سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

دروازه های مادرید


مزدک دانشور


• پسرک گر می گیرد وقتی این جمله را با خودش تکرار می کند. پسرک از اسپانیا چیز زیادی نمی داند. از اینکه چرا دروازه های مادرید باید خونین باشد. قرناطه کجاست. اندونزی به اسپانیا چه ربطی دارد...آنقدر این سوالها تکرار می شوند که پسرک خواب می رود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱٨ تير ۱٣٨۹ -  ۹ ژوئيه ۲۰۱۰


 
● برای دخترکم که برد اسپانیا آنقدر به وجد آورده بودش
که زمین و آزادی و آن سرود معروف را به اشتراک گذاشت


پسرک پا به پا می کند. پدر با پیشانی چین انداخته در کتابخانه ی بزرگش می جورد. دست می برد به قفسه ای و کتابی بیرون می آورد با جلد سخت. نامی روی کتاب یا حاشیه اش حک نشده است.
- این کتاب را وقتی من خیلی جوون بودم...همسنهای الان تو ...معلمم که توده ای بود به من جایزه داد. اسمش خوشه های خشم است و نویسنده اش جان اشتاین بک آمریکایی...ولی مهمتر از این مقدمه اش است که مترجم نوشته ...آن را با دقت بخوان پسرم
پسر ده یازده ساله است. کتاب را با خود می برد داخل رختخواب. مقدمه کتاب نثر سختی دارد ولی یک سطرش را با خودنویسهای قدیمی با جوهری که لرد انداخته مشخص کرده اند و آن سطر از خاطر پسرک پاک نمی شود:
- دروازه های مادرید پس از ده سال هنوزخونین است. از قرناطه تا اندونزی پرچمی سرخ اما کشیده اند...
پسرک گر می گیرد وقتی این جمله را با خودش تکرار می کند. پسرک از اسپانیا چیز زیادی نمی داند. از اینکه چرا دروازه های مادرید باید خونین باشد. قرناطه کجاست. اندونزی به اسپانیا چه ربطی دارد...آنقدر این سوالها تکرار می شوند که پسرک خواب می رود

********
دست پسرک را گرفته و راه باز میکند به سینما که شلوغ است. این اتفاق نادری است در زندگی پسرک که با پدرش به سینما برود. پدر سختگیر است و هر فیلمی را نمی پسندد. اسم فیلم هم عجیب است: اسب کهر را بنگر! پسرک از اسم فیلم هم چیزی سر در نمی آورد. پدر فیلمهای ورزشی دوست ندارد. پس موضوع این فیلم چیست که پدرش را با این اشتیاق به سینما کشانده است؟ پدر اما ساکت است.
داخل سالن سینما پدر با دستهای به هم قفل کرده می نشیند. فیلم سیاه و سفید است. قدیمی است. ماجرای یک مرد با ریش نتراشیده است که باید برود به مادر مریضش سر بزند ولی نباید اینکار را بکند چون یک کشیش آمده تا به او بگوید که دشمنانش منتظرش هستند. ولی او به کشیشها اطمینان ندارد. و پدر جایی که مانوئل آرتیگز نان را از جلوی کشیش بر میدارد می خندد. پسرک نمی فهمد چرا پدر خندیده است. مرد قهرمان فیلم می رود دیدن مادرش ولی یک زایشگاه را به هم می ریزد. زنها جیغ می کشند و او فرار می کند. آن دوست خائنش را که خبر مریضی مادرش را آورده می کشد ولی آن ژنرال را نمی کشد. بعد هم به رگبار بسته می شود. و چشمهایش آرام روی هم می رود و بچه ها داخل کوچه توپ بازی میکنند. پدر هنوز ساکت است. دستها را به هم قفل کرده است. همه دست می زنند. انگار که تئاتر باشد. پسرک توی دلش به آنهایی که دست زده اند می خندد. میروند خانه و توی راه یخ پدر باز می شود. از اسپانیا می گوید. از جمهوری مادرید. از کودتای فرانکو. از مقاومت. از تمامی جهان که به یاری اسپانیا شتافته بودند. آه می کشد. از شکست جمهوری می گوید و اینکه اگر جمهوریخواهها می بردند جهان شکل دیگری بود. دل پسرک می خواست مثل پدرش همه چیز دنیا را بداند. پسرک تمام آن شب خواب اسپانیا می بیند. خواب جنگ و سنگر. خواب دروازه های مادرید.
********

پسرک بزرگ شده است. فیلمی از تلویزیون نمایش می دهند که پسرک خیلی دلش می خواهد با پدرش آن را ببیند. پدر فراری از تلویزیون را با اصرار روبه روی تلویزیون می نشاند. فیلم که شروع می شود دیگر پدر می شود همان پدر سالهای جوانی. انگار نه انگار که موهایش یکدست سفید است. دستهایش قفل است و به صفحه ی تلویزیون خیره شده است. جنگ داخلی اسپانیا از نگاه کن لوچ کراگردان کمونیست انگلیسی. سرزمین و آزادی. رویاهای دوردست جوانی، پدر را انگار احاطه کرده است. سرود انترناسیونال که خوانده می شود بر پیکر جانباختگان جنگ، نم اشکی می نشیند گوشه ی چشم پدر. فیلم که تمام می شود پدر انگار ته مزه ی رویا هنوز زیر زبانش باشد ساکت است. به حرف که می آید هفتاد ساله نیست:
- می دونی بابا جان...وقتی بچه بودم دلم می خواست توی جنگ داخلی اسپانیا
می جنگیدم...همه دنیا رفته بود به جنگ فاشیسم...همه ی دنیا می خواست تن نده به فاشیسم...دلم چقدر برای اون روزها تنگ شده است
و بلند می شود از روبه روی تلویزیون انگار که جوان باشد. چشمهایش برق می زند.

***********
پسرک خواب دیده است که پدرش مرده است و او نامه هایی را که در کمدش یافته است، می خواند. و فقط این یک جمله به یاد پسرک مانده است:
- دروازه ای مادرید خونین است...
و اشک امانش نمی دهد....خوشبختانه پدرش سالم و زنده و سر حال است ولی روزی خواهد مرد. اما پسرک نامه هایش را از بر دارد. رویاهایش را می شناسد. دستمال سرخ گردنش را در یادش نگه داشته است. هرگز فراموش نخواهد کرد رویاهای نسل رویا بین گذشته را. نسلی که پرچم سرخ را از قرناطه تا اندونزی کشانده بود...فراموش نخواهد کرد و اگر روزی زمانه جنگی چنین سرنوشت ساز را روبه رویش بگذارد، پسرک با پدرش عازم آن جنگ می شود...پدر در پسر زنده است با همه ی رویاها و آرزوهای نابش...با مانوئل آرتیگز و اسب کهرش...با مادرید و دروازه های خونینش


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست