سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

به یاد خاوران
به همراه سروده ای برای رضا علامه زاده


محسن عمادی


• در سال‌های شصت، جنگل‌های روستای ما در بیست و سه کیلومتری جنوب ساری، پناه‌گاه گروه کوچکی از بچه‌های چریک بود. حضور آن‌ها مردم ده و گالش‌ها را به دو دسته تقسیم کرده‌بود. دسته‌ای که در پایگاه‌های مقاومت ده، از حمل کلاشینکوف به خود می‌بالیدند و برق فشنگ‌ها را به رخ کودکی من می‌کشیدند و دسته‌ای که مخفیانه آب و نان بار اسب‌هاشان می‌کردند و با آن گروه کوچک فوتبال بازی می‌کردند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱ مرداد ۱٣٨۹ -  ۲٣ ژوئيه ۲۰۱۰


 
 
در سال‌های شصت، جنگل‌های روستای ما در بیست و سه کیلومتری جنوب ساری، پناه‌گاه گروه کوچکی از بچه‌های چریک بود. حضور آن‌ها مردم ده و گالش‌ها را به دو دسته تقسیم کرده‌بود. دسته‌ای که در پایگاه‌های مقاومت ده، از حمل کلاشینکوف به خود می‌بالیدند و برق فشنگ‌ها را به رخ کودکی من می‌کشیدند و دسته‌ای که مخفیانه آب و نان بار اسب‌هاشان می‌کردند و با آن گروه کوچک فوتبال بازی می‌کردند. فقط ده نبود که به دو دسته تقسیم شده‌بود، خانواده‌ها، هر فرد انسانی، خود، چندپاره شده‌بود. نبرد بیرون در درون منتشر می‌شد. از اهالی ده ما، گروهی استاندار و بخشدار شدند، گروهی در زندان‌ها پوسیدند. پسرخاله‌ی مادرم در زندان کلیه‌هایش را از دست داد و بیرون زندان جان داد. برادرش سال‌ها بعد در معبر خزر جان داد. تازه داماد بود، خود را به آب زد تا مردی را نجات دهد که در آستانه‌ی دریا، آن‌جا که تجن به دریا می‌رسد، غرق می‌شد. همان‌روز خاله‌ی مادرم لال شد. ایوان کودکی من، غروب‌ها پر می‌شد از زوزه‌ی گرگ‌ها و صدای گلوله‌ها. برادرم سه ساله بود، می‌ترسید و چشم‌هایش را به دو دست می‌پوشاند. بعدها به شهر آمدیم. اتاقی سه ‌در چهار و نمور کرایه کردیم. صدای گلوله‌ها اما رهایمان نکرد. روزهای اعدام‌های دسته‌جمعی بود، روزهایی که طرفداران حکومت بر بام خانه‌ها کشیک می‌دادند تا وابستگی این و آن همسایه را لو دهند. دیگر درون به تمامی محو می‌شد. درون، سراپا اشغال شده بود.
یک چوپان، آن گروه بیست نفره را لو داد. فرمانده‌ی گروه، پزشکی بود از اهالی کرمان که کچل بود و محکم حرف می‌زد. می‌گفتند همه را به جوخه‌ی آتش سپردند. جنگ بود، اشباح و شیاطین جایی در خفا شور کرده‌بودند و چراغ خانه‌ها را پف می‌کردند. من در همه‌ی اعزام‌ها بودم. دلم برای سربازی می‌سوخت که مدام آب می‌خورد و نفس کم می‌آورد. می‌گفتند شیمیایی شده‌است. جنگ به پایان رسیده‌بود که اخبار کشتارهای شصت و هفت، با پچ‌پچه‌ها دهان به دهان می‌گشت. دوازده ساله‌بودم و دوچرخه‌ی آبی رنگم همه‌ی کوچه‌ها را از بر بود. سعی می‌کردم با دوچرخه‌‌ی «بیست‌»ام جلوی دوچرخه‌ی «بیست و هشت» پیرمرد خوش‌پوش همسایه ویراژ بدهم، بی‌دستی راه بروم و لبخند محتاطش را بخرم. پیرمرد، سه پسرش را در شصت و هفت از کف داد. دیگر آن لبخند محتاط هم در کار نبود. گل‌های بنفش کاغذی ریخته بر دروازه‌ی خانه‌اش، آرام آرام پژمردند و پیرمرد، پیرزن یکی پس از دیگری مردند.
سال‌های دانشجویی من، سال‌های شور بود، سال‌های امید بود. شاملو با دانشجو شدنم به زندگی‌ روزمره‌ام وارد شد. دانشگاه که به سر می‌رسید شاملو هم رفته‌بود، شور و امید من هم. ما روزهای قتل‌های زنجیره‌ای را پشت سر نهاده‌بودیم به کوی دانشگاه رسیده‌بودیم و شاملو سخت بیمار بود. پیش از مرگ، مدام از هوش می‌رفت و گاه به هوش می‌آمد و درست یک‌هفته پیش از مرگش بود که با آیدا گفت:«می‌بینمش، واضح‌تر از همیشه می‌بینمش» و آیدا می‌دانست شاملو از که حرف می‌زند ولی از او می‌پرسد «کی رو می‌بینی؟» و شاملو «مرتضی» را، مرتضی کیوان را می‌دید.
درست پس از مرگ شاملو، من در ترجمه‌ی «درختی فراسوی سکوت» نام تو را حذف کردم. ترس من از به زبان آوردن، نام تو نبود. دلم می‌خواست، آن ضمیر مبهم، همه‌ی کسانی را تداعی کند که مردانه ایستاده‌بودند. دو سال پیش اما شعر را با نام تو برای مجوز فرستادم و امسال وزارت ارشادشان آن را غیرقابل چاپ تشخیص داد. دلم می‌خواست نامه‌ی شاملو را از نو برایشان پست کنم. نامه‌ای که هرگز منتشر نشد. شاملو در پایان نامه می‌نویسد:«شعر جهان نیازمند ارشاد کارمند تنگ‌نظر شما نیست.» حالا که این یادداشت را برایت می‌نویسم، دلم سخت برای پیرمرد تنگ است. او را قیاس می‌کنم با پیرمرد شاعر دیگری که فقط به خاطر دیدار با یک شاعر غیرسیاسی آلمانی در تهران شب‌ها کابوس می‌دید.
پس از کوی دانشگاه، دوازده‌تن از دوستان نزدیکم، ایران را وانهادند و رفتند. سال‌بعد، نه نفر و این روال رفتن و رفتن آنقدر ادامه یافت تا امروز به من رسید. هنوز شاملو زنده بود که شبی با ابوالفضل جلیلی فیلمساز نشسته‌ایم و من برایش از حسرت عزیمت یارانم سخن می‌گویم. ابوالفضل حرف غریبی می‌زند:«فکر می‌کنی از این شش میلیون ایرونی که اونورن، فقط دو میلیون‌ که سرشون به تنشون می‌ارزه، همین فردا صب تصمیم بگیرن و بیان فرودگاه مهرآباد چی‌می‌شه؟ این حکومت سرپا نمی‌مونه.» این روزها سخت در جدالم با خویش. شاملو، در نامه‌ای، سال‌های دهه‌ی شصت را به خاطر می‌آورد و در یک بیت می‌نوشت که چرا از ایران نرفت :«گر ما ز سر بریده می‌ترسیدیم، در کوچه‌ی عاشقان نمی‌گردیدیم.» من اما از سر بریده می‌ترسم چراکه می‌دانم، دیگر خونم خاک این سرزمین را آبیاری نخواهد کرد که خون هر کداممان که می‌ریزد، خونی گرم از تن این سرزمین می‌رود. خونی که هرگز به شریان‌های پیر این مردم برنخواهد گشت. نه تبعیدیان این سرزمین برخواهند گشت، نه این روزگار ادبار، دست سر از ما بر می‌دارد. در موقعیت محالی‌ زندگی می‌کنیم که انگار باید سرزمین‌مان را در جغرافیایی دیگر علم کنیم.   
این شعر را شبی نوشتم که یکی از بچه‌های دانشگاه زنجان را می‌دیدم که آماده‌ی زندان می‌شد. آن شب، در مستی به او راه و چاه برخورد با بازجویان را یاد می‌دادم. آن پسر، نوزده‌سالگی من بود، همان‌قدر لاغر و نحیف، همان‌قدر پر شر و شور.
این شعر را به تو تقدیم می‌کنم. به پاس آن روز که عزم کردی برای ساختن فیلمی از شاملو به ایران برگردی. من آن روزها مشتاق حضور تو بودم که سخت جوان بودم و سخت امیدوار .

دستت را می‌فشارم
محسن عمادی، تهران
زمستان ۱۳۸۷

شعر، به یاد خاوران
برای رضا علامه‌زاده
۱
کلمات گورستان اشیایند
صدای اسبی را که در این سطرها یورت می‌رود
از کودکی‌ام نشنیده‌ام
و خنده‌های تو در نوجوانی‌ام پوسیدند
می‌نویسم
انگار به زیارت اهل قبور می‌روم
اگر تصادفن زمان مسیری معکوس طی کند
پچ‌پچه‌های پدرم در گوش متن می‌پیچد
و صدای گلوله
خواب سطرها را بر هم می‌زند
و شعر با موهای آشفته
در اتاقی راه می‌رود
که سال‌هاست پوسیده‌است
کلمات روی نقشه‌ی محو خانه‌ای چیده‌شده‌اند
این‌جا پنجره است
پشت پنجره حیاط است
کسی نمی‌داند که کدام کابوس شعری را بیدار می‌کند
گاهی پنجره و نگاه دزدیده‌ی عروس همسایه را بر می‌دارد
گاه تاب و دوچرخه را
یا دیوار را با همه‌ی نقاشی‌های ارزان‌قیمتش
آن‌قدر نگاهشان می‌کند
تا زنده‌شوند
و در فاصله‌ی دم و بازدم اشیای زنده
به خواب می‌رود.
۲
سال‌ها پیش پچ‌پچه‌های پدرم
در خواب‌های متنی آواره شد
و شعر سه هزار شمع روشن کرد
سه هزار قایق کاغذی ساخت
همه را به اقیانوس سپرد.
حالا که من چمدان‌هایم را بسته‌ام
و منتظر اولین قطاری‌ام که مرا برنگرداند
شعر، سوار دوچرخه‌ایست
سراسیمه و لرزان رکاب می‌زند
بر دست‌اندازها، چاله‌های آب
زنگ دری را می‌زند
و به نجواها و هق‌هقی خیره می‌شود
که می‌ترسند شنیده‌شوند
در گوش متن نجواها آن‌قدر بلندند
که سوت هیچ قطاری را نمی‌توان شنید
من هنوز در ایستگاهم
و شعر در خاوران
مرده‌های چندین ساله را
از نگاه نگهبانان دور می‌کند.
۳
یک سال پیش
شعر از شکاف سیم‌های خاردار می‌گذشت
سربازان بر تپه‌های پستان‌هایت پاس می‌دادند
لب‌های تو را می‌دزدید
دست‌هایت را
و تنت را از نو می‌آفرید
امسال سربازان بر لبه‌ی هیچ پاس می‌دهند
تنت، سرقت شده است.
در ایستگاه
نیمکتم را مرده‌ای اشغال کرده‌است
که شعر نامش را نمی‌داند
همانطور که نام تو را یاد نمی‌گیرد
گلوله و خون گرم
در سطرها رسوخ می‌کند
هیچ کاغذی خون را بند نمی‌آورد
ایستگاه پر از مسافرانی‌است که مرده‌اند
جوخه‌های آتش
طناب‌های دار
منتظر هیچ قطاری نیستند
پچ‌پچه‌ی گورکنان
زنگ سه هزار خانه را به صدا در می‌آورد.
سه هزار دوچرخه
در کوچه‌ها رها شده‌اند.
۴
هیچ شعری روبروی جوخه‌ی آتش نایستاده است
جوخه‌ی آتش هم نمی‌داند
که کجای شعر را باید هدف بگیرد
فقط قیمت آب و برق را بالا می‌برد
نرخ اجاره و هزینه‌ی کفن و دفن را
نمی‌توانم برای سه هزار مرده در ایستگاه سیگار بخرم
اما می‌توانم همه‌ی آن‌ها را زنده کنم
نمی‌خواهم شعر را وادار کنم
آن‌ها را به گورستانی برگرداند
که دیگر وجود ندارد
فقط می‌خواهم به یادش بیاورم
که دوچرخه‌های رهاشده پوسیده‌اند
و صدای زنگ مکرر در را هیچ‌کس نخواهد شنید
آن‌ها در ایستگاه خواهند ماند
و اگر شعر بتواند از هر خواننده یک بلیط بگیرد
آن‌ها را سوار اولین قطار یک‌طرفه می‌کند.
در سرزمین من
سه هزار مرده در ایستگاه طبیعی است
سه هزار مرده در قطار طبیعی است.
۵
در ایستگاه‌های مرزی
زبان‌های ما را توقیف می‌کنند
کلماتمان از مرز که رد می‌شوند می‌پوسند
من دست‌هایت را بیرون ایستگاه رها کرده‌ام
سوت قطار کلماتم را دستپاچه می‌کند
کلمات همه‌ی کوپه‌ها را پر کرده‌اند
کابوس‌های هزار ساله می‌بینند.
کلمات من جوان‌اند
سی‌ساله‌اند
زیر این لباس زندانی اما
لایه بر لایه
بر خود انباشته‌اند.
زرد، رنگ اولین کفش مدرسه‌ام نیست
سرخ، رنگ قلک و
آبی، رنگ اولین دوچرخه‌ام.
کلمات با رنگ‌های پیرهنت بالغ شدند
گله‌ی اسب‌های گریان بودند
رنگین‌کمانی که از تن در می‌آوردی
که در هوا قوس بر می‌داشت
و روی گل و لای سقوط می‌کرد
روی دستبند، تاریکی، فرمان آتش.
۶
برای نان و شیر در این صف بلند نایستاده‌ام
ایستاده‌ام تا زبانم را تحویل دهم
همه چیز از مرز که رد می‌شود، سبک‌تر می‌شود
ایستاده‌ام تا ترجمه شوم
دوچرخه‌ای روی مرزهای من راه می‌رود
بر دست‌اندازها، چاله‌های آب
شعر به حروف ربط و اضافه خیره می‌شود
در فاصله‌ی من و من
من تا از بر یا من
باران می‌بارد
بر حروف ربط و اضافه
بر نسبت‌ها.
در باران
من از تو دور می‌شوم
و خاوران در فاصله‌ی من و تو
وسیع می‌شود.
۷
در زبان من
هر وقت همه ناگهان سکوت می‌کنند
یک پاسبان به دنیا می‌آید
در زبان من
بر ترک هر دوچرخه‌ی هراسان
سه هزار کلمه‌ی مرده نشسته‌است
در زبان من
با پچ‌پچه اعتراف می‌کنند
با نجوا سیاه می‌پوشند
با سکوت
دفن می‌شوند
زبان من
سکوت است
چه کسی سکوت مرا ترجمه می‌کند
من
چطور از مرز رد شوم؟


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست