور» ، آنچه به آب ، آبستن است ، میباشد . آبستنی نیز ، اصل جفتی است چون جنین دررحم ( تخم درتخمدان= دواصل باهم جفت )است . به جنین دررحم که باز نماد اصل جفتی است، گبر( گه ور) نیزمیگفتند. ازاین رو « گبران» همان «مغان»هستند وزرتشتی ها به کلی برضد این اصل جفتی بودند ، و در خوانده شدن به نام ِ گبریا مغ ، دشنام میدیدند وازآن بیزار بودند وهستند . گبر یا مغ ، درواقع معنای « خودآفرین = ازخود= قائم به ذات خود » داشت . مغ به معنای سوراخ وغارنیزهست که باز اشاره به اندام زایشی است . معنای دیگرمغ ، رودخانه است . مک ، به معنای نیزه یا نی است . maegha دراوستا به معنای گودال است . اینها واژه هائی هستند که نماد اندام زایشی زن بوده اند . ازآنجا که زهدان ، اصل زایندگی ، سرچشمه غنا وپری وفراوانی شمرده میشد ، واژه magha به معنای دهش وثروت است . بطورکلی « میغ = مغ = مک » ، معنای « اصل زایندگی وآفرینندگی ودهش » را داشتند . « دهش = دایتی » ، معنای « خود افشانی » را داشت که معنای اصلی « جوان مردی یا رادی » است . درکردی نیز به جوانمردی « مه ر دایه تی » گفته میشود و « مه ر+ دی » ، سبکشده این واژه( مه ر+ دایه تی ) هست وبا مرد ، که جنس نرینه باشد کاری ندارد . « مه ر» ، اصل جفتی ، یعنی « اصل آفریننده » هست . اصل جفتی ، دهشی است ( مه ر+ دایه تی ) . ابرنیرچون اصل جفتی است ، اصل دهش وجوانمردیست . درادبیات ایران نیز « ابر» ، نماد جوانمردی است . درواقع یکی ازنامهای این « وای به » ، « مغه » بوده است . او ابریا آسمانست که « رود دایتی = آب روان دهشی » درگیتی میشود . او، آبیست که درهمه جهان روان میشود . « سیامک » نیز در آغازشاهنامه ، که « سه مک = سه مغ » باشد، بیان همین « اصل خودافشانی = ایثار» است . سیامک (درپهلوی ، سیاک مک نیزخوانده میشود که همان سه مک یا مگ باشد ) که همان « مغه » یا خدای ایثار( دهش= دایتی ) هست ، خود را برای نگاهداری جان نخستین انسان( یعنی برای همه انسانها )، میدهد . خدا ی ایران ، جان خودرا میدهد تا جان هیچ انسانی، گزند نبیند . این خدای جوانمردیست . خدای ایران ، ازانسان برای خود، قربانی نمیطلبد، بلکه خود را قربانی میکند تا جان هر انسانی را ازگزند برهاند .
آب چنین میغی ، آبی نیست که به رزق کاسته بشود ، بلکه شیرابه وخونابه جهانست و آبیست که همیشه روانست و اصل جوانمردیست و آبی نیست که اگرنخواهد نفرستد و همه را درغضبش گرفتار خشکسالی وقحطی کند . آبش نیز که روان میشود ، با صاعقه خشم به هم پیوسته نیست ، بلکه با « آذر+ رخش» همراه است که « روشنی است که زاده میشود، و خندانست » . « رخش » ، هم ترکیب سرخ وسپید است ، وهم رنگین کمان یا کمان بهمن ( اصل بزم = بزمونه ) است . بهمن که خرد بنیادی وبینش زایشی انسانست ، هم جفت رنگ سرخ وسپیداست وهم رنگین کمان است . آذر(= آگر= آور= ور)هم به معنای زهدانست . رَخش( روشنی آذر= کمان بهمن) ، بهمن ، خدای خرد و اصل بزم است . خرد وشادی، با هم جفت هستند . اینکه اسب رستم ، رخش نام دارد ، ودارای دورنگ سرخ وسپیداست ، پیکریابی همان « بهمن= روشنی » است . جهان پهلوان ایرانی را «اصل خرد وروشنی» ، حمل میکند . خرد، اصل حرکت دراوست. آنکه میگوید زمن هست تا هست ایران بپای ، کسی است که ازخرد، حمل میشود وخرد، اصل آفرینندگی دراوست.
واین بهمن ، خرد ضدخشم ( کین وقهروآزارو تهدید ) است .
ازاین میغ ، دورود جفت باهم ( ۱-اروند= ارنگ= رنگ ، و۲- وه دائیتی = دهش یا جوانمردی نیکو) درسراسرگیتی روان میشوند که مقصود دوویژگی جداناپذیراین آب ازهم باشند. این آب ، رنگ، یعنی شیرابه واسانس جهانست و اصل دهش( جوانمردی= دایتی ) است .
واژه « رنگ » دراصل « ارنگ » بوده است که مرکب از دوبخش « ار+ انگ » است .«انگ» ، هنوز نیز در دوانی به « شیره وشهد گیاهان » هم گفته میشود، وپبشوند « ار= ar » دراوستا ، ریشه رفتن وشتافتن (aurva ) باسرعت است.ازاین رو نام دیگرهمین رود « اروند= vant- aur» است . خدا، شیره و«خورآوه» یا انگی است که خود را درگیتی روان میکند .
با گذر انسان ازاین رود « دایتی = دهش وجوانمردی ورادی » که جفت « رنگ= شیرابه = خُور» است که جوانی وزیبائی وشادی خدا را میپراکند ، بهمن یا « اسن خرد = خردسنگی= خرد آمیزنده وجفت شونده » پیدایش مییابد که میتواند در تاریکی زمان ومکان ببیند ( واژه خرابات = خورآوه+ پات ) . بدینسان ، انسان ، آباد میشود و آباد میکند، و اصل آباد کننده است . ازاین رو، تازگی و خنده وروشنی ، دوچهره خرد بهمنی درهرانسانیست .
وخرد بهمنی برضد خشم است، که دارای دو چهره ۱- خشکی و۲- درّندگی است . خشکی ، تنها به معنای « خشکسالی وقحطی » نیست .« دور داشتن خشکی ودروغ ازایران » ، تنها دور داشتن خشکسالی ودروغگوئی نیست . سعدی میگوید :
لب خشک مظلوم ، گو خوش بخند
که دندان ظالم ، بخواهند کـَنـد
لب خشک مظلوم ، درخود خشمی دارد که دندان مظلوم را درپایان میکند . وجود خشکی ، وجود خشم وکین وستیزوتعصب وتنگ اندیشی وبی مهریست /
ازاین رو بهمن درهرانسانی ، خرد ِ ضد خشم ( ضد خشکی وضد درندگی وزدارکامگی ) است . خرد بهمنی که ازهنجیدن آب این رود ومیغ درتخم انسان ، سبز( تازه ) وروشن وخندان میشود ، هرگز، خشگی ودرندگی( زدارکامگی= تجاوز وعنف و جان وخرد آزاری ) را نمی پذیرد . خشگی، چنانچه گفته شد ، درفرهنگ ایران تنها به معنای خشکسالی وقحطی وتنگی نیست ، بلکه خشکی درمعرفت ( تعصب) ودرجان ( بی مهری) و در روابط اجتماعی ودرعواطف ( قساوت وسختدلی ) ودراندیشیدن ( خشک اندیشی ) است . این پدیده خشکی که برضد « خرد بنیادی انسان است که نگهبان زندگی » میباشد ، در فرهنگ ایران ، با « اژدها » ، تصویر میشود . درواقع بهمن ، بیان « گرمی یا آتش درابر» است که وازیشت نامیده میشود و آتش ِ زندگی افروز است ، وزندگی را روشن میکند . وخشم ، آتشیست که زندگی را میسوزاند وخشک میکند که « اژدها = اژی + دها » باشد . گرمی درنم وآب ( گرمی= مهر) ، که جان افزا هستند ، دربرابر اژدها که « آتش جانسوز» و ازبین برنده زندگیست میایستد .
خوان سیم هفتخوان ، درواقع ، روبروشدن این رخش یا این برق بهمنی با اژدها هست . رخش ، که «گرمی جانفزا» است ، با « آتش جانسوز» که اژدهاست ، روبرومیشود واین اژدهای جانسوز را تبدیل به « ابرباران زا » میکند . برپایه همین اندیشه است که فریدون به ایرج میگوید :
همان کن کجا با خرد ، درخورد   
دل اژدها را خرد بشکرد
ایرج میخواهد با ابتکار در آشتی ومهر، خشم وکین برادرانش را که میخواهند اورا نابودسازند ، تحول بدهد . با خردش ، کین وخشم را به آشتی و برادری تحول بدهد. اژدها را تبدیل به رخش کند .
اژ دها که « اژی + دها » باشد ، بیان این اصل خشکی ودرندگی یا اصل خشم (غضب وقهروتهدید) است . پسوند « دها » درسانسکریت به معنای « آتش سوزان ونابود کننده جان است » .
« ا- ژی » هم که «اصل ضدزندگی»است . درواقع اژدها ، آتش سوزنده ایست که« ژی= جی = گی= زی » را که زندگی و اصل همکاری و انبازی و مهر و همآفرینی وتوافق و اندازه هست ازبین می برد . این « آسن خرد= خردِ جفت خواه یا اصل آمیزنده » یا خرد بهمنی درهرانسانیست که برای نگهبانی جان ، دربرابر « اژدها » میایستد . اژدها ، چنانچه از معنای خود واژه اش میتوان دید ، به هیچ روی یک حیوان افسانه ای وخیالی نیست ، بلکه تصویر اصل قهروتجاور وتهدید دراجتماع وتاریخ است که با زدارکامگی و درندگی و دمش که آتش سوزنده است،همه چیزها را میخشکاند و اصل آبادکنندگی را دراجتماع ازبین میبرد .
« نجات دادن ازخشکی » ، معنای گسترده اجتماعی وسیاسی و دینی و اندیشگی داشته است . چنانچه یزدانشناسی زرتشتی ، درست زرتشت را ، رهبری برگزیده از اهورامزدا میدانستند که میتواند برضد این اژدها بجنگد، وبشریت را از« آزارندگان جان » نجات بدهد . زرتشت درگاتا میسراید که گوشورون ( مجموعه همه جانها = جانان ) نزد اهورامزدا گله میکند که چرا مرا بی سالار( بی نگهبان ) گذاشته ای . دربندهش ، همین سخن زرتشت ، بطورخلاصه بدینگونه بازتابیده میشود که « گوشورون به هرمزد گله کرد که تو سالار آفریدگان را به که بهشتی ( واگذاشتی ) که زمین را لرزه درافتا د ، گیاه ، خشک وآب، آزرده شد ، کجاست آن مرد که گفتی می آفرینم ... » . زرتشت ، رهبری است که برای نجات دادن گیاه ازخشک شدن وآزرده شدن آب ، برگزیده شده . این مسئله داشتن علوفه برای گاوان وگوسپندان و مسئله دامداری نیست . بلکه این زرتشت است که میتواند بر اژدها چیره شود . آنکه براین اژدها چیره شود ، حق حاکمیت ( نگهبانی جانها ) را دارد . دراین فرهنگ ، گیتی وانسان وخدا، همه سرشت گیاهی دارند. زرتشت نیز مانند سام ورستم برای رویاروشدن با « اژدها = خشمی که آتش سوزنده وخشک کننده زندگی » است آمده است . ولی پیکار زرتشت با پیکار سام و رستم با اژدها، فرق دارد . درفرهگ ایران ، این خرد درجان هرانسانیست که با اژدهای خشکی ودرندگی روبرو میشود، و خرد درهمه جانهاست . نگهبان جانها دراجتماع وگیتی که مجموعه جانهاست ، خرد خود این انسانهاست ، نه رهبری که از اهورا مزدا برگزیده میشود . رخشی که رستم برآن سواراست ، پیکریابی این « خرد بهمنی » درهمه انسانهاست .
اینست که درشاهنامه ، همه پهلوانان ( سام ، رستم .... ) با « اژدها » میجنگند، تا به وجود خرد بهمنی خود ، که اصل ضدخشم ( خشکی و درندگی ) است گواهی بدهند . خرد ، درفرهنگ ایران ، پیدایش اصل تری ( خویدی ) هست . به عبارت دیگر، خرد پیدایش مستقیم گوهرجهان ( رنگ = شیرابه جهان = خـُورآوه = خورابه ) درانسان است و طبعا برضد غضب ( خشم = خشکی ودرندگی ) است . ازاین رو ضرورتا بایستی خرد برای نگهبانی زندگی ، دربرابر همه « خشمگینان » بایستد وآنهارا ازتهدید وآزار باز دارد . ازاین رو فرهنگ ایران ، نمیتواند الله را بپذیرد که برای گوشمالی دادن انسانها ، خشکسالی میآورد یا به هرکس خواست ، رزق میدهد وبه هرکه نخواست ، رزق نمیدهد .
برترین گناه نزد الله ، تنها عدم طاعت موءمنان نیست ، بلکه ایمان نیاوردن کافران ومشرکانست . طبعا ، رزق آنها بایستی چنان کاسته گردد و براضطرارهستیشان آنقدر افزوده شود که چاره ای جز ایمان آوردن نداشته باشند . اینها برای خدای ایران ، یا « پیرمغان » ، که « رود روان درهمه جهانست » و کاریزی مستقیم به تخم هرجانی هست ، نا پذیرفتنی است .
دریزدانشاسی زرتشتی، « دیو اپوش » که دیو خشکی باشد( اپوش = آپهapa + oshaئوش= خشک یا هوشک کننده آب ) ، جانشین این تصویر « اژدها » میشود ، و این دیو، درهمان خود ابر، برضد « تیر» که فروریزنده بارانست میجنگد تا نبارد . بدینسان، فلسفه ایستادگی خرد انسانی دربرابر اژدها ، نابود ساخته میشود . خویشکاری خرد انسان ( همه انسانها ) ، ایستادگی ومقاومت دربرابر این اژدها است ، که دراجتماع ، برضد تازگی وروشنی ( بینش شاد) و آبادی برمیخیزد تا آبی را که ازچشمه ( خدا = مَغ = مـُغ ) در جان انسان وطبیعت روانست بخشکاند .

تفسیر خوان دوم رستم درشاهنامه

در خوان دوم ِرستم میتوان دید که « بیابانی که آتش ازآن میگذرد وسوخته وخشک میشود» ، با « اژدها » اینهمانی داده میشده است :
بیابان بی آب وگرمای سخت    کزومرغ گشتی به تن لخت لخت
چنان گرم گر دیده هامون ودشت
تو گفتی که آتش برو برگذشت
رستم درنهایت اضطرار، غـُرم یا میش کوهی را می بیند که ازآنجا میگذرد، و حرکت این حیوان دراین بیابان خشک ، خرد اورا بیدارمیسازد که میش کوهی حتما بسوی خوردن آب میرود و درپی اومیرود، وآب را می یابد ، و رستم درپایان، آن میش را میستاید :
که زنده شد ازتو گو پیلتن       وگرنه پراندیشه بود ازکفن
که درسینه « اژدهای بزرگ»      بگنجد، بماند بچنگال گرگ
درخوان دوم « غـُرم » که میش کوهی باشد ، اورا به چشمه آب راهبری میکند . « غرم » که همان واژه « گـُرم » باشد ، هم به معنای « رنگین کمان » و هم به معنای « طلب بسیار» است ( برهان قاطع ) . این واژه گُرم ، تلفظی ازواژه « گـَرم » میباشد( یوستی ) . غـُرم ، مانند اسبش « رخش » ، اصل نگهبان زندگی در برابر اژدهای سوزنده زندگیست . رنگین کمان ، که همان « رخش = روشنی = سرخ وسپید+ رنگین کمان = بهمن » باشد ، همان پیکریابی اندیشه « رخش رستم » است . این « گرمی جانفزا» یا « وازیشت درابر که ئور وازیشت درگیاه شده » ، اصل جوینده درانسان است که به انسان راآب میکشد وراهبری میکند . درواقع این گرمی یا آتش جان دراوست که اورا به سوی آب رهبری میکند و دراین خوان ، نیازی به جنگ با « اژدها » نیست .

مقولات « تـری وخـُشکی» ،
گرانیگاه اندیشیدن در سراسرگستره های زندگی

واژه « ضحاک=zahaak » درزبان پهلوی به معنای « بارنده ، ابربارنده ، بارورو تراوش کنان » است . این « ابربارنده که ضحاک باشد »، ناگهان به « ضحاک = dahaak » تحول می یابد که ازریشه « دها » میباشد ، و به معنای « آتش سوزان نابودکننده » است ، بیانگرهمان اندیشه بنیادی تضاد « تری با خشکی » است . آن ضحاکی که ابربارنده ، اصل تری وتازگی بود ، تحول به اژدها ( اژی+ دها ) می یابد که گوهرخشکی و خشم ( سختدلی وخونخواری و تجاوزوتهدید یا هولناکی ) است . . این تحول یابی « ابربارنده » که با افشاندن آبش همه چیز را تروتازه وروشن میکند ، به « آتش سوزانی » که همه چیزها را میخشکاند برای ایرانی ، مسئله ای بنیادی درهمه گستره های زندگی بوده است .
مقصود از« خشکی » ، تنها « خشکسالی وقحطی » نبوده است ، بلکه «خشکیدن آب »، خشک شدن همه گستره های معنوی واخلاقی ودینی و هنری و حقوقی ... هست. چنانکه آمدآب ، د رفرهنگ ایران، هم تنکردی(جسمانی)وهم وخشائی( معننوی وروحانی)است .
چگونه « تری » ، « خشکی » میشود ؟ با درنظرداشتن معنائی که از« آب = شیرابه واِسانس جهان » داشتند ، این دومقوله، که « تری وخشکی» باشد نقش بنیادی در تفکرایرانی درباره همه مسائل زندگی بازی میکرده است . همانسان که دراین چند سده در اروپا ، تمایز « ارگانیسم » از مکانیسم » ، یا شکافتکی برونسو از درونسو یا تضاد ماتریالیسم ( ماده ) با ایده آلیسم ( ایده ) ، پی درپی ، مقولات محوری درتفکرات اجتماعی وسیاسی واحقوقی واقتصادی ودینی بوده اند،تری وخشکی نیز،گرانیگاه تفکرات ایرانی درتمایزدادن همه پدیده ها ی اجتماعی و دینی وسیاسی بوده اند. اصل معرفتِ حقیقی که « جام جم » باشد، آب یا نوشابه ایست که باهفت خطش( هفت رنگ بودنش = رنگین کمان بودنش = خرد بهمنی) ، مفهوم روشنی اش را معین میسازد. روشنی یا بینش جام جم، هفت رنگست .
درفرهنگ ایران ، آنچه خشک شد ، « وسیله یا آلت » میشود و دیگر، « ازخودش ، نیست » . آنچه خشک شد، ازچیزی به چیزی دیگر تحول نمی یابد ، ازچیزی به چیزدیگر، روان نمیشود . جسم ، دیگر، روح نمیشود ، خدا دیگر، گیتی نمیشود ، صورت، دیگرمعنا نمیشود ، حس کردن ، دیگرتبدیل به اندیشه نمیشود ، بلکه اینها همه ازهم جدا وبریده میشوند . خشکشدن ، عدم تحول یابیست ، مانا وایستا کردن ِ روانی است . خشکشدن ، نفی جشن وشادی به عنوان غایت زندگی در گیتی است .
پیدایش ِاهورامزدا واهریمن دردین زرتشتی که متناظر با دومقوله « ژی » و « اژی » هستند ، برای خرّمدینان ، نشان همین خشک شدگی فکری واخلاقی بوده است . با خشک شدن ، اخلاق ، زهد خشک میشود . دین زرتشتی نیز ازهمان آغاز، پارسائی وخشک بود ، ازاین رو سیمرغیان دربرابر این زهد خشک، خود را « خرّم دین » مینامیدند . خرّمی با خشکی وپارسائی باهم درتضادند . آنچه زندگی ( ژی) است ، دراندیشه زرتشت ، هیچگاه تحول به ضد زندگی ( اژی ) نمی یابد .
بدینسان ، حقیقت ، همیشه درخود میخشکد و همیشه همان حقیقت میماند و دروغ ، همیشه درخود میخشکد و همیشه دروغ میماند . چنین حقیقتی وچنین دروغی ، چون همیشه درخود خشکیده هستـند ، ازهمدیگر نیز، روشن هستند . اینکه « حقیقت خشکیده امروز» ، با رسیدن فردا به قدرت ، تحول به دروغ مییابد ، انکارمیشود . حقیقت ودروغ ، دوچیز ازهم جدا وبریده و طبعا روشن میشوند ، وقتی که درخود ، بخشکند . حقیقت، به قدرت هم که برسد، همان حقیقت میماند .
یک رنگ مطلق ، هنگامی پیدایش می یابد که گیاه بخشکد . دراصل به شیرابه گیاهان ، « رنگ » میگفته اند ، چون ازآنها رنگ میساخته اند . شیرابه درگیاه ، روانست( ار+ انگ= رنگ= شیرابه روان ) و دگرگون میشود تا آنکه گیاه بخشکد ورنگش درخشکی، ثابت وتغییرناپذیرگردد .
پیدایش رنگ سپید ، موقعی ممکنست که رنگ ، بخشکد . برای زرتشتیها ، روشنی ، سپید بود ، خشک شده بود ومانند فرهنگ ایران ، روشنی ، سرخ وسپیدی نبود که باهم میآمیزند . برای آنها ، بهمن ، سپید ساخته شد . درحالیکه برای سیمرغیان بهمن ، یا روشنی ، آمیخته سرخ وسپید( رخش) یا هفت رنگ بود . روشنی درگوهرش ، شادی بود . برای خرمدینان ، روشنی ( رخش) ، رنگارنگی یا « طیف به هم پیوسته رنگین کمان» بود که زاده از« میغ = ابر= اصل تری » هست . روشن شدن ، درجهان بینی میغی یا تری ، رنگارنگی و طیفی است. با آب باران ، جهان ، سبزمیشود ، یعنی « رنگارنگ » میشود . سبزشدن، روند روئیدن و روند پیدایش شیرابه گیاه ، دربرگ وشکوفه وگل رنگارنگ است ، نه تنها رسیدن به رنگ سبزباشد . ازآب ، همه گیاهان وگلها ودرختان، سبزمیشوند . « سبزشدن » این نیست که همه گیاهان رنگ واحد سبز را پیدا کنند ، بلکه گیاها درسبزشدن درست ، رنگارنگ میشوند . درشوشتری به رنگین کمان ، سبزقبا میگویند . سبزشدن ، غیر از ثابت ماندن در رنگ خاص سبزاست.
این روندِ سبزشدن از تری را ،« روشن شدن » مینامیدند . رنگین کمان، با پبدایش باران درابر، پدید میآید . رنگها ، ازهم بریده وجدا نیستند ، بلکه همیشه مرکب وبا هم آمیخته اند . میان دورنگ ، صدها رنگ آمیخته ازآن دورنگ هست . ازآمیزش دورنگ ، تا آنها ترهستند ، صدها رنگ پیدایش می یابد . چنانکه درپیش آمد ، آب ، برای آنها ، تنها تنکردی ( جسمانی ) نبود بلکه به همان اندازه ، «وخشا = معنوی وروحانی » نیزبود ، طبعا تری وخشکی، مقوله محدود به جسمانیات نبود ، بلکه حاوی مقوله معنویات وروحانیات نیزبود . درعقاید و ادیان مذاهب و مکاتب ، فکری و آموزه ای میتواند بدین دوشیوه روشن شود . اگربه شیوه خشک شدن ، روشن شوند ، آنها همه، ازهم بریده وجدا ومتضاد باهم میشوند . اگربشیوه تری ، روشن شوند ( همه ازیک شیرابه ، روئیده اند ) ، همه ، یک طیف ِ به هم پیوسته رنگارنگ ازحقیقت میشوند . ولی درروندتاریخ ودرتنش های اجتماع ، بخوبی دیده میشود که آنها ، درخشک شدن ، ازهم روشن شده اند .
تا این عقاید وادیان ومذاهب واحزاب و مکاتب ، چنین مفهومی از روشنی دارند، و طبعا خودرا بدین گونه از دیگران ، روشن میکنند ، همه یا خشک هستند، یا درتحول یابی ، میخشکند ، و تا زمانی که خشکند ، جنگ میان این مذاهب وادیان و ایدئولوژیها ، آنقدر ادامه می یابد، و این خونخواری وستیزندگی ودشمنی ، به آخرین حد کراهت وانزجارو نومیدی درتاریخ میکشد (چنانچه امروزه درجهان با آن روبروئیم ) . مطلق شدن هرحقیقتی ، آخرین حد خشک شدگی فکریست . ادعای وجودحقیقت انحصاری ، ظهور اوج خشکشدگی بینش است . مذاهب وادیان ومکاتب وایدئولوژیها ، با چنین خشکیدگی درگوهر خود ، قادرنیستند که همدیگر را ازحقیقت خود ، قانع وبدان معتقد سازند و دچار عجز در« همپرسی یا دیالوگ » هستند .
با بریدن درخت، درخت ، خشک میشود ، وهرچه خشک شد ونم را ازد ست داد( نمیدن به معنای خمیدن وانعطافست )، تندوتیزوزننده وبرنده میشود، یا به عبارت دیگر،اصل خشم ( قهروتهدید ) میگردد . درجهانی که ازخدا گرفته تا کل هستی ، همه یک باهم درختند وانسان ، تخمیست که درخت میشود ، خشکیدن، به معنای تغییریابی کل جهان به ستیزندگی و دشمنی وتجاوزخواهی وتهدید میگردد . باهمان بریده شدن خدا ازگیتی ، رابطه خدا با گیتی ، ستیزندگی ودشمنی و تهدید و زور ورزی میگردد .
دربندهش ، نخستین جفت انسانی در یزدانشاسی زرتشتی ( مشی ومشیانه ) ، با بریدن درخت، خودشان پیکر خشم میشوند . دربندهش ( ۹/۱۰۴ ) میآید که : « ... به زمین گودالی بکندند، آهن را بدان بگداختند ، به سنگ آهن را برزدند و ازآن تیغی ساختند ، درخت را بدان ببریدند... ازآن ناسپاسی.... ایشان( مشی ومشیانه ) خود به خود رشک بد، فراز ببردند . بسوی یکدیگرفرازرفتند ، هم را زدند ، دریدند، موی رودند » .
با بریدن درخت که قطع پیوند (یوغ = مهروجفتی ) است ، خشکی، یا به عبارت دیگر، خشم وکین پیدایش می یابد . درخت و جهان که پیدایش اصل ِجفتی ( یوغ = همزاد= همبغ ) هستند ، با بریده شدن ازهم (یوغ yuktarih , yuk ana- = بی یوغی) انا یوغتاری ، یعنی اختلاف ونفاق ومنازعه وافسارگسیختگی ( خارج شدن ازاندازه وتوافق ) پیدایش می یاید . از بریده شدن درخت (یوگ= مهر= همبستگی) ، خشکی وخشم وکین وتجاوز پیدایش می یابد . آنکه می بـُرّد تنها به دیگران،خشم نمیورزد ، بلکه خودش را خشک میکند ومیسوزاند . آنکه می درد، خودش هم دریده میشود. آنکه میخشکاند، خودش هم میخشکد . آنکه دیگران را ازهم بیگانه میسازد، خودش نیز ازخودش، بیگانه میشود . آنکه برای دیگران ، دوزخ میسازد، خودش هم دوزخ وآتش سوزان( اژدها ) میشود .همان تصویر شاهنامه که ضحاک ، جم را به دونیمه اره میکند ، بیان این تحول هست .
چوضحاکش آورد ناگه بچنگ   یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارّه مراورا بدو نیم کرد    جهان را ازاو پاک وبی بیم کرد
ولی ضحاک که جمشید را برای مجازات ، به دونیمه اره کرد ، چنانچه دراین شعرآمده است ، جهان را بی بیم نکرد ، بلکه با این عمل، خودش اژدها و« اصل خشم وتهدید » شد و اصل بیم گردید. ضحاک با دادن کیفربه جمشید که دعوی خدائی کرده بود ، خودش ، اژدها شد ، خودش خدای خشم شد .
بُن انسان که جمشید است با ارّه شدن ازمیان ( قطع یوغ ) ، خشکی وخشم ودرندگی وخونخواری،یا به عبارت دیگر، انسان ضحاکی = انسان اژدهائی، پیدایش می یابد . جمشید( ییما = جفت به هم پیوسته = مهر) با بریده وخشک شدن ، ضحاک میشود . این خشکی وخشم وقهروتهدید وکین ، سبب میشود که اخلاق دراین عقاید و مذاهب وادیان ، دراجتماع ،وحشت میآفرینند تا دیگران را ازخود ، جداسازند . غیرازخودرا ، ازلحاظ حقوقی وسیاسی واقتصادی ، بویکوت میکنند ، تا زندگی وشادی را درغیر خودیها بخشکانند ، تا کیفر بی دینی را به آنها بدهند . خواستار مدارائی و تسامح میان این عقاید و مذاهب وایدئولوژیها شدن ، اتلاف وقت و هرزدادن نیرو هست . آنها درگوهرشان ، خشک سازندهِ پیوند ، یعنی برنده پیوند هستند . تحمل کردن دیگری برای آنها ، به معنای « تاب آوردن دردیست که درپیوند هست » . انسان درتماس با دیگری ، همیشه معذبست، همیشه در دوزخست ، همیشه درآتش میسوزد .
درواقع ، بزرگترین دشمن حقیقت ، خود ِعقیده وایمان به آنست ، چون گوهرحقیقت را که روانی است ، میخشکاند، تا هم ، خود را به آن ببندد ، وهم آن حقیقت را ، بنده خود سازد . در هرچه که حقیقت روان،خشکید،آن چیز، گوهرخشم وکین وستیزوترس انگیزی میشود . در هرحقیقتی که خشکید، اژدهائی نهفته است . درهرخشکی ، اژدهای خشم خفته هست . اژدها ، درخشکانیدن هرچیزی ، گوهرخود را به آن انتقال میدهد . درآنچه اژدها میسوزاند وخشک میکند ، آن اژدها، خودرا نهان میسازد . گرمای ایمان و عقیده ، ناگهان تبدیل به آتش سوزنده ووحشتناک تعصب میگردد . ایمان به حقیقت ، زادگاه اژدها میشود .
حل مسائل درچنین جهانی که خشکی حکمفرماست ، با تحول یابی به « تری» ، یا با « روان شدن تری درهمه » ممکن میگردد . با سیراب شدن همه ازتریست که امکان پیدایش خشم وکین وتهدید درخشکی ، ازبین میرود . با حقیقت روان درهمه است که همه ، فراسوی متضاد شدن میروند ، چون ازخطرخشکشدن جان وخرد خود میهراسند . ایرانیان از روند خشک شدن جان وخرد دراجتماع ، هراس داشتند ، چون میدانستند که با پیدایش اژدها ، بلافاصله همه درورطه « ضدیت ودشمنی وتنازع » ، غرق خواهند شد . درتصویر اژدها ، این روند هولناک خشکشدگی وسخت وسفت وسوزنده شوی را درهمه گستره های زندگی انسانی میدیدند . هرکسی وگروهی وقومی ومذهبی ، با از دست دادن تری وتازگی و نرمی و رنگارنگی ، خود را درراه تحول یابی به « اژدها = اژی + دها » می یافت.
هرچیزی که خشک شد وآلت وووسیله گردید، گوهر اژدهائی پیدامیکند ، چون درکار برد ، بی تفاوت میشود . همه انسانها، آلت ووسیله میشوند . به ویژه هنگامیکه « دستگاه حکومت یا هرسازمانی » ، به «وسیه وآلت وآپارات وماشین» کاسته شد ، فوق العاده خطرناک میشود، چون هرکسی که دراندیشه تصرف قدرتست ، ازآن « سازمان وآپارات وماشین وآلت » میتواند سوء استفاده ببرد .هرچه خشک شد، درکاربرد ، بی تفاوت میشود . آلت وماشین وآپارات ، میتواند در دست هرکسی قرار بگیرد، و برای هرهدفی بکار برده شود . حکومتی که تبدیل به ماشین وآپارات وآلت شد ، بزرگترین خطر وجود وبقای آزادی میگردد . انسانی که درعادت و یا درعقیده ای وایدئولوژئی ، ثابت وخشک شد، وسیله وآلت خطرناک میگردد . این خشک شدگی ، با همان اینهمانی یافتن روشنی( بینش) با کارد وتیغ دشنه ، آغازمیگردد . روشنی، تیغ خشک وسفت وبرنده است . حقیقت روشن ، برترین تیغ برنده زندگان میگردد . با چنین بینشی ، هرانسانی ، خودش به دشنه وتیغ وآلت وآپارات وماشین میکاهد . چنین بینشی می برّد ومی خشکاند و خودش هم خشک میشود . با این بینش های خشک ، همه تبدیل به آلات وسازمان وماشین و آپارات میشوند و امکانات خطرناک ، برای قدرتهای گوناگون هستند . اینهمانی دادن بینش، با تیغ یا آلت برندگی، چیزی جز خشک ساختن و اژدها ساختن بینش نیست که برترین خطرجهان زندگیست . بینش حقیقتی که خشک شد، اژدها ی سوزان خشم وکین وتهدید میشود

جنگ رستم با اژدها ( خوان سیم )
چگونه اژدهای خشکی، تبدیل به ابرباران زا میشود
رخش رستم ، برقیست که اژدها را میخنداند !

هفت خوان رستم ، گذر ازهفت گونه آزمایش است تا آنکه انسان بتواند خودش با چشم خودش درتاریکی ، نیک را ازبد بازشناسد و جدا کند وآب این بینش را درچشم دیگران بریزد ، تا آنها نیز با چشم خود شان ، بتوانند معیارشناخت نیکی وبدی ازهمدیگربشوند . او حقیقت یا آموزه خشکی را به عنوان معیارخوب وبد، به دیگران انتقال نمیدهد، بلکه « آب زندگی » را که روانست درچشم دیگران میریزد ، تا گوهر چشم خودشان، سبزو روشن گردد ، و ازخودشان روشن کنند وازخودشان، ببینند وبسنجند . اینست که این هفت خوان ، دراصل، چنین روند تحولی را درخود آزمائیهای گوناگون نشان میداده است ، ولی کم کم دردستکاریها بعدی، این اندیشه پنهان ساخته شده ، وبا تحریفات دررویداد هرمرحله ای ، رشته این تحولات ازهم بریده شده است .
خوان سیم، درظاهر، تجربه پیکار رستم با اژدها است . ولی دراصل ، داستان پیکار رخش با اژدها بوده است . رخش، برق یا خنده ابر، هنگام زادن آب( باران) است . ازاین رو،« گرمی » یا « آتش زندگی » است . درحالیکه اژدها ( اژی+ دها ) ، آتش سوزنده نابود سازنده زندگیست . «خنده» رویاروی «خشم» میایستد . زندگی( نمی وگرمی ) ، رویاروی ضد زندگی( آتش سوزنده ) میایستد .

مسئله تضاد انسان با خردش
.....................................
دراین خوان، نخست با نقش « بیدارسازنده رخش » آشنا میشویم . رخش که اینهمانی با روشنی ( سرخ وسپید ) و با خردبهمنی دارد ، نگهبان زندگی درخطراست . ازاین رو همانند سروش که آورنده اندیشه بهمنی است ، انسان را با نزدیک شدن خطر، بیدارمیسازد .
انسان، « اژی، یا ضد زندگی » را دراجتماع نمی بیند و بطورعادی ، اژی» خود را نیز تاممکنست، میپوشاند و تیره و تاریک میسازد، تا مردم ازوجودش بیخبرباشند . خرد بنیادی انسان با « آذرخشهای کوتاه » ، انسان را از وجود این « اژی » باخبرمیسازد ، ولی انسان ، وقعی به این آگاهیهای خرد نمیگذارد، وحتا دشمن خرد خود میگردد .
رستم ، جائیکه اژدها نهفته و ناپدیداست ، خواب رفته است ، و این رخش است که میکوشد اورا بیدارسازد تا خودش متوجه خطرزندگی گردد ، ولی رستم ، چشم برای دیدن اژدها درتاریکی ندارد و ازاینکه رخش اورا ازخواب بیدارمیکند ، به خشم میآید . اژدها
سوی « رخش رخشنده » بنهادروی
روان رخش شد نزد دیهیم جوی
همیکوفت برخاک ، روئینه سم    همیکوفت سُم وبرافشاند دم
تهمتن چواز خواب بیدارشد    سرپرخرد ، پر زپیکارشد
به گِرد بیابان همی بنگرید    شد، آن « اژدهای دژم » ناپدید
ابا رخش برخیره، پیکارکرد    بدان کوسرخفته بیدار کرد
این داستان درست تفاوت اندیشه فرهنگ ایران را با اندیشه زرتشت مینماید . درآموزه زرتشت ، ژی واژی، چنان ازهم جدا وباهم متضادند که خرد به آسانی میتواند میان آنها ژی را برگزیند وبا اژی بجنگد . ولی دراین داستان تجربه ژرفتری به عبارت آمده است . « اژی » دراجتماع ودرتاریخ ، زمانهای درازپوشیده ونهفته است و برغم آژیرخطر، انسان بیدارنمیشود و ازهشداردهندگان ازخطر، آشفته وخشمگین میشود.
چون زعادت گشت محکم خوی بد
خشم آید برکسی ، کت ( که ترا) واکشد مولوی
« اژی = اژی دها » ، زود از دیده میگریزد وآشکارا خود را نمی نماید . جامعه وانسان، اژی یا ضد زندگی یا خطر را به آسانی نمی بیند .
اصطلاح « اژدهای دژم » ، پیوند « آتش سوزنده زندگی را، با خشم » مینماید، چون « دژم » که از « دژ= دُش = دج » ساخته شده دراصل به معنای خشم است . دژم ، به معنای تیره روی و روی درهم کشیده و خشمگین و گرفته و اخم آلود و ترنجیده و خشم آلود است. دژم ، به معنای « سر زمین بی گیاه وبی مردم و جای غیرسبز» نیزهست . « اژی یا ضد زندگی » زود از دیده ناپدید میشود و انسان حتا از اعلام خطر ِ خرد خود که رخش رخشنده وبهمن باشد، خشمگین ، ودشمن همان خرد بیدارسازنده خود میشود .
دگرباره درشد بخواب اندرون    زتاریکی آن اژدها شد برون
ضد زندگی ، همیشه درتاریکی بیرون میآید و انسان آن رانمی بیند
ببالین رستم، تگ آورد رخش   همی َکند خاک وهمی کرد پخش
دگرباره بیدارشد خفته مرد    برآشفت ورخسارگان کرد زرد
بیابان همه سربسربنگرید    جز از تیرگی، او بدیده ندید
دیدن اژی = ضد زندگی ، کارآسانی نیست وبا بینش عادی که با روشنی مداوم کار دارد ، نمیتوان آنرا شناخت . ازاین رو رستم
بدا ن مهربان رخش بیدار، گفت   که تاریکی شب نخواهی نهفت
سرم را همی بازداری زخواب    به بیداری من گرفتی شتاب
گرین بارسازی چنین رستخیز    سرت را ببرم بشمشیر تیز
رستم ، « رخش یا خرد همیشه بیدارش » را تهدید به مرگ میکند که اگردوباره بیائی ومرا بیدارکنی ، سرت را خواهم برید .
« اژی » یا ضد زندگی یا خطراجتماع ، ازدید عادی بینش، فرّاراست ودرتاریکی ، خودرا پنهان میسازد، و آن را میتوان فقط در لحظاتی کوتاه وناگهانی دید . این دید را رخش یا آسن خرد انسان دارد ، ولی انسان ، هشدارهای این خرد را نه تنها نادیده میگیرد ، بلکه به دشمنی با خرد خود نیز برمیخیزد . دراین خوان سوم ، این تضاد میان دو گونه بینش ( بینش آذرخشی بهمنی ، و بینش عادی ) برای مرد جوینده ، بسیاربرجسته میگردد .
رخش دراین داستان، همان « برق = آذرگشنسپ » است، و با زدن برق خندان ست که ابر، باران را میزاید . به عبارتی دیگر، برق درواقع ابر را میخنداند تا آب را بزاید ( جفت بودن گرمی با تری). ولی این داستان ، که در بستر یک روایت حماسی نهاده شده است ، اندکی تغییر یافته است ، ورخش ، به جای خنداندن اژدها ، اژدهارا ازهم می درد .
آرامگاه اژدها ، در دشت در زیرخاک تیره است و ازاین تاریکی زمین است که گهگاه ، اژدها خود را مینماید . این اژدها که « آتش سوزنده زندگی » است و بسیارهولناک میباشد، چیست ؟ ایرانیان ، زمین را اصل مادینه یا مادر میدانستند که با آبستن شدن ازآب ( ابر، آب ، برق= گرمی ) که روند « آبادشدن باشد » ، گیاهان میرویند ، و گیاهان ، پستان های مادرزمین هستند
زمین است چن مادری مهرجوی    همه رستنیها ، چوپستان اوی
به چه گونه گون خلق چندین هزار    که شان پروراند همه درکنار
( درست ، این مادر زمین ، آرمیتی است که با آبستن شدن ازآسمان که ابر(وای = سیمرغ ) باشد ، به همه شیر میدهد ، چون همه مردمان، کودکان ( سیمرغ وآرمئتی) هستند وهمه را با مهرمادریش می پروراند ). خدا، دایه ومادرهمه انسانهاست و با شیرخودش ، همه را می پروراند . دادن رزق طبق مشیت خود، جانشین اندیشه شیردادن خدای مادر به کودکانش شده است . خرد انسان که نگهبان جان انسانست ، آن آب را با این خاک ، جفت وآباد میکند . هنگامی خرد انسانها ، زمین را با آب ، آباد نساختند . وضع دگرگون میشود . گرمای آبی که ازابرفرومیریزد ،« وازیشت» نام دارد درآباد شدن، در گیاهان، تبدیل به « ئور وازیشت » میشود .
ئوروازنیتن =urvaazenitan به معنای شادکردن وخوشحال کردن وسعادتمند کردن است . با آباد نشدن، پستانهای مادر زمین خشک میشود و شادی وخوشی وسعادت آنجا را ترک میکند.

چگونه اژدها ، پیدایش می یابد
.......................................
خرد انسان، نگهبان زندگیست . تنها خردِ آبدار هست که حق دارد حکومت کند . حکومت ، نگهبان جان انسانهاست . هنگامی حکومت ، حقانیت دارد که اینهمانی با چنین خرد ی دارد که با آبش درهمه تخمها ( مردمان) روان میشود وهمه ازاو، سبز وروشن میشوند.
نخست آفرینش، خرد را شناس
نگهبان جانست وآن را سپاس ( خدمتگذار)
سه پاس ( نگهبان ومحافظ ) تو، گوش است وچشم وزبان
کزینت رسد نیک وبد بی گمان
خرد را نخستین آفرینش میدانستند، چون ازنطفه درزهدان، نخست چشم ( خرد ) پدیدارمیشود . نخستین تراوش جان ( زندگی ) ، نیروی نگهبان ومحافظ جان ( پاس = paataa) هست . پس خرد، اصل حکومت ، درهرانسانی هست . نیک وبد به انسان، ازهمین کاربرد خرد میرسد. واین خرد است که برای نگهبانی زندگی، جهان را آباد میکند . آب را با خاک جفت میکند تا سبزوروشن شوند وپستانهای شیردهنده گردند.
ازاین رواجتماع ، سپاسگذارکشاورزانست چون آنها هستند که با کاربرد خردشان ، گیتی را آباد میکنند
نسودی ( کشاورزان) ، سه دیگر گره را شناس
کجا نیست برکس ازایشان، سپاس
بکارند و ورزند وخود ، بدروند
به گاه خورش ، سرزنش نشنوند
تن آزاد و آباد گیتی بروی
برآسوده از داور وگفتگوی
اجتماع ، ازآباد کنندگان گیتی ، سپاسگذاراست که « خورش» همه را درجفت کردن آب با خاک ( = تخم ) تاءمین میکنند .
هنگامی خرد انسان ، زمین را آباد نساخت و آب روشن را با زمین نیامیخت و وازیشت ابر، از باران درگیاهان ، ئوروازیشت ( اصل شادی وسعادت ) نگردید ، پستان مادرزمین، خشک میشود وبا این خشک شدنست که آتش سوزنده میشود . خشک شدن پستان زمین ، اژدها میشود . باد یا بخاری که ازاین زمین خشک برمیخیزد ، اژدها میشود و ابری میشود که باران نمی زاید . زمین « خشک کون» میشود . « خشک کون » درپهلوی به معنای زهدان خشک = عقیم » است . این اژدها با دم سوزنده اش ، تبدیل به ابری که آبستن به آبست نمیشود ونمیتواند بزاید = بخندد = برق بزند .
این که اژدها « همی آتش افروخت گفتی به دم » ، دراصل « دوش دفت =daft -dush » بوده است ، که « دُژ+ دم » ترجمه میگردد . ولی « دَف » ، دراصل معنای « دهان » یا بینی را داشته است و هنور نیز درکردی همین معنا را دارد و « ده فه » به معنای « استخوان پهن شانه » نیزهست ودرست رخش درپیکاربا این اژدها :
بمالید گوش و درآمد شکفت    بکند اژدها را بدندان دو کفت
این اژدهای خشکی که پیایند عقیم سازی زمین است ، در تاریکی زمین پنهانست وگه گاه ، چهره هولناکش را مینماید تا آنکه درپایان ، اززمین سردرمیآورد و برروی زمین چیره میگردد .
رخش رخشنده یا رخشان که خرد بهمنی باشد وهمیشه بیداراست ، میکوشد آذرخش گونه، رستم ( انسان) خفته را بیدار وباخبرسازد تا دریابد که خشکی، نتیجه ناآباد کردن زمینست ، نتیجه عقیم ساختن گیتی است . ولی خرد رستم ( انسان) این را جد نمیگیرد . رخش که برق خندان و آذرگشسپ ( نورچشم = نورخرد ) است بالاخره درپایان که خطر بی نهایت نزدیک میشود ، میتواند رستم را عاقبت بیداروباخود یارسازد . رخش دراین پیکار، نقش اساسی را در تبدیل « اژدهای خشکی وخشم » به « ابرباران زای خندان » بازی میکند . این «برق زدن = رخشندگی » اژدهای عقیم ساز را میخنداند وتبدیل به ابرآبستن میکند . البته این داستان دراصلش گونه ای دیگر بوده است و دراین روایت حماسی ، به صحنه کارزار میان « رخش = برق خندان= گرمی » و « اژدهای دژم= آتش سوزان » شده است و « ابرخشک عبوس » را با بریدن ودریدن ، میزایاند. بالاخره درپایان ، رستمم که ازدلیری رخش خیره شده است ،
بزد تیغ و بنداخت ازتن( اژدها) سرش
فرو ریخت چون « رود » ، خون از برش
زمین شد بزیر تنش ناپدید
یکی چشمه خون ازو بر دمید
چورستم بدان اژدهای دژم    نگه کرد برویال و آن تیز دم
بیابان همه زیر او دید پاک    روان ، خون گرم ، ازبرتیره خاک
رخش ورستم دراین نبرد ، ابرخشک را به باراندن وا میدارند تا رودی شود که در سراسر زمین روان میشود . و آنگاه با این آب سروتن خود را میشوید . این روال اندیشه ایرانی ، به کلی با اندیشه رزقی که الله درغضب برای گوشمالی دادن به گناهکاران نمیدهد و انسان راهی جز دعا وزاری دراضطرار بدرگاه او ندارد تا ازسرگناهانش بگذرد ، فرق دارد . اینجا خرد انسانست که از اشتباه وغفلت خود با خبرو بیدارمیشود و ورق را برمیگرداند .

اژدها نمیتواند بخندد
خدای ایران، با انتقاد واعتراض از« الله یا یهوه »
خشم اژدها را تبدیل به لطف وخنده میکند

خدای ایران، برغم چیرگی اهورامزدای زرتشت دردوره ساسانیان و همچنین برغم چیرگی الله با شمشیرخونریزاعراب ، هیچگاه فراموش نمیشود و درچهره های گوناگون دیگرمانند خضرخندان وبرخ اسود و حاجی فیروزه ( پیروزنام سیمرغ است )و....، در دلها وروانها زنده میماند . عطار، پس ازآنکه درمصیبت نامه ، ازمیکائیل وماءموریتش ازالله به تقسیم رزق سخن گفت ، روی به بستگی « رزق » با « غضب الله یا یهوه که با قطع رزق درخشکسالی ، گناهان موءمنان » را کیفرمیدهند میآورد، و بیاد خدای ایران میافتد که منشی دیگر داشته است . او خدائی را میشناسد که درهمه جانها وگیتی دریای مواجست، ولی مردمان دراثر جهان بینی تازه اشان ازآن آگاه نیستند :
تشنگان عالم کون وفساد      
« پیش دارند» ای عجب « آب مراد »
جمله درآبند و کس آگاه نیست
یا نمی بینند ، یا خود ، راه نیست
تشنه از دریا ، جدائی میکنی
برسرگنجی ، گدائی میکنی
درفرهنگ ایران ، کیفرگناهان ایمانی ، با آزردن جان ، سازگاری نداشت . بنام گناه درایمان ، کسی حق ندارد جانی را بیازارد . عطار به خدای ایران، نام « بـرخ اسود » رامیدهد که درواقع به معنای « برق زاده شده از سیاهی » باشد ، و همان « آذرخش » یا « آذرگشنسپ » یا « ارتجک » یا « رخش » باشد . خدای ایرانی بجای لابه کردن و دعای استسقا کردن ، با گستاخی از الله یا یهوه انتقاد واعتراض میکند ، و با این انتقاد واعتراض ، « لطف الله » را خندان میسازد و با خندان شدن لطف الله ، باز باران میبارد . البته خدای خشم وهیبت ، نمیتواند چنین انتقاد واعتراضی را تحمل کند.
عطارمیداند که الله نمیخندد ( همه خدایان نوری که خدایان خشمند ، نمیتوانند بخندند ، چون با خنده ، احترام وقدرت خود را از دست میدهند) قادر به خندیدن نیستند . تضاد خشمگین بودن ، گوهر خدایان نوری با خندان بودن گوهرخدای ایران دراین داستان، چهره برجسته میگیرد ، ویکی ازشاخصه های فرهنگ ایران، باز میدرخشد . منش گوهری خدای ایران ، « خنده » است ، وارونه خدایان نوری که گوهرشان« خشم سوزان واژدهائی » است. این اصل خندان است که به همه سرایت میکند
گر اناری میخری، خندان بخر    تا دهد خنده ، ز دانه او خبر
ای مبارک خنده اش که ازدهان
می نماید دل، چو دُر ازدرج جان
نا مبارک خنده آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
نارخندان ، باغ را خندان کند    صحبت مردانت، ازمردان کند
گرتو سنگ صخره ومرمرشوی
چون به صاحب دل رسی، گوهرشوی
دراناری که دهان باز میکند و میخندد ، میتوان دانه ها را که گوهردرون اوهستند دید. شادی گوهری ، درخنده، میشکوفد . درخدای ایران ، چهره ( آنچه ذات ودرون است ) ، چهره ( روی ) میشود. خدای ایران، حکمت نمیشناسد. دردرون مهر ودربرون خشم نیست . شرّ را وسیله برای رسیدن به خیر نمیسازد . اینست که انار درخندان بودنش ، گوهر راستی این خدا را مینماید . البته « انار= ا- نار» در واقع به معنای « زن = nairi » است که نام این خدا بوده است . آنکه میخندد ، راست هست ، شادی درونش میشکوفد وبازمیشود . مثلا « نارون » هم به معنای درخت « درخت زنخدا » هست ، چنانچه نام دیگرنارون ، « شجره البق = درخت بغ » یا « سده » است که نامهای این خداهستند . رستم ورخش را در تابوتهائی ازچوب درخت « نارون » میگذارند
انار، اینهمانی با خدای ایران دارد و انار، پیکریابی اندیشه « خوشه » است که گوهرخدای ایران « ارتا خوشت = اردیبهشت » . خوشه پروین که بهمن درآن، تبدیل به ارتای خوشه میشود که شش ستاره باشد . انارخندان ، گوهر راستی است ، آنچه را دردرونش هست، میتوان دید . نام دیگر« انار» ، « روان » است . بهمن که اصل این خوشه است ، خردیست که درهنگام زاد ، با هرانسانی میآمیزد و انسان با زاده شدن با این خردبهمنی، لب به خنده میگشاید .
نام دیگر ارتا خوشت ، « هوچهر=hu-chihr » است که به معنای « زیبا » میباشد . و به زشت ونفرت انگیز« دژچهر= chihr-dush » گفته میشود . زیبائی ، گشاده روئی و خندان بودنست . گرفته روئی وعبوس بودن ، زشتی است . خشم ، زشت ونفرت انگیزاست . نام دیگر ارتا ، « گل چهره » است، و گل ، پیکریابی خنده است . با لب ودهان گشودن ، میخندد و همه را خندان میکند . کسیکه نخندد، منکرخدای ایرانست . ولی بقول سعدی درجهان اژدهائی :
وگرخنده رویست وآمیزگار    عفیفش ندانند وپرهیزگار
گشاده روئی که زیبائی باشد و گرفته روئی که زشتی باشد ، ظهور شادی و « دژم بودن وخشمگین بودن» درونیست . خندان روی بودن وخشم روی بودن ، درجامعه سرایت میکند . دیدن روی زیبا، درفرهنگ ایران، علت شادشدن در زندگی میگردد . ازاین رو خیام مینویسد : « سعادت دیدارنیکو، دراحوال مردم همان تاءثیرکند که سعادت کواکب سعد بر آسمان ... زیرا که نیکوئی صورت مردم ، بهریست ازتاءثیر کواکب سعد که بتقدیر ایزد تعالی بمردم پیوندد » . این اندیشه ترجمه اندیشه اصیل ایرانی درعبارات اسلامی ست. فرهنگ ایران برآن بود که « مجموعه همه زیبائیهای جهان باهم ، خدا هستند ». زیبائی را باید کشید وپدید آورد ، تا مردمان را شادساخت . درشادکردنست که میتوان شادشد .اینست که صورت زیبا را میکشند تا همه خندان وشادشوند، و روی زیبا را که بهره ای از اصل زیبائی که خدای ایران باشد ، باید دید تا شاد وخندان شد . ولی هیچکش ، صورت زشت را نمیکشد . ازاین رو نیز بود که خدایان توحیدی ، مردم را ازکشیدن صورت خود، منع میکردند ، چون چهره دژم وخشمگین آنها از جهانی که غرق گناهند، به قدری زشت وهراس انگیزاست که هرکس آنرا ببیند ، ازترس و اندوه وغم یکجا جان میدهد . دیدن این الاهان ، مرگ آور است .ازاین رو بود که پهلوانان ایران درجنگ با اژدها ، همیشه « دهان اژدها » را نشانه میگرفتند تا این دهان را به هم بدوزند . اژدها ، به محضی که دهان خود را میگشاید ، آتش سوزنده ازآن، برون دمیده میشود که همه چیزهارا میخشکاند ومیسوزاند . دهان اژدها ، نمیتواند بخندد ، بلکه زمین را بادمش میسوزاند . ازخدائی که میخندد، کسی نمی ترسد وهیبتی ندارد و به او احترام نمیگذارد . درپهلوی به احترام ، «ترس- آگاهی» میگویند . آگاهی از ترسناک بودن یک وجود است ، که احترام به آنرا ایجاد میکند. ولی ایرانی ، خواهان چنین رابطه ای باخدا یا با حکومت یا باشاه و حاکم نبوده است .
درخدا نیز، جفت وانبازومادرو مطرب خودرا میدیده است. میگفتند که ازخنده شاهان باید ترسید . چرا ؟ چون او با خنده ، احترام خود را گم میکنند ودیگران دلیرمیشوند . او برای بازیافتن احترام خود، مجبوراست که درست با همانکه خندیده است ، دندان ناب وتیزخشم خود را بنماید ، تا آنچه را درخنده خود، گم کرده ، بازبیابد .
اینهمانی دادن زائیدن ( = به وجود آمدن درگیتی) با خندیدن، یا درهنگام زاده شدن ، آمیختن بهمن ( خرد بهمنی) با انسان، ودراثر یافتن فطرت بهمنی خندیدن ، واینهمانی دادن برق ابربارنده ( سیمرغ ) با خنده( پیدایش شیرابه جهان با شادی ) ، فرهنگ سیاسی ودینی واجتماعی وحقوقی و اقتصادی ایران را معین میسازد. چنین اصل فرهنگی ، برضد حکومتیست که میخواهد استوار برهیبت باشد . این اصل، برضد گوشمال دادن وکیفردادن مردمان برای عدم اطاعت از الله است . این فلسفه که انسان آنقدر اطاعت میکند که ازکیفرخطاکردن بترسد، پیآیند حاکمیت خدائیست که نمیتواند بخندد ( خنده ، شکفتن شادی دروجود است ) .
ازآنجا که خشم ، چهره را زشت میکند ( دژ- چهره ) ، خشم ، همیشه خود را میپوشاند . خود را با محبت یا با رحم میپوشاند . این پوشه وماسک محبت یا رحمست که چهره خشم را ناپیدا میسازد . بدین علتست که رستم به رغم آنکه رخش میکوشد ، نمیتواند اژدها را در زیراین پوشه ها ببیند .
شیخ فرید الدین عطار، میکوشد که منش اژدهائی الله را نشان بدهد . او واهمه ازآن دارد که مستقیما خدا را مورد انتقاد قرار دهد . ولی تهمت بی مهری یا خشم خوئی را به فرستاده ورسول اومیزند . الله ، خودش اصل مهراست ، ولی این فرستاده اش هست که برضد اراده الله عمل میکند ! البته ، چنین رسول یا فرستاده یا نبی ای که برضد خود الله ، کار میکند، دیگرفرستاده ورسول او نیست ، والله چنین کسی را به رسولی برنمیگزیند . به هرحال ، انتقادی را که ازرسولش میکند، درواقع درپنهانی ، انتقاد ازخود الله است .
بود اندرعهد موسی کلیم    « برخ اسود» بیدلی با دل دونیم
ازتوضیحاتی که دراین شعرمیدهد ، میتوان دریافت که عطار میدانسته است ازکه سخن میگوید .
آنچنان « سرسبزئی » دربرخ بود
کز« سوادش » ، چهره دین ، سرخ بود
شد تبه برآل اسرائیل کار    زانکه آمد خشکسالی آشکار
خلق نزد موسی میروند تا با نمازازخدا آب بخواهد ولی خدا ، گوش به دعای موسی نمیدهد
خواست شد خلقی درآن تنگی، هلاک
رفت موسی ، گفت ای دانای پاک
چیست دارو، تا شود ، درمان پدید
چیست فرمان ، تاشود باران پدید
حقتعالی گفت با موسی به راز
گر ببارانست قومت را نیاز
بنده ای دارم که او گوید دعا    از دعای اوشود حاجت روا
این بنده الله یا یهوه ، همان خدای پیشین « میغ وابر» است که لطفش دائمست و برای کیفردادن گناهان، دست از باریدن نمیکشد. موسی این بنده را می یابد و ازاو میخواهد که بیاید ودعا بکند
روز دیگر، برخ آمد سوی دشت
پس جهانی خلق بروی گرد گشت
آنگاه اوبجای دعا ، شروع به انتقاد ازالله واعتراض به الله میکند
گفت یارب، خلق را درخون مکش
هرزمان در رنج دیگرگون مکش
خلق را ازخاک چون بر داشتی   گرسنه آخرچرا بگذاشتی
یا نبایست آفریدن خلق را    یا نه بیشک لقمه باید حلق را
لطف کم شد، یا کرم، گوئی نماند ؟
وان همه انعام ونیکوئی نماند؟
آن همه دریای بخشش، کان تراست
می نبخشی ، می نریزی ، آن کجاست ؟
گرتو زان میآوری این قحط سال
تا دهی خلقان خود را گوشمال
بعد ازاین ترسی که نتوانی همی
بل توانی کرد باسانی همی
با چنین انتقادات واعتراضات برخ ، که الله باید به مراتب خشمگین ترشده باشد ، بلافاصله باران فرومیریزد و عالم تازه میگردد . فردا که موسی ، برخ را می بیند ، برخ بدو میگوید که دیدی با خدای تو چگونه سخن گفتم
گفت ای موسی ، بدیدی آنزمان   با خدای تو چه گفتم آن چنان
« گرمی من » دیدی وگفتارمن مردی من دیدی وهنجارمن
زین سخن ، موسی چنان درتاب شد    کآتش خشم آمدش، وزآب شد
جوش میزد خشم او چون بحرژرف
خواست تا اورا ( برخ را ) برنجاند شگرف
اینجا موسی هست که پیکریابی خشم میشود و این گونه سخن گوئی گستاخانه را هتک احترام خدا میداند . ولی جبرئیل میآید ، و به موسی میگوید که خشمگین مشو ، چونکه این برخ
لطف مارا او، به هرروزی سه بار
می بخنداند ، چو گلبرگ بهار
لطف مارا ، خنده از گفتار اوست
کار تو نیست این ، ولیکن کار اوست
این خاصیت ویژه « آذرخشی » است که خنده ِ ابرباران زا، یا سیمرغ یا وای به است که با کفش سبز( فرخ پی )و جامه سبز وبا جام باده که ابرباشد میوزد و مردمان را چنان خوش میآید که گوئی جان به تنشان میآید . هرچند الله نمیتواند خودش بخندد، ولی روزی سه بار، همین خدای پیشین ، « لطف الله ِ غضبناک » را اندکی قلقلک میدهد تا فراموش نکند که خود را رحیم هم میخواند ، ولی مابقی زمان ، حق دارد، گرفته روی و اژدها گونه بماند .


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست