سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

قلمم لال شده است رفیق


کیهان یوسفی


• رفیق، انگار دیروز بود در دانشگاه با خنده های پر از مهرت، خودت را برایم جاودانه کردی. همین دیروز بود که نامت آوازه شهر گشته بود و ورد زبان هر کس "فرزاد" بود و "فرزاد"، خردسالان و کهنسالان شهر و پسرکان جوان و دختران نو بالغ شهر، همه حسرت دیدنت را می خوردند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲٨ خرداد ۱٣٨۹ -  ۱٨ ژوئن ۲۰۱۰


چهل روز گذشت. چهل روز مدت کمی است شاید برای با هم بودن دو دلداه، ولی برای زمینی که هر صبح با قطره های باران چشمانش را می شوید، چهل روز شاید چهل قرن و چهل بار مردن باشد .
دلتنگم رفیق، در این غربت که خداوندگان مرگ هر روز ناقوسهای شوم خویش را برای گرفتن جان پروانه ها به صدا در می آورند، عادت کردن به ندیدن آفتاب برای پرنده ای که پرواز را برای بوسیدن آسمان طلایی دوست دارد زجر آور است.
رفیق، انگار دیروز بود در دانشگاه با خنده های پر از مهرت، خودت را برایم جاودانه کردی. همین دیروز بود که نامت آوازه شهر گشته بود و ورد زبان هر کس "فرزاد" بود و "فرزاد"، خردسالان و کهنسالان شهر و پسرکان جوان و دختران نو بالغ شهر، همه حسرت دیدنت را می خوردند.
همیشه “گون” را سرزنش می کردی و به”نسیم“خبطه می خوردی. می گفتی: "تنها ماهی های مرده در جهت جریان آب شنا می کنند" و موجهای وحشی و سرکش را به مبارزه فرا می خواندی.
راز تعجیلت چه بود که همیشه آرزوی پرواز با پرستوها را داشتی، می گفتی آفتاب را دزدیده اند و بایستی برای رهایی اش به مبارزه علیه آنان برخاست. برخاستی و به پرواز درآمدی.
آقا معلم مهربان و دوست داشتنی!
چهل روز است با خود می اندیشم و راضی نمی شوم چگونه آن طناب توانست تورا ...
شاید طناب هم می خواسته تو را در آغوش بگیرد آری از عطش عشق بوده شاید که تو را...
نمی دانم آقا معلم نمی دانم...
قلمم را هر روز بر می دارم تا تاریخ سفرت را در دفتر یادداشت هایم بنویسم، قلمم لال گشته و بر این صفحه سپید قاصدکی نشسته که سراغ تو را می گیرد و می گوید تو گفته ای اینجا منتظرت بماند؟!
لبهایت همیشه ترنم باران و کبوتری آنجا آشیانه کرده بود که هر روز تخم های زندگی و آشتی برایمان میگذاشت،
هنوز هم حرفهای زیبایت در گوشم صدا می کند،"باید رفت و سراغ آفتاب را از لاله های کوهستان گرفت"، انار را دوست داشتی و کبک های کوهستان را راز کشف آفتاب می دانستی.
چهره آفتاب سوخته پروانه های دشت و پاهای تاول زده کبوتران کوه را تمجید می کردی و ناز و عشوه گل های بی بو را نکوهش.
امید بودی همیشه برای دیگران و برای خود عاری از آرزو.
رفیق کاش می دانستم صورت مهربانت طی آن سال هایی که قابیلیان زمانه تو را در غارهای توحش خویش محبوس کرده بودند چگونه شده بود؟ آخه رفیق ستاره در شب نورانی تر است و می دانم که سیاه چال های مرطوبشان را نورانی کرده بودی. می دانم رفیق تو خود آفتاب بودی و ما هم تورا گم کرده بودیم.
چهل روز گذشت و انگار چهل قرن است و دیگر نامه های تازه تو را بر صفحات سایت ها و روزنامه ها نمی بینم. در این غربت و دور از وطنی که جبارانی ز آسمان سقوط کرده بر زمین تسخیرش کرده اند همیشه شاد می گشتند چشمان خسته ام با دیدن واژه های "نامه ای دیگر از زندانی فرزاد..."
رفیق، از دریا و آرزوهای ماهی سیاه کوچلو می گفتی مگر نه که تو خود دریا بودی و ماهی های بزرگ و کوچولو تمنای دیدار تو را در دل داشتند.
چه شده است مرا رفیق که دارم برایت می گریم و برایت اشک می ریزم!؟
سفرت را چه سخت است باور کردنش، تو که کنون از جسم خاکی خویش فاصله گرفته ای و اندیشه ای برای زندگانی شده ای. آری تو اندیشه ای شده ای برای انسانیت و با هم زیستن، برای در آغوش گر فتن قاصدکها، تو رمز آزاد زیستن و انسان بودنی، چه شده است مرا رفیق،
چرا برایت دلتنگی می کنم تو که همیشه با منی؟!
آیندگان تو را می سرایند هرگاه که آفتابشان را بدزدند و تو را سنبلی برای پرواز خویش قرار می دهند، تو آرزوی جنسی از زیستنی برای هر کس که با الفبای زندگی آشنا باشد، برای هر آنکس که بخواهد ستاره ها را دوست داشته باشد و تو رودخانه ای هستی لبریز از زندگی که ناجی تشنه لبان بیابان مبارزه ای.

Kayhan.yosfi@yahoo.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست