سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نوشتن بر دیوار اوین


یاداشت هایی از دوستان و اشنایان برای امید


• درست هفتاد و سه روز است که امید منتظری در بند است... دوستانش همچنان چشم به درهای اوین دارند و آزادیش را انتظار می کشند. این بریده نوشته ها یادداشت های برخی از دوستان امید هستند که در نبودش خاطراتش را مرور می کنند، در ستایش دوستی و آزادی. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۰ اسفند ۱٣٨٨ -  ۱۱ مارس ۲۰۱۰


درست هفتاد وسه روز است که امید منتظری شاعر و روزنامه نگار در بند است بیست و سه سال پیش هم وقتی هنوز در شکم مادرش بود سه ماه را در اوین گذرانیده بود .دو سال کامل نداشت که پدرش حمید منتظری در یکی از روزهای تابستان شصت و هفت در کشتار زندانیان سیاسی اعدام شد. .امید هفت دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت رفته بود تا علت بازداشت مادر و مهمانان بازداشتی در منزل مادرش را بپرسد که در اداره پیگیری اطلاعات بازداشت شد.ده بهمن بی خبر از وکیل و خانواده اش دادگاهی شد و تصاویر دادگاه از خبر رسمی تلویزیون پخش شد.هشت اسفند حکم شش سال حبس تعزیری برای امید اعلام شد. . اما دوستانش همچنان چشم به درهای اوین دارند و آزادیش را انتظار می کشند.این بریده نوشته ها یادداشتهای برخی از دوستان امید هستند که در نبودش خاطراتش را مرور می کنند در ستایش دوستی و آزادی.


به چخ رفتن. الفی

گفتم : دکتر زودتر!عقبیم…
گفت: دکتر ما همیشه یدونه عقبیم…هر کار بکنیم نمیرسیم.
گفتم :دکتر تو عجله کن،میرسیم.
اما اون هیچوقت عجله نمیکرد.اصلا مدلش این نبود.
واسم یه دلیل منطقی آورد،با همه ی بی منطقی ام پذیرفتم.
گفت : مرد همیشه با خودش رقابت میکنه.هر کار بکنیم باز یکی عقبیم دکتر.
بعدا که تجربه کردم،دیدم راست میگفت.
من همیشه از خودم جلوتر بودم،چون خیلی عقب بودم.
واسه همین عجله داشتم
اون همیشه از خودش عقب تر بود،چون خیلی جلو بود.
واسه همین عجله نداشت
شاید هنوزم داره با خودش رقابت میکنه..امان از این مردی و مردونگی…


پریسا روشن فکر. پشت دیوارهای بلند این قلعه بخیل

حتمن چشم به راهم نیستی
که رد نگاهت را
سر هیچ چارراهی نمی بینم
سنگینی پیاده روهای تخت طاووس گلویم را فشار می دهد روزی که تصویر آن دادگاه لعنتی برای یک لحظه امانم نمی دهد و به زمین و زمان فحش می دهم از روزگار خوشی که می گذرانیم.
یادم می آید.تو را که تازه قصه ی دکتر نون را خوانده بودی ،از همین پیاده رو می گذشتیم و تو مدام از او می گفتی و از این که چه قدر درکش می کنی،از زندگی که چه لذت شیرینی دارد در روزمرگی ها ی لحظه به لحظه اش،از دیکتاتوری و بلایی که سر زندگی آدم ها می آورد،از زندان و شکنجه و از هر چه که آن روایت به یادت آورده بود،و چه قدر دور بود از زندگی ما.
یادم می آید.تو را که یک بار گفته بودی امکان ندارد از این خیابان بگذری و آشنایی نبینی،و چند دقیقه نگذشته بود که دوستی را دیدیم و تو بلند بلند خندیدی،انگار نه انگار که روزی ممکن است خندیدن را به سختی به یاد بیاوریم
این روزها خیابان های شهر چه قدر غریبه اند،رد نگاهشان را که بگیری درست می برندت دم اوین،منتظر مانده پشت دیوارهای بلند این قلعه ی بخیل،که امیدشان را چنان تنگ در آغوش کشیده که انگار نه انگار آن ها هم زمانی نه چندان پیش از این سهمی از حضور آشنایش داشتند.زمزمه ی ناباوری در میانشان است که انگار قراراست تا 6 سال نشان نگاه و صدایش را باید از پشت این دیوارهای بی انتهای بی شرم بگیرند و انتظار و انتظار و انتظار.
اما امید،از پشت همان دیوار صدایشان را بشنو،همه ی خیابان ها و پیاده رو ها ی شهر،باور دارند که همین روزها،می آیی خندان،مثل همیشه،ولیعصر را پیاده می روی بالا،می رسی سر تخت طاووس،به دوستی کنارت می گویی امکان ندارد از این خیابان رد شوی و آشنایی نبینی،و همان وقت دست گرمی شانه ات را فشار می دهد،و تو بلند بلند می خندی،و خیابانها می فهمند که تو برگشته ای،برای همیشه،و قرار نیست که هیچ وقت نگران حضورت باشند


با تو امید می شویم. دلارام علی

خانه تاریک است، همه گوش تا گوش نشسته اند توی سالن پذیرایی و تو با دستهای پر از کتاب از اتاق بیرون می آیی.بوی زرشک پلو هنوز در هوای خانه مانده است و ما همچنان یکی یکی و دوتا دوتا گرم صحبتیم.
کتاب ها را می گذاری روی میز تا مثل همیشه هر کس بیاید و کتابی را که می خواهد بر دارد و مثل همیشه چهار زانو بنشیند روی صندلی و شعری را که دوست می دارد برای همه بخواند.تولد 22 سالگی توست و مثل همیشه کیکی در کار نیست.کتاب است و شعر و تو ، که رفته ای تنبورت را بیاوری.
نوبت به من که می رسد ، مدایح بی صله را باز می کنم و شعر پیغام را می خوانم.
پسر خوبم ماهان ، پاشو.
و فقط تو می دانی چرا...
حالا هفتاد روز است که مدایح بی صله را نمی خوانم ، هفتاد روز است که تو نیستی ، رفته ای نشسته ای جایی در دره اوین و شده ای الف – م متهم پرونده سوم . شده ای تنها دو حرف که هیچ چیز نیست.که امید نیست ، که تو نیستی .این روزها می گویند قرار است که 6 سال دیگر الف – م متهم پرونده سوم بمانی.می گویند قرار نیست همسفر خوب جاده های شمال باشی ، قرار نیست وقتی دندانهایت از سرما به هم می خورد بلغزی زیر کرسی و هی با صدای بلند بخندی ، قرار نیست به جای کیک تولد ، کتاب و تنبور و شعر بیاوری ، قرار نیست امید باشی.اما برادر ، رفیق ، مهربان می دانم که هر چه بگذرد ، هر چه دیوارها بلند تر شود ، هر چه پنجره ها سهمشان از آسمان کمتر شود تو بیشتر امید می شوی ، بیشتر امید می مانی.
اما برای ما این روزها بدون تو سخت می گذرد ، سخت تر می گذرد .میدان صادقیه بیشتر از همیشه هوای تو را زنده می کند ، کوچه ها و کافه ها بیشتر از همیشه شعرهایت را زمزمه می کننند ، و مهمانی های کوچکمان بیشتر از همیشه هوای تو را کرده اند.
تو بی ما امیدی و ما با تو امید می شویم


به چه اتهامی؟ سپیده عباسزاده

استوار ایستاده بودی و من محو حرکت دستانت بودم با هر جمله که میگفتی به یگانه بودنت بیشتر پی میبردم
تو همان امید کودکی هایم بودی همان امیدی که هر وقت به عکس حمید نگاه میکردم از شباهت چشم هایت در عجب بودم
همان امیدی ، ……… اما من را تاب دیدن نیست تو را در لباسی چنین ناجوان مردانه
هیچ کس را تاب دیدن نیست
بی گمان ان شب که ان جعبه پست جادویی تورا نشان داد جووجو هم برایت بیقراری کرد
امید منتظری ، متهم ردیف سوم نامت دادند ، متهم به چه؟
به انسان بودن
به عاشق بودن
به اینکه میاندیشی
به اینکه لبخندت بر روح مینشیند
به نگاه پر از احساسی که حتی از پشت مانیتور لحظه ای رهایم نمیکند
به پاک زیستن
.
.
امید می اید ، امید میماند تا تمام جوانه های امید ما شکوفه زنند


حکم روی کاغذ مال محکمه س .ن.ع

بذار برات بگم امید، بذار بگم که “حکم روی کاغذ مال محکمه س” اصلیت حکم مال ماست. بذار برات بگم، این دفعه بی دردسر، بی هیچ جار و جنجال، هیچ دعوا، سر این فیلم و این کلام و این متن که چنین بود و چنان. این بار می خوام به خواست دل تو تن بدم و بگم:
“سلامتی سه تن
ناموس و رفیق و وطن؛
سلامتی سه کس
زندونی و سرباز و بی کس”
سرباز رو نمی دونم اما زندونی و بی کس رو می فهمم و بیشتر از همه رفیق رو. تو تن زدن هام به هرزه گی روزمرگی های زندگی یاد اون وقتها می افتم. یاد اون روزها و شبها که وقتی آزردگی بود و ناامیدی، وقتی همه چیز رو سر آدم سنگینی می کرد و حتی می خواستی از خودت فرار کنی، تو بودی و یک کوچه و کلی حرف. که وقتی حس می کردیم پاها خسته شدن تازه می فهمیدیم باید یک جایی تمومش کنیم و باز آخر پک آخر سیگار آخر بود که تو یه چیزی می گفتی، یه چیزی که می تونست خندمون بندازه و حالا آرومم کنه. یاد اون شبها می افتم و ته اش باز می خندم.
آره بازیه. بازی با واژه هایی که حبست کردن تا نفهمی چه خبره، واژه هایی که محکومت می کنن؛ ولی بذار این بازی رو انجام بدیم. بذار بگم وقتی رفیقت زندونه یه جورایی بی کسی.
امید بذار بازم بازی کنیم. بذار این دفعه همون ژستی رو بگیرم که به خاطرش سر به سر هم می ذاشتیم. بذار همون جوری حرف بزنم و بگم که یه وقتی خندمون می انداخت. این دفعه می خوام بهت بگم:
وقتی رفیقت حبسه، این ور و اون ور میله ها توفیری نمی کنه، کل دنیا برات یه زندونه. “که همه دنیا چار دیواریه


ف. الف. تکه پاره های تن زخمی

ما خوابزدگانی هستیم که چون تکه پاره های تن زخمی تهران در خیابان های شهر سرگردانند.
تو در میان ما نیستی.
آفتاب ریاکارانه بر ما می تابد. ما از او گرم نمی شویم. اورا می شناسیم که آفتاب زمستان است. ما به او بی تفاوتیم .این خورشید لعنتی در روز روشن دروغ می بافد و تو در میان ما نیستی.
صورتت را به دیوار سرد اوین بچسبان امید. زمستانی که ما شهروندان آنیم در سرمای آن دیوارها زندگی می کند . به جای همه ی ما هم صورتت را به دیوار سرد اوین بچسبان.
سرما معنای زخم های عمیق برادران تورا می داند. و از رنگ سرخ سرگشوده ی آن می ترسد. سرما معنای تورا می داند، که خیابان ها نام تورا شهادت می دهند. سرما از معنای نام تو می ترسد
صورتت را به دیوار سرد اوین بچسبان امید. و به جای همه ی ما به صدای رنگ باختن این زمستان گوش کن


بهار مجدزاده؛ نجاتم بده ملکه نگهبان مهدکودک ها

بگو امید بگو؛
دست به همان میله می سائیی که بابا حمیدت؟
پشت به همان دیوار داد ه ای که او؟
زیر امضایش امضاء زده ای؟
این روزها امید، این روزها تمام این شهر غریب بوی تو را گرفته. همه جا تو هستی هر جا که سر می گردانم.
ویالونیست ایتالیایی که روی سن می نوازد ؛ من نواختن تو را می بینم.
دستها که به هم می خورند، یاد تو می افتم که می گفتی انگشتان زیبا را دوست داری.
پسرک چک ،با آن شال گردن چهار خانه، از پشت میزِ درس که بلند می شود. من یاد شال گردنت می افتم.
دوست فرانسویم که می خندد من یاد تو می افتم که چه بی محابا می خندی.
همسایه عرب که عینک به چشم می زند من یاد عینکت می افتم.
هر بار که گوشیم زنگ می زند سراسیمه می شوم که شاید تو باشی. خنده ات گوشی را پر کرده و بگویی الو پَغی؟
تصویرت رهایم نمی کند. می گریزم از مجسم کردنت در آن چهار دیوار .اما خبرهای اوین ، خبر های اوین رهایم نمی کنند.
رهایم نمی کنند امید.
در کابوسهایم می بینم که صدا می زنی؛ نجاتم بده مژگان جون ،نجاتم بده ملکه نگهبان مهدکودکها.
و من هر روز را می شمارم ، گوش به زنگ صدای پای مژگان جونم که کی می آید این لامذهب دست آخر.
من و قول شرف که دیگر هرگز عروسک خوک را به تو ندهیم .من و قول شرف که برای بوی سیر از اتاق بیرونت نکنیم.قول شرف به همان قامت که راست ایستاده ای امیدم.


امید امید امید. ن.م

تو ذهنم بر می گردم به آخرین تصویر
امید می شه شماره آژانس رو برام بزاری؟
شماره رو نوشتی و گذاشتی کنار تلفن….
بر می گردم به چند ساعت قبل تر
امید می شه اونو بدی؟
بسته سیگار رو گرفتی طرفم
نه فندک رو می گم سیگار دارم...
بر می گردم به سال ها قبل بچه بودیم بازی می کردیم

امید منتظری اگه می خواستم تعریفت کنم می گفتم امید
یعنی مهربونی یعنی ساعت ها پای حرف هاش نشستن یعنی توی بدترین لحظه های زندگیت دست هاش هست که دست هات رو بگیره
الان اگه بخوام تعریفت کنم باید یه واژه هایی رو به همه واژه های قبلی اضافه کنم
امید یعنی مهربونی یعنی ساعت ها… یعنی ترس از شروع یک فصل بی امید یعنی انتظار


ف.م «وقتی عمه بابایم کجاست »می خوندی

در مورد تو خاطره نوشتن مثل این می مونه که بگی تو این 23 سال زندگی کدوم قسمتش جالبه و هر چی فکر می کنی نمی دونی چی بگی .امید کاش هنوز همون قدر کوچیک بودیم و با هم در باره اینکه تو چند ماه از من بزرگتری دعوا می کردیم اما الان دیگه این مهم نیست ! دوست دارم الان درباره چیزی بنویسم که شاید این اتفاق با هم برامون افتاده اما مطمئنا هیچ وقت درباره احساسم در موردش نمی دونستی! یادم وقتی آهنگ “عمه بابایم کجاست” و میخوندی، یه مدتی بود همش می خوندیش یادم نمی آد چند سالمون بود اما وقتی اینو خوندی بعدش من کلی برات گریه کردم میدونم اینو نفهمیدی اما خیلی ناراحتم کرد . دفعه بعدی مال همین 3 ماه پیشه وقتی اومدم پایین و بعد تو درباره موضوعی داشتی حرف می زدی با هم دربارش صحبت کردیم اما وقتی رفتم خونمون با تمام وجودم می خواستم بهت بگم تو خیلی خوبی و همه چیز درست میشه و .. .بار آخر صبح همون روز بود وقتی بغلت کردم با تمام وجودم می خواستم غیبت کنم هنوز اون نگاهت اذیتم می کنه تو هر سه مورد می خواستم واقعا حمایتت کنم ولی نمی تونستم متاسفم. بچه که بودی عاشق این بودی که لین چانگ بشی مطمئا می تونی مثل اون قوی باشی و همه چیز تحمل کنی


ش. ک. مرسی ممنون

چند وقت بود که به خودم اجازه می دادم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم یا برم ببینمیش.. هروقت. دوست داشتم حرفاشو..بهش می گفتم: دوست دارم بنویسم حرفاتو..! تحلیلاشو دوست داشتم, مدل فکراشو دوست داشتم, احساساتشو دوست داشتم, طرز برخوردش مسائل رو دوست داشتم از همه بیش تر مدلی که دوستم بود رو دوست داشتم.. می دونستم هیچ وقت قضاوتم نمی کنه… و هست,همیشه هست.. و همیشه می فهمه من دقیقا منظورم چیه! همیشه بود که راهی رو که می خوام برم برام آسون کنه..و خیلی چیزای دیگه… امید ازاون دوستاییه که هی بهش می گین: مرسی.. مرسی…ممنون… و بعد با خودتون فکر می کنید “چقدر این واژه ها ناتوانند…”


یک دوست. رفاقت مجرمانه ما

خاطره‏ورزی با امید کار سختی است. از آن رو که باید امید را از توی این عکس که حالا روبه‏روی من است بیرون بیاورم. باید باور کنم این انگشت‏ها که اینقدر آشنا است و انگار رو به عکاس نشانه رفته‏اند همان انگشت‏هایی است که در دادگاه بالای سر امید سرگردان مانده بود. و اگر از پشت آن تصویر مات شده صورت امید را نشان می‏دادند لابد مثل همین عکس، در فرصتی کوتاه رو به عکاس زبانش را بیرون می‏آورد.
می‏شد البته نشست اینجا و زل زل به آتش سیگار، رویا بافت. می‏شد رفت نشست توی آن اتاق نیمه تاریک _ نیمه روشن روبه‏روی تلویزیون در هیاهای آکادمی اسکار موازی و سر نگاتیوها بحث کرد، آنقدر جدی که انگار قرار است واقعن جایزه‏ی اسکار را ما داده باشیم. می‏شد رفت توی اتاق امید با آن دیوارهای سرخ و در لیگ سراسری فیفا شرکت کرد با تیمی آفریقایی و سیاه که پای همه‏ی حریفان را ناکار کرده باشد. می‏شد با امید رفته باشی نشاط تا ساندویچ «بزنی» یا توی اخرا قهوه‏ی تلخ فرانسه. می‏شد پای دانشگاه جان هاپکینز را هم کشید وسط که همیشه به نفع دل ما فتوا می‏داد و آلزایمر جاماییکایی امید را دست انداخت. می‏شد نیمه شب از خواندن یک کتاب به هیجان آمده باشی و بپری توی ماشین کرایه تا خانه‏ی امید و بعد تقسیم برابر شادی و آزادی. مرور اینها اما به صلاح نیست. امنیت ملی را آشفته می‏کند. نظم عمومی را بر هم می‏زند. و مگر جرم امید همین‏ها نیست؟ مگر جرم امید غیر از دیدن و خواندن و نوشتن است؟ سرنوشت تلخ ما را ببین! رفاقت مجرمانه‏ی ما را!
پس بهتر است رویا نبافته باشم. امید توی همان عکس بماند بهتر است. تا اطلاع ثانوی میم. الف، متهم شماره‏ی سوم


س. ک. فغان زان رخت زندان

این روزها چند تصویر از امید به سرعت از جلوی چشمم می گذرد
تصویر اول: هفته وسط خرداد، پیاده روی پس از سخنرانی تا سر شهرک. بحث و جنجال و داد و بیداد و فلافل سر شهرک که من نخوردم. چه بازار شامی بود شهر.
تصویر دوم: هفته آخر خرداد، توفیق اجباری در شب نشینی های پس از روزپیمایی.
تصویر سوم: خانه سهراب و رد و بدل گهگاه لبخندی به تلخی صفرا.
تصویر چهارم: هفته آخر مرداد، کافه خداحافظی. یادگاری با شش امضا که هر یک پس از تنها چند ماه حکم سندی تاریخی را پیدا کرده
تصویر پنجم: صدایی که امید است. از همان تصویر مغشوش هم فغان زار رخت زندان بر تنت به آسمان بلند است. برای تشخیص نیازی به دادگاه نیست، خب قواره تنت نیست، متهم ردیف سوم


خاله فرح. گر چه

امید اونجا نیمرو هم درست میکنی؟من از تخم مرغ اصلا خوشم نمیاد قبلا که اصلا نمیخوردم الانم که میخورم زیاد علاقه ایی ندارم بخوردنش ولی وقتی امدم خونه تون غذا نبود گفتی خاله با تخم مرغ چطوری ؟روم نشد بگم دوست ندارم ولی وقتی بوی نیمرو بهم خورد بقدری خوشم اومد که دیگه یادم رفته بود که دوست ندارم .امید دیروز به یاد تو نیمرو درست کردم گرچه از گلوم پایین نمیرفت


س. م. در گردش ایام

در گردش این ایام
یک با ر دگر غوغا
رفت از بر ما امید
.
دور از تو همه تیره
دور از تو مکان ها سرد
دور از تو نفس ها بند
دور از تو زمان بی لطف
زینهار ز این زیستن


س.ع. چشم به درهای آهنین دوخته ام

در این روز ها جز نامت ، چهره ی دوست داشتنی ات ، و لبخند پر معنایت
تصویر دیگری پیش رویم نیست ، هر جا و هر لحظه تنها و تنها به این فکرم که ثانیه ها چه زمانی لحظه ی دیدار دوباره ات را نوید خواهند داد
بهاری نو نرم نرمک در راه است و من بی صبرانه در انتظار شکوفایی جوانه های امید، و به امید سر مستی از عطر آزادی ات چشم به در های آهنین دوخته ام


داستان خشم ما. تارا احمدی

چاقو در حلقوم و خیره به این بهشت… کدام واژه ها؟
امید به شش سال زندان محکوم شده است…
ترسی نیست، وحشتی نداریم. این قصه، قصه نا امیدی نیست. داستان خشم ماست، روایت ما از کودکی موشک باران شده مان تا یک عمر حیات ممنوع. از عکس های نارنجی خاله های زندانی و و دایی های شهید و عموزاده های اعدامی، تا کتاب ها و کافه ها و دوستان خیابان انقلاب. از مدرسه های سه شیفته تا بریده مجله ها و کتاب هایی که دست به دست می چرخیدند… قصه، قصه ما هرزه هاست! دانشجویان جاسوس، نویسندگان مزدور، شهروندان چموش و معترفین نادم. همه بی تربیت ومطلقا غلط و مستحق گوشمالی.
امید به شش سال زندان محکوم شده است، اما دیر یا زود بیرون می آید و دوباره برای آزادی و آرزوهایمان می نویسد. اندیشه خلاق زندانی نمی شود، همیشه سیال و پویا می ماند، می سازد، خراب می کند، دنیای خودش را مطابق میلش تغییر می دهد و همواره یک قدم جلوتر از قدرت مضطربیست که برای در بند کردنش مذبوحانه به آب و آتش می زند.
زندانی آزاد می شود و ما که شاهد و حافظ تمام این روزها و لحظه ها بودیم، راویان داستان آزادمیان می شویم… ازاین هزارو یک شب جهل و امید، خفقان و صبر در این جغرافیایی نفرین شده می گوییم.از چشمان دوستانمان و پیاده روها و کوچه هایی که در آنها دویده ایم . یک بار زندان را آجر به آجر ساختند، هزار بار کلمه به کلمه خرابش می کنیم


غزال. م. سفره هفت سین ما امید کم دارد

بیست و سه سال خاطره است که بر صفحه ذهنم می گذرد. کدام را بگویم که امید را بشاید ….
بیست و سه سال خاطره از کودکی تا جوانی امید … از خنده های شاد و شیطان کودکی تا نگاه مهربان جوانی … از کبریت بازی های پنهان کودکی یا مقاله نویسی های جوانی … از روزهایی که دبستان کشتیرانی میرفت تا روزهای دانشگاه ، از بازی های کودکانه ش در حیاط ، آنروز عید که سرش شکست تا بحث های عمیق و طولانیمان در مورد شعر ، رمان و سینما… یا از روزی هایی که درامز می زد تا نوای دلنشین عودی که در دست داشت …
از بین این همه روز کدام را انتخاب کنم … آنروز که بلوز و شلوارک سفید و صورتی به تن داشت و در خیابان دست در دست من را می رفت یا از شب هایی که توی آشپز خانه با هم درس می خواندیم، یا از سال پر استرس کنکور و رفتن آقاجون … یا روزی که کنکور قبول شد یا شاید آن روز دلگیری که رفت رشت …
کدامیک از این روزها را تعریف کنم … از روزهایی که هنوز کودک بود و سینما می رفتیم، یا روزهایی که تا سر کانال پیاده می رفتیم که سن تاپ و شکلات هوبی بخوریم، یا از روزهایی که برای آمدن ژوژو به خانه نقشه می کشیدیم یا از خرید لباس در پاساژ های تهران یا از تولد های امید یا آن چهارشنبه سوری … از فیلم دیدن های نیمه شبمان یا سفرهایمان به شمال و کرمان یا پیاده روی های شبانه، ترانه خوانان در خیابانهای یروان …
یا از این شبها بگویم … شبهایی که پشت در اوین می ایستم و تصور می کنم آنکه می آید “امید” است …
همه این روزها خاطره است … راه رفتن اش ، حرف زدنش ، شعر خواندنش ، شب های امتحان و حتی حقوق خواندنش … نه از بین این خاطره ها انتخاب نمی کنم ، هر روز این سالها برای من ماندنی است حتی این روزها که نیستی و این دیوار لعنتی بین ما است … هر لحظه دلم با توست و این روزها کابوسی طولانی است که باید تمام شود … بیا و در کوچه و خیابانهای آشنا با کوله پشتی سرمه ایت قدم بزن تا دنیا ی ما دو باره آفتابی شود …
نو بهار است امیدکم و دل ما هوس بهار ندارد ، سفره هفت سین ما امید را کم دارد


جیران. برای زنبق ها و نرگس ها

امیدم.. یکبار وقتی امدی خانه ما برایمان یک دسته نر گس و زنبق اوردی. سالها ان دسته گل..خشک شده بالای شومینه ما بود …حالا من اینجا اینهمه دور توی این غربت لعنتی نشسته ام و دارم به یاد زنبق ها و نرگس ها گربه میکنم .حتی فیلم بیدادگاه تو را ندیدم.نمیخواهم ببینم.تو برای من همیشه همان پسر خاله کوچولوی شاعر میمانی…متهم ردیف سوم…چه عبارت ابلهانه ای برای نامیدن امید.اصلا همین است عزیزم.این روزها ارمان هایمان را به بند میکشند.امید هایمان را میربایند و بر سکوی اتهام می نشانندوهمین است دیگر…سرنوشت ما که از کودکی انگار با دیوار های اوین رقم خورده همینست. اما من برای تو گریه نمی کنم…همین روزها میایی و من سر سفره هفت سین از ازادیت قند توی دلم آب خواهد شد….من برای نرگس ها و زنبق هایی گریه میکنم که روی رف بالای شومینه خشک شدند…برای تو نه…امید که خشک نمی شود.نمی تواند بخشکد اصلا…ما وارثان ققنوسیم عزیزم.ما با ارمان هایمان بزرگ شده ایم.نمیتوانند ان را از ما بگیرند..نمیتوانند امیدمان را از ما بگیرند…من منتظرم کوچولوی من ..که بیایی و با آن لبخند های خجالت زده یک دسته گل دیگر برایمان بیاوری…تاقچه بالای شومینه خیلی وقت است خالی مانده و من فقط برای زنبق ها و نرگس هاست که گریه میکنم


ر.الف. فردا که بهار آید

شمردن روزها حالم را به هم می زند. گشتن در اخبار، شاید که امروز پایانی باشد بر انتظارم، انتظاری که هر روز آن، اندوه درون ام را بیشتر می کند، اندوهی از سر دل تنگی و نگرانی و امیدم را بیشتر می کند؛ سیاه ترین لحظه ی شب نزدیک ترین لحظه ی به سحر است.
نبودن ات حتی لحظه ای عادی نمی شود، فراموش مان نمی شود. این سیاهی را پایانی بده،   بیا و بهار را با بهار بیاور، بیا و نوید رهایی و ازادی و شادی را سر بده. آغاز بهار ما لحظه ی امدن توست، سال ما با دیدن لبخند تو تحویل می شود.

http://60thvic.wordpress.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست