سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مولوی و«خدای ِخاکی»، سیمرغ(خدا)، خاک میشود


منوچهر جمالی


• جسم خاک، ازعشق، برافلاک شد/کوه، در رقص آمد و چالاک شد
فرهنگ ایران، استوار براین بود که انسان، رابطه بیواسطه، باهر چیزی و با خدا دارد
«خودمانی بودن انسان با طبیعت وخدا» سیمرغ = سمندر= سرچشمه سرود وعشق ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ٣ ارديبهشت ۱٣٨۵ -  ۲٣ آوريل ۲۰۰۶


آرمان بینش برای انسان ، « بینش مستقیم و بیواسطه ازهرچیزی » است . درفرهنگ اصیل ایران، که فرهنگ سیمرغی میباشد ، خدا ، بُن ِهمه چیزها بود ، نه خالق همه چیزها . فرهنگ ایران براین اندیشه استوار است که، خدا ، بُن ِ هرچیزی و بُن خود انسان است . از« ُبن » ، « میروید » . آنچه در بُن هست ، درشاخ وبرگ وبرش هست .  بدینسان انسان ، میتواند، پیوند مستقیم و بیواسطه ، با بُن خود ، و با بُن هرچیزی داشته باشد ، چون همه چیزها ازیک بُن ، که خدا باشد ، میرویند ، درهرتخمی که ازاین بُن میروید ، دارای همان بُن است . طبعا « بُن ِ هرانسانی » ، نزدیکترین و محرم ترین وصمیمی ترین چیز، به هرانسانی است .  این اصل « فردیت » است . « فـردیـت » درفرهنگ ایران ، به قیمت ِ « پارگی وبریدگی ازهمه » خریداری نمیشود . چون « روئیدن » ، پیکر یابی اندیشه « آمیختگی » است . هرچیزی در روئیدن ، ازشیره آن گیاه وریشه اش ، آبیاری و پرورده و سرشته میشود . فرد یّـت ، پیآیند بریدن او ازهمه نیست . ولی بربنیاد این جهان بینی، « هرانسانی ، بدون واسطه با بُن ِ خود » است . واین بُن او ، بُن ِ همه جهان هستی ، و هرچیزی درجهان هم هست . پس فرد انسان ، با هرچیزی ، پیوند ِ بدون واسطه دارد . اینست که هرانسانی میتواند بینش مستقیم و بدون واسطه ازهرچیزی داشته باشد . اگرانسانی دیگر هم بینشی ازچیزی را کشف کند ، ولی او میتواند آن بینش را ، خودش برپایه همین ویژگی ، بیازماید وبسنجد ، و درستی یا نادرستی اش را تشخیص بدهد . هرچیزی را ازنو آزمودن ، برای یافتن همان بینش بیواسطه است . همه آنچه ما از پیشینیان میآموزیم ، باید ازنو آزموده شوند ، تا بینشها ، بربنیاد « حق به تجربه بیواسطه » همه غربال شوند . اینست که مولوی میگوید ، هرگاه تو با دلیری و گستاخی ازخودت بپرسی که : تو کیستی ؟ ، با چنین پرسشی ، « واسطه » بکلی، از میان برمیخیزد و تو بدون واسطه ، بینش به همه چیزها پیدا میکنی:
واسطه برخاستی ، گر نفسی « ُترک عشق »
پیش نشستی به لطف ، کای چلبی :  کیم سن ؟
« بُن خود» را بی واسطه شناختن ، شناختن« همه چیزها » ، بدون واسطه است .مولوی ، عشق ِ خود انسان را که « ترکی دلیرو گستاخ » میداند، بدون ترس، یک لحظه ،  « پیش خودش می نشیند » و ازاو بدون واسطه ، میپرسد که توکیستی ؟ و شناخت ِ  تصویر خود را، از دیگری ، وام نمیکند.
پرده ها را این زمان، برداشتیم
حُـسـن را ، بـیـواسـطـه بفراشتیم
 درادیان نوری ، « رابطه انسان با خدا » ، یک مسئله تئولوژیکیست ، و با« رابطه انسان، با تک تک چیزها درگیتی» ، فرق دارد . درحالیکه درفرهنگ ایران ، رابطه انسان با خدا ، همان رابطه مستقیم و بیواسطه و خاکی انسان، با همه چیزها درگیتی بود . این بود که بیواسطه بودن(  immediatness + Unmittelbarkeit ) بینش ، ورابطه انسان با خدا ، بیواسطه بودن بینش و رابطه انسان با همه چیزها بود . بینش انسان ازخدا( اززیبائی درهرچیزی = حـُسن ) ، که بُن ههمه چیزهاست ، دربینش مستقیم و بیواسطه از همه چیزها و انسانها وجانها درگیتی ، یافته میشد .
انسان همانقدر که با خودش ، نزدیک ومحرم و صمیمی بود ، با همه چیزهادرگیتی ، نزدیک و محرم و صمیمی بود، چون درهمه چیزها ، همان بُن ِ خودش که خداست (= بهمن وهما ) ، بود  .
درفرهنگ ایران ، این پدیده « بیواسطه بودن با بُن واصل هرچیزی » ، در همان اصطلاحات : یوغ ( یوگا ) ،  سیم ( اسیم) ، سنگ ( سنگام ، سنگار، سنگم ) ، یار ( ایار= عیار، عیال ) ، جفـت ، مَـر( مار) ، وَر .... به عبارت میآمد . معنای ژرف این اصطلاحات ، از ذهن ها، طرد و تبعید و فراموش ساخته شده است ، واین اصطلاحات ، برای ما ، بیگانه و غریب ساخته شده اند، درحالیکه با همان « آرمان بینش » سروکار دشته اند که ما امروزه ، سروکار داریم .   درجنبش تصوف درایران ، همان اندیشه و آزمون ژرف، در اصطلاحات : بیواسطه بودن ، بی نردبان به آسمان رفتن ، بی نقاب و پرده روی دوست را دیدن ، وصال ، آمیزش ،  با هم جفت بودن « آب و جوی  » ، برهنه همآغوش با صنم شدن ، یا « وزیدن باد بهار، به درختان وگیاهان، وحامله کردن درختان وگیاهان» .. ...... به عبارت میآمد .
تو آبی ومن جویم ، جزوصل تو ، کی جویم
رونق نبود جورا ، چون ؟  آب  بنگشائی
من با صنم معنی ، تن جامه  برون کردم
چون عشق بزد آتش ، در پرده سـتــّاری
آن باد بهاری بین ، آمیزش و یاری  بین
گرنی همه لطفستی ، با خاک  نپیوستی
درباغ صفا ، زیر درختی به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم :   چه  نگاری ؟
کز لذ ّت حُـسن تو ، درختان ، به شکوفه
آبستن تو گشته ،  مگر« جان بهاری » ؟
سیمرغ،همان« بهار»ا ست ، که به معنای « نای به= بهار » است
ره آسمان ، درونست ، پرعشق را بجنبان
پرعشق ، چون قوی شد ، غم  نردبان«= واسطه» نماند
تا کی ازاین انکاروشک ، کان خوشی بین و نمک
برچرخ پرچون مردمک (چشم) ، بی« نردبان»، بی نردبان
انبان بوهریره ، وجود تواست وبس
هرچه مراد تست ، درانبان خویش ، جوی
« هـریـره = هر+ ایره » نام دیگر« سـئـنـا » ، یاسیمرغست ، که به معنای سه ( = ایره ) نای ( هره) است . سیمرغ ، با « نای انبانش» ، که درکردی « هه نبان گورینه = هه نبان بورینه » نامیده میشود، جهان را میآفریند. تو ای انسان، همان « نای انبان ِ آفریننده سیمرغی »، که میتوانی با آهنگ وسرود عشقت، هرچه آرزویت هست ، بیافرینی .
اینست که فرهنگ سیمرغی ( بهمنی + همائی ) ایران ، که فرهنگ اصیل ایرانست ، هم برضد دین زرتشتی وحکومت ساسانیان بود ، وهم برضد شریعت اسلام و همه حکومتهای اسلامی بوده وهست . به همین علت نیز، « تصویر هما و سایه هما » همیشه درادبیات ایران ، زنده مانده است . هنوز کردها به خدا ، « هوما» میگویند که همین « هما » باشد، و نام دیگر هما درکردی، « پـیـروز » است . هما ، اصل پیروزی همیشگیست . در ضمیرهرانسانی ، سایه هما ، که « تخم خدا » باشد ، افکنده شده است . ُهما ، که  مستقیما زاده از «بهمن = وهومن = خرد بنیادی ِ» نا پیداست ، بُن هرانسانیست که ازآن هما یا سیمرغ ، پیدایش می یابد  . « جگر» هرانسانی ، با بهمن ، و« دل» هرانسانی ، با هما یا سیمرغ یا سمندر ، اینهمانی داده میشد . بدین معنا که دل هرانسانی ، تخمی ازخوشه سیمرغست ، و جگرهرانسانی ، تخمی ازخوشه بهمن است . دل ، بطورتشبیهی ، سیمرغ نیست ، وجگر، بطورتشبیهی ، بهمن نیست . معنای تشبیهی به دل وجگر دادن ، نادیده گرفتن و نابود ساختن فرهنگ ایران ، و اندیشه های مولوی است .
« دل» ، که درسانسکریت هره دای hr+daya  نامیده میشود، به معنای « نای سیمرغ یا خدا » است . هره ، به معنای نای است و دای، همان « دی = خرّم = سیمرغ » است . « دل» درسغدی « گر+ دی  gar+ de » نامیده میشود که « گرو= نای ، دی = خرّم = سیمرغ است . سیمرغ یا خدا ، بدون واسطه دردلست و ، سرود و آهنگ خود را مینوازد . اینها به  هیچ روی ، « تشبیهات شاعرانه » نیست. ازاینرو هست که مولوی میگوید :
ای دل دریاصفت ، موج تو ، زاندیشه هست
هردم ، کف  میکنی ، برچه گهر ،  عاشقی
یا در غزلی دیگر میگوید :
ای دل ، تو هرچه هستی ، دانم که این زمان
خورشید وار ، پرده افلاک ، میدری
جانم فدات « یا رب » !  ای دل ، چه گوهری
به دل ، « یارب = ای خدا » میگوید
نی چرخ ، قیمت تو شناسد ، نه مشتری
غافل بُدم ازآنکه ، تو مجموع  هستییی
مشغول بود فکر، به  ایمان و کافری
هنگامی که من بیهوده وقت خود را صرف تفکر درباره ایمان وکفر میکردم ، غافل بود که تو « کل هستی » میباشی
ایمان و کفرو شبهه و تعطیل ، عکس تست
هم جنتی ودوزخ وهم حوض کوثری
ای دل ، تو « کلّ ِ کـَونی » ، بیرون زهردو کون
ای جمله چیزها تو و ، ازچیزها ، بری
  این بُن یا فطرت جهانی ، درهیچ انسانی ، نابودساختنی نیست ، هرچند نیز، هزاربار سوخته و خاک شود ، باز ازجا برمیخیزد . به همین علت اورا« پیروز»  مینامند . او با زورو غلبه ، پیروزنمیشود ، اوراثر« اصل رستاخیزبودن = اصل فرشگرد بودن » ، نابودساختنی نیست . نابودساختن او ، همه قدرتمندان و قدرت پرستان را گمراه میسازد . غالب ومظفرشدن آنها ، واقعیتی فریبنده است . قدرت ، بر« خود فریبی » بنا شده است . این نیروی فرشگرد و « باززائی ازخاک و ازخاکستر» ، بزرگترین خطر هرقدرتیست که با زور و قهرو خشونت ، سمندر عشق را میسوزاند و خاکسترمیسازد .  نام دیگرهما ، یا سیمرغ ،« سمندر» بود.
سرّی است سـمـنـدر را ، زآتـش ، بنمی سوزد
جانی است قلندر را ، نادرترازآن ،      برگو
در بحرقلزمی وتو را بحر،  تا به کعب
درآتشی ّ تو و ،  خوی  سمندر گرفته ای
اندر آتش کی رود  « بی واسطه »
جز سـمـنـدر، کو رهید  از رابطه
این بُن سمندری ، همیشه درانسان ، حضوردارد ، و زهشی یا جهشی ( انبثاقی ) است ، وهمیشه سرچشمه عشق و همآهنگی و لطافت وملایمت و سرود و آهنگی که نو آفرین است ، میماند. این « اصل بیواسطه بودن پیوند انسان با خدا یا گوهرهمه چیزها » ، فرهنگ ایرانست، و با غلبه این دین یا آن شریعت ، پوشیده و پنهان ساخته میشود ولی آتشی است که زیرخاکستر میرود   ، اما نابود نمیشود . خاک شدن ، همیشه « آگ = یا تخم درتاریکی زمین» شدنست . خود واژه « فرهنگ » ، بیان همین زهشی وجهشی بودن بُن یا اصل از انسانست . فرهنگ ، درکارخانه های فرهنگسازی ِ قدرتمندان سیاسی و دینی واقتصادی ، طبق دستورو طرح ارائه داده شده ، ساخته وپرداخته نمیشود .
فرهنگ ، کاریزیست که ازژرفای تاریک انسان ، سرچشمه میگیرد ، و با اعتراف کردن وشهادت دادن ِ تحمیلی یا عادتی ، به این شریعت وآن عقیده و مسلک ومکتب فلسفی نیز ، نابود نمیشود . ادیان ومکاتب و عقاید ، که آگاهبود انسان را، با قدرت تسخیر میکنند ، این کاریزرا، با خاکپوش می بندند ومیپوشانند و وجودش را انکار میکنند ، وحتا سدهائی از قیر و سیمان و سنگهای خارا، دربرابر این کاریز میسازند تا نجوشد و نزهد و نجهد ، ولی ،این کاریزجوشنده در ژرفا چنان نیرومند است که  از درزها وشکافهای خاراگونه ِ همه  ادیان و مکاتب و عقایدی که آگاهبود را تصرف میکنند ، از روزنه هائی نوین و غیر منتظره ، بیرون میزهد و میجهد .
جنبش تصوف ، چیزی جز زهش وجهش همین کاریزیا فرهنگ ایران ، از درزها و شکافها و روزنه های شریعت ِ خود ِ اسلام نبوده و نیست . از درزهای آیات قرآن ، ازشکافهای احادیث قدسی نبوی ، ازشکافهای ِسیرت محمد .... فرهنگ روان در دالانهای تاریک ضمیر، برون میجوشد، یا سمندر ازخاک تیره، برمیخیزد . سمندر، ازهیچ آتشی نمیسوزد . سوختن او ، روشن کردن و افروختن ، و ازنو زنده کردن اوست . همیشه این بُن سمندری وسیمرغی و همائی ، بی هیچ واسطه ای ، حضور دارد .
باید درنظر داشت که « بیواسطه بودن رابطه با خدا » ، یکی ازمباحث « الهیات= تئولوژی » نیست ، بلکه پیآیند آن، یکراست با « رابطه انسان با کل طبیعت و اجتماع و تاریخ وهنر» کار دارد . پیآیند آن ، اینستکه ، انسان نمیتواند بینش بیواسطه از همه چیزها درگیتی وحتا ازخودش داشته باشد . پس انسان ، نمیتواند مسائل زندگیش را حل کند و این حق را هم ندارد . اینست که مسئله ، یک بحث تئولوژیکی نمی ماند ، بلکه یکراست ، رابطه صمیمیت ومحرمیت و دوستی با طبیعت را ، میان انسان و گیتی قطع میکند . طبعا انسان نمیتواند بینش مستقیم و بیواسطه از اجتماع داشته باشد . وقتی اکثریت جامعه ، چنین باوری داشته باشد ، حکومت ملت برملت و حقوق بشر، همه ادعاهای بی محتوا و پوچ وبی معنا میشوند . بخوبی دیده میشود که مسئله بیواسطه بودن بینش انسان از طبیعت ، مسئله داغ ما نیزهست ، چنانکه مسئله داغ تصوف، و مسئله داغ فرهنگ ایران نیزبوده است . این مسئله بیواسطه بودن ، درتصاویر گوناگون درفرهنگ ایران ، صورت به خودمیگرفت .  ازجمله همان « سایه افکندن هما » بود . سایه ، جفت هما بود ، چون سایه ، تخمی ازخوشه ای بود که خدا یا سیمرغ نامیده میشد . ازجمله نام تخم ، هاگ یا آگ بود ، که سپس  « خاک » تلفظ شده است. خدا که وجودی جز« هاگ = آگ = آک = اکه = ارکه = هخه » نبود، فرو افشانده میشد و « خاک » میشد . ارتا خوشت ) ارتای خوشه ) یا اردوشت ، که همان سیمرغ وخدای آسمان باشد ، خاک میشد ، ارض میشد (درعربی)، ارده Erde  میشد( درآلمانی)،ارث   earth میشد( درانگلیسی) . آسمان ، خاک میشد ، چون این روند عشق ورزی بود .درفرهنگ ایران ، نه تنها « خاک » ازعشق ، به فلک وآسمان میرود ، بلکه فلک و آسمان ، ازعشق ، خاک میشود .
درفرهنگ ایران ، خدا ، خاک « میشود » . « خاکی بودن » ، فروزه سیمرغ است . خدای ایران ، خدای خاکی است ( نه تشبیهی و استعاره ای و تمثیلی ) . « خاک » ، چنانکه از واژه « خاکینه » دیده میشود ، همان « هاگ و آگ » است ، که هم به معنای « تخم پرنده »و هم به معنای « گندم ، خوشه گندم » است . اینکه اشخاص ، « آقا » خوانده میشوند ، همان واژه « آگ » است، و نیازی به جعل واژه « کدبان» نیست . درسغدی ماه « دی » که ماه « خرّم » نیز نامیده میشود که سیمرغ باشد ، « تخمه » نامیده میشود . سیمرغ ، تخمه ( هاگ ، آگ ، خاک ) بر« سردرخت » است ( خاک + سر) که به زمین افشانده میشود . در« خاک یا آگ » ، دوچیزجفت همند : ۱- سریا بر(= ور) و ۲- بُن . واژه « بر= وَر » ، به معنای « آبستن = جنین درزهدان » یعنی « دوگیان» است . به عبارت دیگر درفرهنگ ایران ، فرازو فرود ، آسمان و زمین ، خدا ی آسمان وخدای زمین ، جفت همند . این واژه « جفت » همان یوغ یا یوگا است که بجای آن در عرفان ، « وصال یا وصل » ، یا « بیواسطه بودن » و « برهنه وعریان بودن برای دریافت مستقیم روشنی یا آب »  نهاده شد . درفرهنگ ایران ، هیچ کجا ، بریدگی و پارگی نیست . درسیمرغ که خدای آسمانست ، خاک هست ، و در خاک ، سیمرغ یا خدای آسمان هست . جنگی که میان « زرتشتیان » و « سیمرغیان » ، درباره « یوغ ، اسیم ، سنگ ، یار، پری، ور » هزاره ها درگرفته بود ، درست با غلبه اسلام درایران ، میان « مسمانان » و « صوفیان» ادامه یافت .  صوفی ( که معنای اصلیش، نائی ، یا نی نواز ، یا جفت نای هست که سیمرغ باشد )، همان سیمرغی بود که پیوند مستقیم با بُن هستی ، یا با حقیقت ، یا با خدا یا با اصل  میخواست ، و هیچگونه « واسطه ای » را دربین « خود» و « بُن جان» و« اصل » ، و«حقیقت» و« خدا » نمیخواست . البته واژه ِ « حق» هم درعربی ، معرب همان « هاگ» است . هرحقی ، برای آن حق است و حقیقت دارد ، که « اصل زاینده » است ، خودش ، بیواسطه ، ازخود میشکوفد . حق ، ازخودش ، بی هیچ واسطه ای پیدایش مییابد .
آفتاب آمد ، دلیل آفتاب
عشق ، به هیچ رابطه ای جز وصال ، بس نمیکند. عطار، درست واسطه را در گستره عشق ، « شرترین امور » میدانست .
«خیر الامور اوسطها » ، عـقـل را ربود
زیرا که عشق ، واسطه ، شرّ الامور یافت
اینست که عقل را استوار، بر اندیشه «واسطه » میداند . عقل ، درپی آنست که هرچیری را « وسیله » کند، تا به « قدرت» برسد.
الله ، عقل را « خلق میکند » ، تا وسیله ، برای غلبه کردن الله باشد . « فکر ِ عقل  » ، واسطه ایست برای غلبه کردن و تحمیل اراده  .هر وسیله ای ، واسطه است . « خرد»، برعکس « عقل » است ، چون خرد ، اندیشه اش را میزاید ، و اندیشه ، برایش « وسیله » نیست . اندیشه برایش ، کلیدی است ، که وصال و آمیزش با گیتی میجوید . کلید که از« کالیدن و غالیدن » میآید ، به معنای « همآغوشی » است . خرد ، با اندیشه اش، میخواهد همآغوش گیتی ، همآغوش خدا شود . خرد، رابطه بیواسطه با طبیعت و با خدا میجوید . با اندیشه اش نمیخواهد ، گیتی را « بگیرد» ، نمیخواهد ، خدا را « بگیرد » . اندیشه خرد ، با « فکر ِ عقل » فرق دارد . فکر عقل ، وسیله عقل برای غلبه کردن بر گیتی ، بر انسانهای دیگر است . طبیعت عقل ، استثمارکردن است . حالا از این عقلی که گوهرش استثمارگری طبیعت است ، میخواهند که از « استثمار انسانها ، از تجاوز به ملت ها » دست بکشد ؟ همین عقل ، خواستار درک خدا ، یعنی « گرفتن و تسخیر خدا» است و میگوید من خدائی را که درک نمیکنم ، بدردم نمیخورد . چیزی بدردم میخورم که آنرا بگیرم ، آنرا وسیله سازم . آخوند ها و کشیش ها و کهنه و موبدان ... میآیند و الهیات میسازند و بنام « خدا پرستی » ، خدا را با عقلشان میگیرند( خدا ، به وسیله آنها ، میکاهد ) وبا این خدائی که با نیت خیر، بزنجیرعقل خود کشیده اند ( وسیله آنها شده است ) ، موءمنان به مذهب خود را ، ازموءمنان به مذهب دیگر، میبرّند و بیگانه میسازند ، و دراین بریدگی ، تخم همه کینه ها و دشمنی هارا پدید میآورند . « خرد» ، وصال با گیتی و همآغوشی با انسانها را میجوید . با عقلی که گوهر دین اسلامست ، انسان ، وسیله ای ، برای اجرای اراده ومشیت الله است . الله یا یهوه و پدرآسمانی، « آنچه شرّ است » ، میتوانند، به کردار « وسیله » بکار ببرند . « شرّی » را که الله برای رسیدن به غایتش ، به کاربرد ، مقدس ساخته میشود . البته این اندیشه ، با « میتراس » پیدایش یافت ، و یهوه و پدرآسمانی و الله ، آن را ازمیتراس ، به ارث برده اند. میتراس ، با تیغ برنده نور ، جانان ( ُگش) را میبرّد، و بدینسان خلق میکند . بریدن و کشتن به غایت نیک ، برای خدا ، مقدس ساخته میشود . این « مقدس ساختن وسیله » ، از پیآیندهای « مفهوم واسطه » است .
 الله ، غایت برای وجود انسان ، وضع میکند ، وآنرا « معنای وجود او میشمارد » ، یا بسخنی دیگر، انسان را وسیله برای رسیدن به این غایت میسازد . انسان برای این غایت ، خلق میشود که « عبد » الله باشد . همه عبودیت ها « ازرسول و حکام و خلفاء و » ازهمین « عبودیت ازالله » شروع میشود . درحالیکه درفرهنگ ایران، انسان ازخدا میروید و همگوهروجفت اوهست . انسان مانند خدا ، غایتش را درخودش ، و ازخودش دارد، و هیچ قدرتی ، حق ندارد اورا« وسیله» ، برای هدفش و غایتش سازد .  درمکاتب فلسفی ، غایت انسان ، رسیدن به این یا آن آرمان میشود . یعنی انسان ، به« وسیله» ، کاسته میشود . اصل یا بُن انسان ، درانسان ، ریشه کن ساخته میشود، و درفراسویش ، نهاده میشود .  بدینسان ، انسان ، ازغایت بودن میافتد ، و تبدیل به وسیله میگردد . « عبد» ، وسیله برای اجراء احکام الله است . سرکشی ازاین « وسیله گی » ، سبب ترک عبودیت ، و« بی معنا شدن » و « ضدیت با الله » میشود . خدا ، از درون انسان ، کنده میشود ، و دربیرون ، برتخت قدرت و قداست نشانده میشود. و این خدای ریشه کن شده ازگوهر ِ انسان ، حاضرنیست مستقیم با انسان روبرو شود ، بلکه میخواهد با انسان، فاصله داشته باشد . فاصله گرفتن ، گوهرقدرت است . « واسطه نهادن بین خود و دیگری » ، که متضاد با عشق است ، گوهر قدرت است .قدرت ، به همان اندازه رشد میکند و وسعت می یابد ، که این فاصله ، بیشتر شود .
درفرهنگ ایران ، پدیده رسول الله و پیامبر خدا ، هیچ جائی نداشت ، چون بریدگی میان آسمان و زمین ، یا خدا و گیتی ، را نمی پذیرفت . خود خدا که سیمرغ باشد ، خاک میشد، و خاکی میشد ، تخمی درهرجانی و انسانی میشد . پهلوانان شاهنامه یا اوستا ، همه، همین « سیمرغ ، خاکی شده » هستند . سیمرغ ، مجموعه همه پیکر یابیهای زیبائی درگیتی بود . این بود که « سرود خسروانی » یا « غزل » ، نیایش همان سیمرغ بود که درهمه زیبایان ، چهره یافته بود . غزل ، درعشق ورزی به این زن زیبارو یا آن زن زیبا روی ، گفته نمیشود ، بلکه نیایشی ازسیمرغ است که اصل زیبائیست که همه انسانها بدان آبستند (  ور= بر= اصل آبستنی . سیمبر، به معنای زهدان عشق است ). درگرشاسپ نامه دیده میشود که هربرگی از درخت زندگی ، یک چهره دیگر از بُت یا سیمرغ است . اینست که مسئله بنیادی جنبش عرفان ، امید پیوند و وصال ، و « نوشیدن ازسرچشمه یا باده از دست ساقی یعنی سیمرغ » بود . آنها ، انتظار آمدن یک منجی را ندارند ، بلکه درجستجوی « وصال با حقیقت » هستند که مسئله « بیواسطه بودن با حقیقت » باشد .
روز باران است و ما جو میکنیم     برامید وصل ، دستی میزنیم
ابرها آبستن از دریای عشق     ما زابر عشق هم ، آبستینیم
ما حجاب آب حیوان خودیم      برسر آن آب ، ما چون روغنیم
« ایـمـان » ، جائی اصل شمرده میشود ، که « واسطه » میان خدا و انسان هست . « عشق » ، واسطه را ، دلیل بزرگترین محرومیت و بریدگی و فراق ازحقیقت وخدا میداند . مسئله بنیادی ، که عرفا ، ازگفتن آشکارآن ، میپرهیزند، و میترسیدند و هنوز نیز میپرهیزند و میترسند ، نفی وطرد ِ « ایمان» با « عشق » است . ایمان ، بزرگترین دشمن عشق و نفی کننده عشق است . آنها میکوشند ، اصطلاح «ایمان » را از«  پدیده عشق» ، پرکنند و از پدیده ایمان ، خالی کنند . ولی ایمان وعشق ، باهم   متناقضند . « عشق» را تابع « ایمان » ساختن ، چیزی جز، سفسطه و خدعه کاری نیست . این کار را، درهمه ادیان نبوی ( مسیحیت ، یهودیت ، اسلام ، زرتشتیگری ) میکنند . عشق ، به هیچ روی، با بریدگی فرد ازخدا و حقیقت و اصل ، و نیاز به واسطه میان خود و خدا و حقیقت و اصل ، سازگارنیست .
وقت آمد ، توبه را شکستن     وز دام هزار توبه جستن
معشوقه روح را بدیدن      لعل لب او به بوسه خستن
درآب حیات ، غسل کردن      دروی ، تن خویش را بشستن
برخاست قیامت وصالش     تا کی به امید ، درنشستن
« عشق » را « تابع ایمان » ساختن ، به جنگ هفتاد و دوملت برسرانحصارحقیقت، میکشد . عشق ، درست ، فراسوی محدوده هائیست که ایمان میکشد . این اندیشه ژرف را فردوسی از فرهنگ خرمدینان به زبان « مهران »  می نهد، که خواب شاه هندوستان، قید را میگزارد. البته این ، شیوه اندیشه سیمرغیان بوده است که فردوسی ، جزو داستانهای اسکندر جا میدهد تا چندان به چشم نخورد و علت تکفیر او نشود . شاه هندوستان ، خوابی می بیند ، و کسی را میجوید که خوابهایش را بگزارد . « خواب دیدن » که گونه « بینش درتاریکی » است ، بیان یک تجربه بُنی یا گوهری و حقیقت است . قید به مهران میگوید :
سه دیگر، شب آمد بخوابم شتاب
یکی« نغزکرباس » ، دیدم بخواب
بدو « اندر آویخته » ، چار مرد
رخان ازکشیدن ، شده لاجورد
نه کرپاس ، جائی دریده ،گروه     نه مردم شدی ازکشیدن ستوه
میگوید خواب دیدم که چهارمرد ، چهارگوشه یک کرباس نغزی را گرفته، و میکشیدند . آنها میکوشیدند که این کرباس را ازهم پاره کنند . آنها چنان ازهرسو این کرباس را برای پاره کردن میکشیدند، که رخهایشان سیاه و تاریک و تیره، یا از ترس ، بنفش شده بود . ولی برغم همه این کش و واکشها، هیچ جای کرباس دریده نشد، و ازسوی دیگر این چهارمرد از همه این تلاشها ، ملول و عاجزو بازمانده و افسرده نشده و به تنگ نیامده بودند .آنگاه « مهران » که از ویژگیهائی که به این مهران داده شده ، و میتوان چهره سیمرغ را دراو شناخت ، این خواب را میگز ار د . ویژگیهای « مهران »
یکی نامداراست مهران بنام     بگیتی ، زدانش رسیده بکام
بشهراندرش ، خوردوآرام نیست
نشستش بجز با  « د د و دام » نیست
ز تخم گیاهان کوهی خورد      چو مارا به مردم همی نشمرد
نشستنش با غرم و آهو بود     ز آرام ومردم، بیک سو بود
زگیتی بچیزی نیابد گزند      پرستنده مردی و ، بختی بلند
این مهران ، که جانوری را نمیآزارد ، و جان ، برایش مقدس است و گیاهخوار است، کسی جز سیمرغ ، خدای مهر نیست ، میگوید که : این چهارمرد ، ۱- زرتشت ( دهقان آتش پرست) و۲- موسی ( آنکه میگوید فقط این را ستایش کرد) و٣- عیسی ( پارسای یونانی ) و۴ - محمد ( تازی ) ، همان چهارمردند، و کرباس نغز، « دین » است ، و هرکدام ازآنها ، بسختی میکوشد که دین واحد را ، تصرف و تسخیرکند و ملک انحصاری خود سازد ، اینست که هرچهار، آن کرباس را بسوی خود میکشند، و دراثر این سائقه تصرف و تملک دین ، حاضرند که این کرباس را ازهم بدرند ، و این پارچه دین را ، این ازآن ، و آن ازاین میکشد و برای «متصرف شدن انحصاری دین» ، دشمن همدیگرمیشوند .
دگر آنکه دیدی تو کرپاس نغز    گرفته ورا چارپاکیزه مغز
نه کرپاس نغز، ازکشیدن ، درید     نه آمد ستوه، آنکه اوراکشید
تو کرپاس را، دین یزدان شناس   کشنده ، چهارآمد ازبهر پاس
یکی دین دهقان آتش پرست     که بی باژ، برسم نگیرد بدست
دگر دین موسی، که خوانی جهود   که گوید: جراین را نشاید ستود
دگر دین یونانی ، آن پارسا    که داد آورد در دل پادشا
چهارم  زتازی ، یکی دین پاک   سرهوشمندان برآرد زخاک
همی برکشند، این ازآن، آن ازین
شوند آن زمان ، دشمن ازبهر دین
این کشاکش میان مذاهب نوری ، برای غالب ساختن دین خودبرسایر ادیان ودین خود را به کردار تنها حقیقت جهان غالب ساختن ، که هنوز نیز ادامه دارد ، برضد فرهنگ ایران است که فرهنگ سیمرغی یا خرّمدینی میباشد . دراین مذاهب ، « ایمان به آموزه یک شخص که آن را به غلط – دین - میخوانند » ، جانشین « دین » ، یا بینشی میشود که بیواسطه از بُن خود انسانها میزاید .
هرچند فردوسی این بینش ژرف را، میان داستانهای  اسکندر جای داده ، و به یک شاه هندی نسبت داده ، ولی بدون هیچ تردیدی ، جهان بینی خرمدینان یا سیمرغیان را دراوج شفافیت ، بازگوئی میکند ، چون برای شاه هندی ، ازسوئی ، پدیده پیامبرو رسول ، پدیده ای نامفهوم است ، و ازسوئی دیگر، دین برای شاه هند ، چندان با جنگ و دعوای میان محمد و عیسی و موسی و زردشت سروکاری ندارد . هیچیک ازعرفا ، دردرازای تاریخ اسلام ، این حقیقت را ، بدین آشکاری و روشنی و سادگی که فردوسی با نهایت دلیری درچند بیت بیان کرده ، نگفته است . درواقع ، فردوسی ، منکر آن میشود که محمد و عیسی و موسی و زرتشت ، با « دین حقیقی »، سروکار دارند ، چون دین حقیقی ، مهر وعشق میان همه بشراست ، و درگوهرش ، تصرف ناپذیراست، و درانحصار هیچ قدرتی وکسی ومذهبی و ایمانی در نمیآید ، ولی آنها ، هرچهار، میکوشند که این دین تصرف ناپذیر را ، با قهر، تصرف کنند ، و اگرهم این تصرف ممکن نشد ، سهمی ازآن را دریده ، وازآن خود سازند. ولی این دین واحد( مهروعشق ) را هیچکدام ازآنها نمیتوانند ،  ازهم پاره کنند و منحصرا درتصرف خود، درآورند . مهروعشق ، ازآن ِ هیچ ایمانی و هیچ مسلکی و مذهبی ومکتبی نمیشود . دین حقیقی ،که مهر وعشق ( کرباس) است، متعلق به هیچکدام ازآنها نیست  . هرچهارتای آنها( زرتشت + موسی + عیسی + محمد )، برضد دین حقیقی هستند ، که مهروعشق ، میان همه بشراست که از درون هرانسانی ، بدون واسطه ، میتواند بجوشد ، وهر واسطه ای ، این مهرگوهری را، از اصالت میاندازد . « پارچه یا جامه ای که ازهم دریدنی نیست » ، جامه یا پیراهن ِ بهمن ( = براهمن ) است .« بـهـمـن » ، دژ، یا « ارکه » ایست که با هیچ گونه قهرو زورو پرخاشی ، نمیتوان آنرا گشود ، چه رسد به اینکه آن را تصرف کرد . بهمن، « اصل میان » ، یا بسخنی دیگر، اصل پیوند دهی همه اضداد است ، و طبعا « سرچشمه پیوند » ، « بریدنی و پاره کردنی وازهم دریدنی» نیست . بهمن ، اصل آبستنی (= وَر ) هرانسانی است . دین که به معنای « اصل آبستنی درهرانسانی» است ، در بهمن که « اصل پیوند وآمیزش اضداد است» ،آشکارمیشود ، ورد پایش، در بندهش ( بخش یکم ، پاره ۱۷۶ )باقی مانده است که میآید : « دین ... نخست بربهمن آشکارشد » . 
دین ، اصل آبستنی هرانسانی در بینش است ، که « بهمن = هندیمن = من ِ من = مینوی مینو = ور» نامیده میشد . اصل آبستنی ، تصویر « وجود تخم یا جنین  در زهدان = ور= آگر » است . همچنین « تصویر کودک، در مشیمه، یا جفت است، که یاوره نامیده میشود » . همچنین « کرپاس » که کفن مرده بود ، در راستای « مشیمه یا یاوره یا جفت کودک » درک میشد . گور، زهدان مادرشمرده میشد و کرپاسی که مرده را میپوشانید ، همان مشیمه یا یاوره بود و نماد ، باز زائی درسیمرغ ( ارتا فرورد ) وبازگشت به بُن ( بهمن ) تلقی میگردید . به همین علت فردوسی دراین اشعار، سه بار« کرپاس نغز » میگوید .کرپاس گرداگرد نعش ، یکی ازتصاویر « اصل آبستنی » است . یکی از نامهای بهمن ، « بزمونه » است . پیشوند « بز» ، در کردی ( به ز) هم به معنای جنین است، وهم به معنای « زهدان » است . پسوند « مونه » به معنای اصل و اساس است . پس « بز» که هم جنین وهم زهدان است ، همان اصل آفریننده( ور= بر= سیم بر) را نشان میدهد . « بزمونه » ، که بهمن باشد ، به معنای « اصل آبستنی بینش »است . ودرست درترکی آذربایجانی به همین کرپاس ، « بـز» میگویند . واژه « بز ّ از » هم ، ازهمین ریشه آمده است . پس « کرپاس » درست همان معنای « اصل آبستنی ونوزائی = بهمن » را دارد . معمولا مرده را با  کرباس میپوشانیده اند ، چون کرپاس ، جسم او را مانند مشیمه یا یاوره در زهدان مادر میپوشید، و این بیان فرشگرد و رستاخیز و نوزائی درگور بود. ازاین روهست که فردوسی میگوید :
بمانیم روز پسین  زیرخاک      سراپای کرپاس و جای مغاک
یا سنائی میگوید :
چه خواهیم برد از دنیا به آخر   دلی پرحسرت و یک جامه کرباس
یا شیخ عطار میگوید :
آمد از پرده برون ، چون مه زمیغ
پیش خسرورفت با کرباس وتیغ
با دانستن این داده ها ، واژه « کرپاس » ، باید مرکب از« کرپ + پاس یا پس » باشد . « کرپ karp » درپهلوی، به معنای جسم مرده + کالبد + صورت یا شکل » است و کرپیش به معنای شکل جسمانی و تجسم است . این همان واژه « Koerper » آلمانی است ، که درلاتین و انگلیسی نیزنظائرش را دارد . واژه کرپاس ، درست متناظر با واژه «  pasen - I  - tan  » درپهلویست که فقط درآن « کرپ » جای « تن » نشسته است . تن پسین درپهلوی به جسمی گفته میشود که در روز رستاخیز روحش بدان بازمیگردد وازسر، زنده میشود .  این پسوند « پس» همان واژه « پسّه » درشوشتریست که به معنای لنبه وباسن است . پسه ، معنای تهیگاه را داشته است .هنوز هم به تحقیر گفته میشود که فلانی این چه بچه ایست که « پس انداخته است ». درهزوارش « پسانتن » باقی مانده است که موبدان به آن معنای « افشاندن » داده اند . البته افشاندن در زنخدائی اینهمانی با « زادن » داشته است .  پس « کرپاس ، یا کرپ + پس » به معنای « فرشگرد و نوزائی و باز زائی وتولد تازه یا زاد دوم » بوده است . دین ، گوهر« نوزائی وباززائی » است که پیآیند عشق است . هرجا عشق است، باززائی ونوزائی وفرشگرد است . ازآنجا که فردوسی سه بار، پیاپی « کرپاس نغز» میآورد ، گواه برآنست که این نغز، معنای مهمی درهمان راستای کرپاس داشته است .  لغت فرس اسدی ، مینویسد که نغز، چیزی بدیع و عجب میباشد . نغز، معنای بدیع وتازه و شاداب را دارد . از اینرو این واژه باید همان واژه « نقض» درعربی باشد . چون بنا برتاج العروس ، نقض ، بافتنی ازهم گشوده وواکرده است تا دوباره آنرا ببافند . همچنین ناظم الاطباء مینویسد که نقض ، پارچه ایست کع تاب نخهای آنرا باز کرده وغازنموده تا دوباره ریسند . غازکردن ، برهم زند پشم کهنه است تا بتوان آنرا ازسر رشت .  ومنتهی الارب مینویسد که نقض ، گلیم و خبای باز کرده ، غاز نموده است تا دوباره ریسند . در فرهنگ زنخدائی ، خدا یا سیمرغ  را جولاهه ای در زهدان میدانستند که کودک را مانند جامه به هم میبافد . به هرصورت دین که اصل زایندگی بینش درهرانسانیست ، اصل باز زائی ونوزائی ، و باز بهم بافی و بهم ریسی و بهم تابی تاروپود آزمونها و دیده ها و شنیده ها و بسوده ها و بوئیده ها ست. بهمن که همان دوگیان یا اصل آبستنی است ، اصل دین یا « بینش زایشی» ازهرانسانیست . « ارک یا ارکمن » ، که نام بهمنست درنائینی ، به قطب چرخ نخریسی  گفته میشود . اصلا خود کلمه «بافتن» ، معنای عشق دارد .
بهمن که بُن جان در هرانسانی هست ، چون « اصل میان » است ، ازهمه انسانها ، بطورخودجوش ، میزهد و میتراود و همه بشریت را،  به هم پیوند میدهد ، چون اصل میان، « اصل پیوند دهی » ، یا به عبارتی دیگر، « اصل عشق » است .
اینست که نشان ِ بهمن ، « جامه بی بریدگی و بی درز» میپوشد . و همین جامه است که « شـبـیـک یا سـدره » نام دارد . این جامه ، جامه بهمن است . درگزیده های زاداسپرم ( بخش ۲۱ ) ، داستانی به زرتشت نسبت داده میشود که دراصل منسوب به جمشید بوده است . هنگامی که زرتشت ( جمشید ) از رود وه دائینی میگذرد ( تخم انسان ، ازآب دایهِ به ، آبیاری میشود ) آنگاه درحقیقت ، بهمن ، از ژرفای وجود او، میروید، وبا جامه ای بی بریدگی و بی درز، آشکارمیشود . پیدایش بینش وروشنی ، همیشه پیآیند ، آمیختگی آب ( خدا= آوه ، سیمرغ ، ابرسیاه بارنده است ) و تخم ( مردم = مر+ تخم ) است. و پس ازپیدایش ، بهمنی که ازجمشید پیدایش یافته ، به انجمن خدایان میرود تا با آنها « همپرسی» بکند .درواقع ، بُن ِ جمشید ، درپیدایش ، به معراج میرود و همپرس خدایان میشود . البته این رابطه بیواسطه ومعراج انسان را ، الهیات زرتشتی نمی پذیرفت که بنیاد فرهنگ سیمرغی بود . معراج ضمیر انسان، یا مرغ چهارپر، بیان بیواسطه بودن ضمیرانسان با سیمرغ و خدا و بهمن بود . معراج را ویژه برگزیدگان و انبیاء کردن ، محال ساختن « بیواسطگی انسان با حقیقت » ، و« سلب اصالت از انسان » بود .
دراین روایت زرتشتی از داستان( که زرتشت ، جانشین جمشید شده است که نماد هرانسانی است ) ، زرتشت پس از عبوراز رود وه دائیتی ، بهمن را می بیند : «  آنگاه بهمن امشاسپند را دید به شکل مرد نیکچهر، روشن ، برازنده که موی گزیمه ( فرقدار) داشت ... جامه ای که مانند ابریشم پوشیده داشت که هیچ بریدگی و درز درآن نبود » .  بینش بهمنی ، وارونه بینش همه ادیان نوری ، بینشی است که در تشخیص دوچیز ازهمدیگر، آن دو را ، ازهم نمی برد و نمی درد  . همین اندیشه است که هم در« تارک سر، میان دوبخش موی سربهمن ، ایجاد میگردد » ، و هم در« جامه بی بریدگی وبی درز»  که پوشیده است. رنگها ی گوناگون، پارچه را ازهم نمی برند . گوناگونی دربینش بهمنی، علت بریده شدن عقاید و ادیان ومذاهب و مکاتب ، ازهمدیگر وعلت ِ دشمنی آنها باهمدیگر نمیشود . جامه بی بریدگی و بی درز، نماد گوهربهمن است ، که اصل میان یا اصل پیوند ( سنتز) است . بهمن « بینشی = دینی » آشکارمیسازد که درتشخیص وشناخت چیزها ازهمدیگر، آنها را ازهمدیگر نمی درد و ازهم پاره نمیکند. دریدن و بریدن و جداساختن ازهمدیگردر بینش ( دین )، برضد « اصل ضدخشم وقهرو خشونت بودن بهمن » است . خود جامه یا کرپاس ، که پیوند « تاربا پود » است ، نماد پیوند و عشق است . ازاین رو هست که سیمرغ با زال در درود ازاو ، بااو « تاروپور» میشود . درجشن ، بنا بر شاهنامه ، انسانها باهم تاروپودمیشوند . بدین علت بود که ایرانیان روند زمان وگشت زمان (به همین علت ، آنرا سپنجی میگفتند ، چون سپنجی بودن ، جشن برپاکردن در زمان = ایجاد پیوند همه طبقات وملل و مذاهب بوده است) را ، روند جشن میدانستند . بدین علت ، نخستین چیزی که جمشید کشف میکند « بافتن جامه » است . اینکه کشف ابزارجنگ را درشاهنامه ، نخستین کشف او کرده اند ، یک روایت میترائیست، تا « ستیزه منشی »  را فطرت انسان کنند، و جانشین « فطرت مهری وبهمنی» انسان سازند .
اکنون ، همین جامه که نماد عشق است ، اینهمانی با « دین » داده میشود « و نابریدنی و بی شکافتگی » خوانده میشود. به سخنی دیگر، دین ، اینهمانی با « عشق بریدنی نا پذیر» دارد . پس این چهارمرد ( زرتشت + موسی + عیسی + محمد ) دین را ، که عشق پاره ناکردنیست ، میکوشند با « دعوت به ایمان » ، ازهم پاره کنند . « ایمان آوردن به آموزه آنها » ، چیزی جز تلاش برای نابودساختن دین که مهر است ، نیست . اینها ، « ایمان به آموزه خود » را اصل اول ، و عشق را تابع آن اصل ، میسازند . عشق ورزیدن ، اطاعت کردن ازآنهاست . همین اندیشه ، انداختن عشق ازاصالت است . درحالیکه سـمـنـدر، تخم عشق و پیوستگی را بطور یکسان ، در دل همه انسانها ، افشانده است . سمندر، خود را درهمه انسانها ، خاک میکند .
داستان خاک و یا خاکسترشدن سمندر، همان داستان افکندن سایه و همچنین ، همان داستان ، تبدیل شدن خدا به تخمهای افشانده در زمین است . خاکستر که « خاک + استر» باشد، دراصل به معنای « تخم پاشی » است . پیشوند « خاک » که همان « آگ » باشد ، تخم یا خوشه گندم است، و پسوند « استر »  که « star » باشد، به معنای« گستردن »  وهمان واژه گستردن gustardan امروزیست که درهزوارش vestartan است . این واژه دارای معانی ۱- پخش کردن و افکندن و انداختن و ۲- بهم پیوستن است(یوستی) . پس درحقیقت واژه « خاکستر» معنای « گردی را که پس ازسوختن چیزی بجای میماند »و در واژه نامه ها آمده ، ندارد .  بجای واژه خاکستر ، aatur-astar نیزگفته میشود، که به معنای « پخش کردن و انداختن آتش » است . ولی «آتور» که « آذر» باشد درکردی « آگر» است ، و آگر در زبان فارسی، به معنای « زهدان= کفل » است . درهزوارش « آذر» ، به معنای زهدان و زن آموزگاراست . واژه «خاکستر»، بیشتر دراثر اینکه آتش را زیرخاکه میکرده اند تا باقی بماند و ازنو با آن آتش تازه بیفروزند ، پیدایش یافته است . این مثل عامیانه که « آتش ازخاکستر زاید و خاکستر ازآتش » » درست گویای معنای اصلیش هست . ازاین گذشته، « خاکسترهای نباتی» را که به کردار کوت یا رشوه یا نیرو  بکارمیبرند تا زمین قوت گیرد و زراعت خوب باشد ، بیشتر معنای اصلی را درخود نگاهداشته  است.
خاک بسری کردن ، به معنای « آرمیدن با زن » میباشد( که درواقع همان تخم افشاندن میباشد ) و به اصطلاح عوام مشهد ، لواط کردن است . در پـشـتـو به خاک ۱- خاوره ۲- هیوارد و ٣- سیمه گفته میشود . سیمه ، همان واژه « یوغ و جفت » است که درفارسی « سیمان» باشد .  هیوارد ، مرکب از دوبخش « هیو+ ارد » میباشد . هیو=( ایو) ماه است، و ارد = ارتا ، زمین است ( هیوارد، سیمرغ یا خوشه آسمانست که زمین شده ) . واژه « هیوارد » ، زمین شدن ماه آسمان میباشد .  خاوره باید « خوا + ور » باشد که به معنای « تخم خدا یا تخم در زهدان = اصل آبستنی» است . در تبری ، خاک به معنای گور است . « خاک – سر» ، گورستان است . ولی گور، به معنای « تحول یابی به زندگی » است .  پس «خاک شدن یا خاکسترشدن » ، به معنای « کاشته شدن برای روئیدن ازنو » بوده است . ازآنجا که خدای ایران « آتش فروز، یا آتش افروز» ، یا « کواد= قباد » خوانده میشد ، که دراصل به معنای مبدع و نو آور یا « فرشگرکردار» بوده است ، داستان سمندر در اذهان باقی مانده است . و« سوشیانت » را که زرتشتیان منجی درپایان زمان میدانند ، معنای « خود افروز= خود فروز » ، « آنکه خود ، خود را میافروزدو روشن میکند= ازخود، آفریده میشود » را دارد . به ارتا فرورد که سیمرغ باشد « فروز » هم میگویند، که درحقیقت « ازخود افروزنده = ازخود افروخته » باشد. این اصطلاح ، معنای « خدا » را داشته است ، چون « خدا » هم، به معنای تخمیست که خود ، خود را میافروزد ، روشن میکند ، پدید میآورد . این روند ، خود افروزی یا « خود سوزی» ، در داستان « سمندر» در گرشاسپ نامه اسدی طوسی باقیمانده است .
 سوختن که  دراوستا saocahi     باشد به معنای « روشن کردن و افروختن » است . saocant همان واژه « سوخته » است . درتبری به چراغی که برمزار روشن میکنند، سوجن sujan میگویند و به « خارش» ، سوجش میگویند  که درواقع « معنای انگیخته شدن = خارش دل » دارد . این اصطلاح ، در عرفان به شکلهای « دلسوخته » ، « سوختگان » و« دلسوزی»  باقی مانده است، که رد پای همان سمندر و سیمرغ وهماست، که « خود افروزی = خود روشنگری = خود زائی= خود آفرینی » میباشد . « سوختگان یا سوخته » ، دراصل ، معنائی در راستای همان « سوشیانت » داشته است ، و انتساب خود، به آئین و فرهنگ سیمرغی بوده است. ولی معنای اصلیش درادبیات و درعرفان بتدریج ، فراموش ساخته شده است .
آتش عشق ، لامکان ، سوخته پاک ، جسم و جان
گوهرفقر درمیان ، برمثل سمندری
درسانسکریت ، هم به نای وهم به آتش فروز : angaarika انگریکه  گفته میشود   که نام سیمرغ بوده است، و نام بهرام ( مارس) aangara آنگره  است، که به « ذغال » هم گفته میشده است . الهیات زرتشتی این واژه را که « انگره مینو » باشد ، تبدیل به اهریمن ساخته است، ولی برگذاری ِ آئین « آتش بهرام » ازبزرگترین آئین های زرتشتیگری باقی مانده است .
خود افروزی ، به همان علت است که « برو بیخ » ، « سرو خاک = خاکسر» باهم جفت هستند . بر ویا سر ، بیواسطه ، همان بیخ و بُن است . آسمان ، همان خاک است . خود واژه « بر= ور» ، اصل آبستنی ( هم جنین وهم زهدان باهم ) است و« سیمبر= سیم + ور» معنای یوغ بودن برو بُن را دارد. فرازسر کوروش ، درنقش مشهد مرغاب فارس، همین جفت بودن برو بن ، سه بار آورده میشود ( سیور= سه + ور ) . این تصاویرکه آمد ، باهم درذهن ها ، پیوند یافته اند ، و داستان « خود سوزی = خودافروزی سمندر » را ساخته اند، که مرغ آسمان که اصل آهنگ وسرودوعشق ورقص است ، خودش، تبدیل به خاک میشود تا باز ازسر، پیدایش یابد .در گرشاسپ نامه اسدی ، گرشاسپ به جزیره اسکونه میرود و درآنجا این مرغ سمندر را می بیند .
زناگاه دیدند مرغی شگفت     که ازشخّ آن کُه ، نوا برگرفت
این مرغ ، یک ارکسترکامل عیار ِ موسیقی است .
ببالای اسپی ، ببرگستوان    فروهشته پر، بانگ داران نوان
زسوراخ چون نای منقاراوی   فتاده درآن، بانگ بسیاراوی
برآنسان که باد آمدش پیش باز   همی زد نواها بهرگونه ساز
فزونترزسوراخ پنجاه بود      که ازوی دمش را برون راه بود
بهم صد هزارش خروش از دهن
همی خاست هریک بدیگر  شکن
تو گفتی دوصد بربط و چنگ و نای
بیک ره شدستند  دستان سرای
فراوان کس ، ازخوشی آن خروش
فتادند و زیشان ، رمان گشت هوش
یکی زو ، همه نعره و خنده داشت
یکی ، گریه زاندازه اندرگذاشت
آهنگها  وسرود های پرخروش این مرغ ، چنان شادی به مردم می بخشید که از مردمان، هوش میرمید ، و ازشادی بی نهایتی که می یافتند ، میخندیدند و میگریستند و نعره میکشیدند. نیایش درفرهنگ سیمرغی ، همین رقص و شادی وخندیدن و گریستن ازشادی و آوازخواندن بوده است ( برابری نیایشگاه با جشنگاه ).
 
ســمـنـدر = تخم آهنگ وسرود و عشق ونرمی
 
نیایشگاه سیمرغی ، جشنگاه بوده است. « سَـماع » ، همان پیشوند واژه « سمندر = سامندر » است . در سانسکریت ، سامه ( saama )  به معنای آهنگ ، سرود مقدس ، خواندن به آوازخوش است، که معربش همان « سماع » است، و درکردی به شکل « زما=پایکوبی » بکاربرده میشود . سامن saaman ، به معنای سخنان جذاب یا چرب ونرم است . سمن ( saman )   به معنای آهنگ وآوازو خوانندگی است . « سم » که همان « هم= با  » امروزه درفارسی است ، درسانسکریت sam به معنای « یکی شدن »  ، کمال ، هم آهنگی ، بهم پیوستگی است . درپشتو نیز« سم » ، به معنای« هم آهنگی » است . 
پس واژه « سمندر» که از یونانی نیامده است و یک واژه اصیل ایرانیست ، به دوگونه بخش پذیر است . . یا میتوان واژه سمندر را ، مرکب از« سم + اندر »شمرد، و یا مرکب از« سمن + در » .  در صورت ( سمن + در»، به معنای « تخم آهنگ و آواز و سخنان جذاب ونرم» است .  درصورت مرکب بودن از دوبخش « سم + اندر »، به معنای « زهدان یا سرچشمه  هم آهنگی و یکیشوی و بهم پیوستگی ( مهرو عشق ) وآهنگ وسرود مقدس و خوشخوانی» است .پس ، خاک یا خاکستر شدن سمندر، چیزی جزکاشتن تخم ِ( = آگ = در= اند =خاک) آوازو آهنگ وسرود عشق و مهرو رقص، در تن انسانها و جانها نیست .
بنظاره گِـردش، سپه همگروه
وی ، آوا درافکنده زآنسان بکوه
چو بـُد یکزمان ازنشیب و فراز
بسی هیزم آورد هرسو فراز
یکی پشته سازید، سهمن بلند
پس از بادِ پـر ، « آتش اندر فکند »
ازباد پرش ، آتش برمیافروزد . باد، که اصل عشق وجانست ، آبستن میکند( آتش افروزی ، به معنای ۱- آبستن کردن و ۲- زایاندن یا دایگی وقابلگی است ) .
چو هیزم ، زباد هوا برفروخت
شد اندرمیان ، خویشتن را بسوخت
سپه خیره ماندند درکار اوی
هم از سوزش و ناله زار اوی
بگرشاسپ ، ملاح گفت این شگفت
ز روم آمد ، « آرامش ایدر» ، گرفت
مرین را نه کس جفت بیند نه یار
این آئین، ازکشورزنخدائی، بدینجا آمده و دراینجا مستقرشده است
ولیکن چو سالش برآید هزار
زگیتی شود سیرو زجان و تن
بیاید بسوزد تن خویشتن
ز خاکش ازآن پس ، بروز دراز
یکی مرغ ، خیزد چو او نیز باز
به روم   اندر ایدون شنیدم کنون
که بر بانگ او ساختند، ارغنون
به جامعه هائی که پیروان زنخدابودند ، هروم یا سورستان گفته میشد، و هروم ، همان واژه « خروم xruma » است که درسغدی ودراوستا ، به « خاک xruma » گفته میشود . هره = گرو = گره = غرو= قره به معنای نای است . اگر دراصل واژه سغدی نگریسته شود  ، این واژه دراصل « gru ma » است و « خرومه » تلفظ میشود.  ازبرابری خاک یا گروم = خروم ، میتوان دید که « خاک= آگ» همان « نای » است . اینست که درشاهنامه به شهر زنان ، « هروم » گفته میشود . اینکه « سلم » درشاهنامه ، شاه « روم » هست ، به معنای آنست که شاه کشوریست که درآنجا دین زنخدائی رایج است. چه که خود واژه « سلم که sairima = rima + sai باشد، به معنای سه نای، یا سیمرغ است ، و نام سلمانی ( آنکه با نی سرمیتراشده است ) ، و « سلمان فارسی» ، و همچنین خود واژه « اسـلام » درعربستان ، ازهمین زمینه شکافته شده است . درمقایسه این واژه ها که به خاک = آگ = هاگ ، خروم = گروم( گرو= هرو) = هیوارد ( پشتو) = سیمه ( پشتو) گفته میشود، میتوان بخوبی دید که خاک یا آگ ، معنای « نای= گرو » داشته است . و درکردی ،« تشه » که آتش باشد ، به دوک =دوخ هم گفته میشود که نای باشد. داستان« آتش و نیستان » گواه بردرستی این است . و آذر، که درکردی « آگر» است ، و آگردر فارسی به معنای « کفل وتهیگاه و به سخنی دیگر زهدان » است و« آذ» که ردر هزوارش به معنای زهدان است، اگرباهم بیامیزیم ، ازهمه اینها ، میتوان به این پیآیند رسید که خاک = همان آذروآتش و نای و زهدان بوده است ، که دراثرسرکوبی  فرهنگ زنخدائی ، پوشیده و تاریک ساخت شده است .  کاشتن بذر در زمین ، اینهمانی با انداختن نطفه در زهدان داشته است، که درالتفهیم ابوریحان نیز همین معنا را دارد . ازاینگذشته واژه « سامان » که پیشوند « سمندر» است ، بنا برتحفه حکیم موءمن و مخزن الاسرار به معنای « نای » هست، و طبعا « سمندر» که مرغ آذرفروز یا خود فروز باشد ، به معنای « تخم نای= اصل نای= اصل آذر وآتش= خاک » هست . و « آنگرا» که درسانسکریت به معنای ذغال وآتش هست، نام مارس(= بهرام ) هست ، درفارسی ، نام نای بوده است ، چون ابوریحان درصیدنه ، یکی از نامهای « بردی» را که نای باشد ، « عنقر» میداند که معرب « انگر» است . اینهمانی« مرغ آذرفروز» ، یا «خود فروز» با نای ، یا « اصل نای » ، اینهمانی آتش با نای را نشان میدهد . آتش و آذر، معنای ِ« تخم درتخمدان = اصل آبستنی = خود فروزی » داشته است،  . چنانچه « آگر »، بایستی مرکب از« آگ + گره » باشد ، که همان « وجود تخم درنای یا زهدان» است .  به همین علت درکردی « آور» که همان « آگر» باشد، هم به معنای « آتش » وهم به معنای « آبستن » است ( خود آور، همان – ور- است که به معنای آبستن است ).  خاک شدن سمندر( تخم نی) در زمین ، همان معنای اصل آبستن شدن یا « خود فروزی » است .
پس خاک شدن سمندردرسوختن درآتش، و برخاستن دوباره ازآن ، همان تصویر« خودافشانی سیمرغ، به کردارخوشه » و« حامله شدن زمین به سیمرغ یا سمندریا ماه»، و رویش ازنو به آسمان و معراج تازه است . بالیدن درخت ، اینهمانی با « بال گرفتن و معراج » دارد . سیمرغ ، خوشه فراز درخت زندگیست . مولوی خطاب به انسان میگوید :
تو زخاک سر برآور، که درخت سربلندی
تو بپربه قاف قربت ، که شریفتر همائی
این تصویر« خاک وخاکسترشدن سمندر» ، چیزی جزهمان « سایه انداختن هما » نیست .  اینها دو تصویرند که یک مطلب را بیان میکنند . چون سایه هم ، که « سایاگ = سه آگ » یا « سه هند( سه تخم درزهدان) = سیور= سه + ور » باشد، همین « آگ یا خاک» است .
زسایه تو ، جهان پر زلیلی ومجنون
هزارویسه بسازد ، هزارگون رامین
وگرنه سایه نمودی جمال وحدت خویش
درین جهان، نه قران هست آمدی ، نه قرین
اینست که تخم سمندر(یا هما یا سیمرغ ، یا اصل آهنگ وشادی و رقص وسرود وخرّمی ) درتن انسان که افشانده شد ، و خاک گردید ، آنچه میروید ، همگوهروهمسرشت همان سمندروهما و سیمرغ و یا خداست .
زخاک من اگر گندم بروید    ازآن گرنان پزی ، مستی فزاید
خمیرو نانبا ، دیوانه گردد    تنورش، بیت مستانه سراید
اگر برگورمن آیی زیارت     تراخرپشته ام ، رقصان نماید
میا ، بی دف ، بگورمن برادر
که در « بزم خدا » ، غمگین نشاید
بدری زان کفن ( کرباس ) برسینه بندی
خراباتی زجانت درگشاید
زهرسوبانگ چنگ و چنگ مستان
زهرکاری به لابد ، کار زاید
مرا حق از می عشق آفریدست
همان عشقم اگر مرگم ، بساید
منم مستی و ، اصل من ، می عشق
بگو ، ازمی بجرمستی چه آید ؟
درگندمی که ازخاک مولوی میروید ، شیرابه خرّم کننده هست . سغدیها و اوستا به خاک« خرومه  » میگویند . وروز یکم هرماهی را درسغدی « خورمژد روژ » میگویند . بنا بر ابوریحان، اهل فارس که همشریهای حافظ باشند ، به نخستین روزهرماه « خرمژدا » میگفته اند . وبقول ابوریحان خوارزمیها به اهل سغد درنامدهی به روزها وماهها اقتدا میکرده اند ، و همین روز را « ریمژدا » مینامیده اند . درواقع خورم وخرومه ، همان ریم هست، که معنای اصلیش « نای » است . پس خاک = آگ نیز که « خرومه =خروم خورم»  نامیده میشود، و چانچه آمد دراصل « گروم » نوشته میشده است ، چیزی جز نای نیست. خاک ، نای نامیده میشده است ، چون خاک، ویژگی زایندگی داشته است و مادینه بوده است . وپسوند « ژد »، شیرابه و صمغ و مان است. بدینسان « خرمژد»،  به معنای « شیرابه نای » میباشد . معمولا ، نای را درآن زمان ، به کردارانبیق برای تقطیرباده بکار میبرده اند، و مواد مستی آورقوی ، ازآن فراهم میآورده اند . هنوزهم بهدینان یزد وکرمان به عرق آشامیدنی « دُم نـِد = دم نای » میگویند . پس همین واژه « خورم = خرومه است که سپس تبدیل به « خرّم » شده است . چنانکه درکردی هم ، به رگبار باران ، « خور ره م » گفته میشود .
ونام« خرما» که همان « خورمه » باشد، همین واژه است ، چون سیمرغ ، هم اینهمانی با نای وهم اینهمانی با خرما وخوشه خرما داشته است . ازاینرو نامهای گوناگون خرما ، به معنای نای هم هست. به هرحال ، گندم ( آگی » که ازخاک مولوی میروید ، همان ویژگی « سمندر = تخم نای » را دارد ، وخرّمی میآورد که ، سرخوش شدن ازنوشیدن باده است . خدا ، شیرابه ومان و اشه کل تخمها وجانهاست ، و اصل شکوفائی و پیدایش راستی ازگوهرو اصل شادی و نشاط است . همه این تصاویر، بیان بیواسطه بودن بُن جهان جان در پیدایش گیتی است .  
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست