سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شعرهایی از مجموعه « سکوت شصت و هفت»


کتایون آذرلی


• چشمهایت را میان رویا و خیال
نقاشی می کشم ، نازنین.
در با زوزه ایی مشکوک
اما آشنا گشوده می شود سوی مرگ
و تو از خیال من
دور می شوی و محو
ومن به طرح مرثیه فکر می کنم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲ ارديبهشت ۱٣٨۵ -  ۲۲ آوريل ۲۰۰۶


• فاصله
 
 برای حافظه زخم خورده خویش
طرح خیالی را رقم می زنم
تا در آن
هیچ شقایقی پر پر نباشد
 
 
بگذار فاحشه بنامند ترا
بانو جان
قربانی
یا که دیوانه
مجنون صفت
تو که می دانی
همخوابه با نور و صدا و سکوت بوده ای
وچنان با طبیعت در آمیخته ای
که از همخوابگی ات با نور
ستاره می بارد
با هوا
باران
با سکوت
صدا
بگذار فاحشه بنامند ترا
قربانی
یا که دیوانه
مجنون صفت
 
 
تو در خوابهای من
باقامتی نیلوفرانه
سودایی و زلال
هنوز هم هستی
مهر آمیز و عشق آفرین.
 
 
بوسه بخش وتن بسپار
ای دوشیزه عطرآلود ماه و با ران
بگذارگیسوانت درهم شود با عطر شقایق و یا س
تا تعریف تازه ای در دلم آغاز شود از عشق
مهتاب بر پهندشت پیکرت بتابد
وبر خیزد از پوست تو
بوی خیس ماه ومه
 
 
خیزانه و شورانه سر
گویی تو در شب هم
بانوی همیشه بارانی شعری.
 
 
بوسه بهار بود ودریا
یا تلاقی دو روح
در عفاف عریانی شب
که من به تماشایت نشستم در شب وستاره
وسحر که سر زد و صبح سر رسید
تو رفته بودی
رفته بودی
ومن می دیدم که پس از رفتنت
وسوسه انگیزنیست
دوست داشتن
یا عشق ورزیدن
وهمخوابه شدن.
 
 
حالا بی تو
دیر زمانیست که هر وقت می خواهم شعر بگویم
آن پیراهن قدیمی خواب ترا به سینه می فشارم
همان پیراهنی که بوی ترا دارد
بوی روزهای بارانی
بارانی
بارانی
پیوسته بارانی .
 
 
• نگاه خدا
 
پا از خانه که بیرون می گذاری
دیگر تنها نیستم
خود خودم هستم
که نه سر آشتی می گیرم با شب
نه سر سازش دارم با روز
 
 
مقابل چشمان مهتاب می نشینم عریان
شمع را روشن می کنم
آینه ها را از غبار
و نگاه می کنم به تنهاییم
در آینه ایی به وسعت زمان
 
 
نه ، نمی خواهم باز گردی و نگاهم کنی دمی
 نمی خواهم 
نگاه تو سنگ مزار منست
ومن از تنهایی با تو بودن
پرم
سر شارم
لبریز وتن ریز
و خوب است که می روی
وخوب است که نمی مانی
وخوب تراز آن
اینکه
نگاهم نمی کنی دمی
نگاهی به دلی
همیشه بهاران را جستجوگر 
نگاهی به روحی
پرواز را بهانه
 
 
نه ، نمی خواهم نگاهم کنی دمی
چشمان من
پر از شیون مادران گم کرده کودکانند
و در اندیشه ام
عزیز ترین مصلوب
رفته است به میعادگاه اندوه
وکسی که در من تلخ می گرید
وسخت می سوزد
چون ققنوسی نشسته است در من
 
 
در این عصر بی گریز و نا گزیر
انجماد جهانگیر جهل
دلم را به درد می آورد
چرا که شداد عصرمن
باچشمهایش
چون نگاه خدا
سنگسار می کند مرا
همواره و همیشه .
 
 
• تقدیر
 
شعر تقدیر من بود
نا شناخته و گنگ
بی تعبیروتفسیر
بی نام ونشان
 
 
قافیه را فراموش کردم
و وزن را
به گذر سنگین لحظه ها سپردم
و رها شدم
رها
در غمگین ترین نوایی
که می نوازد آن را زمانه ایی
 
ای حامی سکوت وستاره
از تو می پرسم، تو
پدر کدام نام را داشت
و مادر
پیراهن کدام حوا را به تن کرد
که شعر
گلبرگ
گلبرگ دامنم شد .
 
من ازحجم روزها
از تراکم لحظه ها
از ازدحام تاریخ
دورشدم
دور
دور
آنقدر دور
که مادر را پشت سایه مهتاب هم ندیدم
و فراموش کردم پدر را
چون تقدیری که در آن
نه گهواره کودکی بود ونه گل وبوسه .
 
 
خدا از بلندای گونه های استخوانی ام
جرعه ای اشک نوشید
روی خاک سایید تنم را
و شعر را تقدیرم  کرد
تقدیری
گنگ و مجهول
نا شناخته وبی تعبیر و تفسیر .
 
 
• سفر سبز خواب
 
منجمد شده ام درلایه های بیقراری
با پلکهایی سنگین ازدرد
ونقش های گیج و دوران
در تورم اعصاب
ورعشه های تشنج
در شیاررگها.
 
 
آوار سالها سکوت
ملتهبند برکشیدگی نخاعم
ودیگرچشمها یم همانندند به منظومه کابوس ودرد .
طنین هر صدای خفیفی در سرم
غوغایی بر پا می کند رعب آسا
وسیاهی محض اطرافم
منعکس است در مردمک چشمهایم .
 
 
در تکرار بی پایان روزها و شبها
نیازم به زمزمه ایی درد آلود پیوند می خورد .
در این سکوت شکنج آلود
گویی به انتظار مبهمی دل خوشم
تا شاید از این پنجره مشبک وار
آفتاب حضور کسی بتابد
شاید این تن و دل منجمد
گرم شود ، گرم
شاید در تبداری تنش
روحش 
انجماد مجهول قلبم را
ذوب کند،ذوب
شاید در اقصای این شب هول وولا
به مشام رسد عطر یاس واراو
و طعم رخوت مرگ
از تنم بگریزد
شاید در هجای هجوم این هجرت
شفایی بیابد این دل و تن زخم دار.
 
 
زخم دار و بر« دار»
در آتشفشان قلمرو تکرار
رنج گدازه آسای تن و دل تو و دیگری ام
و ذوب می شود اندک اندک
این موم صبر
در کوره بردباری
یا هر چه که نام دیگری تو بر آن بگذاری.
 
 
بازآغازشده است
شیون درد در اندامواره های روحم
وپنچه های سرد و چندش آورزخم
موریگهایم را در خشونتی محتوم
مچاله می کند.
 
 
ناله های نا متناهی
ناله های بی پایان
ناله های بی زوال
و سر گیجه ای در رواق سرم .
من سایه تحمل را
نقاشی می کشم  روی استخوانهایم
اما طوفان اندوه
سالهاست که متولد شده است در دلم
و آبشار اشک بر گونه هایم
اتفاق غریبی نیست، نازنین.
 
در سفر سبزخواب
سایه ام
تنم را از«دار» بر می گیرد .
 
 
• تسلسل سکوت
 
ازحجم چینی واژه ها و مفاهیم
در انزوا نشستم شبانه ها را
و شستشو دادم سایه ای را
که نشسته بود رو به افق.
در قعر تاریکی بود
که به تسلسل سنگین سکوت اندیشیدم
به باستانی ترین آوازها
ترانه ها
به خاطره های خوب کودکی
به آن کوچه بن بست
وبه هرچه که بود ونبود .
 
در قعر تاریکی بود
که به سا یه ام گفتم
این عصر
عصر جنون و همخوابگی با رباط ست
عصر عشق های الکترونیکی
عصر تنهایی و تخدیر افیونی حس ها
در وادی انگاره های دروغین.
 
درقعر تاریکی بود
که به سایه ام گفتم
در این عصر
کبود ترین کفرهاست
روی لبهای من
ومن به تسلسل سنگین سکوت می اندیشم
و به چشمهای کویری
به همان چشمهایی که
هیچ گیاه آبزیی نرسته است در آن .
 
 
بر نماز هزار رکعتی اشان لعنت
همچنان که بر انعکاس نورهای پنهانی کتابهای مقدس.
 
 
در این انزوا
پیراهن دغدغه رامی پوشم
وبه تسلسل سنگین سکوت می اندیشم.
 
 
• مرثیه
 
درآخرین ثانیه های ناب زندگی
کنار دیواری بی روزنه
چشمهایت را میان رویا و خیال
نقاشی می کشم ، نازنین.
در با زوزه ایی مشکوک
اما آشنا گشوده می شود سوی مرگ
و تو از خیال من
دور می شوی و محو
ومن به طرح مرثیه فکر می کنم
و به اینکه
تو رفته ای از این اتاقک بی روزنه
ازاین مرداب
واز این سرنوشت طولانی شنکنجه وار
از این سر زمین خون وآتش
واز این بی قرارکده غم افزای من .
 
 
تو رفته ای، نازنین
و من طرح مرثیه را
می سپارم به خورشید وبر« دار» می شوم .


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست