سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

گپی یک سویه


علی اوحدی


• آقای سحابی، شما دست های خون آلود آخوند خامنه ای را می شویید و تیمم و تبرک می کنید و این همه را از احمدی نژاد بدبخت می دانید؟ سعید مرتضوی و محسنی اژه ای و حسین شریعتمداری و حداد عادل و طائب و لاریجانی ها ووو... را هم احمدی نژاد، زور و قدرت داده و بر مال و ناموس و هستی ملت مسلط کرده است؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۶ ارديبهشت ۱٣٨۹ -  ۱۶ می ۲۰۱۰


پدر به اعتباری می توانست جزو "ملی – مذهبی"های امروزی باشد چرا که هم متدین بود، هم شیفته ی مصدق و هم علاقمند به بازرگان. آنچه اما او را شهره ی شهر کرده بود، دو ویژگی بارز؛ یکی امانت داری و دیگری راستگویی یا به زبان بهتر، رک گویی و صراحت لهجه اش بود. رفتار پدر در خانه و با خانواده اما متفاوت بود. پدری مهربان و دلسوز که صلاح بینی هایش در مورد اهل منزل "حکم حکومتی" داشتند و همیشه ی خدا هم با نیش و کنایه و تندی و تیزی همراه بودند تا به وجه احسن تحقیر کنند. به عادت فرهنگی، مانند بسیاری از هم نسلانش تصور نمی کرد "بچه ها" هم عقلی دارند، و ممکن است در جاهایی چیزهایی حالی شان بشود. در ساختار تفکر او "بچه" مانده تا "آدم" بشود، یعنی "بزرگ" و فهمیده، آنقدر که راه را از چاه تشخیص بدهد، و جوان که البته جای خود داشت، "جاهل" و "عوام، کاالانعام"!
سر هر چیزی و هر کاری ایراد می گرفت. خوب می دانست که ما همیشه ی خدا یک دست لباس "خانه" داشتیم، پیراهن و تنبانی "مامان دوز"، گشاد و آویزان، و یک دست لباس "بیرون"، که پارچه اش را خود آقاجان در بهمن ماه هر سال انتخاب می کرد، می خرید، سر راه به آقاتقی خیاط می داد، و همان شب آمرانه به "بچه ها" فرمان می داد؛ فردا بعد از مدرسه بروید دکان آقاتقی. فردا هر چهار فرزند ذکور، به سرپرستی این حقیر، خدمت آقاتقی می رسیدیم، اندازه مان را می گرفت و ... تمام مراحل "پرو" را تا اواخر اسفند ماه طی می کردیم. تا روز تحویل لباس که آقاجان همراهمان می آمد. یکی یکی لباس ها را می پوشیدیم و "او" ایراد می گرفت و خیاط صابون می زد و...
باری، با وجود آن که نه در رنگ و نه در جنس و نه در فرم و شکل این لباس، هیچ دخالتی نداشتیم، هر بار که می پوشیدیم، هزار ایراد می گرفت؛ پاچه ی شلوارت را درست کن، یقه ی کتت را صاف کن... وقتی هم که هیچ ایرادی در هیچ کجا نمی دید، می گفت؛ چرا مثل چلاق ها راه می روی؟ نیگا، لباس روی تنش زار می زند. شانه ات را بالا نگهدار، چرا گشاد گشاد راه می روی، و...
آقاجان یک منشی ساده ی تجارتخانه ای در بازار بود. مردی ناکام در همه ی عمر. یکی دو بار در جوانی خواسته بود برای خودش کار و کاسبی راه بیاندازد و هر بار ورشکست شده بود و باز برگشته بود به بازار و کار "منشی گری". با این همه از این که مردم خیال کنند "ندار" است، شرم داشت. گناه این "نداری" اما به گردن "ابر و باد و مه و خورشید و فلک" و هرکس و هر چیز دیگری بود، جز خود آقاجان!
یک بار گفت؛ این چیه پوشیدی، برو عوض کن. فقط نگاهش کردم. مادر گفت از کجا بیاورد، عوض کند؟ آقاجان به روی خودش نیاورد و گفت شلوارت را بکش بالا. گفتم؛ شل است، دوباره می آید پایین. مگر کمربند نداری؟ نگاهش کردم. یعنی آقاجان نمی دانست هرگز کمربندی برایم نخریده؟ گفت؛ چرا وقت "پرو" به آقاتقی نگفتی گشاد است؟ خیال کردم لابد اجازه دارم چیزهایی مطابق سلیقه ام از آقاتقی بخواهم. سال بعد به آقاتقی گفتم پاچه ی شلوارم را گشادتر بگیر. آن وقت ها شلوار پاچه گشاد، مد بود. آقاتقی گفت حاج آقا ... گفتم حاج آقا می دانند. روز آخر، وقتی چشم آقاجان به پاچه ی شلوار افتاد، از آقاتقی پرسید؛ این چیه؟ آقا تقی نگاهی به من کرد و گفت؛ آقازاده اینطور خواستند. پدر گفت؛ آقازاده گه خوردند.
مکافاتمان با آقاجان در طور ۹ ماه سال که مدرسه می رفتیم، بیشتر بود. می گفت مدرسه ساعت ۴ بعدازظهر تعطیل می شود. خیلی هم که سلانه سلانه بیایی، پیش از پنج باید خانه باشی. من که عاشق سینما و تیاتر و کتابخانه بودم، گاه می شد ٨ یا ۹ شب به خانه می رسیدم. آقاجان با هر سه ی اینها و خیلی چیزهای دیگر مخالف بود. سینما و تیاتر که جای خود داشت، کتاب غیر درسی را هم می گرفت، پاره می کرد و دور می انداخت؛ محصل باید کتاب های مدرسه اش را بخواند. اگر آنچه می گفتیم یا انجام می دادیم، کمتر از انتظارش بود، می گفت؛ پس در این "لجن در مال" (مدرسه) به شما چه یاد می دهند؟ و اگر رفتار یا گفتارمان ورای انتظار او بود، بد و بیراه تحقیرآمیزی نثار مدرسه و مدیر و معلم می کرد که، مرده شور معلم و مدرسه را ببرد که با دو کلاس سواد، خیال می کنید "آدم" شده اید. آنچه ما بچه ها می فهمیدیم این بود که مدرسه و معلم هم باید همان را به ما یاد می دادند، که او طلب می کرد چرا که جز آنچه او "درست" می پنداشت، هر چیز دیگری "نادرست" بود. مرغ آقاجان "یک پا" داشت.
باری، شب هایی که دیر به خانه می رسیدم، پدر که معمولن زود به رختخواب می رفت، بیدار و نگران پشت پنجره نشسته بود. در خانه را که پشت سرم می بستم، داد و هوارش بلند می شد که تا این وقت شب کدام گوری بودی؟ یک روز که دیگر خیلی کلافه شده بودم، گفتم؛ فکر می کنی شب ها کجا می روم، که روز نمی شود رفت؟ آقاجان ناباورانه و خشمگین نگاهم کرد، انگار که بخواهد دک و دهانم را بهم بدوزد. چند بد و بیراه نثار معلم و مدیر و مدرسه کرد و به رختخواب رفت. تا یک هفته یا شاید بیشتر هم، اعتنای سگ به "آقازاده" نمی کرد، حتی جواب سلامم را زیر لبی می داد.
حالا دیگر دبستان را تمام کرده بودم و شاگرد دبیرستان شده بودم. بیشتر همکلاسی ها دوچرخه داشتند، پول تو جیبی داشتند، و من... می گفتم لابد پدر قادر به خرید دوچرخه نیست یا فکر می کردم دارد و نمی خواهد بخرد. شاید به زعم او فرزندی چنین گستاخ و بی تربیت، اگر دوچرخه هم می داشت، دیگر بکلی "یاغی" می شد و...
در سیستم آموزشی دوره ی ما، سال سوم دبیرستان، سال انتخاب رشته بود. در انتهای دوره ی اول دبیرستان (کلاس نهم)، بر حسب نمرات، می توانستی بین سه رشته ی ریاضی، طبیعی و ادبی، یکی را انتخاب کنی. من که هیچ وقت ریاضی و فیزیک خوبی نداشتم، و شاید به همین دلیل هم از این دروس و شیمی خوشم نمی آمد، فکر رشته ی ریاضی را از سر به در کردم. در عوض از جانورشناسی و بیولوژی و زمین شناسی و ادبیات و... خوشم می آمد، رشته ی طبیعی را انتخاب کردم. پدر که نمی دانم از کجا شنیده بود دیپلمه های ریاضی می توانند در کنکور، در هر رشته ی دانشگاهی که مایل اند، نام نویسی کنند، باز بنا کرد به پند و اندرز و ایراد؛ تو(من) نمی فهمی. با رشته ی طبیعی نمی توانی کنکور پزشکی بدهی و ... اصلن نمی پذیرفت که علاقه و استعداد من هم شرط است. هر شب می پرسید؛ عوض کردی؟ من می گفتم نر است، او می گفت بدوش! مانده بودم چگونه به این مرد حالی کنم که با آنچه من هستم، ریاضی یک زور بیخود زدن است. من در آنجا موفق نخواهم بود و ... پدر اما اصرار داشت که اگر بخواهی، می شود. شاید هم غیر مستقیم می خواست سرخوردگی ها و ورشکستگی های خودش را جبران کنم. خوب می دانستم که در آینده هم، هرجا به گره ی کور یا اشکالی بر بخورم، آقاجان خواهد گفت دیدی حق با من بود؟ اگر رفته بودی ریاضی و... این مساله مرا بیشتر تحت فشار می گذاشت. یک شب بالاخره دل به دریا زدم و همین که گفت؛ نمی فهمی. من یک چیزی می دانم که به تو می گویم ریاضی را انتخاب کن... به آرامی گفتم شما که اینقدر می دانید، چرا خودتان به جایی نرسیدید؟ نگاهش لحظاتی در نگاهم ماند. تا بالای پیشانی اش سرخ شد. این حرف برای آقاجان خیلی گران بود. سرش را زیر انداخت و گفت؛ بلندشو از پیش چشمم گمشو! برخاستم. به اتاقمان آمدم. تمام شب فکرهایم را کردم و صبح، با کیف و کتاب و همان یک دست لباس، از خانه ی پدری بیرون آمدم، و تمام. من البته نه آن شدم که پدر می خواست، و نه آن که خودم آرزو می کردم.

چند روز پیش که مصاحبه ی آقای عزت الله سحابی، و سفارش هایشان به نسل جوان و توصیه شان به رژیم جمهوری اسلامی را خواندم، یاد آقاجان افتادم. چند ماه قبل هم آقای سحابی در نامه ای به فعالان سیاسی خارج از کشور کم و بیش همین توصیه ها را کرده بودند؛ ترمزها را بکشید، تند نروید، ملت تاب و توان یک انقلاب دیگر را ندارد و از این قبیل.
آنجا که آقای سحابی مردم را به دوری از خشونت می خوانند، آنجا که به آنها درس صبوری و استقامت می دهند و می گویند؛ تصور نکنید پیروزی سر پیچ اول منتظرتان ایستاده، و آنجا که می گویند ملت تاب یک انقلاب دیگر را ندارد و... با ایشان هم عقیده ام. اما این که به "رژیم" سفارش کرده اند برای "حفظ حاکمیت خود" و جلوگیری از "تضعیف نظام جمهوری اسلامی"، محمود احمدی نژاد را برکنار کند، سخت جا خوردم. بدتر از آن، آقای سحابی از "رهبر جمهوری" خواهش می کنند کمی "معتدل تر" و همه جانبه تر به مسایل نگاه کند! فکر کردم این باید یک اشتباه چاپی یا نقل قولی غلط یا چیزی شبیه به این باشد. اما نه تکذیبی از آقای سحابی در جایی خواندم و نه سایت "جرس" بابت اشتباه، پوزشی خواست. پس یقین کردم که حرف، حرف آقای سحابی ست. از خودم پرسیدم آقای سحابی در ایران زندگی می کنند؟ یا مثل من از راه دور و از طریق رسانه ها ناظر وقایع این سی ساله، به ویژه یازده ماهه ی اخیر بوده اند؟ یعنی آقای سحابی نمی دانند در درازای این سی و یک سال بر آن ملت چه رفته؟ یعنی آقای سحابی از روزگار "ترانه ی موسوی"ها بی خبرند؟ قصه ی "شیرین علمهولی"ها و "فرزاد کمانگر"ها را نشنیده یا نخوانده اند؟ اگر تراژدی هایی به نام "مختاری"، "پوینده"، "سعیدی سیرجانی" ووو را به سهو از یاد برده اند، قصه ی آشنای "دکتر سامی" و "فروهر"ها و... را هم فراموش کرده اند؟ به کدام "نظام" توصیه می کنند "برای حفظ حاکمیت" و جلوگیری "از تضعیف"، احمدی نژاد را کنار بگذارد؟ به راستی آقای سحابی فکر می کنند تنها "نقطه ضعف" این "نظام"، آقای احمدی نژاد است؟ بیچاره احمدی نژاد! یعنی آقای سحابی سخن "رهبر" را نشنیده اند که گفت "نظرات من به رییس جمهور نزدیک تر است" تا آقای هاشمی؟ آقای سحابی که باید بهتر و دقیق تر از من و امثال من از نقش آقای هاشمی در آن "نظام"، از ابتدا تا اینجا با خبر باشند، نه؟ ایشان فراموش کرده اند که همین آقای هاشمی برای "حفظ نظام"، شولای رهبریت را بر دوش های نالایق دوستش "سیدعلی آقا" انداخت؟ آقای سحابی که خود به سابقه ی همکاری با آقای خامنه ای اشاره کرده اند، باید بهتر از من از شایستگی ها و ناشایستگی های این همکار قدیم خود باخبر باشند، یا چه؟ بقیه ی خرده ریزهای "جمهوری" را هم، آقای سحابی بهتر از من می شناسند، اینطور نیست؟ شورای نگهبان و جنتی ها و یزدی ها و مصباح ها و واعظ طبسی ها و طلبه ها و حجت الاسلام های یکشبه "آیت الله" شده را، همین طور پادوهای دست دوم و سوم رژیم نظیر برادران "لاریجانی"، سعید مرتضوی ها و حسین شریعتمداری ها و طائب ها و ... تجاوزها و کشتن ها و بردن ها و... خدای من! این صف دراز سوسمارهای "مومن" و "متدین" را آقای سحابی که بهتر از من می شناسد، یا اشتباه می کنم؟ به تصور من باعث شگفتی و گاه خنده دار است اگر آقای سحابی، رییس شورای فعالان ملی – مذهبی، در نکته ای از این همه نکات، اطلاعات و آگاهی هاشان کمتر از من باشد...
این است که پرسش های بعدی یکی بعد از دیگری مثل خوره به جانم افتادند. گفتم کاش می شد از آقای سحابی بپرسم نکند اعتقادات "مذهبی"شان بر تمایلات "ملی"شان چربیده و همین سبب شده تا بر بسیاری از آن فجایع و مصیبت هایی که در این سال ها بر آن "ملت" رفته، خدای ناکرده به چشم اغماض نگاه می کنند. باورم نمی شود که آقای سحابی هم به روش برخی ها که درباره ی رژیم گذشته می گفتند؛ شاه خودش خوب است، اشکال از دور و بری هاست! درباره ی مقام ولایت همین عقیده را داشته باشند! یعنی بپذیرم آقای سحابی یک روضه خوان کم دان و کم هوش را که سوار بر امواج دروغ و تقلب و فریب و با سوء استفاده از "ایمان" مردمی ساده باور، بر کرسی بی بنیادی به نام "ولایت" و کفالت و قیمومیت ملتی نشسته، به راستی "رهبر" می شناسند و در عین حال بی خبر و مبرا از جنایت ها و فجایعی که هر روزه در آن سرزمین رخ می دهد؟ یعنی آقای سحابی هم تصور می کند سی سال پیش مردم علیه "یکتن سالاری" شاه بپا خاستند تا بجایش آخوندی بنشیند که نه خدا را می شناسد، نه ایران و نه جهان را؟ کم دانش، بی سیاست، اما مزوری که تاریخ و فرهنگ و ملت و سرزمینی را زشت تر و وحشتناک تر از شاه، به سراشیبی سقوط کشانده است؟ چرا با این همه تجربه ی تاریخی، ما هم چنان تلاش می کنیم مرکز قدرت را از گناه دور نگهداریم؟ آخر این که چیز خوبی نیست. آخر این چه امام و رهبر و "ولی فقیه" و نماینده ی امام زمانی ست که خود را قیم و آقای همه می داند و در عین حال از این همه فاجعه که زیر گوش های نداشته اش اتفاق می افتد، بی خبر است؟ این چه معصومیت مسخره ای ست که ما برای "رهبر"ان تدارک می بینیم؟
بنا به تجربه از اقای سحابی می پرسم؛ اگر امثال آقای بازرگان به "تعارف" و "احترام"، سکوت نمی کردند و به راحتی به امثال بهشتی اجازه نمی دادند تا از سید، "امام" بتراشد، این همه مصیبت از امام به "امت" می رفت؟ یعنی ممکن است آقای سحابی در زوایای دور فکرش، تصور کند می شود از معجونی به نام "رهبر" خواست تا مسایل را "معتدل تر" و "همه جانبه تر" ببیند؟ یعنی آقای سحابی به راستی آرزو دارد این "نظام" خونخواره ی ریاکار، و این شله قلمکاری به نام جمهوری اسلامی" را نجات دهد؟ چه بگویم آقای مهندس عزت الله سحابی! فکر نمی کنید ملاحظات امثال شما سبب اشتباه فهمی و تبختر موجوداتی شبیه آخوند خامنه ای شده و به راستی خیال کرده اند علی آباد هم دهی ست؟ این "روی گرداندن" از فجایع، سبب نمی شود که آقایان تشویق شوند و به تزویر و ریا خود را پشت دیوار "بی خبری" که ما برایشان بنا کرده ایم، پنهان کنند و هم چنان تن در خون خلق الله بشویند؟ شما باید عصر روز ۲۲ بهمن ۵۷ یادتان باشد، وقتی دوست این سال هایتان، آقای دکتر یزدی پیش روی دوربین تله ویزیون، از سفاکی به نام "ارتشبد نصیری" بازجویی می کرد. همان سرهنگ نصیری که عصر ۲۵ مرداد ٣۲ حکم برکناری مصدق را به در خانه ی نخست وزیر قانونی ملت برد و در طی بیست و چند سال بعد، در نهایت خوش خدمتی، یکی از بازیگران اصلی رژیم شاهی شد، و از آن جمله سال ها رییس "ساواک" بود. تیمسار نصیری، آن قاتل شکنجه گر، حالا که دستگیر شده بود و پیش روی دوربین بازجویی می شد، به موش مرده ای بدل شده بود که از جمله ادعا می کرد هرگز فرمان شکنجه ی کسی را نداده. کم مانده بود بگوید من اصلن رییس ساواک نبوده ام! شما لابد کتاب های متعدد خاطرات وزراء و وکلای دوران آریامهری را خوانده اید که همه شان از قول و قلم خودشان چه معصومان خدمتگذاری بوده اند؟ حتی شاه در "پاسخ به تاریخ"، مظلومی ست که با "ساواک" مساله داشته! و خانواده اش هم هنوز از اعتراف به آن فجایع سر باز می زنند و پدر یا شوهر "تاجدار"شان را خدمتگذار ملت و ایران معرفی می کنند.
آقای سحابی! به راستی شما به رژیم جمهوری اسلامی عقیده مندید که خیر و صلاح دژخیم را طلب می کنید؟ انگار که بگویید کسانی را در سلاخ خانه می شناسید که نمازشان ترک نمی شود. آقای سحابی، حتی کارمندان دفتری سلاخ خانه هم دوست گوسفندان نیستند. آنها بر سر سجاده، سلاخان را نفرین و لعن نمی کنند بلکه تعداد گوسفندان ذبح شده و آماده ی ذبح را در دفتر وارد می کنند و مراقب اند تا حقوق قصابان به موقع پرداخت شود. گیرم که نمازشان قضا نمی شود و دلشان با خداست، دست هایشان چه؟ اعمالشان چه؟ کارنامه ی سی ساله ی این "قصابان" چه می شود آقای سحابی؟ شما باید شرح احوالات آقانجفی ها و شیخ الاسلام شفتی ها را خوانده و شنیده باشید، نه؟
اگر نخوانده یا نشینده اید که در قرون وسطا، همین که خدا از کلیسا به خیابان آمد، به چه دژخیمی تبدیل شد، تجربیات این سی ساله باید شما را به اندازه ی کافی قانع کرده باشد که خدا و مذهب، مساله ی شخصی و خصوصی انسان هاست. "خدا را باید در پستوی خانه پنهان کرد". با بیرون آوردن خدا از خلوت انسان ها، او را به اغراض پست بشری آلوده می کنیم. ما در عمر کوتاهمان و با این چشم های کوچکمان مسایل بزرگی را تجربه کرده ایم، آقای سحابی. پیش از این مصیبت وارده، "مومن" با خدا، معادل انسان قابل باور و اطمینانی بود که می شد مال و ناموستان را بی دغدغه به دستش بسپارید و با اطمینان خاطر بخوابید. امروز اما چند نفر در آن سرزمین بین شما و محسنی اژه ای، یا لاریجانی ها و امثالهم تفاوتی قائل اند؟ دیروز کافی بود شما "مومن" و "متدین" باشید. امروز اما هر لحظه باید دامن "ایمان"تان را از آلودگی های این "مومنان" خدافریب، بالا بکشید تا مردم "ایمان" شما را از سنخ ایمان "شیخ و زاهد و مست" ندانند و نشناسند. آن ملت و آن سرزمین به یک طرف، یعنی شما نمی بینید این "ریش داران" مقدس نما چه به روز خدا و ایمان آورده اند؟ فرزندان ملت را در پیشگاه خدای تزویر و ریاشان ذبح می کنند، تن بی جان فرزند را از مادر و خانواده اش پنهان می کنند، سهل است، اجازه ی زاری بر مرگ عزیزان را هم به خانواده نمی دهند. این همان نظامی ست که شما دلواپس حفظ و حراستش هستید؟ شما دست های خون آلود آخوند خامنه ای را می شویید و تیمم و تبرک می کنید و این همه را از احمدی نژاد بدبخت می دانید؟ سعید مرتضوی و محسنی اژه ای و حسین شریعتمداری و حداد عادل و طائب و لاریجانی ها ووو... را هم احمدی نژاد، زور و قدرت داده و بر مال و ناموس و هستی ملت مسلط کرده است؟
آقای سحابی! فکر نمی کنید ماموریت شما و ما تمام شده است؟ نسل شما تجربه ی ۲٨ مرداد ٣۲ را به تاریخ این ملت داد و نسل ما انقلاب ۵۷ را. من با کمی اغماض می پذیرم که هم شما و هم ما با عقل و خرد آن زمان و با مجموعه ای از سکوت ها و چشم پوشی ها و اشتباهات، بهرحال خیال می کردیم داریم کار درستی انجام می دهیم. یعنی غرض و مرضی در کارمان نبود و قصد خیانت به ملت و سرزمین را نداشتیم، اگرچه نتیجه چیز دیگری از آب درآمد، و شد آنچه نبایست بشود. هرچه بود اما، اینک "گذشته" است. انقلاب ۵۷ هم دیگر مرده و به تاریخ سپرده شده و از خاکستر نسل های گذشته، نسل تازه ای برآمده که از عواقب آن همه، جانش به لب رسیده، خلقش به تنگ آمده و حرف ها و خواسته های دیگری دارد.
برای شما درد دل می کنم، آقای سحابی. اگر پدر منتظر نمی ماند تا از سرخوردگی ناشی از سقوط دولت بازرگان لب بگشاید، و آنچه در مورد آیت الله کاشانی و مسایل حول و حوش کودتای مرداد ٣۲ بخاطر داشت را، دو سال زودتر برای ما تعریف می کرد، بی تردید باعث می شد تا من فتیله ی احساسات و یقه دریدن ها و تعصباتم نسبت به یک "آیت الله" دیگر را کمی پایین بکشم. من اما به اعتبار آن تجربه ی تلخ، وظیفه دارم آنچه از "امام" و "رهبر" و "جمهوری اسلامی" شما و انقلاب و تاریخ معاصر دیده و تجربه کرده ام را، تا حد ممکن بی رعایت مصلحت و گذشت و اغماض، و بی تعصب و دروغ و دشمنی کور، همان گونه که پیش رویم اتفاق افتاده برای نسل امروز و فردای آن سرزمین روایت کنم. تا همین جا هم از کژفهمی و خشم و ناسزای متعصبان روزگار، نه در امان مانده ام، و نه هرگز پروا داشته ام. کار من گفتن است، و قضاوتش با نسل های امروز و فردا.
این را هم بی هیچ تعارف و مجامله ای بگویم که به نسل امروز، بسیار بیش از نسل خودم و نسل شما امیدوارم. اگر روشن بینان دو نسل گذشته را می شد با انگشتان دست شمرد و به اسم نام برد، من آشکارا می بینم که از در و دیوار این نسل، زنان و مردان جوانی سر بر آورده اند که هر کدامشان به تنهایی معادل تمامی وزرای کابینه های ۱٣ سال صدارت آقای هویدا، از مسایل ایران و جهان آگاه اند. شگفت آور و در عین حال شادی آفرین است که تعداد شیرزنان بیست و چند ساله ای که در دوران تحقیر و اجبار حجاب، بر خاک آن سرزمین روییده و بالیده اند، صدها برابر زنان آزاده ی دوران کشف حجاب رضاشاهی ست. با وجود آن همه تحقیری که در این سی سال، در آن جمهوری بر سر و روی "زن" پاشیده اند، شیوایی افکار روشنی که از زیر این روسری ها و چادرها بیرون می تراود، غرور آفرین است.
از مطلب دور نیافتم آقای سحابی! این مقدمه ی بلند را بدان آوردم تا خواهش کنم اجازه بدهید نسل امروز، خود پارچه و خیاط و مدل لباسش را مطابق سلیقه ی خودش برگزیند. اجازه بدهید خود رشته ی تحصیلی اش را انتخاب کند. شاید به گمان من و شما در آن لباس و آن رشته ی تحصیلی، زشت و بدقباره و ناموزون بنماید. چه باک اما، که زندگی، زندگی اوست و صاحب اختیار است اگر میل دارد بر آن بشاشد، بی رخصت از پیش کسوتان. این نسل هم به اندازه ی نسل شما و نسل ما حق دارد اشتباه کند. کار ما "اخطار" و "هشدار" و "پند و اندرز" نیست. می ترسم جایی، کسی از روشن بینان این نسل برخیزد و بپرسد؛ آقا، شما که این همه می دانید، کجا را گرفتید؟ چرا روزگار خودتان به این نکبت است؟ کار ما روایت تاریخ است، بی "پرده" و "ملحفه" و "ماله کشی"، همان گونه که دیده ایم و تجربه کرده ایم، نه آن گونه که آروز داشته ایم. باشد تا نسل امروز و فردا با خواندن این روایات، کمتر اشتباه کند. آمین!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٨)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست