سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

انگور غش نکرده به مشروب نمی رسد
و شش سروده ی دیگر


علی عبدالرضایی


• شنیدی مرا از کسی که او هم از کسی شنید؟
چه می داند از من آنکه او را ندید؟
دریا پُر از دست است
آرام ندارد      مست است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۶ مرداد ۱٣٨۹ -  ۷ اوت ۲۰۱۰


 
 
۱

انگور غش نکرده به مشروب نمی رسد


شنیدی مرا از کسی که او هم از کسی شنید؟
چه می داند از من آنکه او را ندید؟
دریا پُر از دست است
آرام ندارد      مست است
با موجی که دست روی ساحل می کند بلند      همدست است
حرفی نزن که آتش بگیرد چوب کبریتی
       که اگر لبی فاش می کرد
             اینهمه ای کاش نمی کرد در قوطی
درباره ی دل ِسردی که ای کاش داشتم      اینهمه خالی نبند
هر که رفت از پیش ِمن      کرد آتشی در دل بلند
آنچه برمی خیزد از این شعله دیگر دود نیست
از دیدِ من       صرفِ نظر    مردود نیست
دارد نظر به من آنکه چشم می پوشد
همانطوری که حالا
          در باتلاق مترو می روم فرو
از پله های خانه اش دارد
                  زنی می رود بالا      که نمی داند
                            صبر را کمین ِببر نیافرید در قله
                                    حبسِ نفس سینه آفرید
مثل بروسی کهنه در جامسواکی
که صاحبش سالها پیش
از خانه رفته باشد و بعد
ازدواج کرده باشد و حالا
دختری رسیده داشته باشد
دندان های کثیقی دارم
             که منتظرند




۲

هندسه


از ابرهای پاریس که ریختم بیرون
رفتم به کافه ای
       درفرودگاهی
            که با دو معنای سیاه
                         زیرِ دو ابرو
                                     نشست
                                     درست همین روبرو
فقط دوسطرِ پیشانی ش را خوانده بودم
که رسیدم
به سوتیتری سیاه
          که سلمانیِ سرکوچه سانسورش کرده بود
دو پاره خط ِکوتاه
با فونتی نازک
بالای دو معنایی که چینی
زیرش عمود
          نوشته ای بینی
دو تا لب داری خیلی
   که می خواهد قورتم بدهد
از لنگرود
از تهران
از فرانسه که دیگر خوشگل تر نیستی
مثل زن هایی که من طلاقشان دادم
از تو هم جدا می شوم       لندن!




٣

انار


این درختِ خشک
چگونه خود را برگزار کرده که این قدر
این قدر    زیرِ باران       برقرار مانده؟
اناری را که بر دار مانده
چرا یکی بچلاند       که نمی داند؟
دیگر نمی آید
بارانی که در این شعر       باید بیاید
و زندگی    این لالائیِ کوتاه       بالاخره خوابم می کند

بر صفحه ای که عمری در نمی دانم گشت
چقدر بنویسم
شعری را       که هرگز نخواهم نوشت؟
قطعن      گروهِ خونی ِلندن
                  که حتمن باید اُ باشد یا
                                    به من نمی خورد
که هی می روم زیر ِباران و آب می خورم

عجب سماعی دارد این فکر که در سر دارم
یکی بیاید
باز دارد این صوفی را که هی چرخ می خورد در سرم

بارانی که دارد می آید
دیگر به شعرم نمی آید
این ملعون
اشکِ همه را درآورده ست
این باز پرس
اینکه از ابرهای بالای سر ِلندن
اینهمه حرف می کشد بیرون

آیا کسی آن بالا بیکار است
یا حقیقت دارد
که باران دارد    هنوز می بارد؟

ما همه می میریم
پس چیزی تمام نمی شود       افسوس!




۴
تصادف

از پیاده روها بهشت می گذرد
لندن   لباس کلفتش را درآورده
وباران که از اینجا قهر کرده بود
دوباره آمده است
که چترم را از صندوقچه بیرون بکشم
به رستورانی برویم
               درخانه ی مادربزرگ
که ماشین او را جلد کرده بود
پیش ازآنکه میز را چیده باشیم
تخت را خوابیده باشیم
وسط اتوبان کشید کنار
اهل قاشق و کارد و چندین چنگال بود
من با دست می خوردم
مثل پیش بند ِپیش از صبحانه
کاندومی را که کادو آورده بود
مادرانه تنم کرد
وبعد از اینکه عشق با من بازی کرد
کامیونی به او زده بود
تصادفن   تجاوزی در کار نبود
دردی نداشت
بیهوده شیون می کرد
من فقط داشتم
چترم را
در صندوقش عقب می گذاشتم.




۵
کارخانه



از کارخانه بدش می آمد
از رودخانه
   که وقتی به خانه می آمد
             همه دستمال ها را خیس می کرد      بدش می آمد
تبعید
به او پنجه ای داده بود زمُخت
      که می توانست سیب را له کند
و همسری
         که وقتی کتک می خورد
                         نمی توانست گریه نکند

اوقاتش را تلخ کرده بود تبعید
به او خنده ای داده بود قاه قاه
          که وقتی در خانه پیدا می شد
دو تا گونه ی سرخ    پشتِ خیس      گم می شد
و شهوتی
      که می دانست چگونه زن را خیس کند
ولی نمی دانست
       با چک چکِ اشکها چه کند
اشک طنابی بود
که زن او را با آن دار می زد

البته می توانست هر کاری بکند
قادر بود
به طرزِ فجیعی شاعر بود
و می توانست
   هروقت دلش خواست
               زنش را کتک بزند
    ولی نمی توانست
          جلوی اشکهاش را بگیرد



۶

ساعت سه



در ساعت دوی بعدازظهر
درست سرِ ساعت دو بود
                که خانه را آب و جارو کردم
                                              در ساعت دوی بعداز ظهر

دوش گرفتم
ریش زدم
درست وقتی که نیم ساعت از دو گذشته بود
گیلاس های شراب را هم ردیف چیدم
وخاموش کرده ام
صدای لورکا را
          حالا که نیم ساعت به سه مانده ست
این بار اول است که ماریا می آید
باید خودم را کمی شاد کنم
ببرم پیش شراب و از شرَّش آزاد کنم
حالا که عقربه ها مایل نیستند سه بشوند
بهتر که به گلها آب بدهم
تا ماریا بیاید درست بیست و پنج دقیقه وقت دارم
باید از این غذا که از قضا آماده ست سیر بخورم
زنگی هم به مایکل بزنم
وبگویم که دیگرتنهاییم را انجام داده ام
دقیقن بیست دقیقه تا ماریا فاصله دارم
حتمن از ایستگاه سر کوچه بیرون زده دارد لاس می زند با گلفروش دمِ خانه ام که دسته گل اش را کمی سرخ تر بپیچد
پانزده دقیقه دیگر دنیام عوض می شود جآان!
وای چرا عطری نزنم که تشویقش کند زودتر
ها ده دقیقه مانده به سه   هِه!
مثل گاو نر      روی ساحل سیاه سینه ام
عجب بندری می زند دلم
باید بجنبم فقط پنج دقیقه مانده تا ظهور کند
اگرکُرستی سِت کرده باشد با زیرپوشِ سفیدش چی!؟
باید زودباشم بروم شورتم را سیاه کنم
تنها سه تا دقیقه ی ناقابل مانده که زنگِ خانه ام را بزند
می دانم که می زند
ماریا سرِسفره پدرش بزرگ شده
همیشه در هر قراری سرِوقت می آمده حالاست که بیاید
حالا که فقط دو تا مانده تا موعود
این تلفن هم که ما را نمود
       چقدرزنگ می خورد لامصّب
حتمن دوباره لیلا ست
که مثل سگ ولش کردم
دوشاخه را از پریز می کشم
وای فقط یک دقیقه مانده اما چرا این کنه ول کن نیست
گیر داده حالا به موبایلم
جانمی! شماره ی ماریا افتاده حتمن پشت در است الو!

افتاده ام ولو
      درست سر ِساعت سه
وای چه موحش ساعتی بود سه
ساعت سه بود بر تمامی ساعت ها
ساعت سه بود در تاریکیِ ولی عصر
دیگرنجات دهنده ای در کار نبود
باید دوباره ایمانم را از دست می دادم
سوشیانت   
عیسای مریم و مهدی
همه وعده ی سر ِخرمن بودند
وگرنه ماریا
درست سر ساعت سه
       زنگ نمی زد که نمی آید



۷

پونه

وا کن آن غنچه که قدری سر ِپیری به جوونه برسم
صورتی باش حسابی که به لب بی چک وچونه برسم
سرکشی های من عمری ست که سر توی گریبان دارد
باش با من تُکِ پایی بغلم کن که به خونه برسم
بوده ام غافل از این تلخ که در نیمه نصیب من شد
کرده ام صرف خیاری به خیالی که به کونه برسم
تابلویی شده ام رنگ پریده اگر امکان دارد
پَرش ِرنگ از این چهره ببر تا به بتونه برسم
زخم ها خورده ام از دوست که نزدیک ترین دشمن بود
آستینم پُرِ مار است کمک کن که به پونه برسم




در چند ماهه ی اخیر از علی عبدالرضایی سه کتاب شعر در زمینه ی تبعید منتشر شده است. این کتاب ها در آدرس های زیرین به صورت رایگان قابل دسترسی اند:

کتاب ترور
www.poetrymag.ws

کتاب لااله الا لاو

www.poetrymag.ws

کتاب پس خدا وجود داره

www.poetrymag.ws


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست