سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

درباره دین


امیل چوران - مترجم: حسین منصوری


• آدمی دارای دو ویژگی خاص است: تنهایی و غرور. بر زمین زندگی میکند تا زمین را با همه ی نیرو به سوی روشنایی و تنویر برد. دین اما به سوی آسمان اشاره دارد: مجموعه ای از داروها که هستی آدمی را آهسته آهسته به خندق خاک میسپارند. آدمی پس چرا روی این تخم مینشیند و آن را به ثمر میرساند؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۰ دی ۱٣٨٨ -  ۱۰ ژانويه ۲۰۱۰


 
آدمی دارای دو ویژگی خاص است: تنهایی و غرور. بر زمین زندگی میکند تا زمین را با همه ی نیرو به سوی روشنایی و تنویر برد. دین اما به سوی آسمان اشاره دارد: مجموعه ای از داروها که هستی آدمی را آهسته آهسته به خندق خاک میسپارند. آدمی پس چرا روی این تخم مینشیند و آن را به ثمر میرساند؟

به خورشید مینگرم و از خود میپرسم: خورشید اگر هست پس چرا دیگر دین؟ به زمین بازمیگردم و گرچه میدانم که لطمات واردآمده به دین بسیار است ولی باز نمیتوانم بفهمم که چرا از آن میگریزم. هربار نیز که در جهان آسمانی پناه میجویم باز مرارتی اینجهانی وسوسه ام میکند که با تمنایی تشنه به زمین برگردم.

من به رنج خود می بالم، ولی تا زمانیکه این جهان از شدت وفور آرمانهای خویش عرق میریزد من نمیتوانم احساس غرور خود را شکوفایی بخشم و آنرا به سرانجام برسانم. از این گذشته تا زمانیکه این جهان عرصه ی شکنجه های تقدیس شده است در جهانی دیگر چه چیزی را باید جستجو کنم؟

دین در پی آن است که بیماریهای ما را شفا دهد، بیماریهایی که به زندگی شخصیت و اعتبار ارزانی میدارند. تنهایی و غرور بیماریهایی هستند مثبت، بیخبریهایی هستند که به یاری آنها میتوانی افزونتر شوی. من در ناامنی های خوش عطر زمین تنها در جذبه های تهی از ایمان است که ایمن هستم. قلب من در چنین حالی با همه ی سیلاب خون خود بر تمامیت عالم سرریز است بی آنکه در انتظار کوچکترین پاسخی باشد، تنها گاه گاهی از خوف عبادتی که از تب و تاب خویش لبریز است بر خود میلرزد.

چه بسیارند دستهایی که به سوی آسمانی خالی متحد گردیده اند. این دستها کدامین وقت به لایتناهی ِ تلخ و شیرین زندگی بازمیگردند؟ به سوی جذبه ی مشتی خاک گل آلوده که بر دل خویش نظر بسته است؟ به سوی زمینی که از فرط خودشیفتگی اندکی بیمار است؟

آدمی خطایی ارزشمندتر و جنونی جوهردارتر از " من " ابداع نکرده است. تو نفس میکشی، در اندیشه ی خود فرد هستی، قلب تو میجوشد چراکه تو تو هستی. چگونه میتوانستی پانته ئیسم را تاب بیاوری، و یا چگونه میتوانستی وجود داشته باشی اگر خدایی بالای سرت میبود؟ تو در گستره ی آفرینش در هیچیک از اشکال دین نخواهی توانست شکوفا شوی.

من خود نیز زمانی به دنبال رستگاری بودم، اما تمامی مکاتب ایمانی انسانهای میرنده از من خواستند که خویشتن خویش را انکار کنم. " او " میباید من میبود و همچنین خدای ایشان، و من میباید بدون نام میبودم، در هیچ، آنهم زمانیکه غرور من حتی در هیچ نیز نام مرا طلب میکرد.

دین اما به این هم بسنده نکرد، هم از من خواست که بر درد خویش نیز غلبه کنم، بدون درد اما حیات از هر طعم و مزه ای تهی است، از آن نمک زندگی، از آن تحمل ناپذیری زندگی، از آن خون هستی.

من میباید عشق میورزیدم، همدردی میکردم، ایستادگی میداشتم، به تمامیت خود میرسیدم. و اینجا بود که تکنوایی دین نغمه ی ملال انگیز تکرر خود را مکرر کرد، آن هم تنها به این خاطر که من نمیخواستم چارپایی باشم زیر چراگاه های آسمان و گدایی در افقهای سترون قادر مطلقی ناشناس.

من باید رنج خود را در دیگران گم کنم؟ باید همواره همنوع خود را جستجو کنم و بازهم همنوع خود را؟ باید به عافیت برسم، آن هم بدین شکل که با خشک مغزی همنوع خود بدعت کنم، فرومایگی اش را تیمار دارم، و طلب وافر خود را به حقیرشمردن در خود بکشم؟

این " من " یک اثر هنری است که از رنج تغذیه میکند، همان رنجی که دین کاهش آنرا هدف گرفته است. گوهر آدمی اما گوهری یکدانه است، گوهر آدمی زیبانگر فردیت خویش است. با رنج و درد باید مرزهای زیبایی خود را مشخص کند و در لهیب آتش جوهر آنرا بنیان نهد.

انسان یک هنر است، چرا که غرور دارد و تنهاست. زمین برای او بهانه ای بیش نیست، بهانه ای که او از آن سود میجوید تا بر حیات خود چیره شود، بهانه ای که معتبرتر از آسمان است.

دین هیچ حسی برای جذبه ی آن هیچ همیشه حاضر ندارد، و هیچ حسی برای صورت پذیری در او نیست. دین با نیستی و افسون پوچی بیگانه است. زمین را آلوده میپندارد و قبیحش میشمارد. از همین روست که میخواهد ما را از " من " بزداید، از این عجیبترین غنچه ای که بتوان زیر آفتاب پیدا کرد.

نیروی حیات فردی با آن کشش خردکننده اش نتیجه ی متلاشی شدن تعادل است، نتیجه ی برهم خوردن تعادل آن دورترین دلیل حیات. اما دین در پی آن است که گوناگونگی را بروبد و یکدانگی را شخم زند. منظور دین از رستگاری حذف ضمیر است.

من هیچ کل مطلقی را جز اتفاقی بودن خویش تاب نمی آورم. جنون هستی من به من اینطور می نمایاند که اتفاقی بودن من بهترین دلیل بودن من است. و من نیز هیچ سر آن ندارم که این اتفاق را تصحیح کنم.

تک تک ما بیماران مادرزاد فردیت خویشیم، و تا زمانیکه از این بیماری شفا نیافته ایم و در درون خود بیمار باقی مانده ایم انسان هستیم. کسی که در درون خود غرق است دیگر چطور میتواند با طبیعت و بشریت و الاهیت درآمیزد؟

در خواب دیدم که مرده ام و دارم در ستاره ها به دنبال استخوانهای خود میگردم. بیدار شدم و دیدم در دامنه ی " من " هستم و دارم بر خودبودن خویش میگریم ...

دین راه رستگاری را به قیمت من ِ من به من نشان داده است. اما جنون اینجابودن من نیرومندتر است از آشتی کردن با هیچکجا نبودن و بر فراز آسمانها پراکنده بودن.

... و آنگاه به زمین بازگشتم و از رستگاری دست شستم.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست