سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شب های سفید لنینگراد، من و فرمانده سپاه پاسداران!


خسرو صدری


• پس از بازگشت به هتل، از وضع آشفته ساک هایم، دریافتم که وسائلم را بازرسی کرده اند. از طریق اخبار پی بردم که هیئت، به مسجد لنینگراد، جایی که نماز مغرب و عشا به امامت رفسنجانی اقامه شد، رفتنده اند و هنگام بازگشت از پنجره اتاقم آن ها را دیدم. چند دقیقه دیرتر هنگامی که مشغول تراشیدن ریشم بودم، صدای در را شنیدم، در را باز کردم. یک جوان ریشوی ایرانی بود. به فارسی گفت: ببخشید فکر کردم اینجا اتاق برادرهاست ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۷ ارديبهشت ۱٣٨۹ -  ۷ می ۲۰۱۰


یکم ژوئن ۱۹٨۹، با دوستانی دیگر، از "مینسک"، محل اقامتم، به باکو رفتم تا از یکی از معدود آژانس های مسافرتی، که در سراسر اتحاد شوروی، جهت خرید بلیط هواپیما به استکهلم، بدون ویزا، از طرف دوستان شناسایی شده بود، برای مهاجرت دوم ، بلیط تهیه کنم. در منزل دوستی سکنا گزیدیم. سوم ژوئن، در ازای هر نفر سیصد و چند روبل برای تاریخ ۲۱ ژوئن، بلیط پرواز از لنینگراد (سن پترزبورگ)، با "ایرفلوت"، به استکهلم تهیه کردیم. چهارم ژوئن، صبح زود دوستی در زد و با صدایی هیجان زده گفت که تلویزیون جمهوری اسلامی خبر فوت آقای خمینی را اعلام کرده است و مارش عزا میزند.
۲۰ ژوئن صبح زود، از مینسک عازم لنینگراد شدم و از فرودگاه با تاکسی خود را به "هتل لنینگراد" رساندم. این هتل، آن زمان بهترین هتل شهر بود. در کنار رودخانه "نوا"، و درست روبروی رزمناو "آورورا"، که بلشویک ها، هنگام انقلاب ۱۹۱۷، در حمله به کاخ زمستانی از آن استفاده کرده بودند. پیشترها، برای اقامت در هتل، ابتدا می بایستی به اداره مرکزی هتل ها مراجعه می کردیم و پس از نشان دادن پاسپورت پناهندگی خود، معرفی نامه ای برای هتلی که در آن جای خالی وجود داشت، می گرفتیم. شهروندان خود شوروی ولی می بایست ورقه ماموریت و یا مرخصی همراه می داشتند. زیرا هزینه اقامت در هتل بسیار کم بود و آن ها می خواستند بدین وسیله کنترلی بر تعداد افراد داشته باشند. پس از آمدن "گارباچف"، به تدریج این روال عوض شد و مسافران مستقیم به هتل مراجعه می کردند و هتل های دیگر نه چندان ارزان، در صورت داشتن جا، آماده پذیرایی بودند.

اتاق انتظار مسافران متقاضی اقامت، پر بود. همه خارجی بودند و در این فصل که گرمترین روزها و روشن ترین شب ها را دارد و از این رو به "شب های سفید" معروف است، لنینگراد که شاید یکی از دیدنی ترین شهرهای جهان باشد، پذیرا گر توریست های زیادی است. در اتاق انتظار شاهد آن بودم که بیشتر مسافرانی که وارد دفتر مسئول، که در آن هم باز بود، می شدند، با جواب منفی مواجه شده و با لب و لوچه آویزان بیرون می آمدند. کسی که قبل از من وارد دفتر شد، برخلاف دیگران در را بر روی خود بست، مدت نسبتن طولانی داخل ماند و سپس با چهره ای حاکی از رضایت خارج شد. مشخص بود که سبیل طرف را چرب کرده است. وارد دفتر شدم و پاسپورت را روی میز گذاشتم و گفتم که فقط یک شب آنجا خواهم ماند. فکر می کردم هنوز این پاسپورت، که گواه "کمونیست" بودن صاحبش است، حق وتو دارد. ضمن ورق زدن پاسپورت، گفت: جا نداریم. گفتم: ولی من با این ساک ها کجا بروم؟ کمی با هم جر و بحث کردیم و سرانجام بلند شدم و با عصبانیت گفتم: گمان کنم که اگر من هم از اول مثل مسافر قبلی، در اتاق را می بستم، طور دیگری برخورد می کردی. میروم ولی برایت مشکل درست می کنم. با کمال تعجب دیدم که دست و پایش را بکلی گم کرد و از دفترش خارج شد و مرا دوباره به آنجا دعوت کرد و گفت: صبر کن ببینم چکار میتوانم بکنم. تلفن را برداشت و با کسی شروع به صحبت کرد: "...گفتی در طبقه ٣ تعمیرات تمام شده است؟..." بعد گفت: "یک اتاق پیدا کردم. قرار است هیئتی مهمان داشته باشیم. همه چیز امروز بهم ریخته است".
حدود ساعت ۱۰ صبح اتاق را تحویل گرفتم و با خیال راحت نگاهی از پنجره به منظره جالب رودخانه انداختم. دوش گرفتم و تلویزیون را روشن کردم. ناگهان در اخبارشنیدم که علی اکبر هاشمی رفسنجانی، رئیس جمهورایران و هیئت همراهش، مسکو را به قصد لنینگراد ترک کرده اند. به تنها چیزی که فکر نمی کردم آن بود که آن ها را در همان هتل ببینم. حدود ساعت یک بعداز ظهر، در طبقه هم کف هتل مشغول تماشای اشیای دیدنی پشت ویترین ها بودم که متوجه ازدحام و جنجال بیرون از هتل شدم و ناگهان در هتل باز شد و ابتدا چند فیلمبردار و سپس تعدادی ملا و پشت سرآن ها انبوهی از پیر و جوان ریشو وارد شدند. تازه متوجه شدم که این همان هیئت مقامات ایرانی است. آخوندها وچند نفر دیگر، که البته آقای رفسنجانی در بین آن ها نبود و دیرتراز طریق اخبار متوجه شدم که در جای دیگری اسکان یافته است، بلافاصله در محاصره لباس شخصی ها، سوار آسانسور شدند ولی بسیاری از همراهان دون پایه تر، در طبقه هم کف ماندند و از مترجمین روسی خود راجع به ظروف زیبای چینی پشت قفسه ها و قیمت آن ها سوال می کردند. حتی یکی از آن ها که مرا با مترجم ، که آن ها نیز چهره ای ایرانی داشتند، اشتباه گرفته بود، نزدیک شد و ضمن معرفی خود (معماران)، پرسید که کجا میشود دلار چنج کرد و من باجه مربوطه را نشانش دادم. به خیابان آمدم و در این فکر که نکند مشکلی در سفر فردا صبحم، که با این همه زحمت مقدماتش را فراهم کرده ام، رخ دهد. به شهر رفتم ولی دلشوره داشتم. دوباره بازگشتم و به اتاقم رفتم. بیرون در اتاق در سالن، مهمانان نشسته بودند و داشتند راجع به شوروی بحث می کردند، تنها جمله ای که هنگام عبور شنیدم این بود: ..اینجاها دیگه قبح اینجور لباس پوشیدن از بین رفته." چند دقیقه بعد بیرون آمدم و به طبقه هم کف رفتم تا در بوفه آبجویی بخورم. هنگام بازگشت درطبقه یکم، آسانسورایستاد و با کمال تعجب دیدم که محسن رضایی با لباس نظامی بسیار با شکوه، به همراه دو نفر دیگر که مشخص بود محافظینش هستند، وارد شد. هنوز حتی در آسانسور برای ادامه مسیر بسته نشده بود که رضایی گفت: مثل این که هم وطن هستیم. گفتنم بله. همراهانش کاملن مراقب حرکات من بودند. دوباره پرسید: چطور شما اینجا؟ گفتم: دانشجو هستم. ازسوئد برای گردش اومدم. آسانسور در طبقه سوم متوقف شد و متوجه شدم که رضایی همسایه دیوار به دیوار من است. نیم ساعت دیرتر برای خرید سوغاتی و تماشا بیرون آمدم. در گام های اول بیرون از هتل دریافتم که جوانی روس، با کاپشن چرمی دنبالم می آید. آن روز هرجا رفتم، او بدون رودربایستی، مثل کنه به من چسبیده بود. در مترو، در تراموا، داخل هر فروشگاه و تنها داخل توالت شهری مجبور بود چند لحظه دوری مرا تحمل کند. اشهد سفر فردا را خواندم. فکر می کردم که احتمالن هیئت میهمان به میزبان در مورد عدم رعایت نکات ایمنی، در انتخاب محل اقامت اعتراض کند. همچنین گمان می کردم که ممکن است میزبان مشخصات و علت حضور من در آنجا را بطور مبسوط برای آن ها تشریح و برای اثبات حسن نیت خود، در حضور ماموران وطنی از من بازجویی کند.
پس از بازگشت به هتل، از وضع آشفته ساک هایم، دریافتم که وسائلم را بازرسی کرده اند.
از طریق اخبار پی بردم که هیئت، به مسجد لنینگراد، جایی که نماز مغرب و عشا به امامت رفسنجانی اقامه شد، رفتنده اند و هنگام بازگشت از پنجره اتاقم آن ها را دیدم. چند دقیقه دیرتر هنگامی که مشغول تراشیدن ریشم بودم، صدای در را شنیدم، در را باز کردم. یک جوان ریشوی ایرانی بود. به فارسی گفت: ببخشید فکر کردم اینجا اتاق برادرهاست. از پنجره جوان لباس چرمی را می دیدم که بیرون هتل، روبه سوی پنجره من روی نیمکتی نشسته است و پشت سر هم سیگار می کشد. ساعت ٨ صبح پرواز داشتم. آن شب هرچه سعی کردم خوابم نبرد. نیمه های شب، کاپشن چرمی نیز غیبش زد. ساعت چهار وسائلم را برداشتم، و با سلام و صلوات با یکی از تاکسی های جلو در هتل، به سمت فرودگاه روانه شدم. ساعاتی بعد دیگر دوستان همسفرم که در باکو همزمان بلیط خریده بودیم، به فرودگاه رسیدند واز ماجرامطلع شدند.
من البته در فرصتی مناسب، به شرح مبسوط تری از مهاجرت اول و دوم، بازگشت به ایران و مهاجرت سوم به آلمان، خواهم پرداخت. این تصمیم را مدتهاست دارم. بخصوص در مورد اتحاد شوروی، بخاطر داشتن نقطه نظرهایی متفاوت با دیگر دوستانی که اکثرن به شرح نیمه خالی لیوان اکتفا کردند، بزودی مطالبی خواهم نوشت. ولی عجالتن همه را رها می کنم تا به مطلبی که مرا به نوشتن این خاطره واداشت، برسم:

سال ۹۲، محل اقامتم "مالمو"، را به قصد تهران ترک کردم. علی رغم ادعاهایی که در مورد خوشرفتاری می شد، یک روز در فرودگاه نگاهم داشتند. چندین بار ماموران و پاسداران، چمدانم را زیر و رو کردند و در کمیته مستقر در فرودگاه، با اهانت از من بازجویی کردند. آزادم کردند و گفتند که می بایست خود را به دفتر ریاست جمهوری موسوم به ساختمان سنگی، واقع در خیابان آفریقا معرفی کنم. حدود یک سال، ماهی یک بار، آنجا میرفتم واز طرف بازجویانی که از دادگاه انقلاب می آمدند، مورد پرسش واقع می شدم. تا آن که همسر و فرزندم هم به ایران آمدند. پس از آن، به همراه همسرم می بایست هر از چند گاهی به ساختمانی، واقع در خیابان ویلا، جهت بازجویی مراجعه می کردم. روزی برای دیدن دوستی به یکی از وزارت خانه ها رفتم. او کمی دیرتر به من اطلاع داد که دوستانش در آنجا، از طرف کسانی که پشت سر من وارد محل شده اند، درباره من مورد پرس و جو قرار گرفته اند. خودم هم مدت ها بود متوجه این قایم باشک بازی ها شده بودم. راجع به ماجرای لنینگراد ولی با آن ها صحبتی نکرده بودم. فکر می کردم شاید برعکس موجب شک و سوءظن شود. تا این که روزی از نحوه بازجویی ها به این نتیجه رسیدم که علت گیری که به من داده اند، ممکن است گزارش شوروی ها در رابطه با هویتم در ارتباط با اقامت در هتل لنینگراد باشد. از این رو ماجرا را بصورت کتبی بازگو کردم و بالاخره پس از حدود ۶ سال توانستم پاسپورت بگیرم و در سال ۲۰۰۰ مجددن از ایران خارج شدم.
امروزیکی از دوستان نزدیکم با من تماس گرفت، و با تعجب گفت: "سایت ایران امروز رو خوندی؟ شیوا خاطراتش را اونجا نوشته و در رابطه با اون جریان محسن رضایی و لنینگراد، گفته که تورو به این خاطر در ایران شکنجه دادند. شاید منظورش از شکنجه، اذیت کردن و سر دواندن بوده ولی خوب باعث سوءتفاهم میشه".
شیوا فرهمند راد، دوست و آشنای دیرین، مقیم سوئد است و همان سال ها از ماجرا خبر داشت. ولی آنچه که مربوط به ایران و حدسیاتم مبنی بر حساسیت مقامات اطلاعاتی بود را من پس از آمدن به آلمان، یک بار بوسیله ایمیل برایش بازگو کردم و این که به طور مشخص، در باره خود او نیز از من در ایران سوالاتی شده بود.
و آنچه شیوا در این باره نوشته است:
"سالی بعد، یکی از دوستانی که در ساختمان شماره‌ی چهار خیابان لوبیموف شهر مینسک با ما می‌زیست، در گردشی در ‏شهر لنینگراد (سن‌پترزبورگ کنونی) سوار آسانسور هتل بود که آسانسور در طبقه‌ای ایستاد، در باز شد، و ‏ناگهان محسن رضایی فرمانده سپاه پاسدارن جمهوری اسلامی و هیأت همراه او وارد شدند. دوست من یخ زد. ‏من نمی‌دانم و شاید خود او هم نمی‌تواند بگوید که در آن لحظه چه بر او، و چه در ذهنش گذشت. او اما چند ‏سال پس از آن سفری به ایران کرد: گرفتندش و ماه‌ها شکنجه و آزارش دادند، از جمله برای دیدار ناخواسته‌اش ‏با محسن رضایی در آسانسوری در هتلی در لنینگراد".‏

خسروصدری
۶ مه ۲۰۱۰
khosro-sadri.blogspot.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۵)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست