سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

قرار


ی. ک. شالی


• تا قبل از دهان گشودنش توجه خاصی به او نداشتم، اما وقتی که شروع به خواندن کرد، با شنیدن صدایش دلم لرزید. ناگهان حس کردم که با چند لحظه پیشم فرق کرده ام. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۹ بهمن ۱٣٨٨ -  ٨ فوريه ۲۰۱۰


  
۱
    وقتی چهره و چشمهایش را پیش خودم تصور می کنم، تنم یخ می زند. من مدتهاست که در سرمای انتظار به او فکر می کنم؛ به آن چهره¬ی معصوم، به آن نگاه مضطرب، به آن صدای غمگین و نگرانی که به سختی از حنجره بیرون می آمد:«...برو یه جایی قایم شو!»
    دلم فروریخت. خیلی دوستش داشتم. می ترسیدم دیگر نبینمش. مستأصل پرسیدم:«تو چی؟ کجا داری میری؟»
      تبسم محوی روی لبهایش نشست. نگاه نگرانش را از من گرفت. در حالیکه به راه می افتاد و تلاش می کرد بر خود مسلط باشد آهسته گفت:«غصه¬ی منو نخور! دیگه نباید این دوروبرها آفتابی بشم. مواظب خودت باش!»
    آخ، خیلی سردم است. کاش دستش را گرفته بودم و نمی گذاشتم برود! کاش با او به جای دوردستی می گریختم! کاش...
    هراسان به خانه برگشتم. مادرم مثل همیشه توی راهرو جلو آینه ایستاده بود و انتظار می کشید. سراسیمه گفتم:«...مامان، هر کس سراغم رو گرفت، بگو نیستم! خود تو هم خیال کن که انگار نیستم!»
    سنجاق¬سری که لای لبهایش گرفته بود بزیر پایش افتاد. نگران و معترض پرسید:«بابات چی؟ وقتی اومد و سراغت رو گرفت، بهش چی بگم؟»
    عصبانی شدم. خواستم سرش فریاد بکشم که از انتظارکشیدن خسته شده¬ام، که نام پدرم را دیگر نمی خواهم بشنوم، که او هرگز نمی آید، که خودم حالا در مخمصه گیرکرده¬ام، ولی لب گزیدم و در جستجوی پاسخی قانع¬کننده و آرام¬بخش سرم را پایین انداختم. چیزی به ذهنم نرسید. وقتم خیلی تنگ بود. گفتم:«اگه اومد، بهش بگو که بزودی بر می گردم، مامان!»
    می دانست که دروغ می گویم. همیشه وقتی که سرم را پایین می انداختم دروغ می گفتم. نگاهش را از من گرفت و در آینه با خود و موهایش مشغول شد. گیسوانش را از نظر گذراندم. سفیدتر و بلندتر از پیش شده بود. حس کودکانه و ایمنی¬بخشی در درونم می گفت که چیزی نشده است، که آرام باشم، که پیش او بمانم، که او تا آنموقع همیشه در لحظات دشوار حامی و تکیه¬گاه من بوده و حالا هم می تواند راهی برایم بجوید و ناجی¬ام باشد. چهره¬اش را در آینه جستم. شرمنده شدم. خیلی غمگین به نظر می رسید. گویی به عمق فاجعه¬ی دیگری که در زندگی¬اش داشت شکل می گرفت، وقوف¬یافته¬بود و می گفت:«اگه تو هم به سرنوشت بابات دچار شدی چی؟ ها؟! من تنها...» ولی چیزی نگفت. تنها تبسم محوی، درست مثل تبسمی که دوستم به لب آورده¬بود، روی لبهایش جاری شد. نگاهم در آینه به نگاهش نشست. اشکهایش را داشت فرو ¬می خورد. در چشمهای غمگینش تنها شدم.

۲
    تازه مدرسه را تمام کرده بودم و بایست به سربازی می رفتم. تابستان بود و تا روز اعزام به خدمتم چند ماهی مانده¬بود. دوستان و فامیلم از وقتی که شنیده بودند بزودی مشمول خدمت خواهم شد پشت سر هم برایم جشن و مهمانی ترتیب می دادند. بیشتر آخرهفته¬ها وقتم با آنها در شهر ساحلی همسایه می گذشت.
    یکبار در یکی از این مهمانیها از دختری خواستند گیتاربزند. دخترک اول از گیتارزدن امتناع کرد. اما وقتیکه گیتار را روی زانویش گذاشتند، آن را به دست گرفت و مدتی به کوک¬کردنش پرداخت. در ابتدا چند ملودی کوتاه نواخت. بعد قطعاتی را اجراکرد که حاضران با آن دستجمعی ترانه و سرود زمزمه کردند. گیتار را وقتی کنار گذاشت، جمع تشویقش¬کرد تا دوباره قطعه¬ای اجراکند. یکی از نزدیکانش با صدای بلند از او خواست تا ضمن نواختن ترانه¬ای بخواند.
    دخترک دوباره گیتار را به دست گرفت. مدتی دیگر نیز قطعاتی تنها نواخت و سپس به خواندن ترانه¬ای پرداخت.
    تا قبل از دهان¬گشودنش توجه خاصی به او نداشتم، اما وقتی که شروع به خواندن کرد، با شنیدن صدایش دلم لرزید. ناگهان حس کردم که با چند لحظه پیشم فرق کرده¬ام. برای اولین بار در عمرم دختری را می دیدم که آرزو داشتم همیشه روبرویم بنشیند، همیشه برایم بخواند، همیشه تماشایش کنم.
    وقتی به خانه برگشتم مادرم تا من را دید راضی و خوشحال گفت:«...چشمم روشن! بالاخره عاشق شده¬ی!»
    متعجب و شرمگین پرسیدم:« کی؟ من؟!»
«آره تو، پسرم. مبارکت باشه!»
«چی میگی مامان؟! نکنه خیالاتی¬شده¬ی؟!»
«خیالاتی¬نشده¬م پسرم. بابات هم موقعی که عاشق من شده بود درست مثل امروز تو به نظر می رسید. وقتی چشمم به چشمت افتاد واسه یه لحظه فکرکردم که نکنه او جلوم ایستاده. حالا اگه اشتباه می کنم، توی چشمام نگاه کن و بگو که اشتباه می کنم!»
    نتوانستم در چشمهایش نگاه کنم. سرم را پایین انداختم و در حالیکه به طرف اتاقم می رفتم، مردد گفتم:«هنوز عاشق نشده¬م مامان.»
    آن شب خوابم نبرد. تا صبح به او فکرکردم و در رختخوابم غلت زدم.
    دفعات بعد که او را دیدم، سعی¬کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند، چرا که می ترسیدم چنان آشکار و احمقانه به او خیره شوم که توجه همه برانگیخته شود. به همین خاطر بیشتر اوقات از او و دیگران به بهانه¬ی قدم زدن در ساحل فاصله گرفتم.
    در یکی از این فاصله¬گیریها، وقتی که داشتم از جمع جدا می¬ شدم، او گفت که میل دارد همراهی¬ام کند. قلبم تندتند به طپش افتاد. هم می خواستم همراهم شود، هم نمی خواستم. می خواستم، چرا که آرزویی بزرگتر از با او تنهابودن نداشتم؛ نمی خواستم، چرا که می ترسیدم. از جداشدن، از دوری، از ازدست¬دادن احساس شدید و زیبایی که تازگی در دلم شکل گرفته بود، می ترسیدم.
«...راسته که میگن می خوای بری اجباری؟»
«"اجباری"؟! این اصطلاح رو از کجا گیرآورده¬ی؟! نکنه منظورت سربازیه؟»
«ها. راسته؟»
«آره. راسته.»
    لحظه¬ای چیزی نگفت. برای فرار از سکوتی که بین ما برقرار شده بود، سنگ کوچک و پهنی از کناره ساحل برداشتم و آن را به طرف موجهای دریا پرتاب کردم.
«چه دریای زیبا و آرومی!»
«آروم؟!»
«آره، آروم و زیبا. تو توی همین شهر به دنیا اومدی؟»
«ها. میتونم از تو چیزی بپرسم؟»
«چه چیزی؟»
«تو چرا از من فرار می کنی؟ منظورم اینه که چرا نگات رو همیشه از من می¬دزدی؟ دلخوری از من؟»
    غافلگیر شده بودم. اصلاً انتظارنداشتم چنین چیزی از من بپرسد. لکنت¬کنان گفتم:«دل... دل... دلخورم؟ شوخی می کنی! من... من... من...»
« تو چی؟ حرفت رو راحت بزن، خب!»
    از راه رفتن بازایستادم. به چشمانش خیره شدم. جدی و کنجکاو داشت نگاهم می کرد. نگاهش جذاب و خواستنی بود، اما نه می خندید و نه می خنداند. ناگهان حس کردم که این چشمان را انگار سالهاست می شناسم. اعتماد کودکانه¬ای من را در خود گرفت. در حالیکه به دوردست دریا نگاه می کردم، لبخندزنان گفتم:«واقعیتش اینه که من از صدات خیلی خوشم میاد. دوست دارم همیشه صدات رو بشنوم، همیشه کنارم باشی، همیشه نگات کنم!»
«چه حرفهای قشنگی! هی... نگاهم کن خب!»
    شرمگین نگاهش کردم. بشاش و شاد داشت لبخند می زد. ناگهان شروع به دویدن کرد و شیطنت¬آمیز گفت:« بیا بدوییم. اگه منو گرفتی!»
    او دوید. من هم دویدم. او ایستاد. من به او رسیدم. غروبدمان ساحل بود و امواج در آغوش هم می شدند.


٣
    برای آشنایی با مادرم او را به خانه دعوت¬کردم. مادرم در ابتدا از خوشحالی در پوست نمی¬گنجید، اما بعد از گفتگوی کوتاهی با او در مورد شهر و خانواده¬اش، غیرمترقبه گفت که باید ما را تنها بگذارد و برای کار واجبی از خانه بیرون برود. نتوانستم منظورش را دریابم. وقتی دوباره به خانه برگشت، دوستم رفته بود. علت پریشانی و ناگهانی بیرون رفتنش را پرسیدم. از دادن جواب طفره رفت. وقتی اصرارکردم، آه کشان پرسید:«تو مادرش رو می شناسی؟»
«نه. چطور مگه؟»
    در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد، ادامه داد:«مادرش همونیه که وقتی واسه ملاقات پسر زندونیش رفت، زندونبون لباسهای جوون دانشجو رو بهش پس¬داد. میدونی زندونبون پسر کشته¬شده¬ی این مادر بیچاره کی بود؟»
    حیرتزده پرسیدم:«نه. کی بود؟»
    مادرم رویش را برگرداند. معلوم بود بغض گلویش را گرفته است. در حالیکه به طرف اتاقش می رفت، منقطع و گریان گفت:«شوهرش. آی... پسرکُش!...»
    آن لحظه برای اولین بار متوجه شدم که موهای مادرم بی اندازه بلند و سفید شده است.
    یک روز مانده به وقت اعزام به خدمتم برای خداحافظی به سراغش رفتم. خیلی غمگین بود. پرسیدم:«چرا این قدر گرفته¬ای؟»
    بی¬آنکه چیزی بگوید من را در آغوش گرفت و سخت به خود فشرد. لحظه¬ای بعد متوجه شدم که از چشمهایش یک¬بند اشک سرازیر است.
«چیه؟ چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟»
«خیلی نگرونتم. می ترسم بلایی سرت بیاد.»
«ای بابا، تا چشم به هم بزنی سربازی می گذره. اون وقت میتونم راحت برم دانشگاه، یا که دوره¬ای ببینم و یه کار درست و حسابی گیرم بیاد. بعدش با خیال راحت میشه زندگی کرد. منتظرم می مونی تا از سربازی برگردم؟»
«منتظرت بمونم؟!»
    حیران پرسید و غمگین نگاهم کرد.
«آره. منتظرم می مونی؟»
«می خوای من هم مثه مادرت موهام رو تو انتظار سفیدکنم؟»   
    یخ¬کردم. از سردی جوابش یخ¬کردم. انتظار شنیدن هر جوابی را داشتم بجز این.
«تو از انتظار مادرم چی میدونی؟»
«هر زنی مادرت رو یه¬بار ببینه، شم زنونه¬اش بهش میگه که تو دل مادرت چی می گذره. من تعجب می کنم، تو دیگه چرا داوطلبانه می خوای بری اجباری؟!»
«داوطلبانه نمیرم. به خواست قانون باید چند ماه از عمر رو به مملکت خدمت کرد. وگرنه هیچ دری برای کار و تحصیل به روی آدم باز نمیشه.»
«به مملکتت می خوای خدمت کنی یا به دولت؟»
«چه فرق می کنه؟»
«خیلی. مملکت فعلاً دست دولته. دولت یک دستگاه غول آساییه که بوسیله¬ی از ما بهترون پشت صحنه اداره میشه. اونا به دستت اسلحه میدن و میگن بیا از منافع ما دفاع کن! فکرش رو بکن، بعنوان یه سرباز تو بر علیه هر کس که اونا دستور بدن باید اسلحه بکشی!»
    به فکر فرورفتم. هیچ چیز مملکت مال من نبود. حتی مطمئن نبودم که بعد از خدمت سربازی یک شغل و منبع درآمد معمولی گیرم می آید یا نه. من چه چیزی داشتم که باید از آن حفاظت می کردم؟ چرا آنها که صاحب همه چیز بودند، نمی رفتند سربازی؟... نمی دانم چه مدت با این افکار در کلنجار بودم که او دستم را گرفت.
«کافیه. اینقدر فکر نکن! بیا بریم! می خواهم تو رو با یکی آشنا کنم!»
    هنوز رشته¬ی افکارم کاملاً نگسسته بود. دستم را روی شانه¬اش گذاشتم و همراهش به راه افتادم.
    کسی خانه نبود. می گفت که با مادر و برادرش زندگی می کند. عکس قاب¬شده¬ای توجه¬ام را جلب کرد. مادرش خیلی به او شباهت داشت. بچه¬ای در بغلش بود. پرسیدم:«این تویی؟»
«نه. این داداشمه.»
    به کودکی برادرش خیره شدم. بهتم رد. درست چنین عکسی را مادرم در آلبومش داشت. عکس کودکی من در بغل مادر او! من را با خود به اتاقش برد.
    جز تختخوابش همه¬ی اسباب و اثاثیه¬ی اتاق درهم و برهم بود، حتی روی لبه¬ی مانیتور قرارگرفته بر میز شلوغش چندین کاغذ یادداشت چسبیده بود. لحظه¬ای در آن اتاق مغشوش تنهایم گذاشت و چند دقیقه بعد برگشت و با تردید گفت:«...ببین، به تو نمی¬تونم قول بدم که منتطرت می¬مونم تا از سربازی برگردی. ولی خیلی دوستت دارم. واسه همین دلم می خواد چیزی رو که ممکنه بعداً ازم بخوای، حالا بهت بدم. تنها مشکلم اینه که خونریزیم هنوز درست بند نیومده...»
    وقتی با هم در کریدور خداحافطی می کردیم و قصد¬داشتم خانه¬شان را ترک¬کنم، صدای ملایم موسیقی از اتاقی به گوش رسید. خوشحال و هیجان¬زده گفت:«چه خوب شد! مثه اینکه داداشم اومده. بیا تو رو با¬ هاش آشناکنم!»
    تقه¬ای به در زد و آن را گشود. صدای موسیقی آهسته¬تر شد، اما کسی جواب نداد. بیدرنگ من را با خود به داخل اتاق برادرش کشاند و با عجله توضیح داد:«داداشم حتماً رفته دستشویی، حالا میاد. شاید هم اومد دید که مامانم خونه نیست نگرونش شده و رفته بیرون دنبالش. او همش این جوریه. دستگاه پخشِ¬صوت رو روشن می کنه میذاره میره. یه خورده اینجا بشینیم. تو که خیلی دیرت نشده، ها؟»
«نه، اصلاً. هنوز خیلی وقت دارم.»
    اتاق برادرش برخلاف اتاق او خیلی منظم بود. تعداد زیادی دیسک موسیقی ردیف به ردیف داخل محفظه¬های مخصوص تعبیه¬شده در سه¬پایه¬ی بلند آهنی قرارداشت. پرده¬های پنجره تا نیمه کشیده، متناسب با رنگ آنها شمدی زیبا روی تختخواب پهن بود. چند کتاب و دفتر و قلمدانی پر از خودکار روی میزتحریرِ ¬مرتب به چشم می خورد. در گوشه¬ای از اتاق ویولونی در چمدان ویژه¬اش به شکل اوریب ایستاده و آرشه¬اش روی سیمها تکیه¬داده¬بود. عکس "چه¬گوارا" و چند پوستر دیگر دیوارهای اتاق را تزیین می کرد. در حالیکه همچنان مشغول تماشای در و دیوار اتاق بودم، گفتم:«داداشت چقدر منظمه! من هم باید یه روز به اتاقم چنین نظمی بدم.»
    چیزی نگفت. به طرفش سربرگرداندم. بدجوری ساکت بود. قبلاً که داشتیم وارد اتاق می شدیم خیلی سرحال و هیجانزده بود، اما حالا تمام چهره و چشمهایش را اندوه جانکاهی پوشانده بود. به یاد توضیح مادرم در مورد برادرش افتادم. من در این مورد به قصد صحبتی به میان نیاورده بودم تا داغش را تازه نکنم. از طرف دیگر فکر می کردم که او برادر دیگری هم دارد. اما آیا این اتاق همان برادر کشته شده¬اش نبود؟ متأثر شدم. نمی دانستم چه بگویم. بغلش کردم و در حالیکه به نوازشش می پرداختم چند¬بار آهسته گفتم:«غمگین نباش، عزیزم! غمگین نباش!»
      سرش را روی شانه¬ام گذاشت و به هق¬هق افتاد. اشکهایش روی پوستم غلتید. تا در مورد برادرش چیزی نمی¬گفت، نمی بایست سوالی می¬کردم. برای اولین بار در زندگی¬ام حس کردم که او اگر نه تمام من، دستکم نیمی از وجود من است؛ نیمی از من که تمام خود را زمانی که خونریزی داشت به من بخشیده بود.


۴
    دوره¬ی¬آموزشی وقتی پایان یافت چند روز به من و همقطارانم مرخصی دادند تا نزد خانواده¬ی خود برگردیم. شایع بود که بعد از مرخصی بسیاری از ما را به منطقه¬ای خواهند فرستاد که آنجا مردم غیرنظامی شب و روز با نظامیان درگیرند. تصمیم قطعی گرفته بودم که بعد از مرخصی به پادگان برنگردم. من به خواست قانون آمده بودم مدتی به کشورم در لباس سربازی خدمت کنم. دولت اگر با مردم مشکل داشت، آن مشکل من نبود. آنها که در رأس امور بودند باید آنقدر فراست می داشتند تا با خواستهای مردم کنار بیایند، نه این که امثال من را با اسلحه در برابر آنان قرار بدهند.
    وقتی به خانه آمدم، مادرم تعریف کرد که او چند بار به دیدارش آمده و حتی شب را در خانه¬ی ما گذرانده است. از او خیلی خوشش می آمد. می گفت عروس خوبی برایش گیرآورده¬ام. تنها نگرانی¬اش این بود که دخترک کمی خیالاتی است. همین که در مورد برادرش حرفی به میان آید، یک جوری می شود. می گوید که او نمرده است، بلکه در دانشگاه دارد درس می خواند.
    گفتم:«مامان، تو چرا زجرش دادی و باهاش از برادرش صحبت کردی؟ من تا حالا به خودم این اجازه رو ندادم. از این گذشته، شاید یه برادر دیگه هم داشته باشه که حالا داره تو دانشگاه درس میخونه.»
«برادر دیگه¬ای هم مگه داره؟! بهر حال، خیلی چیزهای باورنکردنی دیگه هم میگه. مثلاً میگه که سنم چهل و شش سال نیست بلکه قرنها سن دارم. میگه من مثه مادرشم، مادرش مثه مادربزرگ من بوده، و خودش اگر روزی دختری داشته باشه او هم مثه من میشه. میگه تو شبیه برادرشی و تو را نه مثه برادرش، بلکه یه جور دیگه دوست داره. این افکار به نظر تو عجیب نیست؟ من که از حرفاش سر در¬نمی¬آرم. البته بابات هم بعضی وقتا که خیلی شنگول بود از این حرفا میزد. چی میدونم. شاید واقعیتی هم تو این حرفا باشه. بهر صورت دختر فوق¬العاده خوبیه!»
    به مادرم نگاه کردم. خیلی پیر نبود، اما پیر به نظر می رسید. چیزهایی از چهره و چشمان دوستم را به خوبی می شد در او نیز دید، چیزهایی که اصلاً مادرانه نبود و به سن و سالش هم ربط نداشت.
    لبخندزنان گفتم:«حرفهاش رو زیاد جدی نگیر مامان! بچه¬های هم سن و سال من نه اینکه در کار زندگی خودشون و اوضاع درهم¬برهم دنیا گیج مونده¬ن و جواب و راه¬حل درستی نمیتونن پیداکنن، مجبور میشن ادای آدمهای عارف و فیلسوف رو دربیارن. برای همین گاهی اوقات مثل اونا حرفای قشنگ، خنثی و چندپهلو و بحث انگیز به زبان میارن.»


۵
    برای دیدنش مجبورشدم به شهر زادگاهش بروم. زنگ خانه را وقتی زدم، زن جوانی که بچه¬ای در بغل داشت بر درگاه ظاهر شد. سلام کردم و سراغ او را گرفتم. زن جوان توضیح داد که با خانواده¬اش تازگی آن خانه را اجاره کرده¬اند و از مستأجر قبلی خبری ندارد. خیلی متعجب شدم. موضوع را با مادرم در میان گذاشتم و پرسیدم که آیا دوستم با او در مورد تغییر مکانش صحبتی کرده است. مادرم گفت:«... یه جای کار این دختر گیر داره. آخرین بار که پیش من اومده بود، خیلی لاغر شده بود...»
    سه روز از مرخصی¬ام می گذشت که به دیدارم آمد. با مادرم خیلی خودمانی سلام و روبوسی کرد. ولی با من چندان مثل گذشته صمیمی به نظر نمی رسید. چهره و چشمهایش نیز آن صفا و بشاشیت پیشین را با خود نداشت. برایش تعریف کردم که قصد دارم دیگر به پادگان نروم. شوقی در چشمهای نگرانش جاری شد و من را با اشتیاق بوسید.
    گفتم:«رفته بودم خونه¬ی قبلی¬تون. یه مستأجر جدید اونجا بود. می گفت که شماها از اونجا اسباب¬کشی کردین. آدرس جدیدت حالا کجاست؟»
    اخمهایش در هم رفت. انگار او را به یاد غم بزرگی انداخته بودم. با بی¬میلی جواب داد:«فعلاً خونه¬ی دوستام زندگی می کنم.»
«چرا خونه¬ی دوستات؟ چطور شد که از اونجا رفتین؟»
    بیتاب از جایش برخاست. بند ساکش را روی دوشش انداخت و گفت:«حالا خیلی عجله دارم. بعداً همه چیز رو برات تعریف می کنم. فردا غروب ساعت شش همدیگه رو جلوی سینما...»
    ساعت شش و ربع بود. از آمدنش داشتم ناامید می شدم و می خواستم به خانه برگردم. ناگهان مشوش از راه رسید. تندتند نفس می زد و هراسان اطرافش را می¬پایید.
«دیر کردی. فیلم حتماً شروع شده. بذار بلیط بگیرم!»
«نه. عجله دارم. نمیتونم زیاد با تو بمونم.»
«چیه؟! چه خبر شده؟!»
«دارند دنبالم می کنن. ببین، یه چیزیهایی هست که بهتره تو ندونی. من اومدم تا بهت بگم که پی بردن ما با هم رابطه داریم. تو پات گیر نیست. اگه سراغت اومدن، هر چه از من میدونی براشان بگو تا راحتت بذارن. تو چیزی نمیدونی که لو¬ دادنش برای کسی موجب دردسر بشه...»
«اینقدر تند حرف نزن! به کسی چه ربط داره که ما با هم رابطه داریم...»
«برای تو شاید فعلاً بهتر باشه بری خدمتت رو بکنی...»
«من تصمیمم رو گرفتم. دیگه به اجباری نمیرم!»
«خودت میدونی. پس... پس...»
«پس چی؟»
«برو یه جایی قایم شو!»
«تو چی؟ کجا داری میری؟»
«غصه¬ی منو نخور! دیگه نباید این دوروبرها آفتابی بشم. مواظب خودت باش!»


۶
    از پدرم در زیرزمینِ خانه اتاقکی به جا مانده بود که دری نامرئی داشت؛ یعنی قسمتی از دیوار با تکنیک خاصی به جای در باز¬ و بسته می شد. مادرم می گفت که پدرم قبل از ناپدیدشدن مدتها در آنجا بسر برده است، جوری که وقتی به خانه¬ی ما ریختند، هیچ یک از مأموران نتوانست به مخفیگاهش دست یابد. من نیز بی¬آنکه به عاقبت کارم بیندیشم، به آنجا پناه بردم.
    نیمه¬شب مادرم وارد زیرزمین شد و گفت که او پشت خط تلفن است و اصرار دارد با من صحبت کند. پرسیدم:«مامان، مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟»
«چه اشتباهی؟ یعنی من صداش رو نمی¬شناسم؟ هر چه گفتم که نیستی، گفت که میدونه تو هنوز خونه¬ای و باید یه چیز خیلی مهمی رو به تو بگه. زود باش، می گفت که وقت زیادی نداره!»
    به امید اینکه حرفهای جلوی سینمای او احتمالاً یک شوخی و سر کار گذاشتن بوده، از زیرزمین بیرون آمدم و با اشتیاق به طرف تلفن دویدم. هر چه"الو! الو!"گفتم، کسی جوابم نداد. دلسرد رو به مادرم گفتم:«کسی جواب نمیده!»
«من خودم باهاش صحبت کردم. شاید از بس که طول دادی، خیال کرده واقعاً نیستی.»
«مگه بهش نگفتی که میای خبرم می کنی؟»
«چرا، گفتم.»
    مأیوس به طرف زیرزمین به راه افتادم. هنوز وسط پله¬ها بودم که تلفن زنگ زد. بی¬اختیار به طرف تلفن دویدم و گوشی را برداشتم. خودش نبود. صدای مردانه¬ای من را به اسم خواند و گرم و مودب سلام و احوالپرسی کرد. جواب سلامش را دادم و بی¬میل نامش را پرسیدم. گفت که برادرش است. جاخوردم و پس از کمی درنگ پرسیدم:«کدوم برادرش؟»
«یعنی چه کدوم برادرش؟! مگه جز من خواهرم برادر دیگه¬ای هم داره؟!»
«نمیدونم. ولی فکر کردم، فکر کردم...»
«فکر نکن! ببین، اگه حال داری، دوست داشتم امشب همدیگه رو ببینیم.»
«حالا این وقت شب؟!»
«چه ایراد داره؟ نکنه مشغولی؟»
«نه. خب، آدرس تون رو بگین بنویسم!»
«زحمت نوشتن آدرس رو به خودت نده! من حالا یه تاکسی برات می فرستم. یه ربع دیگه جلوی در خونه¬تون منتظره. خودش آدرسم رو میدونه.»
«باشه.»

    تاکسی جلو در ایستاده بود. سلام کردم و سوارشدم.
«خیلی منتظرم موندین!»
«نه، داداش، همین الساعه رسیدم.»
«آدرس رو حتماً بلدین؟»
«خاطرجمع، داداش. آدرس رو خوب میدونم. رفیق¬تون به خوبی خودتون خیلی با معرفت و دست¬و¬دل¬بازه، کرایه رو با یه انعام خوب از پیش به¬ام داده. قربون هر چه آدم بامعرفت. شش ساله که شب میرونم. همه جور آدمش رو دیده¬م. باحالهاش، بی¬حالهاش...»
    پرچانه ولی مهربان به نظر می رسید. من خوابم می آمد و چندان حوصله¬ی شنیدن حرفهایش را نداشتم. خمیازه¬ای کشیدم و خیابانها را نگاه کردم. شهر از ترافیک سنگین روز در امان بود.
    بعد از مدتی در راه¬بودن، صحبتش را قطع کردم و پرسیدم:«خیلی دیگه مونده برسیم؟»
«خاطرجمع، داداش! یه نیم¬¬ساعتی شاید طول بکشه. هاهاها... نترسین گم نمیشیم. من تموم شهر رو مثه کف دستم بلدم. شما خواب¬تون میاد، نه؟ بگیرین بخوابین، هر وقت رسیدیم بیدارتون می کنم. سیگار نمی کشین؟ بفرماین! دستم رو کوتاه نکنین، بفرماین...»
    به اصرار سیگاری از او گرفتم و با فندک الکتریکی اتومبیلش روشنش کردم. همچنان حرف می زد. می گفت دو تا بچه دارد ولی با زنش زندگی نمی کند، چون یک¬بار که وسط شب بیخبر به خانه رفته، دیده است که یکی... دیگر نفهمیدم چه می گوید. فقط می دیدم که دهانش باز و بسته می شود. خنده¬ام گرفت. گفتم:«چرا ح¬ح¬حرحررررف¬ف¬ف...»
    هر چه سعی کردم یک جمله¬ی کوتاه یا یک کلمه¬ی کامل بر زبان بیاورم، نتوانستم. احساس می کردم که زمان بسیار زیادی طول می کشد تا حرفی از کلمه به زبان آورده شود. ناگهان دیدم که شش اتومبیل در هوا کاملاً بی¬سکو و آزاد بغل هم قرارگرفته¬اند، پشت ششمین اتومبیل بی¬نهایت اتومبیل کوچک نامریی ردیف شده بود. بعد دیدم دنیای دور و برم پر از قاب عکس است. نه تنها خیابانها و درختان و لامپها در قاب¬عکسها بودند، بلکه من هم در قاب¬عکسی نشسته بودم و حیران خودم را تماشا می کردم. دلهره¬ی غریبی سراپایم را فراگرفت. بی¬دلیل ترسیدم چیزی را لو بدهم، چیزی که هیچ نمی دانستم چه چیزیست. سرم را به طرف راننده برگرداندم تا بپرسم که آیا او هم آنچه را که می بینم می بیند. دیدم راننده نیز داخل قاب¬عکسی نشسته و دارد با ولع مشتی کرم را به جای ماکارونی می خورد. دو نفر دیگر هم با او در قاب¬عکسهای جداگانه¬ای بودند که دوستانه کرم و خون به من تعارف می کردند و موقع خوردن و نوشیدن یک¬بند حرف می زدند. نمی دانم چیزی با آنها خوردم یا نه، ولی پرسیدم، یعنی می خواستم چیزی بپرسم که قاب¬عکسها ناپدید شدند و به جای آنها فقط پله جلو چشمم ظاهر شد.
    یک پله نه، ده پله نه، پله¬ها پله اکنون زیرِ پایم بود. با دست چشمهایم را مالیدم تا خوابم بپرد. اما پله¬ها انگار تمامی نداشتند. هنگام پایین¬رفتن از پله¬ها متوجه شدم که ردیف ردیف اتاقک مثل تختخوابی تنگ پشت سر هم قرارگرفته¬اند. در هر یک از اتاقک¬ها کسی لمیده بود. ارتفاع کوتاه اتاقک¬ها مجبورم کرد خم شوم تا درونش را ببینم. رفته¬رفته متوجه شدم که اکثر ساکنان آنجا چیزی مثل آدمک یا جمجمه و اسکلتند. عرق از همه جایم سرازیر شد و وحشت سراپایم را فراگرفت. زیر لب نالیدم:«خدای من، چه پله¬های معکوسی! چه خونه¬های کوچک و عجیبی! اینجا کجای دنیاست؟!»
    هراسان، مبهوتِ ساکنان ساکت اتاقک¬ها شده بودم که ضربه¬ی سنگینی به کمرم خورد. بی¬اختیار بر اثر درد برگشتم. سرباز خشن و مسلحی که صورتش را نمی دانم به چه دلیل مثل کماندوها رنگ مالیده بود، تهدیدکنان غرید:«مادرجنده، راه¬بیفت برو پایین!»
    از ترس اینکه مبادا دوباره ضربه¬ای بر من وارد کند، بجای یکی، دو پله را زیر پا گذاشتم و به طرف پایین دویدم.
    هنوز پله¬ها ادامه داشتند که سرباز کماندو دیگری سر راهم سبز شد. در حالیکه قنداق تفنگش را بر زانویم می کوبید به داخل کریدوری هُلم ¬داد و فریاد زد:«کونی، این¬قدر تند نرو!»
    تازه داشتم از ضربه¬ی دردناک قنداق تفنگ می¬گریختم که در کریدور سه کماندوی بی¬سلاح به سراغم آمدند و بی¬آنکه چیزی بگویند من را زیر ضربات مشت و لگد خود گرفتند. چند بار بر آن شدم تا فریاد بزنم به چه جرمی با من اینجور رفتار می کنند، اما پیش از آنکه حرفها کلمه شوند و کلمات از ذهن بر زبانم جاری گردند، درد امانم را می برید و تنها "آخ، مامان¬جان!"از حنجره¬ام بیرون می آمد.
    نمی دانم چه مدت بعد بود که درون اتاقکی به خود آمدم. دستهایم از پشت بسته بود و همه جای بدنم از درد تیر می کشید.
    فشار شدید مثانه مجبورم کرد خودم را کشان¬کشان به در اتاقک برسانم و با سر بر آن بکوبم. مدتی بعد پیرمردی در را باز کرد و با دیدنم غمخوار و مترحم گفت:«آخ¬آخ¬آخ... ببین به چه روزی افتاده¬ی پسرجون! چیه؟ تشنته؟ وایستا همین الان واسه¬ات آب میارم.»
«دستشویی! لطفاً دستشویی!»
    پیرمرد بند دست¬هایم را بازکرد، زیر بازویم را گرفت و من را از راهرویی به راهروی دیگر و سپس به درون دستشویی برد. موقع ادرار هر چه سعی کردم، اتفاقی نیفتاد. بعد از چند لحظه¬ی دردناک، سوزش شدیدی درون آلتم حس کردم. بعد خون جای شاش به داخل کاسه توالت فوران کرد. مدتی یک¬بند خون شاشیدم طوری که از دیدن آن گمان¬بردم بزودی بر اثر همین خونریزی خواهم مرد. ناگهان صدای کلافه¬ی پیرمرد از بیرون توالت به گوشم رسید:«چرا اینقدر لفتش میدی، پسرجون! یالا ببُرش!»
    هر¬چه تلاش ¬کردم نتوانستم جلو شاشیدنم را بگیرم. پیرمرد دوباره غرید:«مگه زبون آدمیزاد حالیت نیست؟ دِ، ببُرش دیگه!»
    ترسیدم پیرمرد نیز مثل کماندوها زیر مشت و لگدم بگیرد. در حالیکه از آلتم همچنان خون جاری بود، شلوارم را بالا کشیدم و به زحمت از توالت بیرون آمدم.


۷
    زمان از یادم رفته¬بود که در گشوده شد و دو کماندوی خشن به طرفم آمدند و من را که از شدت درد و خونریزی نمی توانستم روی پا بایستم با خود به بیرون بردند. هر یک از آنها یک پایم را در دست گرفت و من را از راهرویی به راهروی دیگر روی زمین کشیدند تا که وارد اتاقک نسبتاً بزرگ و متعفنی شدیم. بوی گند¬ و مردار اینک چنان شدت گرفته¬بود که دلم آشوب شد و بی¬اختیار به استفراغ افتادم.
    یکی از کماندوها، ایستاده بالای سرم، من را بین پاهایش نگهداشت و موهای سرم را در دست گرفت تا نشسته بر زمین، روبروی میزی که پشتش مردی ماسک گذاشته بر دهان و بینی نشسته بود، قرار گیرم. مرد گفت:«به! به! خوش اومدی جوون! حالت چطوره؟»
    از بی¬رمقی نتوانستم نگاهش¬کنم. چشمهایم را بستم. موهای سرم کشیده شد و کماندویی که بالای سرم ایستاده بود غرید:«کونی، سلامت چی شد؟!»
    صدایی مثل سلام از حنجره¬ام خارج شد. مرد ماسک¬زده¬ی نشسته پشت میز به دیوار سمت راستش اشاره کرد و پرسید:«می¬ شناسیش؟»
    به دیوار سمت چپم نگاه کردم. جسد در حال تجزیه¬ای با دستها به قلابی بسته شده بود، جوری که پاهایش روی زمین قرار داشت. در سراپای جسد کرم وول¬می¬خورد. چشمهایم را بستم و دوباره عق¬زدم. لگدی به سینه¬ام خورد. کسی بلند فریاد زد:«جواب بده، مادر جنده!»
    کماندویی که او نیز ماسک به روی دهان و بینی¬اش گرفته و کنار من و همکارش ایستاده بود دوباره لگدی حواله¬ام کرد. مرد نشسته پشت میز کاملاً خونسرد از زیر ماسکش گفت:«کافیشه! خودش حالا به حرف میاد. ببین جوون، این جسدِ همون کسیه که می خواستی ببینیش. اگه عاقل باشی، با تو کاری نداریم. فقط چند تا سوال و جواب. بعدش هم میری پی کارت. وگرنه تو هم مثه او تلف میشی. حالا بگو رفیقه¬ی دانشجوت کجا قایم شده؟»
«مگه او دانشجوه؟!»
    بازجو، نشسته بر سر جایش، تنه¬اش را کمی از میز عقب کشید. با تردید نگاهم کرد و همچنان خونسرد پرسید:«یعنی تو تا حال نمی دونستی؟»
«به خدا نمی دونستم آقا. من سربازم. یه هفته مرخصی...»
«آخرین بار کی او رو دیدی؟»
«همین دیروز، دقیقاً نمیدونم، پس¬پریروز، یعنی درست غروب شبی که منو اینجا آوردن.»
«کجا دیدیش؟»
«جلوی سینما.»
«چرا اونجا؟»
«روز قبلش کوتاه اومده بود خونه¬ی ما. قرار گذاشتیم ساعت شش غروب روز بعد با هم بریم سینما فیلم تماشاکنیم. ولی خیلی عجله داشت. هر کاری کردم نیومد بریم تو. می گفت واسه¬ش مشکلی پیش اومده و نمی خواد برام...»


٨
    پیرمرد¬ زندانبان در اتاقکم را گشود. غذاهای جوراجوری برایم آورد و با تحسین و خوش¬رویی گفت:«آفرین پسرم! خوب کاری کردی که واقعیَت رو به¬شون گفتی. بازجوها از تو خیلی راضی¬اند. هر وقتی غذات رو خوردی صدام کن تا ببرمت حمام. زخم¬هات رو باید یه کاریش کرد.»
    پیرمرد دوباره دستهایم را بست و من را به حمام برد. موقع لخت¬شدن نگذاشتم زیرشلوار¬ی¬ام را درآورد. پرسیدم:«شما هم اینجا حمام می کنین؟»
    پیرمرد لبخند دوستانه¬ای به لب آورد و جواب داد:«اینجا و خونه¬م توفیری نداره. پاری وقتا اینجا، پاری وقتا تو خونه. حالا من مأمورم زخم¬هات رو ضدعفونی کنم. این صابون مخصوص همین کاره.»
    اول نگذاشتم پیرمرد به بدن زخمی¬ام دست بکشد. اصرارکنان گفت:«من بلدم زخمها رو چه کارش کنم. باید حتماً با این صابون ضدعفونی بشه، وگرنه تلف میشی، پسرم!»
    من را دست¬بسته زیر آب گرفت و با مهربانی سر و صورتم را صابون زد. جای زخمها بدجوری می¬سوخت. کم¬کم تنم به سوزش عادت¬کرد و عطر صابون لحظه¬ای درد را از یادم برد. بعد از ضدعفونی¬کردن بالاتنه¬ام، پیرمرد زیرشلواری¬ام را پایین¬کشید. شرمزده چشمهای کف¬صابون گرفته¬ام را بازکردم و خودم را عقب کشیدم تا مانع کارش شوم.
«هه¬هه¬هه! خجالت نکش پسرم! منو جای پدرت بدون! ما هر دو¬ مون مردیم. باید همه جات رو ضدعفونی کنم.»
    کف¬صابون چشمهایم را بدجوری می سوزاند. گذاشتم زیرشلواریم را درآورد. صابونش را وقتی به نشیمن¬گاهم برد، از جا جستم و به طرفی رفتم. پیرمرد خنده¬اش گرفت و خیلی بلند ریسه رفت. پژواک خنده¬اش در حمام پیچید و بارها تکرار شد، جوری که لحظه¬ای حس کردم انگار کسان دیگری هم آنجا حضور دارند. دوباره چشمهایم را بازکردم. باز سوخت. می ترسیدم کماندوها نیز سر برسند و به من تجاوز کنند. اما خوشبختانه جز من و او کسی آنجا نبود. تصمیم گرفتم چنانچه پیرمرد بخواهد به من تجاوزکند، با پاها و زانوان ناتوانم او را از پا درآورم.
«نترس پسرم! از من پیرمرد که دیگه کاری ساخته نیست. لفتش نده حالا! باید تموم بدنت رو ضدعفونی کنم و بریم!»
    دستش را دیگر به نشیمن¬گاهم نبرد. این¬بار از انگشتان پاهایم شروع کرد و به رانهایم رسید. آلتم بی¬اختیار تحریک شد. خجالت کشیدم. پیرمرد بی¬آنکه چیزی بگوید آن را در دستهای صابونیش گرفت. کاملاً تحریک¬شده¬بودم. کم¬کم چیزی نفهمیدم. فقط صدای مهرآمیز پیرمرد را می¬شنیدم که می¬گفت:«فشار بده! فشار بده!... به این کلفتی و سفتیش رو تا حالا ندیده بودم...»


۹
    از دری که به آن همه پله و اتاقک¬های تنگ هنگام ورودم انگار راه نداشت، به بیرون هدایت شدم. ماشین جیپ نظامی جلو در منتظرم ایستاده بود. یکی از دو کماندوی همراهم من را به درون اتومبیل هل¬داد و کنارم نشست. همکارش نیز از در دیگر وارد شد. راننده استارت زد و جیپ به راه افتاد. مدتها بود که حسی آمیخته از شرم، از خیانت، از بیهودگی و نفرت گلویم را می¬فشرد. می خواستم فریاد بکشم که نامزدم را لو¬ دادم و پیرمرد زندانبان را گاییدم. قطرات اشک از گوشه¬ی چشمهایم سرازیر شد. سردم بود. خیلی سرد. هق¬هق¬کنان لرزیدم.




از مجموعه داستان: "جای من اینجا نیست"
www.y-k-shali.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست