سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

” مجتبی مطلع سراب”
به یاد آنکه هم صخره بود هم سایه بان
پیشکش به خواهرم مریخ با عشق و دردی مشترک.


بانو صابری


• چشم بندم را که بر می دارم روبرویم مجتبی را می بینم روی صندلی نشسته است پشتش به من است. لباس آبی زندان را به تن دارد کش چشم بند بر روی موهای شلال و مشکیش گلویم را می فشارد. سرش را ارام تکان میدهد. باور نمی کنم. قبل از آن که بخود آیم بازجو می گوید: هیسسس. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۰ فروردين ۱٣٨۹ -  ۹ آوريل ۲۰۱۰


  

● پیشکش به خواهرم مریخ با عشق و دردی مشترک.


دندان من ز خشم سوده می شود
آشوب می شود دل من، درد میکشم
با صد هزار زخم که در پیکرم مراست
دریا درون سینه من جوش می زند
فریاد میزنم:

ای قحبگانِ نان به پلیدی خور دروغ!
دشنام میدهم به شما با تمام جان.
قی میکنم بروی شما از صمیم قلب!

جان، سفره سگان گرسنه
تن، وصله پوش زخم
چون ساحلی جدا شده دریایش از کنار
در گرگ و میش صبح
تابم تب آوریده و خوابم نمی برد.

“زنده یاد سیاوش کسرایی”


اوایل مهر ماه ۱٣۶۵ در کمیته مشترک سابق(انجمن توحید) است از ساعات بازجویی گذشته است با این حال احضار می شوم. اُتاق ها و سر تا سر راهرو و پله های ساختمان بازجویی خلوت است و سکوت حکم فرمایی می کند همانطور که با چشم بند منتظر ایستاده ام صدای نجواگونه بازجو را می شنوم که می گوید: هر چه دیدی صدایت در نمی آید. فهمیدی؟ عباس را هم آورده اند. با تکان دادن سر می فهمانم که باشد. صدای نجواگونه از من می خواهد که کمی جلوتر بروم و بعد می گوید توقف کنم.می ایستم . خیلی آرام و با پچ پچ نزدیک گوشم و با حرکت انگشتانش که درست زیر بینیم گرفته می گوید: بچرخ. متحیر و مبهوتم. می چرخم. روبروی دری باز قرار دارم. صدای پچ پچ می گوید: چشم بندت را بردار.چشم بندم را که بر می دارم روبرویم مجتبی را می بینم روی صندلی نشسته است پشتش به من است. لباس آبی زندان را بتن دارد کش چشم بند بر روی موهای شلال و مشکیش گلویم را می فشارد سرش را ارام تکان میدهد باور نمی کنم قبل از آن که بخود آیم بازجو می گوید: هیسسس.
بیاد نمی آورم که چگونه دستهایم در دستان عباس گره می خورد و در آغوشِ او وا می روم. آرام و بی صدا پس از ماه ها در خود می شکنم. بازجوها به من گفته بودند: که هر دو تا شوهران خواهرت را دستگیر کرده ایم و آنها را به تو نشان می دهیم. باور نمی کردم و فکر می کردم برای شکستن روحیه‍ی من دروغ می گویند. گیج و مبهوت به اُتاقِ دیگر برده شدم و بازجو گفت: پنجشنبه آینده آن شوهر خواهرت را خواهی دید. تازه بچه هایم را از من تحویل گرفته بودند و گفته بودند به مادرم می سپارند. بازجو گفت: می خواهی با خانواده ات صحبت کنی؟ گفتم: بله. گفت: نمی توانی از کجا بدانم که دستگیری مجتبی را نخواهی گفت؟ از خواهرم پرسیدم و این که او نُه ماه باردار است، چه بر سرش آمده است. بازجو گفت: خواهرت را دستگیر نکرده ایم و خواست که مرا به سلولم برگردانند. خُرد شده و از درون شکسته بودم زانوانم طاقت همان سه بار رفتن به دستشویی را نداشت خودم را می کشیدم. دو روز بعد پنجم مهر ماه باز احضار شدم ترسان و هراسان آماده شدم فکر می کردم که آن یکی شوهر خواهرم را نشانم خواهند داد. بازجو گفت: می خواهی با بچه هایت صحبت کنی؟ گفتم: نه فقط می خواهم مجتبی را ببینم. چه بلایی سرش آورده اید؟ حرفها را نمی فهمیدم فقط گریه کنان و تکرارکنان خواهان دیدن مجتبی بودم. در اُتاق کوچکی روبروی میزی فلزی نشسته بودم با چشم بند و چادر سفیدِ زندان که گلهای ریزی داشت. صندلی پشت میز خالی بود و یکی از ضلع های میز به دیدار چسبیده بود و در ضلع دیگر که قائم به ضلعی بود که من نشسته بودم صندلی خالی دیگری قرار داشت. در چشم بهم زدنی اُتاق پُر شد از ماموران بیش از ۱۰_ ٨ نفر و مجتبی را روی صندلی نشاندند صندلی پشتِ میز همچنان و تا آخر خالی ماند. یکی از آنها از مجتبی خواست که به بانو بگو ما با تو کاری نداشته ایم و من گریه کنان می پرسیدم که خوبی؟ او با صدایی آرام و با لحنی کودکانه تکرار می کرد: گریه نکن گریه نکن. از من و بچه ها و شیدا پرسید. بازجو گفت: شیدا آزاد شده و بانو هم بزودی آزاد خواهد شد. من پرسیدم مجتبی کی دستگیر شدید؟ گفت: شوراا. تکرار کردم چی؟ شووررا و بازجو تصیح کرد عاشورا.صدای عا از گلوی مجتبی در نمی آمد. گفتم: مریخ و بچه کجا هستند؟ گفت: آنها به همراه آنا(مادرش) زندان هستند. باز یکی ازآنها تکرار کرد که آنها آزاد می شوند. مجتبی مرتب از من و بچه ها و شیدا و شیرین می پرسید اما صدایش از ته چاهی عمیق در می آمد. گفتم: ما خوبیم تو به فکر خودت باش. آیا ترا می زنند؟ دمپایی پلاستیکی زندان را به پا داشت کف پاهایش سالم بود اما صدایش از ته گلو در نمی آمد و آنها هم مرتب تکرار می کردند که بگو: ما با تو کاری نداشته ایم و شلاقی در کار نبوده است. چادر را جلوتر کشیدم و چشم بندم را بالا زدم لباس زندان در بالای رانهایش جا بجا به خون آغشته بود به صورتش نگاه کردم گونه هایش از پشت چشم بند به حالت غیر ارادی می پرید صورتش زرد رنگ بود انگار که سالها با بیماری لاعلاجی دست و پنجه نرم کرده باشد، رگه هایی از موی سفید در موهای شبق گونش نشسته بود. پرسیدم چرا لباست خونی است؟ صدای فریاد برخاست که چرا چشم بندت را برداشتی و مرا از اُتاق با عصبانیت بیرون کردند. هرگز فراموش نخواهم کرد که چگونه در طی دو روز مجتبی پیر شد. بر او چه گذشته بود؟ بر او چه رفته بود؟و........؟؟؟
من هنوز در زندان بودم که خواهرم ده روز پس از دستگیری بعنوان زنی بدکاره از زندان به بیمارستانِ وابسته به دانشکده‍ی پزشکی تبریزبرده می شود و در آنجا بلافاصله پس از زایمان به سلولی که دختر دو ساله و نیمه اش همراه با مادر مجتبی منتظرش بوده اند برگردانده می شود، و چند روز بعد آزاد می شوند.
مجتبی از مهر ماه ۱٣۶۵ تا فروردین ۱٣۶٨ در زندان بود و فقط مدت خیلی کوتاهی را در زندان تبریز گذراند. بیشتر دورانِ زندانش را در زندان اطلاعات و در انفرادی گذراند و در تمام این مدت برای مصاحبه تحت فشار روحی و جسمی قرار داشت. در تمامِ دورانی که در زندان اطلاعات بود فقط دو بار خانواده اش توانستند با او ملاقات داشته باشند. خواهرم هر دو هفته یکبار از اصفهان به تبریز می رفت. می گفت: همین که پول یا وسیله ای برایش می فرستم و تحویل می گیرند یعنی که او زنده است. در یکی از این رفت و آمد ها خواهرم زنگ زد و گفت: مجتبی را فردا ساعت هشت صبح برای ملاقات می آورند و گفته اند هر کس که بیاید می تواند ملاقاتش کند اگر برایتان امکان دارد بچه ها را بیاورید دختر کوچکش را که در زندان بدنیا آمده بود مجتبی ندیده بود. همه ما بار سفر بستیم اما امکان نداشت که بتوانیم به موقع خودمان را بدر زندان برسانیم در یکی از توقف هابینِ راه مادرم برای راننده تعریف کرد که چرا ما با این همه بچه‍ی کوچک برای رسیدن عجله داریم. راننده گقت: من خودم شما را دمِ درِ زندان پیاده می کنم حتی اگر جریمه بشوم شما را به موقع میرسانم و مسیرم را به در زندان تغییر می دهم. ساعتی از هشت گذشته بود که مجتبی را آوردند اما در تمام مدت ماموران ناظر بودند. وقتی آمدیم مجتبی شرح این دوران را روی یک تکه کاغذ نازکی که در یک فرصت مناسب به درون جیب مانتو خواهرم گذاشته بودشرح داده و گفته بود که بر او چه رفته است. گفته بود در تهران با حمید منتظری روبرویش کرده بودند و نوشته بود که حمید شجاعانه با من روبرو شد و گفت: مجتبی از نظر اطلاعاتی ما در تور بوده ایم اما بدان که ما برای آزادی و عدالت اجتماعی مبارزه می کردیم ما جانی نبوده ایم. مجتبی نوشته بود که هر از چندی برگه ای به او می دهند تا نظرش را بنویسد او نوشته بود که من پیوسته از عقایدم دفاع کرده ام و گفته ام ما برای آزادی، صلح و عدالت اجتماعی مبارزه کرده ایمو این مبارزه ای بر حق است و من هنوز به این ها پای بندم. در مورد فلسفه و دین هم نظرم را همانگونه که بوده نوشته ام و نوشته بود که مدتها کتابهای مطهری را داده بودند که بخواند. در پایان به خواهرم خطاب کرده بود که سیمای تو همیشه بعنوانِ زنی صبور، فداکارکه چترِ حمایتش پیوسته بالای سرم بوده و زنی که همواره می خواسته ام در خاطرم نقش بسته است. خواسته بود که هر چه پیش آمد بیاد بیاور که من هرگز از عقایدم رو برنگرداندم.
مجتبی مطلع سراب، در دی ماه ۱٣٣۲ در سراب به دنیا آمد. دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه اصفهان بود و با تیم های مخفی چریکهای فدایی خلق در ارتباط بود. مجتبی در سال ۱٣۵۵ در اصفهان توسط گشت خیابانی ساواک در حالی که یک ساک دستی پُر از اعلامیه ها و کتاب های چریکهای فدایی خلق را حمل می کرد دستگیر و بلافاصله به زیر شکنجه برده شد. مجتبی از اعتراف به این که ساک از اوست امتناع کرد و گفته بود که ساک را یافته و قبل از این که از محتویاتش مطلع شود دستگیر شده است. او نتوانسته بود به علت دستگیری برای قرار فردایش علامت سلامت را بزند با این همه رفیقِ چریک بر سر قرارش حاضر شده بود و اگر مجتبی اطلاعاتش را داده بود یک یا دو تیم مخفی در اصفهان ضربه می خوردند. مجتبی علیرغم انکارش تا مقطع انقلاب یعنی تا ۱٣۵۷ در زندان اصفهان دوران پنج ساله محکومیتش را می گذراند و با انقلاب توسط مردم از زندان آزاد شد. بعد از انقلاب همچنان در اصفهان عضو کمیته ایالتی سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) بود و در سال ۱٣۶۲ همراه با خانواده به کار مخفی ادامه داد و در گروه مرکزی همراه با طهماسب و حمید منتظری مسئولیت و تدارکات گروه را بهعده داشت و نقش بسیار فعالی را ایفا کرد. در مقطع دستگیری در سال ۱٣۶۵ او مسئولیت تشکیلات مخفی آذربایجان را بعهده داشت. او دوم مهرماه ۱٣۶۵ دستگیر و در ۲۱ فروردین ۱٣۶٨ اعدام شد. در تمام مدت ملاقاتها یک تواب او را همراهی می کرد. آخرین ملاقات خواهرم مریخ با همسرش ۱۶ فروردین ۱٣۶٨ بود و پس از آن تا ۱٣ اُردیبهشت هر وقت خواهرم برای اطلاع از وضعیت و یا ملاقات شوهرش می رفت جوابی نمی گرفت. در آخرین بار خواهرم وقتی که نصرتی رئیس زندان با ماشینش از زندان بیرون می آمده جلوی ماشین دراز می کشد و می گوید یا خبری از شوهرم به من بده یا از روی بدنِ من رد شو که نصرتی از او می خواهد که برادر بزرگِ مجتبی بیاید خواهرم با برادرِ شوهرش در سراب تماس می گیرد و فردا وقتی که مراجعه می کنند برادرش را می برند و در برگشت او به زنِ مجتبی و مادرش خبر اغدام مجتبی را می دهد. در قبرستان وادی رحمت تبریز شماره قبر به ما دادند و در نیمه راهِ تبریز به سراب برادرش گواهی فوت صادر شده از دفتر وادی رحمت تبریز را یه ما نشان داد چشمانِ از حدقه در آمده‍ی مریخ نگاه مرا به روی نوشته ها کشاند بعد از مشخصات مجتبی در مقابل پزشک معالج یا بیمارستان نوشته شده بود: دادسرای انقلاب و در مقابل علت فوت یا بیماری نوشته شده بود: دار آویختگی.
در سالگرد اعدام مجتبی از طرف خانواده همسرش آگهی فوتی در روزنامه‍ی کیهان چاپ شد همراه با مشخصات قطعه و تاریخ و ساعاتی که آنها در آنجا مراسم دارند. پس از مدت کوتاهی چند نفر با ماشین می آیند و می گویند که آگهی را خوانده و از دوستانِ مجتبی هستند و آنها می گویند اگر مقاومت مجتبی و عدم همکاریش نبود آنها معلوم نبود که چه سرنوشتی داشتند، اما حالا هر کدام آنها بر سر خانه و زندگیشان هستندو این را مدیون پایمردی و مفاومت مجتبی هستند. مجتبی شجاعانه زندان دو رژیم را تجربه کرد و از هر دو آنها سرافراز گذشت. یادش و نامش همواره گرامی باد.


Banoo_saberi@yahoo.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست