سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شهبانو و من
(DROTTNINGEN OCH JAG)


جهانگیر سعیدی


• آیا «شهبانو» در این بیست سالِ گذشته، با توجه به موقعیّت ‌اش، که زندگی نسبتاً آسوده و مُرفَهی در فرانسه داشته و دارد هرگز از خودش پُرسیده است چرا در ایران، کشوری که به آن عشق می‌ورزد، انقلاب شد؟ آیا «حقیقت» یا پی‌ جوییِ «حقیقت» برایِ ایشان هرگز ارزشی داشته یا دارد؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٣ اسفند ۱٣٨٨ -  ۴ مارس ۲۰۱۰


      به بهانه یِ پخشِ فیلمِ شهبانو و من «Drottningen och jag» از تلویزیونِ کانالِ ۲ سوئد، در یک‌شنبه شبِ ۳ ژانویه‌ ۲۰۱۰.

    این فیلم توسطِ فیلم‌سازِ ایرانیِ ـ سوئدی ناهیدِ پَرشون ـ Person ـ سَروستانی ساخته شده است. و بعداز «فحشاء زیرِ حجاب» و «چهار همسر و یک شوهر»، که هر دو فیلمِ مُستند در میانِ بخش هایی از ایرانیانِ ساکنِ سوئد واکنش هایِ عصبی و تُندی برانگیخت، سومین تجربه یِ سینمایی اوست. فیلمِ «شهبانو و من» در اکرانِ عُمومی سالِ پیش ــ ۱۳ فوریه ۲۰۰۹ ــ موردِ استقبالِ منتقدین و تماشاگرانِ سوئدی واقع شد. در آن تاریخ به دلیلِ عدَمِ رِزروِ بلیط، موفّق نشدم فیلم را در سینما زیتا «Zita» ببینم. امّا سرانجام یک‌شنبه شب توانستم آنرا در کمالِِ آسوده‌گی و به دور از هر جار وُ جنجالی ببینم.

    در این بیست سالِ گذشته، تا آن‌جا که توانسته ام، اکثرِ مقالات، نوشته ها، کتاب‌ها و به ویژه کتاب‌هایِ خاطراتِ مقاماتِ بُلند‌پایه یِ رژیمِ گذشته، از جمله خاطراتِ اسدالله عَلَم، ارتشبُد حُسینِ فردوست و فرحِ دیبا ـ شهبانو ـ با نامِ «کُهن دیارا»، حتّا کتابِ خاطراتِ شعبانِ جعفری، معروف به «شعبان بی‌مُخ!» را که از نزدیکان و حامیانِ و دوستانِ شاهِ بود ـ البتّه نه به اندازه یِ فردوست یا عَلَم ـ و در شکلِ مصاحبه با خانُمِ هما سرشار انتشار یافته بود، خوانده ام. در کنارِ این کتاب‌ها کتابِ زندگینامه یِ «امیرعباسِ هویدا»، نَخُست وزیرِ اسبقِ ایران در زمانِ رژیم گذشته، که توسُطِ عباسِ میلانی در امریکا نوشته شده بود و تا حدِّ زیادی، با بی‌طرفی؛ یعنی همان‌طور که درخورِ شأنِ یک مُحقّقِ شایسته است، حقیقت را پاس داشته بود، از همه خواندنی‌تر و قابلِ اعتناتر بود. امّا در میان‌ِ این‌ها خاطراتِ بی‌پرده و بدونِ هیچ مُلاحظه یِ سیاسیِ مادرِ شاهِ فقید، «تاج‌الملوک» که به صورتِ شفاهی در پایانِ عُمراش برایِ تنی چند از اطرافیانش اظهار داشته و بر رویِ نوار ضبط و سپس نوشته و چاپ شده و به خاطرِ افشایِ بعضی حقایق و شاید هم رازها از طرفِ عدّه ای از هوادارانِ سلطنت متهم به هذیان گویی شده بود، از همه جالب‌تر بود.
                                                            
    نمی‌دانم ناهید پَرشون قبل از ساختنِ فیلم اش کتابِ «کُهن دیارا» خاطراتِ فرحِ دیبا (شهبانو) را خوانده بود؟ با توجه به دیدنِ فیلم چنین به نظر نمی آید. امّا کاش آنرا خوانده بود.

    تا قبل از خواندنِ کتابِ خاطراتِ «فَرَحِ دیبا» و سپس دیدنِ فیلم، ایشان را که اتّفاقاً مثلِ «امیرعباسِ هویدا» تحصیل کرده‌ یِ فرانسه بود و احتمالاً مانندِ همان «هویدا» آشنا به فرهنگ وُ هُنر وُ ادبیّاتِ تأثیر‌گذارِ این کشور بر تحولاتِ سیاسیِ جهان، آدمی فرهنگی و فرهنگ‌دوست و با اطّلاع از مسایلِ سیاسیِ جهان و کمبودها، کاستی‌ها، نواقصِ، مشکلات و مُعضلاتِ کشورش می دانستم؛ کسی که بنیان‌گذارِ «کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانانِ» ایران و باعث و بانیِ جشنواره هایِ هُنری و فرهنگی از جمله «جشنواره‌ یِ هُنریِ شیراز» و بسیاری خدماتِ انسانی و بشردوستانه یِ دیگر نیز بود. امّا، با توجه به دیدنِ فیلم و خواندنِ کتابِ خاطراتش، که بسیار ناشیانه و محافظه‌کارانه و ساده‌لوحانه با نثری ضعیف نوشته شده است، هنوز نمی‌دانم آیا شهبانو واقعاً نمی‌داند یا نمی‌دانست که همسرِ یک پادشاهِ «دیکتاتور» و یا به عبادتِ دیگر «مُستَبِد» و فردِ دومِ یک نظامِ «سلطنتیِ مُطلقه» بود؟ آیا، با توجه به میزان و سطحِ تحصیلاتش و دریافتِ دوازده دکتُرایِ افتخاری از دانشگاه‌هایِ کشورهایِ مختلفِ جهان و آشنایی به زبانِ و فرهنگ فرانسه و زبانِ انگلیسی نیز، نمی‌داند که «سلطنتِ مُطلقه» چه معنایی دارد؟ آیا هنوز نمی‌داند که همسراش «مُحمّدرضا پهلوی» همانندِ پدرِ بزرگواراشان «رضا شاهِ کبیر» با زیرِ پا نهادنِ قانونِ اساسیِ کشوراش که حاصلِ انقلابِ مشروطیّت بود و بر اساسِ آن شاه را از دخالت در اُمورِ سیاسی منع می‌کرد و بر همین اساس می‌بایست سلطنت می‌کرد نه حکومت، نظامِ «مشروطه یِ سلطنتی» را به «سلطنتِ مُطلقه» تبدیل کرد و بساطِ دیکتاتوری برپا کرد و از سالِ ۱۳۳۲ ــ بعداز کودتایِ نظامی ۲۸ مُرداد با کُمک و دخالتِ مُستقیم سیا C. I. A ــ با برقراریِ یک حکومتِ نظامی ـ پُلیسی و تأسیسِ سازمانِ اطّلاعات و امنیّتِ کشور «ساواک» در سالِ ۱۳۳۵، به کُمکِ مستشارانِ نظامی و مأمورانِ سازمانِ اطّلاعاتِ و امنیّتِ امریکا «سیا C. I. A» تمامِ دستاوردهایِ انقلابِ مشروطه را در ادامه یِ راه پدر بر باد داد؟ و وقتی در سالِ ۱۳۵۷، در آستانه یِ فروپاشیِ همان نظامِ مطلقه ای که خود برقرار کرده بود، صدایِ انقلابِ مردم را شنید، دیگر خیلی دیر شده بود! اگر کتابِ عباسِ میلانی و گفته هایِ شفاهیِ او را، در مُصاحبه هایِ هفته ای با حُسینِ مُهری در روزهایِ سه شنبه در رادیو «صدایِ ایران» که از آمریکا پخش می‌شود، ملاک قرار دهیم، که حتّا برای هرچه مُستندتر کردن و بیانِ هرچه واقعی‌ترِ آن برایِ ثبت در تاریخ، با شهبانو (فرحِ دیبا) نیز تماس گرفته بود تا گفته ها و نظراتِ ایشان را نیز درباره یِ «امیرعباسِ هویدا» نَخُست‌وزیرِ سیزده ساله یِ مُنتخبِ همسراش که به صورتی ناجوانمردانه و ناعادلانه قُربانی (۱) و بعداز انقلاب دستگیر و در زندانِ قصر هم به همان صورت کشته می‌شود، بشنود و در کتاب ذکر کُنَد، «شهبانو» فَرَحِ دیبا ابتداء دعوتِ عباسِ میلانی را برایِ مُصاحبه یا گفتُگو می‌پذیرد امّا بعد به هر دلیلی از آن سر باز می‌زند(!)، شاه از بعداز کودتایِ ۲۸ مُردادِ ۱۳۳۲ تقریباً تبدیل به حاکمِ مطلق‌العنانِ کشور می‌شود تا آن‌جا که حتّا نمایندِگان مجلسِ شورایِ ملّی (قوّه یِ مُقنّنه) را، که براساسِ قانونِ اساسی باید مُنتَخَبِ مَردُم باشند، خودِ او انتخاب می‌کرد و انتخاباتِ مجلس از مُحتوایِ خود کاملاً تُهی و به یک مسئله یِ فُرمال و خودِ مَجلس به ابزاری در خدمتِ شاه تبدیل شده بود! براساسِ مستنداتِ همین کتاب شاه در مُلاقات‌های خود با اعضایِ دولت در حالی‌که با یک عینکِ دودی (!) بر یک صندلیِ مُرصّع می‌نشست، آن‌ها را مثلِ رعایای خود می‌نگریست و رفتارِ او با آنان فاقدِ هرگونه اَدَب وُ تواضع وُ احترامی بود و حتّا از بُردنِ نامِ آن‌ها خودداری و فقط با ذکرِ نامِ وزارت‌خانه یِ تابعه اشان آنان را موردِ خطاب قرار می‌داده! این رفتارِ شاه بوده است با دولت‌مردانِ کشوراش، می‌توان به سادِگی حدس زد که رفتاراش با دیگران چه بوده است! آیا «شهبانو» که احتمالاً کتابِ عباسِ میلانی را خوانده است، این مسایل را نمی‌دانست؟ آیا ناهید پَرشون، صرفاً برایِ آگاهی و شناختِ بیشتر و ساختنِ یک فیلم موثرتر درباره یِ «شهبانو»، کتابِ عباسِ میلانی را خوانده است؟ ظاهراً نه.

    با اختراعِ دوربینِ شگفت‌انگیزِ فیلم‌برداری در تاریخِ ۱۳ فوریه ۱۸۹۵ توسطِ برادران لومی‌یر (Auguste and Louis Lumière) در فرانسه و ورودِ آن به عرصه یِ زندِگانیِ بشر و ضبط وُ ثبتِ مُبارزاتِ اجتماعی و سیاسیِ مردم چه در راهِ کسبِ استقلال و آزادی چه در راهِ دست‌یابی به حقوقِ انسانی اشان و همراهِ آن تحوّلاتِ ژرف و عمیقِ سیاسی و اجتماعی در سراسرِ جهان و بسیاری حوادث و اتّفاقاتِ تلخ وُ شیرین و فجایعِ طبیعی، و رویدادهایِ هُنری، فرهنگی و ورزشی در هر گوشه ای از جهان، این وسیله را به یکی از مُهم‌ترین و کارسازترین و تأثیرگذارترین ابزارهایِ ساخته یِ دستِ بشر در روابط و مُناسبات اجتماعی تبدیل کرده است. مخصوصاً در کشورهایِ صنعتیِ پیشرفته یِ غرب که از نعمتِ دمکراسی و آزادیِ بیان و مطبوعات برایِ ارتقاءِ سطحِ آگاهیِ مردم و نقدِ قدرت و بیانِ حقایق نیز برخوردارند، دوربین‌هایِ فیلم‌برداری، که حالا ۱۱۵ سال از اختراعش می‌گذرد، در اندازه هایِ کوچک و بسیار پیشرفته یِ دیجیتالی و یا حتّا به صورتِ تعبیه در تلفون‌هایِ موبایل در دستِ همِگان است و هر حادثه و اتّفاق و رویدادِ کوچک وُ بزرگی را ضبط و ثبت و پخش می‌کنند، تبدیل به کابوسی وحشتناک برای دولت‌مردان و صاحبانِ قدرت و خانوادهایِ سلطنتی و حتّا هُنرمندان و ورزشکارانِ مشهور که ضبطِ هر حرکت و گفتارِ نسنجیده و نابجایِشان می‌تواند جنجالی بزرگ بیافریند و به اعتبار یا محبوبیّت اشان در میان مردم لطمه یِ بزرگ و گاه جبران ناپذیری بزند، شده است. امّا در کشورهایی که نظامِ سیاسی اشان براساسِ دیکتاتوری و استبدادِ فردی که خود را مُلزم به پاسخ‌گویی به هیچ مرجعی نمی‌دانند، استوار است و تمامِ فعالیّت‌هایِ سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، مطبوعاتی وُ هُنری و حتّا مُسابقاتِ ورزشی تحتِ کُنترُل و مُراقبت و سانسورِ شدیدِ دولتی و امنیّتی است و هر خبر و اتّفاقی نیز فقط باید از کانال و مَجرایِ خاصی که تحتِ نظارت و کُنترُلِ دولت و نیروهایِ امنیّتی ذی رَبط است به سمع و نظرِ یا اطّلاعِ مردم برسد، دوربین هایِ فیلم‌برداری نیز ابزار و وسیله ای است در خدمتِ قدرت برایِ حفظ و تداوم و تقویتِ قدرت و نظامِ سیاسیِ آن از طریقِ تبلیغات و پُروپاگاندا و ضبط وُ ثبت وُ پخشِ هرآنچه که به حفظ و بقا و تداومِ آن نظامِ و دیکتاتوراش یاری رساند، حتّا جعلِ بی‌شرمانه یِ واقعیّیت‌هایِ اجتماعی و پوشیده داشتن و پنهان ‌کردنِ حقایق از چشمِ مردم.

    ناهیدِ پَرشون ـ بر اساسِ گفته هایِ خودش در متنِِ فیلم ـ در نوجوانی در جریانِ انقلابِ ضدِ سلطنتی ایران، همراهِ میلیون‌ها ایرانیِ دیگر در تظاهراتِ خیابانی که سرانجام مُنجر به سرنگونیِ نظامِ [مُطلقه یِ] سلطنتی می‌شود، شرکت داشته و بعداز انقلاب مانندِ هزاران هزار جوان و نوجوانِ ایرانی، با توجه به خاستگاهِ طبقاتی اشان، به اُمیدِ بهبودِ وضعیّتِ زندگی خود و دیگر اقشارِ مردمِ تُهی‌دست و برقراریِ «عدالتِ اجتماعی» و «آزادی‌ هایِ سیاسی» در کشور اشان جذبِ یکی از گروهایِ سیاسیِ کمونیستی می‌شود و برادرِ کوچکش را نیز جلبِ همان سازمان می‌کند ـ که هنوز، به خاطرِ اعدامِ وی توسطِ حکومتِ جمهوریِ اسلامی، از عذابِ وجدانِ آن رهایی نیافته ـ امّا در جریانِ کشمکش هایِ سیاسی و برخوردهایِ مُسلحانه یِ سازمانها و گروه‌هایِ سیاسی با نظامِ تازه ‌شکل ‌گرفته یِ جمهوریِ اسلامی در اوّلین دهه یِ بعداز پیروزیِ انقلاب، دو برادرش همراهِ صدها نوجوان و جوانِ تحوّل‌خواه و آرزومندِ هوادارِ سازمان ها و گروهایِ سیاسیِ چپ در خانه توسطِ افرادِ مُسلحِ کمیته‌ها و سپاهِ تازه‌ تأسیسِ پاسداران دستگیر و پس‌از مُدّتِ کوتاهی حبس در زندان، یکی از آن‌ها در سنِّ ۱۷ ساله‌گی به همراهِ ده ها و صدها جوان و نوجوانِ دیگر بی هیچ مُحاکمه و دادگاهی در مُحوطه یِ زندان یا در خیابانها و میادینِ شهرها در ملاءِ عام، به دار آویخته می‌شود. ناهید بعداز این واقعه یِ دردناک برایِ اجتناب از دستگیری و خطرِ مرگ به همراهِ دُخترِ خُردسال‌اش مجبور به ترکِ وطن می‌شود و، بعداز دو سال اقامتِ اجباری در دوبی، سرانجام موّفق می‌شود هم‌چون هزاران هم‌وطن ‌اش خود را به سوئد برساند و در این کشور اقامت گزیند. نمی‌دانم چگونه و تحتِ چه شرایطی از مبارزه یِ سیاسی به عالمِ سینما کشیده شده است و چه انگیزه ای از این کار دارد؟ میزانِ آگاهی و مطالعه و یا تحصیلات ‌اش در این زمینه چقدر است؟ امّا می‌دانم که انسان قابلِ تغییر است و در عینِ حال غیرِقابلِ پیش‌ بینی. می‌دانم که هرکسی، با توجه به علاقه ‌اش، می‌تواند عکاس، نویسنده، نقّاش، شاعر، خبرنگار یا فیلم‌ساز بشود. در آغاز به صورتِ تجربی و آماتور و از رویِ علاقه، و در ادامه، با توجه به استعدادِ آدمی، با کسبِ تجربه و مطالعه و پشتکار و پرورشِ خلّاقیّت به هُنرمند یا نویسنده ای حرفه ای و موّفق تبدیل شد. این موضوع در کشورهایِ پیشرفته یِ صنعتی با آن امکاناتِ گسترده و شرایطِ مَطلوبِ سیاسی و اجتماعی و رفاهِ نسبی ابداً غیرِممکن نیست. آن انگیزه ای که ناهید پَرشُون را به مبارزه یِ سیاسی کشانده بود فقر و بی‌عدالتی بوده است: «پدرم شدیداً بیمار بود و مادرام مجبور بود برایِ تأمینِ معاشِ ما روزانه گاهی تا پانزده ساعت فرش ‌بافی کند.» مُبارزه یِ سیاسی با انگیزه‌ یِ برقراریِ «عدالتِ اجتماعی» برایِ از میان بُردنِ «فقر و بی‌عدالتی». امّا چگونه و از چه طریقی باید آن آرمانِ انسانی را مُتحقّق می‌ساخت؟ نَخُست مُبارزه یِ سیاسی و سپس انقلابِ اجتماعی برای کسبِ قدرتِ سیاسی در جهتِ دگرگون ساختنِ بُنیادینِ جامعه. پس هدف از مُبارزه یِ سیاسی در درجه یِ اوّل کسبِ قدرتِ سیاسی‌ست از طریقِ انقلاب. بنابراین انقلاب وسیله است برای کسبِ قدرتِ سیاسی در جهتِ اعمالِ خواست و اراده یِ خود برای دگرگون ساختنِ روابط و مُناسباتِ اجتماعی و سیاسی و برقراریِ عدالتِ اجتماعی برایِ از میان بُردنِ فقر و بی‌عدالتی و امتیازاتِ طبقاتی.
    ناهید پَرشُون در مرحله یِ اوّل همراه با سازمانِ سیاسی ‌اش در مبارزه یِ سیاسی شرکت می‌کند و سپس این مبارزه یِ سیاسی در کنارِ قیامِ مردم بر علیه رژیمِ خودکامه یِ سلطنتی مُنجر به انقلاب در ایران می‌شود. مرحله یِ دوّم نیز با موفقیّت طی می‌شود. امّا سازمانِ کوچکِ چپ‌گرا و کمونیستی که او نیز از هوادارانِ آن است ـ و از ذکرِ نامِ آن به هر دلیلی خودداری می‌کند ـ در مرحله یِ بعدی یعنی کسبِ قدرتِ سیاسی به علّتِ عدمِ پایگاهِ اجتماعی و عدمِ توانایی در بسیجِ مردم و مخصوصاً سازماندِهیِ طبقه یِ کارگر از دستیابی به قدرت باز می‌ماند و درجریان کشمکش هایِ سیاسیِ داخلی، اعضا و هوادارانِ سازمان ‌اش، از جمله دو برادرِ خودش دستگیر و روانه یِ زندان و سازمانِ مطبوعش نیز متلاشی و خودش هم ناگزیر از کشور فرار می‌کند و نَخُست به دوبی و سرانجام از آن‌جا به سوئد می ‌آید و در این کشور سُکنی می‌گزیند و ماندگار می‌شود. آیا ناهید پَرشُون به این مسئله آگاه بوده؟ به زبانِ ساده‌تر آیا در آن زمان با توجه به سنِّ کم‌اش می‌دانسته چه می‌کند؟ من فکر می‌کنم با توجه به گفته هایِ صریحِ خودش در فیلم هنگامِ گفتُگو با «شهبانو» فَرَحِ دیبا برایِ ترغیبِ او به ادامه یِ کار، علیرغمِ کوچک و بی‌اهمیّت شمردنِ سازمانِ سیاسی‌ اش، تا حدودی به این مسئله واقف بوده است: «من هوادارِ یه سازمانِ کوچکِ کمونیستی بودم با گرایشاتِ چپ.» امّا از خلالِ فیلم‌هایش می‌توان فهمید که هنوز با همان ذهنیّتِ سیاسی، در ضمیرِ ناخودآگاهش به دُنبالِ قدرت است. دیروز از طریقِ مُبارزه یِ سیاسی به [وسیله یِ] انقلاب، امروز از طریقِ فیلم به [وسیله یِ] دوربین! چون دوربین نیز وسیله و ابزار است برایِ کار یا هدفی. وسیله ای برای ثبت یا ضبطِ حوادث، اتّفاقات، رویدادها و حتّا لحظه‌ها و در عینِ حال کسبِ اشتهار و اعمالِ خواست و اراده یِ خود در هنگامِ ساختنِ یک فیلم، البتّه فیلمی که محتوایِ آن چندان اهمیّتی نداشته باشد امّا جنجال ‌برانگیز و با استقبال تماشاچیان رو‌به‌رو و فروشِ خوبی هم داشته باشد، برایِ مُتحقّق ساختن آن‌چه که در ضمیرِ ناخودآگاه پنهان است. این را خودِ ناهید پَرشُون در یک مصاحبه یِ رادیویی با جوادِ تسلیمی درباره یِ همین فیلم، «شهبانو و من» به صراحت بیان می‌کند: ــ «خانومِ پَرشُون آیا حاضرید فیلمی بسازید که برایِ مثال پنج‌تا تماشاچی داشته باشد؟ ــ نه ... نمی ‌سازم، اصلاً نمی ‌سازم.»

    قدرت به خودیِ خود ابداً چیزِ بَدی نیست. آدمی باید قدرت و توانایی داشته باشد تا بتواند چیزی را خلق کند، یا تغییر بدهد. تنها باید پُرسید چه قدرتی و از چه طریقی، در مقابلِ کی و در خدمتِ چه اهدافی و در انتها به چه بهایی؟

    این موضوعِ تازه ای نیست که با فیلم یا ادَبیّات، هُنر یا موسیقی نمی‌توان جهان را تغییر داد. امّا با هر کدام از این ژانرها می‌توان به تغییرِ جهان و یا تغییرِ روابط و مُناسباتِ اجتماعی کُمکِ شایانی کرد. تأثیرِ ژرف و دوران‌سازِ آثارِ مختلفِ ادبی و هُنری در طولِ تاریخ بشریّت در روابط و مُناسباتِ اجتماعی یا تغییر و تحوّلات سیاسی و اجتماعی، به‌ ویژه بعد از اختراعِ چاپ و خصوصاً در این سَد سالِ اخیر بعداز اختراعِ دوربینِ عکاسی و فیلم‌برداری، رادیو و تلویزیون و هم‌اکنون در عصرِ ما به مَدَدِ مطبوعاتِ آزاد و رسانه‌ هایِ عمومی مانندِ رادیو و تلویزیون در کشورهایِ پیشرفته یِ سرمایه‌ داری و امکانِ نقد و بررسی و مُصاحبه‌ هایِ رادیو ـ تل‌ویزیونی با هُنرمندان و نویسندگان درباره یِ آثاراشان، بر کسی پوشیده نیست. چرا که این نویسند‌گان و هُنرمندان هستند که در هر عصری براساسِ ضروریات و نیاز، به یاریِ هوش و ذکاوتِ ‌شان پیشاهنگان و پیش‌گامانِ و مُنادیان آزادی، تحوّل و عدالتِ ‌اجتماعی و تغییرِ روابط و مُناسباتِ اجتماعی بوده‌ اند و تابوها را شکسته و روابط و مُناسبات و آداب و رسومِ کُهنه را زیر سوأل بُرده و طرحی نو درانداخته ‌اند ـ گوستاو فلوبِر رُمان نویسِ فرانسوی ـ و از دروازه‌ هایِ ممنوعه گذشته و قدرت را یا به هیچ یا به سُخره گرفته ‌اند ـ پی‌یِر پائولو پازولینی فیلم‌سازِ ایتالیایی ـ و در این راه حتّا از نثارِ جانِ‌شان نیز دریغ نورزیده‌اند ـ فردریکو گارسیا لورکا شاعرِ اسپانیایی. چه اگر غیرازاین می‌بود که دیگر نیازی به ترس و سانسور و تهدید و ترورِ نویسندِ‌گان ـ محمّدجعفر پوینده، مُحمّدِ مُختاری ... و هُنرمندان ـ فریدونِ فرخزاد ـ نبود. کتابِ «آخرین وسوسه یِ مسیح» اثرِ نویسنده یِ یونانی کازانتزاکیس تا جایی که حافظه یِ ضعیفِ من به یاد می ‌آورد جنجالِ زیادی برنیانگیخت، مگر در میانِ اربابِ کلیسا. امّا فیلمِ ارزشمندِ همین اثرِ به یاد ماندَنی جنجالی بزرگ برپا ساخت و حتّا واکنشِ پاپ را نیز برانگیخت و چند سینمایی نیز این‌جا و آن‌جا در نقاطِ مُختلفِ اروپا و آمریکا طعمه یِ حریقِ مسیحیانِ متعصّب و افراطی شد و به آتش کشیده شدند تا سرانجام نمایشِ فیلم را متوقف ساختند. رُمانِ معروفِ سلمان رُشدی «آیه‌ هایِ شیطانی» را نیز به یاد می ‌آوریم که چه جنجالی در میانِ مُسلمانانِ قشری، مُتعصّب و بُنیادگرا برانگیخت تا جایی که مراجعِ بُلند‌پایه یِ مذهبی، از جمله آیت‌الله خُمینی رهبرِ مذهبی و انقلابِ ایران که کتاب را نخوانده بود چون هنوز به فارسی ترجمه نشده بود، فَتوایِ قتل ‌اش را صادر کردند و نویسنده برای حفظِ جان ‌اش از آتشِ جهل وُ کینه وُ نفرت هنوز به صورتِ نیمه‌علنی زندگی می‌کند. مقاله یِ جسورانه یِ دو روزنامه ‌نگارِ شجاعِ واشنگتُن پُست، باب وودوارد (Bob Woodward) و کارل برنشتین (Carl Bernstein) که با افشایِ تقلب در جریانِ انتخاباتِ ریاستِ جمهوریِ امریکا و مسائلی که به ماجرایِ واترگیت (Watergate) معروف شد، باعثِ استعفایِ ریچارد نیکسون (Richard Nixon) رئیس جمهورِ وقتِ امریکا از سمتِ خود در ماهِ اوتِ ۱۹۷۴ شد. پخشِ تلویزیونیِ نوارِ فیلمِ ضبط ‌شده ای با یک دوربینِ کوچکِ معمولیِ دستی در کانال‌هایِ خبریِ آمریکا که در آن چند پلیس به صورتِ وحشیانه ای با باطوم در حالِ ضرب وُ شتمِ یک مردِ سیاه ‌پوستِ بی‌دفاع هستند نَخُست جامعه یِ آمریکا و سپس مردمِ جهان را شوکه کرد و مُنجر به اغتشاش و شورشِ گسترده یِ خشونت ‌آمیزِ سیاهان در چند ایالتِ آمریکا شد و سرانجام با دخالتِ گاردِ ملّی و رئیس جمهورِ وقتِ امریکا با عذرخواهی از سیاه ‌پوستان به خاطرِ این واقعه و قولِ رسیده‌گی و مُحاکمه‌ ی عاملانِ آن به این شورشِ چند روزه خاتمه داد.

    ناهید پَرشُون در سفری به ایران ــ گویا بعداز ساختنِ دو فیلمِ اوّل، «فحشا زیرِ حجاب» و «چهار همسر و یک شوهر» ـ که شهامت و جسارتِ او قابلِ تحسین است، در فرودگاهِ مهرآباد توسطِ مأمورانِ امنیّتی بازداشت و موردِ توهین و اهانت قرار می‌گیرد و ضمنِ هتاکی و فحاشی به او می‌گویند «طاغوتی». و همین مسئله او را به فکر گذشته‌ها می‌اندازد و انگیزه یِ ساختن فیلمی از زندگی «شهبانو»یِ سابقِ ایران «فَرَحِ دیبا» در ذهنِ او بیدار می‌شود.
پس‌از بازگشت از ایران و تماس ‌هایِ مکرّر با فَرَحِ دیبا سرانجام موافقتِ ایشان را برایِ ساختنِ فیلمِ مُستندی از زندگی او در غُربت جلب می‌کند، امّا ظاهراً در تماس‌ها خود را کاملاً به «شهبانو» معرفی نمی‌کند و نمی‌گوید که هویّت ‌اش در گذشته چه بوده است و چرا در سوئد زند‌گی می‌کند و چه‌گونه تبعه یِ این کشور شده است. و همین امر در نیمه‌راهِ ساختنِ فیلم با اطّلاعاتِ آقایِ کامبیزِ اتابای، مُنشی یا یکی از مُشاورانِ وفادارِ شهبانو، در موردِ زندگی و فعالیّت‌ هایِ گذشته‌ی ناهید پَرشُون و در میان گذاشتنِ این موضوع با فَرَحِ دیبا، باعث قطعِ موقّتِ فیلم‌برداری و قطعِ رابطه یِ آن‌ها برایِ شش ماه می‌شود.

    درباره یِ «حقیقت» و «حقایقِ» جهان و زندگی بشر در طولِ تاریخ به صورت‌هایِ گوناگون هزاران کتاب نوشته شده است و هم‌چنان می‌نویسند و خواهند نوشت، و برای همین موضوع ــ «حقیقت» ــ تاکنون جانِ میلیون‌ها میلیون انسان به طرزِ فجیعی در جنگ‌ها و نزاع‌هایِ بی‌شُمار ستانده شده و می‌شود و زندگی ا‌شان را به یغما بُرده‌ و می‌برند. مگر «حقیقت» چیست که باید برایش چنین بهایِ سنگینی پرداخت؟ و برایِ مصون ماندن یا باید آنرا پنهان کرد یا کتمان! «آن یار کزو گشت سَرِ دار بُلند / جرمَش این بود که اسرار هویدا می‌گفت» و چرا در زمان شاه اسداللهِ علم تنها کسی بود که «حقیقت» را از شاه پنهان نمی‌کرد؟ «او اهل بیرجند و متعلق به خانواده ای اشرافی بود و از سیاست برکنار، اما روحیات ایرانی زمان خود را به خوبی می‌شناخت و از [نادرترین] اشخاصی بود که هرگز [حقیقت] را از پادشاه پنهان نمی‌کرد» ۲. پس اطرافیانِ دیگر شاه که او را احاطه کرده بودند حقیقت را از او پنهان می‌کردند؟ چرا؟ به زبانِ دیگر یعنی او از بعضی مسائل و حوادثی که در کشور اتّفاق می‌اُفتاد اطّلاعی نداشت چون «حقیقت» را به او نمی‌گفتند؟ چرا؟ چه علّتی داشت؟ چرا «شهبانو» در کتابش آنرا توضیح نداده است؟ آیا «شهبانو» با این گفته نمی‌خواهد شاه را از بعضی حوادثی که در ایران اتّفاق می ‌اُفتاد تبرئه کند، و تقصیر را به گردنِ دیگران و اطرافیان ‌اش بیندازد؟
    امّا خودِ «حقیقت» چه معناعی دارد؟ به زبانِ بسیار ساده و شاید تا اندازه ای عامیانه، «حقیقت» را آن چیزی می‌دانند که راست و درست، یا صحیح باشد، یعنی در صحّت وُ درستیِ آن هیچ شکّ و تردیدی وجود نداشته باشد. شاید تنها حقیقتی که در درستی و صحّتِ آن هیچ شکّ و تردیدی وجود ندارد و محلِّ نزاع نیست، «مرگ» است. به عبارتِ دیگر «مرگ» حقیقتِ عُریان است. «انسان»، بزرگ وُ کوچک، نابغه و کُودَن، دارا و فقیر، توانا و ناتوان، شاه و گدا «میرا»‌ست. ولی آیا «مرگ» پایان زندگی‌ست؟ در این باره سُخن‌ها بسیار است و گواهِ روشنِ آن سه دینِ بزرگ سامی. امّا « بازآمده ‌یی کو که به ما گوید راز؟»
    آیا «شهبانو» در این بیست سالِ گذشته، با توجه به موقعیّت ‌اش، که زندگی نسبتاً آسوده و مُرفَهی در فرانسه داشته و دارد هرگز از خودش پُرسیده است چرا در ایران، کشوری که به آن عشق می‌ورزد، انقلاب شد؟ آیا «حقیقت» یا پی‌ جوییِ «حقیقت» برایِ ایشان هرگز ارزشی داشته یا دارد؟ اگر جوابِ ایشان مُثبت باشد، که امیدوارم مُثبت باشد، چرا بعداز آگاه شدن از واقعیّت، یعنی فعالیّتِ سیاسی ناهید در جریانِ انقلاب، جویایِ «حقیقت» نشد؟! چرا ناهید ـ همراهِ میلیون‌ها ایرانیِ دیگرـ در انقلاب شرکت کرد؟ آیا، اگر دُخترِ جوان و فرزندِ دلبندِ ناکامِ ایشان، لیلا، که هنوز خود را در غمِ از دست دادنِ او سوگوار و داغدار می‌داند، «حقیقت» را نمی‌پذیرفت و تاب وُ تحمّلِ شنیدنِ آنرا نداشت: «او تحمل شنیدن [حقیقت] را نداشت و نمی‌توانست بپذیرد...» (۳)، خود او قادر است «حقیقت» را بپذیرد یا تحمّلِ شنیدنِ آنرا داشته باشد؟ آیا ایشان می‌پذیرد که منشاءِ هر انقلابی، در هر کُجایِ دُنیا؛ از جمله در همان فرانسه که محلِّ اقامتِ اوست، قبل از هر چیز، فسادِ گسترده در نظامِ سیاسی و اقتصادی و اداری آن کشور و پی‌آمدِ آن تبعیض و فقر وُ بی‌عدالتیِ فاحش بوده است؟ آیا ایشان می‌پذیرد که یکی از نشانه ‌هایِ بارزِ دیکتاتوری در هر کُجایِ جهان اختناق و سرکوبِ سیاسی است و برایِ همین در هیچ کشورِ دیکتاتوری از آزادی بیان و مطبوعات خبری نیست تا هیچ «حقیقتی» برملا و آشکار نشود و خاطرِ «اعلیحضرت» آسوده باشد. آنرا که حساب پاک است، از مُحاسبه، (مُصاحبه)، چه باک است!
    آیا هنوز بعداز گذشتِ سی سال از اقامت و سکونت در فرانسه و در پاریس، و علاقه یِ خاص به این کشور، از همان نَخُستین باری که به عنوان پیشاهنگ در تابستان ۱۳۳۵ (۴) و در پیِ آن برایِ ادامه یِ تحصیل در رشته یِ معماری در سالِ ۱۳۳۶ به آن‌جا می‌رود تا هم امروز که به عنوانِ یک تبعیدی در آن‌جا به سر می‌برد، وقتِ آن نرسیده است که لااقل سرگذشتِ انقلابِ کبیرِ فرانسه و متفکرینِ برجسته یِ آن و دستاوردها و تأثیراتِ ژرف و عمیقِ آنرا در دگرگون ساختنِ روابط و مُناسباتِ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی فرانسه و در ادامه کُلِ اُروپا و سپس جهان، مُطالعه کند؟ تا یکی از برجسته ‌ترین خصوصیاتِ انسانِ [مُدرنِ] امروزی را که یکی از دستاوردهایِ همان انقلاب است و یکی از مُهم‌ترین موئلفه‌ هایِ دمکراسی در روابط وُ مُناسباتِ سیاسی و اجتماعی در جهان امروز نیز به شمار می‌رود، در خود نهادینه سازد تا در گذار کشورِمان از سنّت به مُدرنیته تبدیل به سَمبُلی شود برایِ مُبارزه یِ مردمِِ ایران در راهِ دستیابی به آزادی و دمکراسی. تحمُّلِ ناهید ــ با هر افکاری ــ تحمُّلِ دیگری‌ست با افکاری متفاوت. طردِ ناهید ــ به هر بهانه ای ــ طردِ دگراندیشی و عدمِ تحمُّلِ دیگری‌ست با هر افکاری. «حقیقت» تلخ است، امّا برایِ ایجادِ دگرگونی و پیشرفت و آزادی و برقراریِ عدالتِ اجتماعی و دمکراسی، باید آنرا پذیرفت. برایِ عدمِ تکرارِ دیکتاتوری در کشورمان باید زمینه‌ها و علل و عواملِ پیدایشِ آنرا بشناسیم. برایِ شناختِ دیکتاتوری در هر پوشش و لباسی باید آنرا به چالش بکشیم، باید آنرا زیرِ سوأل ببریم. این وظیفه یِ تک تک ماست.
   
    ملاکِ آزادی و دمُکراسی در کشورهایِ پیشرفته یِ صنعتیِ غرب، با توجه به آراءِ انشتین، بیش‌از هر چیزی، آزادیِ بیان و مطبوعات و احزابِ سیاسی است. آزادیِ بیان و مطبوعات برایِ چی و در خدمت به کی یا چه کسانی و در راستایِ چه اهدافی؟ برای بیانِ ادیشه و فکر، برای بحث وُ تفحص و دیالوگ و نگارش، برایِ نقد و بررسی و طرحِ مسایل و مشکلات و معضلاتِ اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی، و از همه مُهم‌تر [نقدِ قدرت] برایِ مصون داشتنِ جامعه از آفتِ دیکتاتوری و استبداد بدونِ هیچ ترس وُ واهمه ای از تهدید و ارعاب. برایِ پی‌ جویی و جستُجوی «حقیقت»، برای افشا و برملاساختنِ «حقایق». برایِ بالا بُردنِ سطحِ آگاهی و اطّلاعاتِ مردم و درمیان‌گذاشتنِ حقایق با آن‌ها. برای بسط و گسترشِ پایه‌ های دمُکراسی و تحکیمِ روابط و مُناسباتِ دمُکراتیک در میانِ اقشار و طبقاتِ مختلفِ اجتماعی.
    با همین امکان، مطبوعاتِ آزاد و [مُستقل]، در کنارِ وسایلِ ارتباط جمعیِ دیگر، یکی از پایه‌ هایِ مُهمِّ قدرت در فعل وُ انفعالاتِ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی جوامعِ دمُکراتیک به شمار می‌آیند. این مطبوعات، با توجه به مسئولیّت و تعهُّدِشان در مُقابلِ آزادی، باید همواره و همیشه، به دور از هوچی‌گری و جار وُ جنجال‌هایِ مُبتذل و مُتداولِ سیاسی، پاسدارِ «حقیقت» و بیانگرِ «حقایق» باشند.
    مطبوعات، چه آزاد و مُستقل، چه وابسته به احزاب و سازمان ‌هایِ سیاسیِ راست، چپ یا میانه ‌رو، یا سازمان و گروه ‌هایِ مذهبی، نقشِ مُهمّی در ساختنِ افکارِ عمومی دارند. امّا در این میان نقشِ مطبوعاتِ آزاد و مستقل در هر جامعه ای با توجه به وفاداری اشان به آزادی و آرمان‌هایِ بشری و پاسداری از «حقیقت» برجسته ‌تر و به همان میزان چشم‌گیرتر است.
    همین مسئله در موردِ هُنرمندان و نویسند‌گانِ مستقل و آزاده و ترقّی‌ خواه، که هدفِ آن‌ها نیز در آثاراشان ـ به شکل‌هایِ مُختلف ـ پی ‌جویی و بیان حقایق است، صدق می‌کند. زیرا ادبیّات و هُنر نیز ــ در هر زمینه ای ــ مانندِ مطبوعات و رسانه‌ های عمومی وسیله است در خدمتِ هدفی والاتر: بازآفرینیِ «واقعیّت‌ ها» و بیانِ «حقیقت» به منظورِ دامن زدن به بحث وُ گفتُگو در میانِ مُنتقدین و صاحب ‌نظران با امید به بهبودِ شرایط و وضعیّت زندگی مردم و کاستن از درد وُ رنجِِ آن‌ها و در عینِ حال ارتقاء سطحِ آگاهیِ آنان تا بتوانند فکر کنند، بیندیشند، تصممیم بگیرند تا بر پاهایِ استوارِ خود بایستند تا منزلتِ انسانی اشان را حفظ کنند و با تلاش و کوشش در کنارِ همنوعا‌نشان سرنوشتِ خودِشان را خودِشان تعیین کنند تا حقوقِ اجتماعی و سیاسی و انسانی اشان پایمال نشود و تبدیل به [وسیله ای] نشوند در دستِ این وُ آن برایِ کسبِ قدرت. یا نرده‌بانی برایِ رُشد و ترقّی و مال‌اندوزیِ دیگران.

    هُنرِ فیلم و سینما نیز و تأثیرِ شگرف و سِحرآمیزِ آن بر روابط و مُناسباتِ اجتماعی از این قائده مُستثناء نیست. دوربین، فیلم و سینما نیز هم‌چون مطبوعات و رسانه‌ هایِ هم‌گانی دیگر وسیله است، وسیله ای بسیار تأثیرگذار و مُهمّ در روابطِ اجتماعیِ انسان‌ها با یکدیگر. فیلم و سینما می‌تواند ــ هم‌چون بسیاری از مطبوعات در کنارِ رادیو تلویزیون ــ ابزاری باشد در دست یا خدمتِ قدرت یا احزابِ و سازمان‌هایِ بانفوذ و قدرتمندِ سیاسی. می‌تواند وسیله یا ابزاری باشد برایِ تبلیغات و پُروپاگاندایِ دولتی یا مذهبی. می‌تواند وسیله و ابزاری باشد برایِ تحمیقِ توده‌ هایِ مَردُم. می‌تواند ابزار و وسیله ‌ای بشود برایِ به ابتذال کشیدنِ جامعه. می‌تواند صرفاً وسیله ای باشد برایِ سرگرمی، تفریح و خنده و گذراندنِ وقت در آخرِ هفته‌ ها و یا اَیّامِ تعطیلات. امّا در کنارِ همه یِ این‌ها فیلم و سینما توانایی این را نیز دارد که بر فکر و اندیشه یِ ما تأثیر بگذارد یا زندگی و روابطِ اجتماعیِ ما را تحتِ‌تأثیر قرار دهد. فیلم و سینما، یا حتّا سریال‌ هایِ تلویزیونی در کنارِ هُنر و ادبیّات و پیشرفت‌هایِ علمی و تکنیکی تأثیرِ بسزایی در رُشد وُ تحوّل وُ پیشرفتِ فکریِ انسان‌ها و دگرگونی‌هایِ سیاسی و اجتماعی داشته است. تأثیرِ فیلم ــ به ویژه فیلم‌هایِ مُستندِ علمی و تحقیقاتی ــ در رشد وُ اگاهی و شناختِ ما از خودمان و جهانِ پیرامون ا‌مان و طبیعت و زندگی دیگر جاندارانِ موجود بر این کُره یِ خاکی چنان عمیق و ژرف بوده است که امروز بخشِ زیادی از دروسِ مُهمِّ دانشگاهی در بیشترِ رشته‌ هایِ تحصیلی در تمامِ دانشگاه‌ هایِ کشورهایِ پیشرفته یِ صنعتی برایِ درک وُ فهمِ مُوثرترِ آن‌ها به کُمکِ فیلم تدریس می‌شود.

    به کُمکِ دوربین‌هایِ عکاسی و فیلم‌برداری است که میزانِ احساسات و عواطفِ انسانیِ ما از یک‌سو و همدلی و همدردی و همبستگیِ ما برایِ یاری و کُمَک به همنوعانِ دیگرمان از دیگر سو ــ فارغ از نژاد وُ رنگ وُ تعلُّقاتِ ملّی و باورهایِ مذهبیِ مان ــ آن هنگام که حادثه اخطار می‌کند یا فاجعه روی می‌دهد سنجیده می‌شود.

    دوربین‌هایِ فیلم‌برداری، چه برایِ ساختنِ یک فیلم، و چه برایِ تهیّه یِ یک گزارشِ خبری، همانند ادبیّات و مطبوعاتِ آزاد و مُستقل باید برایِ آگاهی و ارتقاءِ سطحِ شعور و دانشِ عُمومیِ جامعه و ممانعت و پیشگیری از پیش‌داوری و قضاوتِ عجولانه و نادُرُست که گاه تبعاتِ زیان‌آور و غیرِقابلِ جُبرانی به همراه دارد، جستُجویِ حقایق و واقعیّات و ضبط وُ نمایشِ آن‌ها باشد.

    ناهیدِ پرشُون سوژه ای را برایِ ساختنِ فیلم ‌اش انتخاب می‌کند که روزگاری به عنوانِ همسرِ محمّدرضا پهلوی، پادشاهِ فقیدِ ایران، با توجه به خاستگاهِ طبقاتی ‌اش، دارایِ جای‌گاهِ ویژه و صاحبِ قدرت بوده است. و بعداز سقوطِ نظامِ سلطنتی و مرگِ همسراش وارثِ ثروتی افسانه ای! ثروتی که تا امروز او و فرزندانش و زندگیِ اشرافیِ آن‌ها را در فرانسه و آمریکا حفظ کرده و می‌کند و هنوز کسی از میزان و صحّت وُ سُقمِ آن اطّلاع دُرُست و دقیقی ندارد، ولی براساسِ [شایعات] میزانِ آن تا ۳۰ میلیارد دُلار تخمین زده‌ می‌شود ــ عدَمِ آگاهی از حقیقت به شایعات دامن میزند ــ و برایِ همین هنوز یکی از اسرار و رازهایِ بُزرگِ این خانواده محسوب می‌شود. امّا امروز بعداز سرنگونیِ نظامِ سلطنتی در سی‌ سالِ پیش به عنوانِ پناهنده یا یک شهروندِ ایرانی ـ فرانسوی با بخشِ بزرگی از آن ثروتِ افسانه ای در فرانسه تحتِ مُحافظتِ چند پُلیسِ امنیّتی فرانسوی و ایرانی در یک آپارتمانِ بزرگ و مُجَللّ در یکی از بهترین محلّاتِ پاریس زندگی می‌کند و هنوز دارایِ مُشاورانی ا‌ست که او را در جریانِ وقایع و کارهایِ عمومیِ روزانه و اخبار و اطّلاعاتِ سیاسی، اجتماعی، [اقتصادی] و فرهنگیِ روزِ فرانسه، اُروپا و آمریکا و تغییر و تحوّلاتِ سیاسی و اجتماعیِ ایران قرار می‌دهند. آیا ناهیدِ پَرشُون قبل‌از ساختنِ فیلم، از زندگیِ «شهبانو» فرحِ دیبا قبل و بعداز ازدواج با شاه و خاستگاهِ طبقاتیِ‌ شان شناختی داشت؟ از چگونگی و کم وُ کیفِ رابطه یِ او با شاه اطّلاع یا شناختی داشت، مخصوصاً از سالِ ۴ـ ۱۳۵۳ به بعد تا وقوعِ انقلاب؟ از نحوه یِ زندگی و تحصیلاتش در ایّامِ جوانی در فرانسه، صرفاً برایِ شناختِ بیش‌تر، از علائقِ و سرگرمی‌هایِ او در آن ایّام، اطّلاعی داشت؟ آیا درباره یِ ثروتِ و دارایی ‌های خاندانِ پهلوی و نحوه یِ به دست‌ آمدن و مقدار و میزانِ آن چیزی می‌دانست؟ آیا حدود و اختیارات و میزانِ حقوقِ ماهانه یِ شاه را که درقانونِ اساسیِ ایران تصریح شده بود می‌دانست؟ آیا انگیزه و علّتِ ساختنِ فیلم از رویِ مُطالعه، آگاهی و شناختِ دقیق برایِ بیانِ «حقیقتی» بوده است، یا صرفاً از رویِ احساسات و تصمیمِ ناگهانی و عجولانه تا بر زخمِ اهانت‌ها و توهین‌هایِ مأمورانِ امنیّتیِ فرودگاه مهرآباد که باعثِ جریحه‌دارشدن غُروراش شده بود، مَرهمی بُگذارد و اعتماد به نفسِ آسیب‌دیده‌اش را بازیابد؟

    وقتی به عنوانِ یک ایرانی به تماشایِ فیلم می‌نشینم از آغاز تا انتهایِ آن هیچ نُکته‌ی خاصی که فراتر از کتابِ خاطراتِ ایشان «کُهن دیارا» باشد و توجهِ آدمی را به خود جلب کند در این فیلم نمی‌بینم. هیچ‌چیزِ تازه ای، هیچ «حقیقتی» که برایِ اوّلین ‌بار به زبان بیاید یا به تصویر درآمده باشد در این فیلم نیست. انگار تنها مُصاحبه و در عینِ حال تبلیغی است برایِ فروشِ کتابِ (کُهن دیارا)! آدم نمی‌داند ناهید پَرشُون کارگردان است یا فَرَحِ دیبا!؟ امّا ظاهراً این «شهبانو» است که هنوز و کماکان دارایِ «قدرت» است و تصمیم می‌گیرد و این را در فیلم هم به وضوح می‌بینیم و ناهید نیز آنرا دوبار، یک‌بار در قبرستانِ «پٍسی» و بار دیگر بعد از ارتباط مُجدّد و ادامه یِ کار به صراحت در مُکالمه یِ تلفنی با فرحِ دیبا «شهبانو» بیان می‌کند: « شما تصمیم می‌گیرید.». و ناهید پَرشُون هم‌چنان ناتوان، مُردّد و مرعوبِ قدرت! و برایِ همین تمکین می‌کند تا به هر قیمتی که شده فیلمش را بسازد و به آن نیز اذعان دارد. وقتی اتابای اطّلاعاتِ مربوط به گذشته یِ ناهید پَرشُون را در اختیارِ فَرَحِ دیبا قرار می‌دهد ایشان دوباره «شهبانو» می‌شود و دستورِ قطعِ فیلم‌برداری را می‌دهد. این اوست که تصمیم می‌گیرد و باید اجراء شود. ناهید پَرشُون یکی از صدها هزار ایرانی است که در کنارِ مردمِ ایران در قیام علیهِ حکومتِ استبدادیِ شاه (حکومتِ مُطلقه یِ پادشاهی) شرکت داشته و در سرنگونیِ نظامِ سلطنتی دست داشته است. او هوادارِ یکی از گروه‌ هایِ کُمونیستی و چپ نیز بوده است. و این حقایق به مذاقِ بانویِ شاهِ فقید که قدرتش را با انقلابِ مردمِ ایران از دست داده است خوش نمی‌آید. چون اساساً قدرت هیچ حقیقتی بیرون از دایره یِ نظام و روابط و مُناسباتِ خاصِّ خودش را نمی‌پذیرد و نه تنها نمی‌پذیرد، که آنرا حاصلِ توهّم یا توطئه یِ خارجی یا در نهایت یاوه می‌داند. زیرا «حقیقت» یا «حقایق» دیگر همیشه برایِ قدرت، مخصوصاً دیکتاتورهایِ پیر و فرتوت و کُودن، تلخ بوده و هست و برایِ همین یا آنرا نمی‌پذیرد یا انکار می‌کند، و در این فیلم حتّا اگر صاحبِ قدرت بانویی تحصیل ‌کرده یِ فرانسه و فرهنگ‌دوست و نیکوکار بوده باشد، یا لیلا دُخترِ کوچکِ ناکامِ او: «او رنج می‌برد و من سعی می‌کردم کمکش کنم. مبارزه (یِ) او علیه دردی که هیچ پزشکی قادر به تشخیص آن نبود، برای من غیرقابل تحمل بود. همه این دردها حاصل دوران کودکی وی بود که چون باری بر دوش می‌کشید. من به این مشکل آگاه بودم ولی او تحمل شنیدن [حقیقت] را نداشت و نمی‌توانست بپذیرد که دلیل این بیماری اسرارآمیز از نوع بیماریهای «روان ـ تنی» است و این حرف او را سخت می آزرد. گویی قصد نفی رنجهای او را داشتیم.» (۵) امّا ناهید پَرشُون بدونِ توجه به این‌گونه مسایل که چه می‌کند و چه چیزی را می‌خواهد به تصویر درآورد، تنها به خاطرِ سرنوشتِ یک‌سان با یک بانویِ مُتشخصِ هم‌وطنش از دو طبقه یِ کاملاً متفاوت و مُتضادِ اجتماعی ـ که آگاهیِ به آن می‌توانست مُحتوایِ دیگری به فیلم بدهد ـ که انقلاب هر دوِ آن‌ها را آواره‌ ی دیارِ غُربت کرده است، فیلمَش را نیز صرفاً از رویِ احساسات و کم اطّلایی می‌سازد. شاید با این عمل تنها ضمیرِ ناخودآگاهش را آشکار کرده است؟ کُدام دُختر یا زنِ جوانِ ایرانی‌ست که نمی‌خواسته جایِ شهبانو بوده باشد؟ «وقتی که بچّه بودم همیشه آرزو می‌کردم که همسرِ پسرشون بشم. اون موقع که ایران بودم می‌گفتم من بشم زنِ شاهزاده ... ولی خُب ok. ما از یه [طبقه یِ] دیگه بودیم.» کنارِ شهبانو ایستادن یعنی آرزویِ جای‌گاه او را داشتن. کنارِ او ایستادن یا دمی و لحظه ای در کنارِ او نشستن یعنی لحظه ای خود را چون او احساس کردن. شاید دوربین، فیلم و سینما برایِ ناهید پَرشُون وسیله است برایِ برآورده کردنِ آرزوهایِ پنهانِ او.

    وقتی هویّتِ ناهید برایِ شهبانو روشن می‌شود و ایشان دستورِ قطعِ فیلم را می‌دهد، ناهید برایِ ادامه یِ کار دست به یک ترفندِ هُنری می‌زند و از رویِ فیلمِ نیمه‌کاره ‌اش یک فیلم تریلّر (Trailer) می‌سازد یا مونتاژ می‌کند تا موافقتِ ایشان را برایِ ادامه یِ کار جلب کند. چون نمی‌خواست پروژه ‌اش نیمه ‌کاره تمام شود. و به این ترتیب با این ترفند، و یک وقفه یِ شش ماهه، کار دوباره از سرگرفته می‌شود امّا فیلمی با شرکتِ ناهید پَرشُون به کارگردانیِ فَرَحِ دیبا درباره یِ «شهبانویِ» سابقِ ایران. «شهبانو» آن‌طور که «شهبانو» فَرَحِ دیبا می‌خواست، نه آن‌طور که ناهید پَرشُون! ــ « کاش مَنَم می‌تونستم سه تا سوأل از شما بپُرسَم. شما الان راجع به خودتون بگید؟ ــ فکر می‌کنید من کی هستم؟ ــ خُب من اون جوری غیرِ از این‌که اون دفعه که شمارُو دیدم خودتون به من گفتید که به عنوانِ یه جَوون مُخالف بودید با رژیمِ شاهی. ولی یادَم نیست فدایی خلق بودید، توده ای بودید، یا مُجاهد بودید؟ ــ جزو یکی از این گروه‌هایِ [کوچیک] کمونیستی بودم. ــ چی وعده می‌دادند به هِتون؟ ــ میومدن کاغذ به ما می‌دادند که اینارو پخش کنیم. ــ چی بود رو اون کاغذا؟ ــ رو اون کاغذا اعلامیه ... اطّلاعیه بود! مثلاً نوشته بود که امروز جلسه کُجاست بیاید اون‌جا! ــ هان! ــ می‌گفتند تو خیابون دارن ماشینارو آتیش می‌زنند. خُب همه می‌رفتیم! می‌رفتیم ماشین آتیش می‌زدیم! ــ چند سالِتون بود اون موقع؟ ــ هفده سالم بود اون موقع ... آره. ــ بعد که خُمینی آمد، این رژیم آمد، چی شد؟ ــ بعد بچّه‌ها اومدند گفتند که خُمینی گفته دخترا باید روسری [بپوشند]. بعد به شوخی می‌گرفتیم همه یِ این چیرارُو. بعد یواش یواش دیدیم نه بابا اینا خیلی جدّی هست! تمامِ کسایی که بر ضدِّ حکومتِ شما کار می‌کردند، شدند بر ضدِّ حکومت جدید خُب!» ناهید تبدیل به وسیله ای می‌شود تا شهبانو از طریقِ او و هم‌صحبتی با او انقلاب را محکوم کنند و رژیم سلطنتی را با پذیرشِ بعضی اشتباهات تطهیر، و مردم را به قضاوت می‌خواند تا درباره یِ گذشته و حال به داوری بنشینند و با این عمل، و از این طریق یک‌بار دیگر این امکان را می‌یابد تا با هموطنانش در ایران و نقاطِ دیگرِ جهان حرف بزند و چهره یِ پاک، نجیب، معصوم، نیکوکار و داغدیده ‌اش را به آنان نشان دهد و بختِ خود را ـ هرچند اندک ـ یک‌بارِ دیگر برایِ بازگرداندنِ نظامِ سلطنتی به ایران و کسبِ قدرت بیازماید. و چه هوشمندانه این کار را انجام می‌دهد. شهبانو دقیقاً می‌داند که کی و کُجا باید دوربین باز باشد و چه بگوید و تا چه حَدّ به ناهید میدان بدهد. ناهید واردِ یک بازی می‌شود که قوائدَش را دیگری تعیین می‌کند.
    «شهبانو» به ناهید و دوربینش اجازه نمی‌دهد که او را در سفر به ایتالیا برایِ شرکت در یک نمایشِ «مُد» با هواپیمایِ شخصیِ والنتاین (Valantin) طراحِ مشهورِ لباسِ ایتالیایی همراهی کند! چرا؟ مگر شرکت در یک نمایش‌ِ «مُد» کاری ژشت و ناپسند، و یا غیرِاخلاقی است؟ نه، ابداً. امّا در نگاهِ عُمومیِ مردُمِ عادی و عامّی تآثیرِ خوبی ندارد و شأن وُ مقامِ فَرَحِ پهلوی را در حَدِّ بانویی بی‌غم و خوش‌گذران پایین می‌آورد! امّا ناهید و دوربینش اجازه می‌یابند شهبانو را در راهِ رفتن به قبرستانِ «پسی» برایِ خواندنِ فاتحه ای بر سَرِ مَزارِ دُخترِ جوان ناکامش لیلا پهلوی، که به خاطرِ ابتلاء به افسُردگی (Depression) مُزمِن یا آن‌چه که خودِ ایشان اظهار می‌دارد (Kroniskt trötthetssyndrom) در هُتلی در حومه یِ لندن دست به خودکُشی می‌زند و مُتأسفانه جان می‌سپارد، همراهی کنند تا مردُم بدانند که شهبانو نیز همانندِ هزاران هزار مادرِ فرزند ازدست ‌داده هنوز داغدارِ فرزندِ دلبنداش است. و در کتاب خاطرات نیز آنرا این گونه شرح می‌دهد: «داغ مرگ فرزند را هرگز نمی‌توان فراموش کرد و من از بیستم خرداد ماهِ ۱۳۸۰ تا به امروز در سوگ لیلای کوچکم به سر می‌برم.» ۶
    همین موضوع در موردِ آرایش‌گاه ـ عملی بسیار عادی در میانِ زنان، به ویژه در میانِ زنانِ طبقاتِ مُرفهِ جامعه ـ نیز صدق می‌کند. ناهید مایل است که با دوربینش شهبانو را برایِ رفتن به آرایش‌گاه همراهی کُنَد امّا شهبانو نمی‌پذیرد و او را از این کار باز می‌دارد! ــ « چرا؟ آرایش‌گاه که دیگه مسئله ای نیست!» ــ « خُب مَنَم یه ایده‌‌یی دارم. یه عدّه ای یه نگاه به من دارند، نمی‌خوام اون نگاه خراب بشه.» چه نگاهی؟ کُدام مَردُم؟ لابُد همان مَردُمِ عامّی و بی‌سواد که اکثریتِ جامعه را تشکیل می‌دهند و عقلِ‌شان به چشمِ‌شان است!
    ولی ناهید و دوربینش اجازه می‌یابند «شهبانو» را در راهِ رفتن به مراسمِ تشییعِ جنازه‌ی همسرِ متوفای ژرژ پمپیدو ـ رئیس جمهورِ اسبقِ فرانسه ـ و خریدنِ گُل برایِ گذاشتن بر سرِ مزارِ او، همراهی کنند تا عطوفت و حسِّ همدردیِ «شهبانو» به دلِ بیننده بشیند و او را بدین وسیله تحتِ تأثیر قرار دهد! همین مسئله بر سرِ مزارِ همسراش «محمّدرضا پهلوی» نیز به صورتِ پُررنگ‌تری تکرار می‌شود، و ناهید «شهبانو» را در سفر به مصر برایِ حضور در مراسمِ سال‌گردِ درگذشتِ شاهِ فقید که هرساله در روزِ ۳ مُرداد ماه در شهرِ اسوان برگزار می‌شود، همراهی کند، تا مردم اگر نمی‌توانند بر سرِ مزار اش حاضر شوند، دستِ‌کم از این طریق آرامگاهش را ببینند. و ببینند که چگونه «شهبانو» هنوز همسرِ متوفایش را دوست می‌دارد و ضمنِ ادایِ احترام برای نشان دادنِ این علاقه سنگِ مرمرِ مقبره را می‌بوسد! باید سُنّت‌ها را پاس داشت و به هر قیمتی آنرا حفظ کرد و چه کسی بهتر از «شهبانو» فَرحِ دیبا برایِ تبلیغ یا رساندنِ این پیام!؟ عاشقِ فرانسه، دل‌باخته یِ سُنّت! فرهنگِ عزاداری، سوگواری، ماتم‌داری و دست‌بوسی و چاکرمنشی باید زنده نگاه داشته شود و ادامه یابد تا «حقیقت» هم‌چنان و کماکان پوشیده بماند.   

    ناهید پَرشُون بعداز افشایِ هویّتش توسطِ آتابای برایِ شهبانو، و قطعِ فیلم‌برداری در گورستانِ «پِسی» بر سَرِ مزارِ لیلا پهلوی دُخترِ کوچکِ فَرَحِ دیبا، برایِ ترغیبِ شهبانو و ادامه یِ کار توضیح می‌دهد: «که در جوانی و در آستانه یِ انقلاب هوادارِ یک گروهِ کوچکِ سیاسیِ چپ بوده است امّا این گروه در انقلاب چندان نقشی نداشته است و یک گروهِ خیلی کوچیک سیاسی بود.» او به خاطرِ ادامه یِ کار، فعالیّتِ گذشته ‌اش را نفی و کمرنگ می‌کند و آنرا بی ‌اهمّیّت می‌داند تا پروژه ‌اش ادامه یابد و این سوژه را که برایِ آن سرمایه ‌گذاری کرده است به آسانی از دست ندهد و آرزوهایش برباد نرود. امّا در متنِ فیلم اذعان می‌کند که: «روشن بود که چه می‌کردم.» و فعالیّتِ سیاسی ‌اش در راستایِ چه هدفی بوده است. به عبارتِ دیگر به دروغ مُتوسّل می‌شود و تَن به سازش می‌دهد تا فیلمَش ادامه پیدا کند! شاید هدف وسیله را توجیه می‌کُنَد! دروغ پدیده یِ ناهنجاری که هم ‌اکنون سرتاپایِ جامعه یِ ما را ـ در یک حکومتِ مذهبی که دغدغه یِ اصلیش اخلاق بود و رهبرِ آن در اوایلِ انقلاب وعده می‌داد که: «ما می‌خواهیم شما را به مقامِ شامخ انسانیّت برسانیم! ما می‌خواهیم انسانیّتِ شما را عظمت ببخشیم!» ـ فراگرفته است و آنرا به سویِ تباهی و فاجعه ‌یی جُبران ‌ناپذیر سوق می‌دهد. آیا دروغِ گسترده و فراگیر می‌رود تا اندک اندک تبدیل به یکی از خصوصیّاتِ بارزِ ملّیِ ما بشود؟ وقتی رهبرانِ سیاسی یک کشور، از کوچک و بزرگ، از همان ابتدایِ انقلاب تا به امروز در برابرِ دیدگانِ حیرت زده یِ یک ملّت به همه دروغ گفتند و وعده‌ های دروغ دادند و «خُدعه کردند»، از مردم چه توقعی می‌توان داشت؟ و در ادامه یِ فیلم همین امر ادامه می‌یابد و ناهید پس از پایان یک جلسه یا گردهمایی، که سلطنت‌طلبان در آن حضور داشتند و او با آن‌ها گفتُگو کرده بود، با خود خلوت می‌کند و اظهار می‌داد: « من نزدِ این آدم‌ها چه می‌کردم!؟ من نقش بازی می‌کردم. به دروغ به آن‌ها لبخند می‌زدم. و به خودم نیز دروغ می‌گفتم. تنها چیزی که واقعیّت داشت درد وُ رنجِ آن مردی بود که زندگی ‌اش را تباه کرده بود.» آن مرد در حینِ صُحبت با ناهید، بعداز خاتمه یِ جلسه، با بُغض می‌گوید که در زمانِ شاه در زندان هنگامی که او را شکنجه می‌کردند رفیقش را لو می‌دهد و برایِ همین هنوز از عذابِ وجدانِ آن رهایی نیافته.

    فیلمِ «شهبانو» به دلیلِ عَدَمِ آگاهی و شناختِ کافی و عَدَمِ توانایی و فقدانِ شُجاعتِ لازمِ کارگردانِ آن ـ ناهید پَرشُون ـ که از همان آغازِ فیلم، هنگامی که در سالُنِ پذیرایی در انتظارِ دیدنِ فَرَحِ دیبا روی مُبل نشسته است و قهوه می‌نوشد کاملاً مشهود است و به خود می‌گوید: «اگر به خاطرِ فیلم نبود بُلَند می‌شدم می‌رفتم!»، هرگز از سطح و مسایلِ روزمرّه و تکرارِ خاطراتِ گذشته که همگان از آن بااطّلاع هستند به عُمق نمی‌رود. ناهید پَرشُون حتّا جُرئت نمی‌کند که با «شهبانو»، هنگامی که در ماشین کنارِ او نشسته و با هم حرف می‌زنند، درباره یِ وضعیّتِ سیاسی و اعدام‌هایِ سیاسی دورانِ سلطنتِ همسراش مُحمّدرضا پهلوی حرف بزند و کاملاً مرعوبِ شهبانو است، و خودِ او نیز به این امر واقف است و در متنِ فیلم به آن اعتراف می‌کند. «ــ نزدیک بود یه جوونی که سه بار گرفتنه بودنش که مشروب خورده بود، دارش بزنند! فکرشو بکنید! خوشبختانه بخشیدنش. ــ خوب بوده بخشیدنش. از اینا هیچی بعید نیست.» « من جرئت نمی‌کردم که از او درباره یِ اعدام‌هایی که در زمان شاه صورت گرفته بود، سوأل کنم. نمی‌خواستم فیلم را دست‌خوش ماجرا کنم.»

    ناهید مُتأسفانه به همان دلایلِ فوق‌الذکر نتوانست حتّا از لحظه‌ها استفاده کند و با فرخِ دیبا در فُرصت‌هایِ پیش‌آمده واردِ دیالوگِ دوستانه ای بشود تا «شهبانو» را از آسمانِ خاطراتِ گذشته به زمین بیاورد و او را کُمک کند تا واقعیّت‌هایِ عینیِ مُحیطِ زندگیش را ببیند و مثلاً درباره یِ همان جامعه یِ فرانسه و شهرِ زیبایِ پاریس گفتُگو کند. درباره یِ آزادی‌هایِ نهادینه‌ شده یِ مدنی، آزادیِ مطبوعات، آزادیِ احزاب و سازمان‌هایِ سیاسی، آزادیِ نقد، آزادیِ اجتماعات، حتّا تظاهُرات و اعتصاب برایِ افزایشِ دست‌مُزد یا حقوقِ ماهیانه، یا اعتراض به کاهشِ هزینه‌ هایِ اجتماعی و رفاهی و بهداشتی. یا گفتُگو درباره یِ هُنر و ادبیّات، شعر و موسیقی، تأتر و سینما که اتّفاقاً باید موردِ علاقه یِ ایشان باشد، چون به عنوانِ بانویی فرهنگ‌دوست مشهور بود. «یکی از اشتغالات فکری روزافزونِ من طی سالهای دهه‌ (ی) چهل توجه به نقش فرهنگ در فرایند ترقی و پیشرفت ایران بود.» (۷) ما از طریقِ این فیلم فهمیدیم که اگر دعوت شود، که شد، برایِ دیدنِ نمایشِ مُد به این‌جا و آن‌جا می‌رود. به گالریِ اشیاء قیمتی و گران‌بها، اشیایی که بهایِ بعضی از آن‌ها تا ده هزار یورو (صد هزار کروُن) و بیشتر است و ناهید را نیز تشویق می‌کند که اگر فیلمَش موفّق و اِنترِسانت (Intressant) باشد و فروشِ خوبی کرد، می‌تواند آن‌ها را بخرد! به گالِری نقّاشی می‌رود و عاشقِ بویِ رنگ است و بویِ رنگ حالِ او را دگرگون می‌کند. امّا نفهمیدیم که از هُنرِ نقّاشی و سَبک‌هایِ آن چیزی می‌داند؟ از اکسپرسیونیسم یا امپرسیونیسم؟ نقًاشانِ نامدارِ فرانسوی را می‌شناسد؟ نظرش را درباره یِ پیکاسو، نقّاشِ نامدارِ اسپانیایی جویا می‌شد که مانندِ فرحِ دیبا به دلایلِ کاملاً سیاسی مدّتِ طولانی از عُمرش را به حالتِ تبعید در مُخالفت با حکومتِ فاشیستی فرانکو، در فرانسه سپری کرد و هرگز به اسپانیا برنگشت. هم‌چنین نفهمیدیم که ایشان مثلاً، با توجه به علاقه ‌اش به ادبیّات و هشت دُکتُرایِ افتخاری در این رشته از دانشگاه‌ هایِ معتبرِ جهان و تأسیسِ «کانونِ پرورِشِ فکریِ کودکان و نوجوانان» در ایران، کتاب می‌خواند؟ آخرین کتابی که خوانده است چه بوده است؟ آیا با آثارِ نویسندگانِ برجسته و نامدارِ فرانسوی، غیراز آندره مالرو، آشنایی دارد؟ یا کُدام نویسنده و هُنرمندِ فرانسوی بر زندگی او بیشترین تأثیر را داشته است؟ آیا به سینما می‌رود؟ چه نوع فیلم‌هایی را دوست دارد؟ آخرین فیلمی را که دیده است چه بوده است؟ آیا در فستیوالِ فیلمِ کان نیز شرکت می‌کُنَد، یا فقط به دیدنِ مُسابقاتِ تنیس می‌رود؟
    کاش لااقل ناهید از او درباره یِ دمکراسی و موئلفه ‌هایِ آن نیز که موردِ توجه ایشان بوده: «پادشاه مایل بود که کشور بعداز جبران عقب ماندگیهای اقتصادی به سوی دمکراسی پیش برود و در نظر من مهم ترین انگیزه برای رسیدن به دمکراسی توجه به مفاهیم فرهنکی بود.» (۸)، و، با توجه به موقعیّت و خاست‌گاهِ طبقاتیش، درباره یِ حقوقِ بشر می‌پُرسید و نظرش را جویا می‌شد. آیا به بشریّت و «حقوقِ [انکارناپذیرِ] بشر» اعتقاد دارد؟ چون فرانسه نَخُستین کشورِ جهان است که بعد از انقلابِ ۱۷۸۹ «اعلامیه یِ حقوقِ بَشَر» را در متنِ قانونِ اساسیِ آن کشور گنجانده و به آن رسمیّت بخشید و به اجرا درآورد، و ۱۵۹ سالِ بعد با افزودن و تکمیلِ مُفادِ آن و تصویبِ نهاییِ در سازمانِ مللِ مُتحد در سالِ ۱۹۴۸ تبدیل به «اعلامیه یِ جهانی حقوقِ بشر» شد. کاش از او درباره یِ جدالِ سنّت و تجدُّد، و از علل و عواملِ عدمِ پیروزی یا موفّقیّتِ تجدّد و نقشِ «نظامِ سلطنتی» و ارتجاعِ مذهبی در این ناکامیها در ایران می‌پُرسید که در حالِ حاضر دغدغه یِ خاطرِ همه یِ روشنفکرانِ لائیک و حتّا نواندیشانِ دینی‌ست. کاش نظرِ ایشان را درباره یِ جنبشِ برابریِ خواهی زنان در ایران جویا می‌شد و از او درباره یِ جنبشِ فمینیستی اروپا سوأل می‌کرد. آیا در این رابطه فعالیّتی یا نظری دارد؟ آیا خودِ کارگردان ـ ناهید پَرشُون ـ در این زمینه‌ ها چیزی می‌دانست یا می‌داند؟

    سی‌سال از انقلاب گذشته است و در این مُدّت حوادثِ مُهمِّ دیگری در جهان اتّفاق اُفتاده است: فروپاشیِ اتحادِ جماهیرِ شوروی. و در پیِ آن فروپاشیِ نظام‌هایِ سوسیالیستی در اروپایِ شرقی ــ بلوکِ شرق. فروریختنِ دیوارِ برلین و اتحادِ مُجدّدِ دو آلمان. حکومتِ نژادپرستِ افریقایِ جنوبی جایش را به حکومتِ سیاه‌ پوستانِ آن کشور داد و مردم آن کشور نلسون ماندلا را که به سمبُلِ مُبارزه یِ ملّی علیهِ نژادپرستی تبدیل شده بود و رنجِ تقریباً ۲۸ سال زندان و محرومیّتِ اجتماعی را به جان خریده بود، به ریاستِ جمهوریِ کشورِشان برگزیدند و جانیان و شکنجه‌گرانِ دوره یِ آپارتاید را برایِ ممانعت از درگیری و خشونت، با بزرگواری بخشیدند. مردم شیلی با شرکت در یک رفراندمِ عمومی در سالِ ۱۹۸۸ به گذارِ مُسالمت‌آمیز به سویِ دمکراسی در یک پروسه یِ ده ساله از ۱۱ مارشِ ۱۹۸۱ تا ۱۱ مارشِ ۱۹۹۰ رأیِ مثبت دادند و در سالِ ۱۹۹۰ در یک انتخاباتِ آزاد با حضورِ ناظرانِ بین‌المللی برایِ همیشه به حکومتِ نظامیان به رهبریِ پینوشه که سمبُلِ دیکتاتوریِ نظامی در آمریکایِ لاتین بود خاتمه دادند و سرانجام بعد از چند دور انتخاباتِ آزاد در سالِ ۲۰۰۶ میچلّ باچلت (Michelle Bachelet) فرزندِ یکی از قربانیانِ کودتایِ جنایتکارانه‌ ی نظامیِ سالِ ۱۹۷۳، را به ریاستِ جمهوری برگزیدند. در نیکاراگوئه ساندنیست‌هایِ انقلابی به رهبری دانیل اُرتگا (Daniel Ortega)، برای پایان بخشیدن به جنگ و خونریزی که از جانبِ امریکا به وسیله یِ ضدِّانقلابیونِ جنایتکار و آدمکُش به آن کشور تحمیل شده بود، به انتخاباتِ آزاد و دمکراتیک تَن دادند و مُتواضعانه برایِ نشان دادنِ صداقتِ ‌شان از قدرت دست کشیدند و ریاست جمهوریِ خانُم ویولتا چاموروُ (Violeta Barrios Torres de Chamorro) را پذیرفتند. امّا در فیلمِ «شهبانو» انگار زمان از سی سالِ پیش برایِ سلطنت ‌طلب‌ها مُتوقّف شده است! به نظر می‌رسد که انگار در خلائی میانِ خواب وُ بیداری به سر می‌برند. تو گویی که در زمانِ شاه ایران بهشتِ بَرین بوده است و مَردُم از سَرِ شکم‌سیری انقلاب کرده ‌اند، یا انقلاب توظئه یِ خارجی بوده است، توهمی که حتّا خودِ شاه نیز ــ علی‌رغمِ اینکه دیر صدایِ انقلاب را شنید، ولی به هر حال شنید، و به برخی اشتباهات اعتراف کرد ــ به آن دُچار بود، وقتی که برایِ چند روزی در بیمارستانی در شهرِ نیویورک بستری بود و ریچارد هُلمز (Richard Holms) رئیسِ سابقِ سیا (C. I. A) در زمانِ ریاست جمهوریِِ ریچارد نیکسون، به مُلاقاتِ او می‌رود، به هُلمز می‌گوید: «چرا این کار را کردید؟» و هُلمز در جواب می‌گوید که آمریکا ابداً در این مسئله (انقلاب) دخالتی نداشته.

    دردناک نیست که هنوز، آن‌هم بعد از سی سال اقامت در فرانسه، دست‌بوسی رواج دارد و هرکه، به هر مُناسبتی، به دیدارِ ایشان «شرفیاب» می‌شود باید دستِ بانویِ تحصیل‌کرده‌ی با فرهنگ و فرهنگ‌دوستِ شاهِ فقید را ببوسد! هرجا که دست‌بوسی رواج دارد بساطِ چاپلوسی و تملّق و نوکرصِفتی نیز گسترده است، و در چنین جاهایی جایی برایِ اندشیدن به گذشته و تحلیل و بررسی و «نقدِ» آن هست؟ «شهبانو» در روابط و مناسباتی گرفتار است که اگر در ایجادِ آن دخیل نبوده باشد در ادامه و تداوم بخشیدن به آن صد در صد دخیل و مسئول است. آیا در شأنِ یک بانویِ تحصیل ‌کرده یِ ساکنِ پاریس هست که بعداز سی سال اقامت در فرانسه هنوز پاسدارِ روابط و مُناسباتی باشد که به دورانِ فئودالیسم تعلّق دارد؟ اگر، به هر دلیلی، نمی‌تواند آن مُناسبات و روابط را تغییر دهد، لااقل خود و اطرافیانش را یک پلّه ارتقاء دهد و دوستان و نزدیکانش را از این عملِ نوکرصفتانه منع کند. روابط و مُناسباتِ بورژوایی در هر حال مناسب‌تر و زبینده‌تر از روابط و مُناسباتِ فئودالی است. ایشان قطعاً می‌داند که همین دو سه سالِ پیش بود که پادشاه سعودی طیِّ اطّلاعیه ای که از تلویزیونِ سراسزیِ آن کشور پخش شد مقاماتِ بُلندپایه و مَردُم را از دست‌بوسی برحذر داشته و این عمل را مذمّت کرده بود.

    ناهیدِ پَرشُون علی‌رغمِ فعالیّتِ سیاسی با این فیلم نشان داد که در ایّام جوانی از آگاهی و دانشِ سیاسیِ چندانی برخورددار نبوده و به آن جوانانی تعلّق داشته است که در اوایلِ انقلاب صرفاً از رویِ احساسات به خاطرِ وضعیّتِ بدِ معیشتی و فقر و با خواندنِ چند اعلامیه به فعالیّتِ سیاسی روی آورده است و مُتأسفانه بعداز گذشتِ سی سال از آن ایّام هنوز به بلوغ سیاسی و فکری و آگاهیِ لازم نرسیده و برایِ همین قبل‌از ساختنِ فیلم از اختلافِ طبقاتی خود با فَرَحِ دیبا بانویِ شاهِ فقید مُطّلع نبود و فیلمَش را نیز بعداز گذشتِ سی سال از آن دوران، و اقامت در کشورِ سوئد، صرفاً از رویِ احساسات ساخته است و نمی‌دانست که همین اختلافِ فاحشِ طبقاتی‌ست که او را وامی‌دارد که نَن به سازش بدهد تا حقیقت را فدایِ مصلَحت کند، تا به هر قیمتی فیلمَش را بسازد و شهبانو نیز با هوشیاری و آگاهی از موضعِ طبقاتیش او را به بازی بگیرد تا خود را و همسرِ فقیداش و نظامِ سلطنتی را با توجه به عملکردهایِ فاجعه‌بارِ نظامِ جمهوریِ اسلامی، توجیه کند، و از موضعی بسیار برتر و بالاتر به او حرف بزند: «شما در مُصاحبه ‌هاتون گفتید شاهِ شکنجه‌گر! خُب اگر شاه شکنجه‌گر بوده چرا می‌خوای از زنش فیلم بسازی؟». شهبانو با توجه به این فُرصتِ مُغتنم، شاید بعداز مشورت با مُشاوران‌اش، تقریباً هرآنچه را که می‌خواست و در دل داشت، بازگو کرد. امّا ناهید ... به سببِ بی ‌اطّلایی و کم ‌تجرُبه‌گی و عدمِ اعتماد به نفسِ لازم و ترس وُ دلهُره یِ دایمی از دست‌دادنِ این سوژه نتوانست یک ‌صدُم آنچه را که در دل داشت به زبان بیاورد و تنها به بیانِ بعضی از آن‌ها در متنِ فیلم اکتفا می‌کند تا از فشارِ روانیِ آن در فکراش بکاهد.

    شاید مقایسه یِ دُرُستی نباشد، که نیست، امّا فقط محضِ اطّلاع اُلیور استون (Oliver Stone) کارگردانِ نامدارِ آمریکایی در سالِ ۲۰۰۳ دو فیلمِ ارزشمند درباره یِ فیدِل کاسترو رهبرِ کوبا با نام‌های، فرمانده «Comandante» و، به دُنبالِ فیدل «Looking for Fidel» می‌سازد. نمی‌دانم این فیلم‌ها را دیده اید؟ این دو فیلمِ مُستندِ سیاسی که حاصلِ گفتُگوهایِ صمیمانه و بی ‌پرده یِ استون با کاسترو است شاملِ تمامِ رویدادها و حوادثی‌ست که در این پنج دهه یِ اخیر در کوبا اتّفاق افتاده است. و ما در خِلالِ گفتُگوهایِ آن‌ها تمامِ فیلم‌ها و گزارش‌هایِ مُستندِ واقعیِ خبریِ این پنج دهه را می‌بینیم. و اُلیور استون فارغ از ترس و دلهُره و یا نگرانی با توجه به شناخت و آگاهیش از مسایلِ کوبا، از فیدل کاسترو درباره یِ هرآن‌چه که می‌خواسته، چه در رابطه با انقلاب و جامعه یِ کوبا، چه درباره یِ تحریم‌هایِ همه ‌جانبه یِ پنجاه ساله یِ امریکا و تأثیراتِ مُخربِ آن بر زندگی و کارِ مردم و کمبودها و معضلات و مُشکلاتِ اساسیِ ناشی از آن، چه در رابطه با چه‌گوارا و دلایل و مسایلی که مُنجر به رفتن‌اش از کوبا و سرانجام کشته شدن‌اش در بُلیوی شد، چه حتّا مسایلِ شخصی و خصوصیِ خودِ کاسترو، سوأل می‌کند. و کاسترو با صبر و شکیبایی و متانت به آن‌ها، حتّا سوألاتِ حساس، پاسُخ می‌دهد. به یاد داشته باشیم که کاسترو هنوز در قدرت است.

    اگر این فیلم ارزشی داشته باشد، قطعاً همان درگیری‌هایِ ذهنی و تعارُضاتِ درونیِ خود ناهید است که از ابتدا تا انتهایِ فیلم به صورتِ تک‌گفتار (Monolog) در جریانِ فیلم از زبانِ خودش ـ به زبانِ سوئدی ـ بیان می‌شود. آن‌چه را که می‌خواهد روـ درـ رو به «شهبانو» بگوید به دلیلِ ترس و نگرانی از قطع مُجدّدِ فیلم‌برداری، هنگامِ مونتاژِ بر رویِ فیلم می‌گوید. به نظر می‌رسد که در جریانِ دیدارهایش با «شهبانو» و اتّفاقاتِ پیش‌بینی نشده در حینِ کار و دیدنِ بعضی واقعیّت‌ها به خود می‌آید و به خود می‌گوید: « دارم چه کار می‌کنم؟ این دیگه فیلم نیست که من دارم می‌سازم!» یا، «اگر دوستانم در فرانسه بدانند که دارم درباره یِ کسی فیلم می‌سازم که زمانی با او در حالِ مُبارزه بودیم، چه می‌گویند؟» در تمامِ طولِ فیلم تلاش می‌کند تا با ایجادِ رابطه ای صمیمانه و جلبِ اعتماد، آن‌چه را که در دل دارد هنگامِ گفتُگو با «شهبانو» به زبان بیاورد. بالاخره او یکی از مسئولینِ عال‌رُتبه یِ کشورِ ما بوده است. امّا نمی‌دانست قضیه، آن‌طور که فکر می‌کرد، به این سادگی‌ها نیست. ناهید در موضع و موقعیّتِ خاصی نیست که «شهبانو» با او به گفتُگو و مُصاحبه بنشیند و به سوأل‌هایش پاسُخی بدهد. ناهید پَرشُون نه دیوید فراست (David Frost) روزنامه ‌نگارِ برجسته یِ انگلیسی است، نه لارّی کینگ (Larry King) (۹)، نه تیم سباستیان (Tim Sebastian) یا اِستیفِن سِکور (Stephen Sackur) (۱۰) مسئولینِ عالی ‌رُتبه و مقاماتِ سیاسیِ ما هنوز فقط با تعیینِ شرط وُ شروط با روزنامه ‌نگاران و مُفسّرانِ سیاسیِ برجسته یِ شبکه‌ هایِ مُعتبرِ خبری و تصویری اُروپا و آمریکایِ شُمالی که برخوردار از آزادی بیان هستند و تأثیرِشان بر و در افکارِ عمومیِ مردمِ جهان قابلِ اعتناء، مُصاحبه می‌کنند و با این وجود مرعوبِ آن‌ها نیز هستند. تمامِ اشخاصِ یادشده قبل از مُصاحبه با مقاماتِ مسئولِ عالی ‌رُتبه یِ هر کشوری یا حتّا هُنرمندان و نویسندگانِ بزرگ و صاحب ‌نام تمامِ اطّلاعاتِ مربوط به زندگی ـ حتّا زندگی خصوصی ـ و فعالیّت‌هایِ اجتماعی، سیاسی یا فرهنگی آن‌ها را می‌دانند و با دستِ پُر و اعتمادِ به نفسِ کامل به مُصاحبه می‌نشینند. این مُصاحبه‌ شونده‌گان هستند که هنگامِ مُصاحبه دلواپس و نگرانند نه مُصاحبه‌ کُننده‌گان. امّا در فیلمِ «شهبانو» قضیّه کاملاً برعکس است! چرا؟ چون فیلم‌ساز ایرانی‌ست و فاقدِ دانش و آگاهی و اعتبار. بنابراین فاقدِ قدرت. «دانش قدرت است.» برایِ مُصاحبه با قدرت، باید دانش = قدرت داشت. چه در غیر این صورت قدرت پاسُخ‌گو نیست. حتّا اگر «شهبانویِ مهربانِ سابقِ ایران» باشد. امّا ناهید در طولِ فیلم هم‌چنان با خودش کلنجار می‌رود و در پیِ فرصتی‌ست که حرفش را بزند و به «شهبانو» بگوید که در زمانِ حکومتِ همسراش «مُحمّدرضا شاهِ پهلوی» همانندِ صدها هزار ایرانیِ دیگر، در چه وضعیّتِ فلاکت‌باری می‌زیسته ‌اند و سرانجام در پاسُخِ «شهبانو» که اظهار می‌دارد: «خُب یه سری اشتباهات شده ... نمی‌گم نشده. ولی خُب باید یه خورده انصاف داشته باشیم.» می‌گوید: « ــ ما انصاف نداشتیم اون زمانی که مثلاً من بابام مریض بود، سل داشت. مامانم مجبور بود قالی ببافه، خرجِ هشت تا بچّه روُ بکشه! و این چیزا ... خُب این جوری مُقایسه می‌کردیم اون زمان. خُب بابام سل داشت، خیلی هم بد بود! خُب همه فکر می‌کردند داره می‌میره دیگه. ولی خُب بیچاره مامانم اون جوری به زحمت بزرگ می‌کرد بچّه‌ هاروُ. مثلاً تا از مدرسه میومدیم خونه می‌گفتیم غذا چی داریم؟ بعضی وقتا می‌گفت هیچی! بعضی وقتا می‌گفت نون وُ دندون! خُب برا ما خیلی سخت بود. بَدِمون میومَد اصلاً بیایم خونه، برایِ این‌که غذا نبود بُخوریم! خُب این چیزا باعث می‌شد که یه چیزِ دیگه بخوایم. یعنی حتّا شمام اگه بودید حتماً این کاروُ می‌کردید. شما هم مُسلماً فکر می‌کنم این کاروُ می‌کردید. یادم میاد وقتی تو تلویزیون شمارو نشون میداد که تو باغ با دُخترِ کوچیکتون، فکر می‌کنم فرحناز بود، داشتید بازی می‌کردید و خوشحال بودید و می‌خندیدید. من آرزو می‌کردم کاش مادرم مثلِ شما بود!» و شهبانو در جواب می‌گوید: «ــ بله ایدئولوژی مُساوات آدمو جلب می‌کنه. می‌گن اگه آدم تو بیست ساله‌گی چپ نباشه انسان نیست! تو سی ساله‌گی اگه چپ باشه عقل نداره!» و در ادامه این بانویِ هفتاد ساله یِ تحصیل ‌کرده یِ فرهنگ‌دوستِ نیکوکارِ بسیار مُرفهِ عالی ‌رُتبه‌ی ایرانیِ ساکنِ پاریس که زمانی شهبانویِ ایران بوده است و باید بداند، که قطعاً می‌داند جامعه یِ طبقاتی و اختلافِ طبقاتی و تبعاتِ آن یعنی فقر، بی‌سوادی و بی‌عدالتی چه معنایی دارد، در کمالِ تعجُب به ناهید می‌گوید: «ــ خُب اشتباه کردی ... باید همون موقع یه نامه به من می‌نوشتی و می‌گفتی ...!؟» آدم حیرت می‌کند که این زن «شهبانو»‌یِ ایران بوده است! هنگام دیدنِ این صحنه یِ دردناک از فیلم، تصور می‌کردم که ایشان، قبل از هر چیز، اوّل از آن بابت اظهارِ تأسُف می‌کند و بعد در جوابِ ناهید، احتمالاً، با توجه به سی سال اقامت در فرانسه و شهرِ پاریس، می‌گفت، مُتأسفانه در آن زمان «سازمانِ تأمین اجتماعی» برایِ پاسُخ‌گویی و اقداماتی در این گونه موارد و کُمکِ مالی به خانواده‌ ها جهت تأمین نیازهایِ معیشتیِ آنان تا پیدا کردنِ کاری مُناسب، وجود نداشت. امّا این تصوّر بی‌هوده بود. «شهبانو» سی سالِ اخیرِ زندگیش را انگار در پاریس فقط در رویایِ بازگشتِ سلطنت به ایران سپری کرده است و روزها و شب‌هایش نیز با همین رویا سپری می‌شود. فکر نمی‌کنم، با توجه به لحنِ صُحبت‌کردنش، یا نثرِ به کار رفته در کتابِ خاطراتش «کُهن دیارا»، مطالعه ای داشته باشد. فکر نمی‌کنم تاریخ خوانده باشد، یا دستِ‌کم علاقه‌ یی به آن داشته باشد، یا لااقل از تاریخ چیزی آموخته باشد. فکر نمی‌کنم، با توجه به دیدنِ فیلم، و خواندنِ کتابش، حتّا چیز خاصی از تاریخِ همان کشورِ فرانسه بداند: از انقلابِ کبیرِ فرانسه که مُنجَر به سرنگونیِ نظامِ استبدادیِ سلطنتیِ آن کشور شد، از مُبارزه یِ حادِّ طبقاتی کارگران و زحمت‌کشانِ آن کشور برایِ احقاقِ حقوقِ اوّلیه و انسانی اشان، (برایِ درکِ رنجِ آنان کافیست کتابِ «اعتصاب بزرگ»، یا به نامِ «ژرمینال» اثرِ امیل زولا را خواند) از جنبش‌هایِ اجتماعی برابری ‌طلبانه‌ی زنان، از جُنبش‌هایِ بزرگِ دانش‌جویی در دهه یِ ۶۰ که تمامِ اروپا را فرا گرفت و در نوعِ خود انقلابی بزرگ بود، از جُنبش‌هایِ ضدِّ جنگ و ضدِّ استعماری، از تحوّلاتِ ژرفی که در عرصه‌ ی هُنر و ادبیّات اتّفاق اُفتاد، و فرانسه در این زمیه ـ هُنر و ادبیّات ـ همیشه پیش‌گامِ کشورهایِ اُروپایی بوده و هست. نه بی‌هوده است که از بانو فرحِ دیبا انتظاری بیش از این داشت. او حتّا قادر نیست موئلفه ‌هایِ دمُکراسی یا مُدرنیسم را که در بطنِ آن می‌زید توضیح بدهد. چه اگر قادر بود لااقل در کتابش به آن‌ها اشاره یِ مُختصری می‌کرد، یا در رفتار و کردار و گفتارش انعکاسی داشت. او به اقتضایِ طبیعتش که ناشی از خاست‌گاهِ طبقاتیش است زندگی کرده و می‌کند و برایِ همین هرگز تغییر نمی‌کند. کاش لااقل مثلِ «امیرعباسِ هویدا» بود!   

    کاش اختلافِ فاحشِ طبقاتی نبود. کاش صاحبانِ قدرت گوشی برای شنیدنِ دردهایِ مردم و چشمی برایِ دیدنِ واقعیّت‌هایِ تلخِ اجتماعی داشتند تا به موقع و قبل از دیرشدن هر اقدامی آن‌ها را می‌شنیدند و می‌دیدند. کاش، همان‌طور که ناهید نیز در ابتدایِ فیلمَش اظهار می‌دارد، لااقل «آزادیِ بیان» بود تا حداقل کمبودها و کاستی‌ها، مُعضلات و مُشکلاتِ اجتماعی آزادانه و به موقع بیان می‌شد تا همان‌ها رویِ‌هم تلنبار و به انبارِ باروت مُبدل نمی‌شد. کاش نفرتِ حاصلِ از بی‌عدالتی نبود تا در کنارِ «رفاهِ نسبی اجتماعی» دوستی و صمیمیت نیز آزادانه، فارغ از کینه‌ها و عداوت‌ها در کنارِ هم برایِ حلِّ هر مُشکلی گفتگو و تبادُلِ نظر می‌کردند و کشورمان با آن منابعِ عظیم و سرشارِ طبیعی آباد و هم‌ میهنانِ ‌مان در همه‌ جایِ جهان سربلند بودند امّا آواره‌ ی این دیار وُ آن دیار نبودند. نه «شهبانو» فَرَحِ دیبا و فرزندانش، نه ناهید پَرشُون. نه ما. کاش ... کاش.

                                                                                                                جهانگیر سعیدی
                                                                                                          استکهُلم ۳ مارس ۲۰۱۰



۱ ـ آری، همسرم به هیچ وجه با دستگیری هویدا موافق نبود و این موضوع عمیقاً او را رنج می داد. این تصمیم در جلسه ای با حضور چند تن از وزیران و مقامات ارتشی گرفته شد. همه‌ (ی) آنها با توقیف هویدا موافق بودند و پادشاه بالاخره با این اجماع نظر موافقت کرد. اندکی بعد به من گفت آن کسی که در طول جلسه به وسیله تلفن با او تماس گرفته، تیمسار مقدم رئیسِ سازمانِ امنیّت بود که به پادشاه گفته بود: «توقیفِ هویدا از نانِ شب هم واجبت‌تر است.» کُهن دیارا، بخشِ سوّم ص ۲۷۸
۲ ـ کُهن دیارا، فصلِ هشتم ص ۱۲۳
۳ ـ کُهن دیارا بخشِ پنجم، ص ۴۰۲
۴ ـ من از آمدن به پاریس بسیار هیجانزده بودم. این شهر جایی خاص در خانواده‌ (ی) من داشت: پدرم تحصیلاتش را پس از سن پترزبورگ در این شهر به پایان رسانده بود و همیشه در این آرزو بود که مرا به آنجا ببرد. پدر او، یعنی پدربزرگِ من (پدربزرگم)، مهدیِ دیبا، در آغازِ قرنِ گذشته دبیر سفارتِ سفارتِ ایران در فرانسه بود و هر دو به زبانِ فرانسه تسلطِ کامل داشتند. پدرم عشق به فرانسه و خصوصاً پایتختِ این کشور را به من مُنتقل کرده بود. کُهن دیارا، فصلِ سوّم، ص ۵۹
۵ ـ کُهن دیارا ص ۴۰۲
۶ ـ کُهن دیارا ص ۴۰۷
۷ ـ کُهن دیارا فصلِ شانزدهم ص ۲۱۸
۸ ـ کُهن دیارا فصلِ شانزدهم ص ۲۱۸
۹ ـ یکی از مُفسّرانِ سرشناسِ شبکه‌ ی خبری سی اِن اِن (C NN) در مُصاحبه با شخصیت‌هایِ سیاسی، فرهنگی و اجتماعیِ آمریکا و جهان.
۱۰ ـ مُجریانِ برنامه ‌ی هارد تالک (Hard Talk) در شبکه یِ خبری بی بی سی وُرد نیوز (BBC World News)




                                                                               جهانگیر سعیدی
                                                                                                    استُکهُلم ۳ مارس ۲۰۱۰
                                                                                              Jahangir_saeedi@yahoo.se      


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست